Jump to ratings and reviews
Rate this book

چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود

Rate this book

204 pages, Paperback

First published January 1, 2007

2 people are currently reading
94 people want to read

About the author

احمدرضا احمدی

149 books324 followers
احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
19 (12%)
4 stars
47 (29%)
3 stars
73 (46%)
2 stars
17 (10%)
1 star
1 (<1%)
Displaying 1 - 11 of 11 reviews
Profile Image for ZaRi.
2,316 reviews876 followers
Read
December 3, 2013
مرا ببخش،گاهي فقر بيداد ميكند،مرا ببخش امروز اين دو ميوه به خانه ي ما آوار شد،نازل شد.
شايد تا غروب به ما اميد ماندن دهد.شايد كُرك هاي اين دو ميوه ما را تا غروب گرمي دهد.آنان جواب سلام مرا
نمي گويند در هراسند كه مبادا من از آنان طلب تكه اي نان كنم آن روزها كه مي پنداشتم عمر صدساله دارم از
آنان طلب تكه اي نان كرده بودم،ديگر براي من زمستان قديمي است ، عمر تابستان را مي دانم.ديگر طعم ميوه ها
را از بام خانه حدس مي زنم ، در پاييز وصيت ناممه ام را نوشتم فقط تا فردا صبحش دوام داشت ، پاره هاي
وصيت نامه ام را صبح در كوچه ديدم.مرا ببخش گاهي فقر بيداد مي كند،ديگر فقر هميشه بيداد مي كند مرا
براي هميشه ببخش
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
September 24, 2012
چرا مرا با پاییز یکسان دانستی
هنگامی که برگ‌ها بر کف اسفالت خیابان می‌ریخت و
سپس در باد پاییزی می‌لرزید


شب‌های سرد بیرون از خانه
چترهای شکسته من در باران
حدیث خنیاگری من بود


نه تابستان خصم من بود
نه پاییز
من بودم که در باران می‌گریستم
و لباسم کهنه و فرسوده بود
در تدفین مادرم با همین لباس کهنه و فرسوده
در ایوان نشستم
نمی‌دانستم تو روزی مرا با پاییز یکسان می‌دانی
برف زمستان در تدفین مادرم
شاهد این لباس کهنه و فرسوده و ما تشییع‌کنندگان بود
چرا لباس کهنه و فرسوده‌ی مرا
یک روز به قرض نمی‌گیری
که همراه خودت از شهر بیرون ببری
به شعله‌های آتش بسپاری تا مرا برای همیشه
از هراس کهنه و فرسوده بودن این لباس رها کنی
ریشه‌های من در این لباس پنهان شده بود
هیچ چیز در این لباس پنهان نمی‌ماند
عمر راز در این لباس فقط یک شبانه روز بود

من خاموش و خموش در باران به زیر ستون‌های مقوایی
پنهان می‌شدم
هنگامی که ستون‌های مقوایی
در باران منهدم می‌شد
من تازه می‌فهمیدم که ما سال‌های سال است از شهرستان به
پایتخت آمده‌ایم
و دستانم شباهت به دستان پدر دارد

من گاهی روز را با شب قیاس می‌کردم
سپس ناامید در خانه می‌ماندم که چرا کسی سراغ مرا
نمی‌گیرد
من در همه‌ی این سال‌ها در خانه ماندم
Profile Image for Behzad.
652 reviews121 followers
September 19, 2024
اول کتاب نقل قولی آورده از پل الوار در نکوهش «زبان شعرآمیز» و واژه های زیبا و به قول معروف شاعرانه.

و شعرهای کتاب هم با همین رویکرد سروده شدن کم و بیش؛ که البته به هر حال نباید فراموش کنیم که با احمدرضا احمدی طرف هستیم و دیر یا زود میرسیم به کلماتی مثل فصل و زمستان و میوه و رنگ و گل، و البته اینجا دیگه احمدرضا احمدی وارد دورۀ مرگ اندیش شعریش شده، بنابراین همیشه سرما هست و زمستان و زمهریر، و کلاغ هایی که خبر از به پایان رسیدن فرصت میارن، و همیشه کسی مرده یا قراره بمیره، که البته گزارش مرگ رو احمدرضا احمدی به صورت خوفناک یا به صورتی که از ایدۀ مرگ انتظار داریم نمیده، بلکه با چیزی طرفیم شبیه نوعی خوابیدن زیر لحافی گرم در سرمای زمستانی که همه جا رو پوشونده.

