بیژن الهی (زادهٔ تیر ۱۳۲۴ – درگذشتهٔ ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در تهران) شاعر، مترجم و نقاش ایرانی بود. الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوریعلاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمیآورد و به قولی پیشتازترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می توان نظیر همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیستها داشت. الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقتهای گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد. بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود
او در عصر سهشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت
Bijan Elahi was the only child born into the affluent family of ʿAli Moḥammad and Qodsi Elahi. He abandoned his secondary education at Alborz College, during his senior year and didn’t return to a formal educational setting again. While in high school he also attended the painting classes of Javād Ḥamidi (1919-2002), and became familiarized with the modern art movement in vogue in the West. With Ḥamidi’s encouragement, he submitted several of his paintings to a biennale in France where two of them were published in the booklet of the biennale (Asadi Kiāras, 2013, pp.11-12). Although his involvement with the canvas came soon to an end, it had a direct impact on his aesthetics as a poet (Aṣlāni, p. 133)
Elahi married the novelist Ghazaleh Alizadeh, in 1969 (Figure 3). The marriage, which did not last long, provided Elahi his only child, a daughter, Salmeh, born in 1971. He married Žāleh Kāẓemi, a television producer and news anchor in 1988. The marriage ended in divorce in 2000.
In the last three decades of his life, Elahi increasingly immersed himself in Sufism, and took a leave from all literary circles, choosing a life of solitude into which only a few close friends were invited. He died on 1 December 2010 of heart failure. In accordance to his final wishes, he was buried in a small village near Marzan Ābād, in northern Iran, during which, according to Elahi’s will no recording devices were to be allowed. Masʿoud Kimiāʾi, the noted director, and Elahi’s life long friend who had intended to document the burial, deferred to Elahi’s wishes. Šamim Bahār, art critic, storywriter and Elahi’s colleague in Fifty-one Publications (Entešārāt-e Panjāh o yek), was appointed by Elahi as his executor to oversee the publication of his manuscripts
پیشنوشت: این کتاب مجموعهی متنوعیه که شامل ترجمههایی از بیش از بیست نویسندهی مختلفه. به تبع تعداد زیاد نویسندهها کیفیت زبان و ترجمهی الهی هم در این کتاب متغیره، گاهی ترجمهها خیلی درخشان و خوب از آب دراومده مثل الوار و گاهی هم بیکیفیت و سردستی در مجموع بدم نیومد از این کتاب اما کمافیالسابق با اینکه پانوشتهای کتاب سر جای خودشون ذکر نشده و همه بیسلیقه در آخر کتاب به حالت رفعتکلیفی کنار هم اومده مشکل داشتم. امیدوارم کسی زمان بذاره و این ایراد خیلی عیان رو در چاپهای بعدی مرتفع کنه. _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_- ادگار آلن پو__ شمایان که میخوانید هنوز در شمار زندگانید؛ من که مینویسم، اما، دیریست تا ره به دیار سایهها کشیدهام. زیرا به درستی که عجایبی افتد، و نهانها آشکاره شود، و سدهها بسیار بگذرد، تا این یادگارها به دیدِ آدمیان آید ____________________________________________________________ چیزها بود گرد ما و از آنها شرح روشنی نمیتوانم داد ـ جز چیزهای ناسوتی و لاهوتی ـ سنگینیی هوا ـ حس اختناق ـ دلهره ـ و، بالای همه، حالت سهمناک هستی که در رگ و پی مینشیند، وقتی حسها سخت زنده و بیدارند، و دران ضمن تا قوای اندیشه به خواب میشوند ____________________________________________________________ آنتونیو ماچادو__ در پناه آلاچیق سایهبار آبنما نشسته با پیکرهی سنگی. عشق، برهنه و بالدار، که به خاموشی در رویاست. در حوضچهی مرمر آب مرده نمیجنبد ____________________________________________________________ ای یار، نسیم از جامهی پاک سپید تو میگوید... تو را نبیند چشم؛ دل ولی چشم به راست!
