کتاب فوق العاده ای بود و نثر خیلی قشنگی داشت از متن کتاب: پرندگان را می توان به دسته های مختلفی تقسیم کرد.اما من گمان می کنم می شود همه پرندگان را به سه دسته تقسیم کرد 1-پرندگانی که بال دارند پرواز می کنند. 2-پرندگانی که بال ندارند و پرواز نمی کنند. 3-پرندگانی که بال ندارند ولی پرواز می کنند. پرندگان دسته اول و دوم را همه ما می شناسیم ولی پرندگان دسته سوم را کمترکسی می شناسد: پرندگانی که بدون بال پرواز می کنند! پرندگانی که می خندند! پرندگانی که گریه می کنند! پرندگانی که فکر می کنند! پرندگانی که می نویسند! آری، تنها پرنده ای که بال ندارد ولی میتواند پرواز کند، انسان است البته نه پرواز با هواپیما. ....... چون وقتی سوار بر هواپیما هستیم در واقع این هواپیماست که پرواز میکند، نه مسافران آن که مشغول خوردن چای و شیرینی هستند. پس منظور از پرواز انسان، پرواز با دو بال ظریف عقل و عشق است.
یادمه این کتاب رو ۴سال پیش به توصیه ی معلم انشامون خریدم،یه قسمت هاییش رو خوندم اما کامل نه،،دیروز توی کتابخونه مون دیدمش و تصمیم گرفتم ایندفعه کامل بخونمش🙂✨جالب بود😌 البته ۴ستاره رو به خاطر حسی که قبلا بهش داشتم دادم 🤷🏻♀️ (توصیف هاش واقعا جالب بود،شباهت ادم ها و کتاب ها،کتاب ها و ادم ها و...)
بی بال پریدن! حتی نامش هم مالامال از رنج است! آنقدر دوستش داشتم که وقتی خواندمش، یکی از وبلاگم هایم را که محتوای انتقادی-اجتماعی داشت، با الهام از یکی از یادداشت هایش که به نظرم بهترین هم هست "بی حاشیه" گذاشتم و با نام "حاشیه نشین" امضا می کردم! و در بخش معرفی وبلاگم همین متن ادبی قیصر را آورده بودم که: «ما حاشيهنشين هستيم. مادرم ميگويد: «پدرت هم حاشيهنشين بود، در حاشيه به دنيا آمد، در حاشيه جان کند و در حاشيه مرد.»ا من هم در حاشيه به دنيا آمدهام ولي نميخواهم در حاشيه بميرم برادرم در حاشيه بيمارستان مرد.ا خواهرم هميشه مريض است. هميشه گريه ميکند، گاهي در حاشيه گريه، کمي هم ميخندد.ا مادرم ميگويد: «سرنوشت ما را هم در حاشيه صفحه تقدير نوشتهاند.»ا و هر شب ستاره بخت مرا که در حاشيه آسمان سوسو ميزند به من نشان ميدهد.ا ولي من ميگويم: «اين ستاره من نيست.»ا
من در حاشيه به دنيا آمدم، در حاشيه بازي کردم. همراه با سگها و گربهها و مگسها در حاشيه زبالهها گشتم تا چيز به درد بخوري پيدا کنم. من در حاشيه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم. در مدرسه گفتند: «جا نداريم.»ا مادرم گريه کرد. مدير مدرسه گفت: «آقاي ناظم اسمش را در حاشيه دفتر بنويس تا ببينيم!»ا من در حاشيه روز، به مدرسه شبانه ميروم. در حاشيه کلاس مينشينم. در حاشيه مدرسه مينشينم و توپ بازي بچهها را نگاه ميکنم، چون لباسم همرنگ بچهها نيست. من روزها در حاشيه خيابان کار ميکنم و بعضي شبها در حاشيه پيادهرو ميخوابم. من پاييز کار ميکنم، زمستان کار ميکنم، بهار کار ميکنم. تابستان کار ميکنم و در حاشيه کار، زندگي ميکنم. من در حاشيه شهر زندگي ميکنم. من در حاشيه زمين زندگي ميکنم. من در مدرسه آموختهام که زمين مثل توپ گرد است و ميچرخد. اگر من در حاشيه زمين زندگي ميکنم، پس چطور پايم نميلغزد و در عمق فضا پرتاب نميشوم؟ا زندگي در حاشيه زمين خيلي سخت است. حاشيه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشيهنشين هستم. ولي معني کلمه حاشيه را نميدانم. از معلم پرسيدم: «حاشيه يعني چه؟»ا گفت: «حاشيه يعني قسمت کناره هر چيزي، مثل کناره لباس يا کتاب، مثلاً بعضي از کتابها حاشيه دارند و بعضي از کلمات کتاب را در حاشيه مينويسند؛ يا مثل حاشيه شهر که زبالهها را در آنجا ميريزند.» من گفتم: «مگر آدمها زباله هستند که بعضي از آنها را در حاشيه شهر ريختهاند؟» معلم چيزي نگفت.ا