چندبار و در چند شعر اشاره شده به سقوط هواپیما و گریۀ مادران برای سقوط کردگان، و این ایدۀ سقوط در جاهای دیگه هم چندبار تکرار شده، و بیشتر هم گریبان کودکان و جوانان رو گرفته؛ که خب مای اینجا و امروز و اکنون اصلاً باهاش ناآشنا نیستیم؛ و البته مای دیروز هم باهاش ناآشنا نبوده و گویا پدیده ای پرتکراره برای ایرانیان در پنجاه سال اخیر.

صدای کسانی را از دریا می شنیدم
که با هم نجوا می کردند
باید به خانه برویم
تا عشق نمرده است
تا نان سرد نشده است
تا ساعت از کار نمانده است

---

و امید داشتم روزی تو را در این جهان
پهناور پرازدحام برای باری دیگر ببینم

---

دخترک
پس از سقوط از جهان ما به سرعت
فاصله گرفت
اگر زنده مانده بود
ما فقط قادر بودیم
یک سیب پژمرده و یک خوشه ی له شده ی
انگور را به دخترک بسپاریم

---
پس خواب را نکار کردیم
پس بیداری را انکار کردیم
روزهای جمعه از خانه بیرون رفتیم
که ابر را نبینیم
چه حاصل
که عمر به پایان بود
و چای در غروب جمعه
روی میز سرد می شد.
Profile Image for Mohamad Amin.
80 reviews13 followers
August 18, 2023
کلماتی به سادگی تمام جملاتی اما پیچیده‌تر
Profile Image for Parasto.
9 reviews3 followers
July 27, 2013
به کنار آینه می‌­برمت، می‌­بوسمت
صبح که من برای تکه‌­ای نان از خانه به کوچه می­‌روم
تو در خواب هستی
در شب­های بمباران چنان ترا بوسیدم که
گمانم ابر باران شد
در آن بندر مه آلود
نه گُل بود - نه امید بود
ما غرق شدن زنان و مردان را در مه
می‌­دیدیم
بوسه­‌های ما نه گزاف بود، نه دروغ بود
پناه بود
در برف و بوران
دختر ما تب داشت
تب چهل درجه
چگونه او را بردیم - کجا بردیم
صاحبخانه می‌­خواست ما خانه و شهر آنان را
ترک گوییم
در تب چهل درجه دختر ما
ما شهر را ترک گفتیم - رها کردیم
در باران به شهر دیگری می‌­رفتیم
غروب بود - باران بود - چمدان­‌ها
سنگین بود
دخترمان را که چهل درجه تب داشت
تا طبقه­‌ی سوم بردیم
جنگ بود
پله­‌ها فراوان بود
چمدان­‌ها سنگین بود.
Profile Image for مجید اسطیری.
Author 8 books549 followers
July 11, 2023
شعرهای احمدرضا احمدی فضای خیلی دلنشینی دارند اما به زحمت شعرهایی توی کتاب پیدا میشود که انسجام ساختاری داشته باشد. مشکل دور بودن تصاویر اشعار از هم است. اگرچه تصاویر خیلی آشنا و دوست داشتنی هستند اما انگار هر شعری یک کلاژ معماگونه است. گاهی ادم میتواند ارتباط اجزای این کلاژ را پیدا کند و گاهی نه. گاهی همان تصاویر بی ربط هم تکراری هستند. اما من چندان از این تکرار ملول نمیشوم. انسجام ساختاری نداشتن یعنی شروع و میانه و پایان یک شعر هیچ وابستگی به هم ندارند. ذهن بعضی مخاطبان دنبال این ساختار است ولی ممکن است بعضی ها هم چندان دنبال ساختار نگردند. میشد همه شعرها را بدون فاصله پشت سر هم در کتاب چاپ کرد و این ویژگی اشعار این کتاب است
Profile Image for Mina khamoushi.
190 reviews205 followers
Read
August 18, 2013
انتخاب اسم یه کتاب خیلی مهمه. مثه همین کتاب که وقتی اسم شو دیدم نتونستم ازش رد بشم.
Profile Image for Sama.
24 reviews26 followers
May 20, 2011
برف نمی بارید

ما داشتیم کم کم رنگ سفید را فراموش می کردیم

رفتم

در آشپزخانه برای خودم یک چای ریختم

برای چه منظور

که مثلا مرگ را فراموش کنم

با قلبی که ناتمام طپش داشت

یا برای هزاران بار دیگر این خیابانها را روی

کاغذهای کاهی و مندرس پاکنویس کنم

من نام تمام این کوچه ها را هزاران با در

خواب و بیداری پشت پاکتهای

پستی نوشته بودم

لیوان همین چند لحظه پیش قبل از

آمدن تو به اتاق شکست

دیگر باید با دستهایم آب بخورم.

