Simin Behbahani (1927--) is one of Iran's most accomplished writers and possibly its greatest living poet. She was nominated for the Nobel Prize in Literature in 1997, She was also awarded a Human Rights Watch-Hellman/Hammet grant in 1998, and similarly, in 1999, the Carl von Ossietzky Medal, for her struggle for freedom of expression in Iran. This volume compiles Behbahani's previously published works, MarMar, Dasht Arzhan, Rast Akheez, Khatee ze Sorat va Atash, Yekee Masalan en Ke, and others. The text is entirely in Persian (Farsi).
دوستانِ گرانقدر، تعدادی از ابیاتِ سروده شده توسطِ بانو « سیمین بهبهانی» در این کتاب را، به انتخاب برایتان در زیر می نویسم... یادِ « سیمین بهبهانی» همیشه گرامی باد ------------------------------------------------------------------------------ فتنۀ عشاقِ هوسبازِ من زهرِ حسد ریخته در کامِ تو من گلِ صحراییِ خود رسته ام عطرِ مرا رهگذری نوش کرد خوب چو از بویِ تنم مست شد رفت و مرا نیز فراموش کرد ------------------------------------------------------------------------------ گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو اینجا تنِ بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو صد بوسۀ تر بخشمت، از بوسه بهتر بخشمت اما زِ چشمِ دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو ------------------------------------------------------------------------------ اگر دردی در این دنیا نباشد کسی را لذتِ شادی عیان نیست چه حاصل دارم از این زندگانی که گر غم نیست، شادی هم در آن نیست ------------------------------------------------------------------------------ خورشیدِ بهمنی تو و، لطفت مدام نیست اما خوشم به مرحمتِ گاه گاهِ تو سیمین! به شامِ تیره، مخور غم که هر شبی روشن شود زِ شعلۀ سوزانِ آهِ تو ------------------------------------------------------------------------------ چون موج از آن سزایم، این سرشکستگی شد کز صخره هایِ تهمت، دل را حذر نباشد در شامِ غم که گردد، همراز و همدمِ من؟ اشکم اگر نریزد، آهم اگر نباشد سیمین! منال کاینجا، چون شاخِ گل نروید چون دانه هرکه چندی، خاکش به سر نباشد ------------------------------------------------------------------------------ امیدوارم این انتخاب ها را پسندیده باشید «پیروز باشید و ایرانی»
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا، من؟
کجا روم؟ که راهی، به گلشنی ندارم که دیده برگشودم، به کنج تنگنا، من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها من
ز من هر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی که تر کنم گلویی، به یاد آشنا، من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد که گویدم به پاسخ، که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری ـ دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من