من حاشيهنشين هستم. به مسجد ميروم، در حاشيه مسجد نماز ميخوانم، نزديک کفشها؛ در حاشيه جلسه قرآن مينشينم. من قرآن خواندن را ياد گرفتهام، قرآن کتاب خوبي است. قرآن حاشيه ندارد. هيچ کلمهاي را در حاشيه آن ننوشتهاند. من قرآن را دوست دارم. همه چيز بايد مثل قرآن باشد.»ا
حیف که وبلاگم زود جوانمرگ شد اما تاثیر متن ادبی قیصر، هیچگاه از جانم رخت بر نبست! چگونه می شود این چنین ملموس از رنج مردم مستضعف جامعه سرود و نوشت جز اینکه با گوشت و خونت این رنج را درک کرده باشی... خدایت بیامرزد...
مجـموعه 11 قطعه کوتاه از حــرفهای خیـلی خیـلی ســاده که حــال آدمو خــوب میکنه و به دل میشـینه و اینکه کتاب، مجـموعه شـعــر نیسـت، اما حـسو حـال و خـیــالانگیزیِ شعـر رو داره .و شــاعـر بودنِ نویسنده تو نثــرش هم کاملا مشهوده
،نمیشـود این حــرفها را به جــرم اینکه نه شـعـر هستند و نه قـصـه" در طاقچـهی ذهـن .پنهــان کنیم تا غــبـار خـاموشی و فـراموشی روی آنها بنشـیند
شــاید این حــرفها در قـالبهای قــراردادی قــرار نگیرند؛ و شــاید این حــرفها در قـلـبهای قــراردادی قــرار نگیرند؛ "اما خــدا کند دسـت کم یکی از این حــرفها در قـلـبهای بیقــرار؛ جـای بگیرد -------------
گونه ادبی "نثر ادبی" خیلی در ادبیات ما مهجوره. با این که من تو سن دبیرستان یه عالمه دختر و پسر سراغ داشتم و دارم که دچار سوز و گداز عشق میشن و چون نمیتونن شعر بگن چیزهای ادبی از خودشون در میکنن. شاید اگه بدونن چیزایی که مینویسن ارزش ادبی هم میتونه داشته باشه خیلی هاشون جدی وارد عالم ادبیات بشن. چقدر اون "آدم ها مثل کتابها هستند" خوبه
مادرم میگوید: «پدرت هم حاشیهنشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد.»
من هم در حاشیه به دنیا آمدهام
ولی نمیخواهم در حاشیه بمیرم
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه میکند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم میخندد.
مادرم میگوید: «سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشتهاند.»
و هر شب ستاره بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو میزند به من نشان میدهد.
ولی من میگویم: «این ستاره من نیست.»
من در حاشیه به دنیا آمدم،
در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگها و گربهها و مگسها در حاشیه زبالهها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: «جا نداریم.»
مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: «آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم!»
من در حاشیه روز، به مدرسه شبانه میروم.
در حاشیه کلاس مینشینم.
در حاشیه مدرسه مینشینم و توپ بازی بچهها را نگاه میکنم، چون لباسم همرنگ بچهها نیست.
من روزها در حاشیه خیابان کار میکنم و بعضی شبها در حاشیه پیادهرو میخوابم.
من پاییز کار میکنم، زمستان کار میکنم، بهار کار میکنم. تابستان کار میکنم و در حاشیه کار، زندگی میکنم.
من در حاشیه شهر زندگی میکنم.
من در حاشیه زمین زندگی میکنم.
من در مدرسه آموختهام که زمین مثل توپ گرد است و میچرخد.
اگر من در حاشیه زمین زندگی میکنم، پس چطور پایم نمیلغزد و در عمق فضا پرتاب نمیشوم؟
زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیهنشین هستم.
ولی معنی کلمه حاشیه را نمیدانم.