به من آورده باد نام تو را صباح؛ صدای پاهای تو میپیچد روی کوه... تو را نبیند چشم دل ولی چشم به راست
در برجهای تاریک میزنند زنگها تو را نبیند چشم دل ولی چشم به راست
صدای چکشها از جعبهی سیاه میگوید جای گور صدای بیل... تو را نبیند چشم؛ دل ولی چشم به راست! ____________________________________________________________ رونده، راه گامهای تو باشد و بس؛ رونده، راهی نیست، راه، رفتن است. از رفتن است، راه و پس که مینگری راهی میبینی که هیچگاه دوباره ی نخواهد شد. رونده، راهی نیست، تنها شیار دنبالهی زورقها بر دریا ____________________________________________________________ ایپپه کیرو__ خانهیی برای من که بمیرم یک درخت خرمالو میبیبنم و یک دشت ارغوان ____________________________________________________________ اقاقیای ندارها همهجا غرقِ گل ____________________________________________________________ اینجا مردیست عین یک دفتر یادداشت، بعد زمستان میرسد ____________________________________________________________ آخرین هایکو: افتاده دراز به دراز توی تخت حسم آبی، آبیی دریای زمستانی بیرونِ ملافهها ____________________________________________________________ فرناندو پهسوا__ چه بسا که سر کشیدهام توی چاهی که گمان داشتم منم و «آه!» کشیدهام، به هوای طنینی، و به گوشم نیامده چیزی بیش از آنچه به چشمم خوردهست ـ برق کدر و تار کورسویی از آب، آن ته در اعماق بیهوده... ____________________________________________________________ درب و داغان شده جانم همچو کوزهیی خالی افتاده ازان پلههای بیخودی دور و دراز افتاده هم از دستهای ولانگار خادمه افتاده، ریز ریز، ـ گِل بود ـ خاک شد
مهمل؟ محال؟ من مگر کیام؟ شورهایی دارم بیشتر از پیشتر که حس میکردم من همین منم تودهیی از ذراتم روی یک پادری که بایست تکاند
در سقوط صدای کوزهیی داشتم که خُرد میشود خدایان هرچندتا که هستند بر نرده خمیدهاند و فرومینگرند به ذراتی که خادمهشان از من ساخته او را به باد سرزنش نمیگیرند ازو گذشت میکنند مگر چه بودم جز کوزهیی خالی؟
به التفاتِ عبثی به ذرهها چشم میاندازند، اما به خود التفات دارند، نه به ذرهها
چشم میاندازند و لبخند میزنند لبخندی با گذشت به خادمهی چلمن
گسترده روی پلکان دور و دراز فرشی از ستارگان یک دره برق برق میزند صیقلی، شسته رفته، بین آن آتشها اثرم؟ اصل جانم؟ زندگیم؟
یک ذره و خدایان بخصوص آن را مینگرند، نادان که چرا گیر کرده آنجا مانده ____________________________________________________________ در وحشت شب ـ جانمایهی همهی شبها، در بیخوابی شب، جانمایهی همهی شبهام به یاد میارم، بیدارـ خواب و نولنده به یاد میارم در زتدگی چه کردهام و چه میتوانستم کرد به یاد میارم، و تعب دامنه میکشد درونم چون سرمایی بدنی و ترسی گذشتهی بیعلاج من ـ هم اینست نعش واقعی همهی نعشهای دیگر شاید اوهام محض باشند، همهی مردگان شاید جای دیگری زنده باشند همهی لحظههای گذشتههای من شاید حاضرند جایی در وهمِ فضا و زمان در کاذبیت انقضا اما آنچه هرگز نبودم، آنچه هرگز نکردم، آنچه هرگز به خواب ندیدم، آنچه فقط حالا میبینم که میبایست کرده بودم، هم اینست آنچه مردهست ورای تمام خدایان، هم اینست ـ و این، هرچند، بهترین چیزم بود ـ آنچه خدایان هم نمیتوانند زندگی بخشند...
