احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
مرا ببخش،گاهي فقر بيداد ميكند،مرا ببخش امروز اين دو ميوه به خانه ي ما آوار شد،نازل شد. شايد تا غروب به ما اميد ماندن دهد.شايد كُرك هاي اين دو ميوه ما را تا غروب گرمي دهد.آنان جواب سلام مرا نمي گويند در هراسند كه مبادا من از آنان طلب تكه اي نان كنم آن روزها كه مي پنداشتم عمر صدساله دارم از آنان طلب تكه اي نان كرده بودم،ديگر براي من زمستان قديمي است ، عمر تابستان را مي دانم.ديگر طعم ميوه ها را از بام خانه حدس مي زنم ، در پاييز وصيت ناممه ام را نوشتم فقط تا فردا صبحش دوام داشت ، پاره هاي وصيت نامه ام را صبح در كوچه ديدم.مرا ببخش گاهي فقر بيداد مي كند،ديگر فقر هميشه بيداد مي كند مرا براي هميشه ببخش
چرا مرا با پاییز یکسان دانستی هنگامی که برگها بر کف اسفالت خیابان میریخت و سپس در باد پاییزی میلرزید
شبهای سرد بیرون از خانه چترهای شکسته من در باران حدیث خنیاگری من بود
نه تابستان خصم من بود نه پاییز من بودم که در باران میگریستم و لباسم کهنه و فرسوده بود در تدفین مادرم با همین لباس کهنه و فرسوده در ایوان نشستم نمیدانستم تو روزی مرا با پاییز یکسان میدانی برف زمستان در تدفین مادرم شاهد این لباس کهنه و فرسوده و ما تشییعکنندگان بود چرا لباس کهنه و فرسودهی مرا یک روز به قرض نمیگیری که همراه خودت از شهر بیرون ببری به شعلههای آتش بسپاری تا مرا برای همیشه از هراس کهنه و فرسوده بودن این لباس رها کنی ریشههای من در این لباس پنهان شده بود هیچ چیز در این لباس پنهان نمیماند عمر راز در این لباس فقط یک شبانه روز بود
من خاموش و خموش در باران به زیر ستونهای مقوایی پنهان میشدم هنگامی که ستونهای مقوایی در باران منهدم میشد من تازه میفهمیدم که ما سالهای سال است از شهرستان به پایتخت آمدهایم و دستانم شباهت به دستان پدر دارد
من گاهی روز را با شب قیاس میکردم سپس ناامید در خانه میماندم که چرا کسی سراغ مرا نمیگیرد من در همهی این سالها در خانه ماندم
اول کتاب نقل قولی آورده از پل الوار در نکوهش «زبان شعرآمیز» و واژه های زیبا و به قول معروف شاعرانه.
و شعرهای کتاب هم با همین رویکرد سروده شدن کم و بیش؛ که البته به هر حال نباید فراموش کنیم که با احمدرضا احمدی طرف هستیم و دیر یا زود میرسیم به کلماتی مثل فصل و زمستان و میوه و رنگ و گل، و البته اینجا دیگه احمدرضا احمدی وارد دورۀ مرگ اندیش شعریش شده، بنابراین همیشه سرما هست و زمستان و زمهریر، و کلاغ هایی که خبر از به پایان رسیدن فرصت میارن، و همیشه کسی مرده یا قراره بمیره، که البته گزارش مرگ رو احمدرضا احمدی به صورت خوفناک یا به صورتی که از ایدۀ مرگ انتظار داریم نمیده، بلکه با چیزی طرفیم شبیه نوعی خوابیدن زیر لحافی گرم در سرمای زمستانی که همه جا رو پوشونده.
چندبار و در چند شعر اشاره شده به سقوط هواپیما و گریۀ مادران برای سقوط کردگان، و این ایدۀ سقوط در جاهای دیگه هم چندبار تکرار شده، و بیشتر هم گریبان کودکان و جوانان رو گرفته؛ که خب مای اینجا و امروز و اکنون اصلاً باهاش ناآشنا نیستیم؛ و البته مای دیروز هم باهاش ناآشنا نبوده و گویا پدیده ای پرتکراره برای ایرانیان در پنجاه سال اخیر.