از معلم پرسیدم: «حاشیه یعنی چه؟»
گفت: «حاشیه یعنی قسمت کناره هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه مینویسند؛ یا مثل حاشیه شهر که زبالهها را در آنجا میریزند.»
من گفتم: «مگر آدمها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریختهاند؟» معلم چیزی نگفت.
من حاشیهنشین هستم.
به مسجد میروم، در حاشیه مسجد نماز میخوانم، نزدیک کفشها؛ در حاشیه جلسه قرآن مینشینم. من قرآن خواندن را یاد گرفتهام، قرآن کتاب خوبی است.
حالم خوش نبود اولین کتابی که برداشتم از کتابخونه همین بود. فکر میکردم شعره. بعدش فهمیدم شعر نیس گفتم خب لابد از اون کتاباییه که حس خوبی میده! حالا جدای از اینکه خییییلی بچگونه -یعنی از اون هایی که الان بخونی دوسشون نداری- بوده٫ خیلی ناراحتکننده و ضد حال بود. خلاصه که رفت تو شلف فاجعهترینها!
پ.ن: نکته جالب اینه که در عین حال که خوب نبود٫ مطمئنم کتاب خیلی خوبی بوده و صرفا در این مکان و زمان من نتونستم دوسش داشته باشم.
تنها نمونه نثر قیصر امین پور نیست. یک نثر خوب دیگر هم دارد که دیگر چاپ نمیشود. شاید هم بعضی دوست ندارند چاپ شود: «طوفان در پرانتز». و هردو شباهتهای زیادی به هم دارند. البته که طوفان در پرانتز انقلابی تر است و بی بال پریدن اجتماعی تر
بی بال پریدن از کتابهای خوب و باصفای دورۀ نوجوانی است و بارها به نوجوانان هدیه دادمش کتابی که به آدم می آموزد «عدالت» یعنی چی. مخصوصا با تفسیر اسلام و متمایز با اندیشۀ مارکسیسم. اینگونه کتابها وجدان سازند
اگر در ادبیات انقلاب و پیروان اندیشۀ امام خمینی چیزی به نام «ادبیات مستضعفین» داشته باشیم، این کتاب نمونۀ اعلای آن است
۱۴۰۲/۵/۴ من اسم نویسنده رو قیصر امینپور رو زیاد شنیده بودم ولی هرگز چیزی نخوندم، هیچ وقت هم مشتاق نبودم تا اینکه چندوقت میش یکی از دوستام قسمتی از این کتاب به اسم حاشیه نشین رو خوندم و بگم انثدر قلم زیبا و ماهرانهای داشت که گفتم باید از اول کتاب بشینم بخونم. خیلی خوب بود و به دلم نشست، سر هم تموم شد.
تیکههایی از کتاب: من حاشیه نشین هستم. ولی معنی كلمه ي حاشيه را نمی دانم ((از معلم پرسيدم: ((حاشيه یعنی چه؟ گفت: ((حاشيه یعنی قسمت كناره ي هر چيزي مثل كناره ي لباس یا ك ،تاب مث ال بعضی از كتاب ها حاشيه دارند و بعضی از كلمات كتاب را در حاشيه مینویسند، یا مثل حاشيه ي شهر كه زباله ها را در آن جا می ریزند)) من گفتم: ((مگر آدم ها زباله هستند كه بعضی از آن ها را در حاشيه ي شهر ریخته اند؟)) معلم چيزي نگفت
➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️ من پایيز كار می كنم، زمستان كار می كنم، بهار كار می كنم، تابستان كار می كنم و در حاشیه ي كار، كمی هم زندگی می كنم ➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️
.من هر روز و هر شب به در خانه ها می روم و زباله ها را جمع می كنم اما كاش من میتوانستم دلهاي مردم را هم آب و جارو كنم تا خودشان را برتر از دیگران ندانند .این جور آدم ها به نظر من كيسه هاي زباله اي هستند كه راه می روند .این جور آدم ها فقط كارخانه هاي متحرك توليد زباله هستند این جور آدم ها كيمياگرانی هستند كه در یك چشم به هم زدن می توانند باغ سبز ،آب پاك، گل زیبا، ميوهی رسيده و نان ِگرم و تازه را به زباله تبدیل کنند
چند ساله مجبورم واسه تاریخ ادبیات آثار قیصر امینپور رو حفظ کنم. دفعه آخری هم که خواستم کتاب بخرم گفتم چرا یکبار از اون پیشنهادهای فارسی و نگارش نخرم؟ هیچی دیگه، فقط ایکاش بهجای حفظ کردن اسمشون میدادن بخونیم. اینجوری قرار بود تا ابد اسمشونم یادمون بمونه، نه؟:) این آرامشی که یه سری از آثار تالیفی ایران داره رو فکر نکنم هیچ چیز دیگهای تو جهان داشته باشه! بی بال پریدن هم یکی از هموناست.