در نقطهیی معین به چپ گشته بودم جای راست؛ در نقهیی معین اگر بله گفته بودم جای نه، با نه جای بله؛ اگر، در گفتگوی معینی، جملههایی آورده بودم که تنها همین حالا نیمخواب میپردازم ـ اگر چنین و چنان شده بود، امروز این نمیبودم، و جهان هم شاید ناگزیر، ولو ندانسته، چیز دیگری میشد نگشتم، اما، رو به آن سمت که حال از دست رفته بی هیچ علاج نگشتم و حتی به فکر گشت هم نیفتادم، و حالاست فقط که درمییابم؛ نگفتم، اما، بله، و نگفتم نه، و حالاست فقط که میبینم چه نگفتم؛ اما تمامیی جکلهها که ناگفته گذاشتم حال درونم میجوششند، همگی، روشن، مسلم، طبیعی
گفتگویی به تمامی به انجام رسیده ماجرایی کاملا فیصله یافته... اما حالاست فقط که آنچه هرگز نبودم، و به راستی نخواهم بود، آزار میدهد
هرگونه الهیاتی که فکر کنی هیچ امیدی به دست نمیدهد برای آنچه نکردم. آنچه را که خواب دیدهام شاید که میتوانستم به دنیای دیگری بیارم، میتوانستم اما بیارم آنچه را که یادم رفت خواب ببینم؟ اینهاست ـ اینچه خوابها به دریوزه میطلبند ـ هم اینهاست نعشِ واقعی که در دلم خاک میکنم، تا ابدهای ابد، تا که دنیا دنیاست
امشب که مرا خواب نمیبرد، و آرامشی دورم حلقه میزند چون حقیقتی که در آن سهیم نیستم، و مهتابِ بیرون چون امیدی که ندارم، برای من نامرئیست ____________________________________________________________ من خوب نمیشوم مگر بروم تخت بخوابم توی اتاقم نشد حال خوشی داشته باشم هرگز جز موقعی که میخوابیدم تخت در جهان ببخشید یک کمی... چه سرمای بدی!.... جسمیست! به حقیقت احتیاج دارم و مقادیری قرص آسپیرین ____________________________________________________________ اگر بد مردنم، بخواهند سرگذشت مرا بنویسند، سادهتر از این چیزی نیست من فقط دو تاریخ داریم ـ تاریخ تولدم، و تاریخ مردنم بین این یکچیز و آن یکی، تمام روزها مال منند
وصف من آسان است دیوانهوار زندگی کردم عشق ورزیدم به چیزها بدون هیچ سوز و گداز هرگز آرزویی نداشتم که نتوانم برآورم چون هرگز کورکورانه پیش نرفتم شنیدن حتا، برای من، هرگز بیش از چیزی ملازم دیدن نبود فهمیدم که چیزها واقعیست و همه با هم متفاوت؛ با چشمها فهمیدم، نه هرگز با فکر با فکر، میرسیدیم به یکسانی همه
روزی خوابم گرفت مل یک بچه چشمهام را بستم و خوابیدم و، راستی، تنها شاعر ظبیعت بودم ____________________________________________________________ برایم آنقدر طبیعیست فکر نکردن که گاهی پیش خودم بنا میکنم به خندیدن به چه؟ کاملا حتم ندارم، اما بیربط نیست به این تصور که مردم فکر میکنند...
دیوارم چه فکر خواهد کرد دربارهی سایهام؟ این چیزیست که گاهی به حیرتم میاندازد ـ تا وقتی متوجه میشوم که در حال حیرتم و بعد حسِ اذیت و ناراحتیست که میکنم چنان که انگار خواب رفته باشد پام ____________________________________________________________ آسیپ ماندلشتام__ باز با لبهای من لالیی آاز باد، چون بلورین نغمهیی زاده پاک از رنگ وصل ____________________________________________________________ من ندارم چون زمین، سادهام ون آسمان؛ سایه! آزادی! شباوازِ صدای مرغکان!
ماه، ماهِ بینفس آسمان، گویی کفن راز بیمار تو را میپذیرم، ای تهی، دنیای من ____________________________________________________________ برای دلخوشی از دستهای من بپذیر اندک آفتابی و اندک عسلی، به فرمودهی زنبوران ِ پرسه ی فانی
نمیشود از زورقی که نبستهست بند گشود، نمیشود از سایههای نمدپای شنود، نمیشود از وحشت انبوه زندگی غنود.
برای ما، تنها، بوسهها میماند، کرکدار، چون زنبورکان، که میمیرند وقتی از کندو پرمیگیرند.
در انبوهی شفاف ِ شب به وزوزند وطن – جنگل تایگت، انبوه، خوراک – زمان، شبدر، پونه.