صدای کسانی را از دریا می شنیدم که با هم نجوا می کردند باید به خانه برویم تا عشق نمرده است تا نان سرد نشده است تا ساعت از کار نمانده است
---
و امید داشتم روزی تو را در این جهان پهناور پرازدحام برای باری دیگر ببینم
---
دخترک پس از سقوط از جهان ما به سرعت فاصله گرفت اگر زنده مانده بود ما فقط قادر بودیم یک سیب پژمرده و یک خوشه ی له شده ی انگور را به دخترک بسپاریم
--- پس خواب را نکار کردیم پس بیداری را انکار کردیم روزهای جمعه از خانه بیرون رفتیم که ابر را نبینیم چه حاصل که عمر به پایان بود و چای در غروب جمعه روی میز سرد می شد.
به کنار آینه میبرمت، میبوسمت صبح که من برای تکهای نان از خانه به کوچه میروم تو در خواب هستی در شبهای بمباران چنان ترا بوسیدم که گمانم ابر باران شد در آن بندر مه آلود نه گُل بود - نه امید بود ما غرق شدن زنان و مردان را در مه میدیدیم بوسههای ما نه گزاف بود، نه دروغ بود پناه بود در برف و بوران دختر ما تب داشت تب چهل درجه چگونه او را بردیم - کجا بردیم صاحبخانه میخواست ما خانه و شهر آنان را ترک گوییم در تب چهل درجه دختر ما ما شهر را ترک گفتیم - رها کردیم در باران به شهر دیگری میرفتیم غروب بود - باران بود - چمدانها سنگین بود دخترمان را که چهل درجه تب داشت تا طبقهی سوم بردیم جنگ بود پلهها فراوان بود چمدانها سنگین بود.
شعرهای احمدرضا احمدی فضای خیلی دلنشینی دارند اما به زحمت شعرهایی توی کتاب پیدا میشود که انسجام ساختاری داشته باشد. مشکل دور بودن تصاویر اشعار از هم است. اگرچه تصاویر خیلی آشنا و دوست داشتنی هستند اما انگار هر شعری یک کلاژ معماگونه است. گاهی ادم میتواند ارتباط اجزای این کلاژ را پیدا کند و گاهی نه. گاهی همان تصاویر بی ربط هم تکراری هستند. اما من چندان از این تکرار ملول نمیشوم. انسجام ساختاری نداشتن یعنی شروع و میانه و پایان یک شعر هیچ وابستگی به هم ندارند. ذهن بعضی مخاطبان دنبال این ساختار است ولی ممکن است بعضی ها هم چندان دنبال ساختار نگردند. میشد همه شعرها را بدون فاصله پشت سر هم در کتاب چاپ کرد و این ویژگی اشعار این کتاب است
قدمهای من ناتوان در برف این دو و ��ه قدم را باید بروم تا به تو برسم خفته بودم که از کوچه صدایم کردی مانده بودم در خانه بمانم یا به کوچه بیایم نیستی و هستی در کوچه در پرتقالهایی بود که از پاکت پیرمرد بر کف کوچه ریخته بود در کنار تو در کوچه چهار فصل سال ناگهان گُل دادند - نرگسی در چشمان تو -گُل سرخی بر لبان تو - شقایق بر گیسوان تو - اقاقیایی در دستان تو من در پیشگاه تو سکوت کردم چهار گل نرگس - گُل سرخ - شقایق - اقاقیا در کوچه منزوی بودند یاد دارم در عمرم هیچ وقت دریا را به کوچه دعوت نکردم - کوچه آبی - آبی به رنگ آبی همیشه مانده بود من ترسیدم قدم برداری چهار گُل پژمرده شوند در کوچه ماندیم زیستن در کوچه هرگز نامی نداشت در کوچه ماندیم بهار آمد تابستان رفت پاییز آمد زمستان رفت.
من باید در چه کلام و در چه فصلی ماوا بگیرم جامههای فرسوده من جوابی برای روز جمعه وسرانجام من ندارند تنهایی دیگر ملال نیست بشارتی است از این اندوه و اشکی که از چشمان من میگریزد