Profile Image for Sahel.
14 reviews
Read
June 10, 2013
اگر بازگردی

پس از این همه سال من چه می‌خواهم برای

تو شرح دهم که ما چگونه در این خانه ماندیم:

در زمستان‌ها از برف خجل بودیم

در تابستان‌ها سیب‌ها را که پژمرده

می‌شدند به قبرستان می‌بردیم

در پاییز در کنار برگ‌ها به یاد تو بودیم

که ناگهان از زمین فسفر آسا رفتی

در هنگام غیبت هزارساله‌ی تو

به هنگام ماتم و درد دستان یک‌دیگر را

می‌گرفتیم

به باد و نیستی پناه می‌بردیم

اگر لیوانی آب را به کنار بوته‌ی گُل سرخی

می‌ریختیم

به هم خیره می‌شدیم که تا پایان غروب

چند ساعت مانده است

زمان در دستان ما معلق بود

زمان کم‌رنگ‌تر از اطلسی‌های

باغچه می‌شد

همیشه در ناامیدی، در تاریکی

یک‌دیگر را صدا می‌کردیم

صدای قدم‌های ما آرامش آب را

به هم می‌ریخت

در آب که نگاه می‌کردیم صورت‌مان را

شکسته و صدپاره می‌دیدیم

چه سود

این عمر بود که از ارتفاع نردبان سقوط

می‌کرد و در گندمزار دفن می‌شد

اگر ستاره و ماه و لبخند کودکان در خواب

ما را سحر نمی‌کرد ما از این خانه رفته بودیم

تا یادم نرفته بگویم:

لبخند تو در فرودگاه جامی از شراب شد

که عمر و رؤیای ما در آن جام بخار

شد

این بخار به آسمان رفت

باران شراب بر سر ما بارید

تو کجا بودی که بدانی سیلاب‌های گیلاس

بر بسترهای ما جاری شدند و سپس خانه در

گیلاس‌ها غرق شد

بر دستان ما حلقه‌های عروسی سنگ

شدند

روزی تا غروب ایستادیم که حلقه‌های

عروسی ذوب شوند

راستی

چه حوصله‌ای بود.
Profile Image for Amir ali.
330 reviews1 follower
July 23, 2013
قدم‌های من ناتوان در برف این دو و ��ه قدم
را باید بروم تا به تو برسم
خفته بودم که از کوچه صدایم کردی مانده بودم در
خانه بمانم یا به کوچه بیایم
نیستی و هستی در کوچه در پرتقال‌هایی بود
که از پاکت پیرمرد بر کف کوچه ریخته بود
در کنار تو در کوچه چهار فصل سال ناگهان
گُل دادند - نرگسی در چشمان تو -گُل سرخی
بر لبان تو - شقایق بر گیسوان تو - اقاقیایی
در دستان تو
من در پیشگاه تو سکوت کردم
چهار گل نرگس - گُل سرخ - شقایق -
اقاقیا در کوچه منزوی بودند
یاد دارم در عمرم هیچ وقت دریا را به کوچه دعوت
نکردم - کوچه آبی - آبی به رنگ آبی
همیشه مانده بود
من ترسیدم قدم برداری
چهار گُل پژمرده شوند
در کوچه ماندیم
زیستن در کوچه هرگز نامی نداشت
در کوچه ماندیم
بهار آمد
تابستان رفت
پاییز آمد
زمستان رفت.
Profile Image for Hadis.
14 reviews11 followers
Read
November 12, 2024
من باید در چه کلام و در چه فصلی
ماوا بگیرم
جامه‌های فرسوده من جوابی برای روز جمعه
وسرانجام من ندارند
تنهایی دیگر ملال نیست
بشارتی است از این اندوه
و اشکی که از چشمان من می‌گریزد
Displaying 1 - 11 of 11 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.