پس تحفهی ناچیز مرا برای دلخوشی بپذیر: این سینهریز وحشی ِ خشک، از زنبوران، که مردهاند تا از عسل آفتاب کردهاند. ____________________________________________________________ آه دلم میخواست ـ نادیدهی هر دیده ـ پیی پرتو پر کشم، جا که بی من آرامیده
اما تو همین دور و بر بتاب ـ خوشبختیی دیگری نیست ـ چیمِ نور چیست
به تو خواهم گفت چه زمزمه میکنم، از زمزمه به پرتو تو را، کودک، میدهم
پرتوست چرا، نورست چرا، که از زمزمه با نیروست و... به بیزبانی گرم ____________________________________________________________ پل الوار__ به آغاز نام میبرم از عنصرها صدای تو چشمهای تو دستهای تو لبهای تو
من روی زمینم چگونه میبودم اگر تو هم نبودی
درین گرمابه که روبهروست با دریای آب شیرین
درین گرمابه که شعله ساختهست در چشمهای ما
این گرمابهی اشکهای خوشبخت که من بدان در آمدهام
به شکرانهی دستهای تو به یمن لبهای تو
این نخستین ایستارِ انسانی یک چمنزار که زاییده میشود
سکوتهای ما کلامهای ما روشنایی که میرود روشنایی که بازمیگردد سپیده دمان و غروب ما را به خنده میآرد
در دلِ پیکر ما هرچه میشکوفد و میرسد
بر کاهِ عمر تو آنجا که استخوانهای پیرسالم را میخوابانم
آنجا که تمام میشوم ____________________________________________________________ دوست میداشتم دیروز و دوست میدارم هنوز شانه تهی نمیکنم از هیچ گذشتهام به من وفادارست میدود زمان در رگ من ____________________________________________________________ کجایی تو مرا میبینی و میشنوی ﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽﺁﺭﯼ ﻣﻦِ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦْ ﻣﻦِ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﺝ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﮐﻤﺎﻧﭽﻪ ﺑﺮﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺯﻭﺭﻗﻬﺎ ﻣﻼﻝْ ﻧﺰﺩِ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻨﯿﻨﻬﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽْ ﮔﻨﺠﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﺳﺖ
چشماندازِ من سعادتیست بس بزرگ و رخسار منْ جهانی روشن آنجا همه اشکهای سیاه میریزند غار به غار میروند اینجا نمیتوان از دست رفت و رخسار من در آبی صافیست میبینم میخواند از درختی تنها سبُکی میدهد به سنگریزهها آینهدارِ افقهاست بر درخت تکیه میزنم بر سنگریزهها میارمم بر آبْ آفرین میگویم به آفتاب به باران و بادِ گرمکار
کجایی تو مرا میبینی میشنوی من آفریدهی پُشتِ پردهام پُشتِ اولین پرده که میآید بانوی سبزهها به رغمِ همهچیز و گیاهانِ هیچ بانوی آبْ بانوی هوا من به تنهاییی خود چیره میشوم کجایی تو ازان که خاب مرا میبینی به راستای این همه دیوار مرا میبینی میشنوی و دلم را میگرداندی بَرَم میکندی از دلِ چشمانم
مرا توان بودنست بی هیچ سرنوشت میانِ یخچه و شبنمْ میانِ نسیان و حضور
شادابی و گرمی مرا که پروای این دو نیست به دوردستِ آرزوهای تو خاهم راند خیال خیش را که ارزانیی توست
رخسارِ مرا یک ستاره بیش نیست
تو را گریزی ازان نه که بیهوده دوستم بداری من گرفتنِ خورشیدم رؤیای شبم پردههای بلورینم را از یاد ببر
من در برگهای خودم میمانم من در آیینهی خودم میمانم برف و آتش به هم میآمیزم سنگریزههایم سبُکای مرا دارند فصلِ من ابدیست ____________________________________________________________ 1 به چه میاندیشی به نخستین بوسه میاندیشم که تو را خواهم داد
2 بوسهای همسان سخنهای آن که در رویاست شما بندهی نیروهای نو آوردیهاید
3 در کوچههای عشقهای کوچک دیوار ها به شب سیاه ختم میشوند دوست میدارم و پردههایم سپیدند
4 بیدرخش و سبک در آشیانهاش پدیدار میشود به یک لبخند
5 21 خرداد ماه 1906 به نیمروز زندگیام بخشیدی
6 سهل گفتهام هرآنچه سهل است وفاداریست
7 باید او را دید و در آفتابِ سخت سنگین از خرسنگهای دستنیافتنی باید او را دید دز اوج شب باید او را دید آنگاه که تنهاست ____________________________________________________________ حسهای آشکار سبکیی نزدیکی گیسوانی از نوازشها
