مرا میان جنگل بلور دستهای خود، پناه ده. به زهرِ مرگبارِ بوسه، التیام ده. مرا، مرا، بِکش، بُکش، نجات ده تو ای فریب راستین! و آنچه رفت و رفت و رفت، رفت و در من است، بر آب ده.
نصرت چه میکنی سر این پرتگاه ژرف / با پای خویش، تن به دل خاک میکشی! / گمگشتهای به پهنای تاریک زندگی / نصرت! شنیدهام که تو تریاک میکشی! / نصرت! تو شمع روشن یک خانوادهای / این دست کیست، در ره بادت نشانده است؟ / پرهیز کن ز قافلهسالار راه مرگ / چون چشم بسته بر سر چاهت کشانده است! / بیش از سه ماه رفته که شعری نگفتهای / ای مرغ خوشنوا ز چه خاموش گشتهای؟ / روزی به خویش آیی و بینی که ای دریغ / با اینهمه هنر، تو فراموش گشتهای... (رحمانی، ۱۳۷۴: ذیل «دفتر کوچ و کویر، شعر تریاک»، ۴۰)
نصرت رحمانی (۱۳۰۸-۱۳۷۹) به مانند کتاب «مردی که در غبار گم شد» (رحمانی، ۱۳۵۶: ۴۳)، در شعر "تریاک" نیز خود را نمونۀ آن دسته از هنرمندان معتادی نشان میدهد که روح آنان از غبار گذشته زنگار گرفته و به آغوش افیون و الکل پناه بردهاند. چنانکه در مقدمۀ دوم خود بر دفتر «ترمه» مینویسد:
و تو ای خوابزده! بیهوده در سراب اشعار سیاه من به دنبال خورشید گمشدۀ خود میگردی. جز گوری تهی و تابوتی قفل شده چیز دیگری نخواهی یافت... چشمانت را به دست کلمات جذامی بیرحم اشعار من مسپار که در آن اگر روزنهای پیدا شود درمان نیست! دردی است که تمام زندگیات را برای پنهان کردن آن هدر کردهای... من برای تو ای خواننده جز طلسم سیاهبختی و یأس هدیهای همراه نیاوردهام! اما اگر تو به جهنم میروی اشعار مرا هم با خود ببر (رحمانی، ۱۳۷۴: ۱۴۴ الی۱۴۶)!
ازجمله آثار نصرت رحمانی میتوان به رمان «مردی که در غبار گم شد» و همچنین مجموعه اشعاری چون «کوچ و کویر»، «ترمه»، «میعاد در لجن»، «حریق باد»، «شمشیر معشوقۀ قلم» و «پیاله دورِ دگر زد» اشاره کرد که در کتابی با عنوان «آوازی در فرجام: کارنامۀ نصرت رحمانی» انتشار یافته است.
و اما یکی از اشعار نصرت رحمانی که در آن گوشهای از تاریخ فلسفۀ غرب را به تصویر کشیده و ناامید از جهانِ هستی و علم و فلسفۀ حاکم در آن، به شعر و عشق و مستیِ حاصل از آن پناه برده است، شعر بلند «شمشیر معشوقۀ قلم» است.
امروز انزوا، / در زورقی بخاک نشسته در انتظار باد... / این کیست؟ / این چهرۀ من است و آن سالیان تار... / بودن چه سود؟ / با خورد و خواب، / دلفسردهتر از مرداب، / طرحی ز یک سراب، نقشی عبث بر آب... / دور افکنید منطق بیهوده را / منطق، استقرا، علیت و تجربه / اینها کلید درک جهان نیستند / شعر است منطق پاک جهان ما (همان: ۴۹۴-۴۹۵-۵۲۳).
نصرت رحمانی چنانکه از نام شعر پیداست، به نقد عقل محض و دانشمندان و فیلسوفان پرداخته و معتقد است که دکارت چه شیرین نوشته است: ما در تمام موارد جز عقل گلهمندیم؛ چراکه فکر میکنیم عقل زیادتر از حد کفایت در مغز ما به ودیعه نهاده شده است (همان: ۵۱۸)!
این شاعر نوگرای تهرانی در ادامه به تعریف و تمجید از حافظ، مولانا و صادق هدایت پرداخته و بر آن عقیده است که هدایت، این خلفترین فرزند عشق، که به دیوارِ بستۀ تاریک، پنجرهای باز کرد تا آفتاب بتابد، هفده بیت اول نینامه مولوی را از سمفونی پنجم بتهون بزرگتر میدانست (همان: ۵۱۱).
ما در کتابها بیهوده پرسه زدیم، / هیچ نفهمیدیم... / کتابهایی هست که بخواندنش نمیارزد / کتابهایی هست که باید از بر کرد / بیکن فیلسوف دزد انگلیسی گفتهست: / بعضی کتابها را باید چشید / و برخی را / باید با حملۀ حریصانهای بلعید. / تنها کتابهای نادری هستند که باید خوب، / آنها را جوید و هضم کرد! / آری کتابهایی هست، / که باید همیشه خواند چو حافظ و مولوی. / کتابهایی هست که باید با خود بقعر آینه برد چون بوف کور. / اما کتابی نیست که بتوان آن را سوزاند (همان: ۵۱۰-۵۱۲)!