_ از روی بعضی از ادم ها باید مشق نوشت از روی بعضیها باید جریمه نوشت.و با بعضی آدم ها هیچ وقت تکلیفمان روشن نیست. بعضی ادم هارا باید چندبار بخوانیم تا معنی آن هارا بفهمیم و بعضی از ادم هارا باید نخوانده دور انداخت.
بعضی آدم ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی! --------------- من دوست داشتم مثلِ کوچه های روستا باشم. مثلِ کوچه ها در روستا بپیچم، دور بزنم و محله ها را به هم پیوند دهم. دوست داشتم مثلِ کوچه ها باشم و در روستا بگردم. نه مثلِ جاده که از روستا بیرون می رفت و دیگر برنمی گشت.
کتاب بی بال پریدن از آن دسته از کتاب هاست که در هر سنی باشی و بخوانیش حرفی برای گفتن برایت دارد و به قدر ظرفیتت میفهمیش.. وقتی ۱۷ ساله بودم خواندمش و لذت بردم الان هم که ۳۱ دارم هم خواندمش و باز هم حظ بردم... روح قیصر شاد
فکر کردم قراره با قلم قیصر امین پور کنده شم از اینحال و هوا برای هرچند مدت کم اما متاسفانه در ادامه روند روزهای خوب و انتخاب های خوبی که دارممیکنم، در نها��ت چیزی جز، واتتتت این چه سمی بود من خوندم نسیبم نشد. این دوتا ستاره هم واسه یکی دوتا روایت نه چندان خوبش=/
نگاه به ساعت میکنم، ده دقیقهای وقت دارم تا کلاسم و این زیبا از توی قفسهها صدام میزنه… برش میدارم و شروع میکنم به خوندن.. سبکه، میشه سریع خوندش، ارزش امتحان کردن داره… صفحه به صفحه، واژه به واژه بیشتر منو جذب میکنه… ساده و روان… چقدر کلمات قشنگ کنار هم نشستن… قطعاتی نثرطور کوتاه و حال خوبکن… واقعا همچین توقعی نداشتم… قیصر مرسی از این حال خوب که بهم دادی… «همه ما رفتگریم»… تو هم با واژههات ذهن منو پاک کردی… :)
کتاب یازدهم از ۱۵ کتاب چالش شهریور ۱۴۰۳ :) ——— [اگر دوست دارین بیشتر از کتابایی که میخونم ببینید تلگرام میتونید به نشونی @ReadByMani دنبالم کنید.]
از نویسنده ای مثل قیصر امین پور بعید نبود. کتابی نوشتن که پر از نصیحت و کاملا کلیشه ای بود. تا شروع به خواندن این کتاب میکنید مواجه میشوید با هزاران جمله در هم ریخته و بی معنی.
قرار نبود انقدر آروم و جالب باشه!..حتی قرار نبود تا به خودم میام تموم شده باشه:) واقعا دوست داشتنی بود
🍀برشی کوتاه: چرا دنیای بچه های شمال جهان رنگی است؟ سفرههای رنگین،لباسهای رنگی،فیلمهای رنگی؟ چرا بعضی ها در شمال جهان به دنیا میآیند؟ در شمال گهواره میخوابند؟در شمال میز مینشینند؟ قطب شمالی میوه را گاز میزنند و قطب جنوبی آن را دور میریزند؟ در شمال جهان زندگی میکنند؟ و وصیت میکنند آنها در شمال قبرستان به خاک بسپارند؟ اگر شمال بهتر است، چرا جهت قبله به سمت جنوب است؟ چرا خدا خانه خود را در جهت جنوب جهان ساخته است؟ خدا در همسایگی ماست
تنها پرنده ای که بال ندارد ولی میتواند پرواز کند انسان است البته نه پرواز با هواپیما بلکه پرواز خود انسان است آن هم بدون بال ، با دو بال ظریف عقل و عشق ، با دو بال لطیف خیال و احساس