بیخیالْ بیگمان چشمهای تو سپرده به آنچه میبینند دیده از سوی آنچه مینگرند
اعتمادِ بلورین میان دو آیینه چشمان تو گم میشود شباهنگام برای پیوستنِ به بیداری به آرزو ____________________________________________________________ بورخس__ در او هیچکس نبود؛ پشت سیمای او (که در نگارههای بدِ آن دوران هم به هیچکس نمیمانَد) و سخنان او، که فراوان بود و خیالآمیز و خروشان، تنها یکهوا "سردی" بود، خوابی که هیچکس ندیده بود ____________________________________________________________ افسانه میافزاید که، پیش یا پس از مرگ، خود را در پیشگاه خداوند یافت و او را گفت «من، که چه بسیار کسان بودهام به عبث، میخواهم که یکی باشم و خویش» دا {...} از میان گردبادی پاسخ داد «من نیز کسی نیستم؛ من جهان را به هما گونه خواب دیدهام که تو کارت را، شکسپیرِ من، و میان شکلهای رویای من تویی، که همچو من، بسیار کسیّ و هیچکس» ____________________________________________________________ عاجزانه مرگ میجوید چنان که یکی خواب بجوید ____________________________________________________________ کردهها، که فضا را میاکنند و به پایان میرند وقتی که یکی میمیرد، شاید اسباب حیرت ما شوند، اما یک چیز، یا شمار بیابانی از چیزها، در هر احتضار نهایی میمیرد، مگر حافظهیی جهانی در کار باشد همچنان که حکمای الهی گمان بردهاند. در زمان روزی بود که فروبست آخرین چشمانی را که در مسیح نگریسته بود؛ نبرد خونین و عشقِ هلن مُرد با مرگ یک مرد. با من چه خواهد مرد وقتی که بمیرم من، چه شکل رقتباری یا شکنندهیی دنیا از کف خواهد داد؟ ____________________________________________________________ سرودهی او به بوتهی نسیان افتاد، که در خور نسیان بود و زادگان او میجویند، و نخواهند یافت، واژهیی را که گیتیست ____________________________________________________________ سالواتوره کازیمودو__ هرکه بر قلب زمین تنهاست دلبسته به یک شعاع آفتاب: و ناگهان غروب میشود _ من از یارانم دست کشیدهام دل در این جدارهای کهنسال نهفتهام که تا یاد تو هستم، تنها باشم _ خواهش دستهای روشن تو در نیمهروشنِ شعله؛ رایحهی بلوط، گلهای سرخ و مرگ
زمستان کهن
مراغان دانهجو ناگهان برف شدند
پس واژهها: کمی آفتاب؛ یک هالهی نور بعد مه؛ و درختها و ما، هوا، در صبح _ مرا گاه صداهای تو پس میخواند و چه آسمانها و آبها در من بیدار میشوند؛
توری از اشکهای آفتابی روی دیوارهان که شب موجی از چراغهای دکانهای دیرباز بود پر از باد و پر از اندوه
دیگر وقتها: در حیاط یک دستگاه بافندگی به کار بود و شب نالهیی به گوش میامد از سگتولهها و بچهها کوچه: تقاطعی از خانهها ندا میدهند آهسته به هم، بی که هیچگاه بدانند این ترس تنها ماندن در تاریکیست _ دورِ دور، پشت درهای بسته، باز گریهی حیوانیی داغدارِ تو را میشنوم پس، به دهکدههای بلند، زیر یک باد برف هوا میان آغل چوپانان مینالد
بازیی کوتاه یادستیز: برف فروریخته اینجا و بامها را میخاید تاقهای کهنهی لاتسارتتو را میاماساند، و «خرس فلکی» غوطه میخورد سرخ در میانهی مهها
کجاست آن ران، رنگِ رودخانههای من ابروی ماه در تابستان با پشتهی زنبورهای کشته؟ زاریی صدای افتادهات در ظلمتِ شانههای تو میماند سوگوارِ غیبت من _ دریا به لبِ جزیره نمک بود خشکی امتداد میگرفت و صدفهای کهن به دامان صخرهها برق میزدند در خلیج درختهای کوتاهقد لیمو
و من به عشقم گفتم ـ که در او کودکم تکان میخورد و از اینرو همیشه دریا را در جان داشت ـ «خستهام از تمام این بالهای کوبندهی در زمان، همچو پاروها، و از این جغدها که چون سگان زوزه میکشند وقتی که بادِ ماه در نیهاست باید از این جزیره رخت برکشم، بروم» و او گفت «دیر است جان من، بمانیم»
پس آهسته بنا کردم به شمردن بازتابهای قویی دریا که نسیم به چشمان من میاورد از هیات آن ناو بلند
ایرادی که به کتاب میتونم بگیرم همچنان همونه که در پروسه خوندنش هم ذکر کردم؛ ترجمهها بسیار ثقیل هستن. برخی اشعار و متنها هم بسیار دلنشین هستن در نوع خودشون.