***
بانو (سیمین بهبهانی) که عمرشان پر عزت باد تا این زمان هشت مجموعه شعر و یک مجموعه شعر در دست چاپ دارند. به شخصه چهار دفتر ابتدایی مجموعه اشعار ایشان را، یعنی: جای پا چلچراغ مرمر رستاخیز را مانند سه مجموعه شعر ابتدایی مرحوم (فروغ فرخزاد) در نظر میگیرم. شاعر هنوز از شور و شوق جوانی مست است و در شعر مشغول کوچهگردیست و تجربه. اشعار آنچنان حرفی برای گفتن ندارند و از آن صفت "بانوی غزل" فاصلهها دارند. با انتشار مجوعه شعر (خطی ز سرعت و از آتش) است که شاعر نزدیک به پنجمین دههی عمر خود است و دیگر آن شور و هیجان در شعر او نه اینکه وجود ندارد؛ بلکه به نوعی دیگر نمایان میشود و چیزی به نام " درد جامعه" نیز وارد اشعار ایشان میشود و از این دفتر شعر است که وزنهای جدید را در قالب غزل کشف میکنند و چهرهای تازه شاعر به خود میگیرد دیگر شاعر تنها از تجربیات عاشق و معشوقی کمتر سخن میگوید. شعرهایی همچون دیگر با تو چه گویم؟ که هر چه بود گفتم نه بیم نام کردم، نه عشق را نهفتم
حالا دیگر دید شاعر وسیعتر شده است. مرحوم(شاملو) در جایی میگفت: "شما در عاشقانهترین شعرهای من نیز میتوانید درد جامعه و جامعه را بنگرید" و البته این سخنی گزاف نیست. نمونه میخواهید؟ پس پشت مردمکانت آواز کدام زندانیست که آزادی را به لبان برآماسیده گل سرخی پرتاب میکند
و یا مرحوم (امینپور)را در نظر داشته باشید دردهای من جامه نیستند تا ز تن درآورم ـچامه و چکامه ـ نیستند تا به ـرشته سخن ـ درآورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنیست
به هر حال، بعد از انتشار این مجموعه بانو (دانشور) دیگر داغدار جوانانیست که گفتند نمیخواهیم، نمیخواهیم، نمیخواهیم که بمیرید گفتند دشمنید، دشمنید، خلقان را دشمنید چه ساده چه به سادگی گفتند و ایشان را چه ساده چه به سادگی کشتند
دیگر زخمدار عزیزان همنوا و همنسلان خویش است که هر چند چراغشان در این خانه میسوخت، اما ترک چراغ و خانه کردند و خامشی را به این چراغ و خانه ترجیح دادند. (بهبانی) داغدار هم نسلان خویش است. شاملو. گلشیری. غزاله علیزاده. احمد میرعلائی. سیروس طاهباز. حسین سرشار. نادر نادرپور و کم نیستند این فهرست که بخواهم ردیف کنم
چنین است که خستهتر از گذشته در ابتدای جنگ با پختگی آینده را میبیند و آنان که با خیال خود روانه میشوند را کودک مینامد و مینویسد ای کودک امروزین! دلخواه تو گر جنگ است من کودک دیروزم، کز جنگ مرا ننگ است
پس از مجموعه شعر (خطی ز سرعت و آتش) چون مجوز چاپ در ایران ندارد، ابتدا شعرهایش را در خارج چاپ میکند و مثله شدهاش را سالها بعد در این دیار چاپ میکند. از این دست هستند دشت ارژن یک دریچه آزادی یکی مثلاً اینکه
نام بانو (بهبانی) همچون همنسلان خویش به صورت عادی برده میشد تا چند سال پیش که خوانندهای غزل مثله شدهای از ایشان را که سال 1360 سروده بودند خواند و مثل همهی کارهای این مردمان بیتهایی که شعاریتر بود را انتخاب کرد و نام (سیمین بهبانی) باز بر سر زبانها افتاد. غزل "دوباره میسازمت وطن" را منظور است
به هر حال بانو (بهبهانی) تا امروز نزدیک به صد و هفتاد وزن تازه به وزنهای غزل فارسی اضافه نمودهاند و کار خود را کردهاند و خدمت خود را انجام دادهاند. یادم میآید یکی از کاربران محترم سایت دربارهی (مارگریت دوراس) نوشته بودند: " به نظر من باید دوراس را هر زنی بخواند" . اگر این باید وجود داشته باشد که اعتقادی به هیچ بایدی در دنیا ندارم، اما خواندن مجموعه اشعار (سیمین بهبهانی) را به بانوانی که هنوز شب و روزشان دچار پختن قورمه سبزی و انتخاب لباس برای مهمانی و شماره رنگ مو و غیره نشدهاند پیشنهاد میکنم. چرا که به شدت این غزلها شجاعانه و زنانه هستند و گاهی رشکانگیز
تمام دل دوست دارت، تمام تنم خواستار توست بیا و به چشم قدم بگذار، که این همه در انتظار توست
چه خوب و چه خوبی، چه نازنین، تو خوبترینی، تو بهترین چه بخت بلندیست یار او، کسی که شب در کنار توست
بگو که بمان، یا بگو که بمیر! ارادهی من اختیار توست تمام وجودم همین دل است، تمام دلم بیقرار توست
