شاعران سمبولیست بحرانهای جامعۀ مدرن را به منزلۀ تناقضات درونی شعر تجربه میکردند. این امر، حقیقتی بس مهم را آشکار میسازد: در عصر جدید، مدرنیسم تنها شکلِ حقیقی رِئالیسم است. درک این نکته بر اساس مقولات تجریدی و دوگانگیهایی چون «هنر متعهد» در برابر «هنر ناب» ممکن نیست، بلکه بر عکس، باید آنها را به منزلۀ قطبهای متضاد کلیتی واحد در نظر گرفت که همزمان خود و دیگری را نفی میکنند. نزاع میان «هنر متعهد» و «هنر ناب» که تا به امروز نیز ادامه یافتهاست، خود به اندازۀ کافی گویاست: از دیدِ هوادارانِ تعهد، «اثر هنری ناب» چیزی نیست مگر نوعی سرگرمیِ بیحاصل برای کسانی که میخواهند به بهانۀ غیرسیاسی بودن – که خود انتخابی عمیقا سیاسی است – سیلِ بنیانکنی را که موجودیت همگان را تهدید میکند، نادیده بگیرند. «برای طرفداران تعهد، اینگونه آثارِ هنریِ ناب معرّفِ غفلت از نبرد منافع واقعی است، نبردی که دیگر هیچکس نمیتواند خود را از آن و از تخاصم دو اردوگاه اصلی معاف پندارد. ادامۀ هر گونه حیات فکری، خود منوط به [نتیجۀ] این تخاصم است، آن هم تا حدی که فقط توهم ناب میتواند، بر حفظ حقوق و امتیازاتی اصرار بورزد که همگی ممکن است فردا بر باد روند».
در انتشار مجدد اين كتاب بايد ذكر ميشد اين كه ميخوانيد بخشي از كتابيست كه سابقا با عنوان "كتاب شاعران" با همكاري اياذري و فرهادپور منتشر شده و حالا به دلايلي دارد نصفه چاپ ميشود و به همين دليل اسمش عوض شده و اتفاقاتي چنين
ترجمه های فرهادپور از اشعار مثل اجزای سلاخی شده ی محبوبی زیبارو است زیر دست یک جراح. فرهادپور هر چه باشد مترجم شعر نیست. در بین مطالبی که در قسمت نخست کتاب ( مقالات) آمده است من مقاله دوم، تناقضات مدرنیسم:نقدی بر مقاله اریش هلر، به قلم خود جناب فرهادپور را بیش از همه پسندیدم .
کتابهایی هستند که غشای ضخیمی اطراف زمان خوانش میتنند. به اون خلا که کتاب با خاطرهای گنگ پیوند زده، آنقدر رفت و آمد میکنید که جنبشی از هرم افکار و امیالتون شکل میگیره، جنبشی پایا، تولدی از هیچ، انفجاری ذهنی که تن واقعیت رو جر میده و ترکشهاش حتی در فقرات شما آروم نمیشینه، راه رفتن و خندیدن و بوسیدن شما رو عوض میکنه، حتی سیگار کشیدن تون، اون رو هم عوض میکنه. من با تراکل، با کسی که حتی یه مجموعهی سیصد صفحهای مختص به اون و زندگیش در زبان پارسی نیست، پیوند خوردم و از این معاشقه یا تجاوز پیرمردی زاده شد با دو صورت و یک پا. با سلان و بودلر و باقی عزیزان قبلا خوابیده بودم.
....... غزالی آبی در خارزاران به آرامی به خون مینشیند. جدای و تنها، درختی قهوهای ایستاده است، میوههای آبیاش فرو ریختهاند. نمادها و ستارگان به نرمی در تالاب عصر فرو میروند. پشت تپه زمستان آمده است. شبهنگام کبوتران آبی مینوشند عرقِ یخینی را که از پیشانی الیس فرو میچکد. هماره بادِ تنهای خداوند بر دیوارههای سیاه صدا میکند.
(قسمتی از شعر تراکل با ترجمه یوسف اباذری)
....... روح پلید شرارت از پس نقابی نقرهای سرک میکشد؛ شعاعهای نور با تازیانههای مغناطیسی، شب سنگی سخت را پس میزنند. آه صدای خالی ناقوسهای عصر. فاحشهای که در تشنجِ سردش طفلی مرده میزاید. خشم خداوند با شلاقهای پرخروش جبینهای جنزده را تعزیر میکند. طاعون ارغوانی، عطشی که چشمان سبز را میشکند. آه خندهی خوفناک طلا. لیک ساکت و خموش در غارهای تاریك بشریتی آرامتر، به خون غرقه میشود، و با فلز سرد، تندیس رستگاری را قالب میریزد.