به خوابهام یک صدا شنیدم که __ حبیب، خود این پیاز را دوست داری یا فقط لایهییش را؟ این به دلشورهیی بزرگم انداخت این سوآل معمایی سوآل زندگیم بود! جزء را از کل بیشتر میخواستم یا کل را از جزء نه، هر دو را میخواستم هم جزءِ کل و هم خودِ کل در این انتخاب هم نقض غرض نبود.
الهی زیادی با متن کشتی گرفته و نتیجهاش شده تبدیل نثر بورخس و ربگریه به کلیله و دمنه. با این حال، با وجود ترجمههای بدِ شعر موجود در بازار نشر که خالی از شاعرانگیاند، برای این جدّیت الهی احترام قائلم. از اشعار ریتسوس و ماندلشتام خیلی لذت بردم
،تیز گوشی بادبان را میکشد .میشود خالی نگاهی بازِ باز ،از سکوت سرد، مرغان، در گذار .نیمشب، در بینوایی همنواز ،من ندارم چون زمین سادهام چون آسمان؛ !سایه! آزادی شباویزِ صدای مرغکان ماه، ماهِ بینفس آسمان، گویی کفن راز بیمار تو را میپذیرم، ای تهی، دنیای من
اوسیپ ماندلشتام
. . .
زن گلها را آب داد. به آب گوش داد که میچکید از ایوان الوارها خیس میخورد و میپوسد فردا که ایوان آوار شود او، آن بالا، میان هوا خواهد ماند آرام، زیبا، در بغل دو گلدان گندهی شمعدانی و با لبخندش
دره ی علف هزار رنگ یا "جنگی از گردانده های بیژن الهی" مجموعه ای است که ترجمه های این شاعر پیشروی معاصر را از آثار بزرگترین شاعران و نویسندگان جهان در بردارد. دره ی علف هزار رنگ آثار بازگردانی شده ی بیش از بیست چهره ی نام آشنای اهل قلم را در بر گرفته که برخی از شناخته شده ترین آن ها عبارت اند از "ویلیام شکسپیر"، "ادگار آلن پو"، "پل الوار"، "برتولد برشت"، "خورخه لوییس بورخس"، "چزاره پاوه زه"، "یانیس ریتسوس"، "سیلویا پلات" و "پیتر هانتکه". .
ترجمهی الهی زیاد موردپسندم نیست. خیلی از جاها واقعا بیدلیل سختخوانه. توی این کتاب هم اشعار بد نبودن در کل اما دوتا داستان کوتاه خوب اون بین بودن. طراحی ظاهری کتاب هم خوب بود اما متاسفانه از نظر نگارشی خیلی ایراد داشت. مخصوصا که پانوشتها رو بهصورت شلختهای آخر کتاب آورده بودن
رونده، راه گامهای تو باشد و بس؛ رونده، راهی نیست، راه، رفتن است. از رفتن است راه، و پس که مینگری راهی میبینی که هیچگاه دوباره طی نخواهد شد. آنتونیو ماچادو به برگردان بیژن الهی