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر بر من منگر تاب نگاه تو ندارم بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟ گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
که چی ؟ که بمانم دویست سال به ظلم و تباهی نظر کنم که هی همه روزم به شب رسد که هی همه شب را سحر کنم که هی سحر از پشت شیشه ها دهن کجی ی آفتاب را ببینم و با نفرتی غلیظ نگاه به روزی دگر کنم نبرده به لب چای تلخ را دوباره کلنجار پیچ و موج که قصه ی دیوان بلخ را دوباره مرور از خبر کنم قفس ، همه دنیا قفس ، قفس هوای گریزم به سر زند دوباره قبا را به تن کشم دوباره لچک را به سر کنم کجا ؟ به خیابان نکجا میان فساد و جمود و دود که در غم هر بود یا نبود ز دست ستم شکوه سر کنم اگر چه مرا خوانده اید باز ولی همه یاران به محنتند گذارمشان در بلای سخت که چی ؟ که نشاطی دگر کنم که چی ؟ که پزشکان خوبتان دوباره مرا چاره یی کنند خطر کنم و جامه دان به دست دوباره هوای سفر کنم بیایم و این قلب نو شود بیایم و این چشم بی غبار بیایم و در جمعتان ز شعر دوباره به پا شور و شرکنم ولی نه چنان در غبار برف فرو شده ام تا برون شوم گمان نکنم زین بلای ژرف سری به سلامت به در کنم رفیق قدیمم ، عزیز من به خواب زمستان رهام کن مگر به مدارای غفلتی روان و تن آسوده تر کنم اگر به عصب های خشک من نسیم بهاری گذر کند به رویش سبز جوانه ها بود که تنی بارور کنم
چرا رفتی ?چرا?.من بی قرارم به سر سودای آغوش تو دارم بیا دنیا دوروزی بیشتر نیست پی فرداش فردای دگر نیست بیا.....اما نه،خوبان خودپرستند، به بند مهر کمتر پای بستند گذشتم.من ز سودای خیالت مرا تنها رها کن با خیالت نمیدونم سیمین عزیز در هنگام سرودن این شعر چه حالی داشته که چنین غمناک توصیف کرده ولی اونجا که می گه. به سر سودای أغوش تو دارم رو غریباته می پندارم
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافهاش ... اما حرفش هیچ وقت از یادم نمیرود، میگفت : زندگی مثل یک کلاف کامواست ! از دستت که در برود میشود کلاف سردرگم، گره میخورد، میپیچد به هم، گرهگره میشود ...! بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر میشود، کورتر میشود، یک جایی دیگر کاری نمیشود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ظریفِ کوچک زد ! بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود، یادت باشد گرههای توی کلاف همان دلخوریهای کوچک و بزرگند، همان کینههای چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ... زندگی به بندی بند است به نام "حرمت " ؛ که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...
زندگینامه سیمین بهبهانی از زبان خودش و چندتا قصه از ایشون و در انتهای کتاب مختصری دربارهی کتابهاشون. " بهترین سالهای زندگی تو سالهاییست که میپذیری مشکلاتت از آن تو هستندو دیگر ودر، مادر و سرزمینت را سرزنش نمیکنی . همان سالهایی که میفهمی ، افسار سرنوشت در دستان خودت است."
زنی که حرف هایش را نه در واژه ها بلکه در بین سطر ها... همان جا که گمان میکنید تهی ست باید یافت. شاعری پرقدرت و پر درد که قلمش به واسطه تجربه هایش بسیار گیرا و تاثیر گذار است.
توی این شرایط وحشتناک ایران، تنها دارویی که برای آرامش نیاز داشتم تا این قلب میهن پرستم رو آروم کنه همین بودش درود بر فروهر و روان پاک بانو بهبهانی چشم و چراغ چکامه سرای زن ایران زمین
گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو