محمدحسنِ شهسواری از مهمترین داستاننویسان پانزده سالِ اخیرِ ادبیات ایران است. او که پیش از این با رمانهایی مانندِ پاگرد و شبِ ممکن توجه انبوهی از مخاطبانِ ادبیاتِ داستانی را به خود جلب کرده بود، بار دیگر با رمانِ میمِ عزیز مخاطبش را غافلگیر میکند. میمِ عزیز نُهمین کتابِ داستانی منتشرشدهی محمدحسن شهسواری است شخصیتِ اول این رمان یک نویسنده است. او همزمان مشغولِ نوشتن یک رمان و یک فیلمنامه است و منبع الهامش شخصیتهای اطرافش است. قهرمانِ شهسواری در این مسیر علاوهبر رمانِ خود رمانی دیگر هم در دلِ متن مینویسد که متفاوت است با روزگارِ خودش. استفاده از انواعِ خُردهروایتها و تکنیکهای داستانی رمانِ میمِ عزیز را به یکی از رمانهای متمایز این نویسنده بدل کرده است. نویسندهای که علاقهی ویژه و ملموسی به داستانگویی و روایت دارد و غافلگیر کردنِ مخاطبش با اتفاقهایی پیشبینینشده. شهسواری میمِ عزیز را با توجه به تکثری نوشته که شخصیتها و قهرمانهای او با آن مواجه شدهاند. داستانی از روزگارِ معاصر و انسانی که برای تثبیت خود ناچار به روایت شده است و برای این روایت باید از «دیگری» استفاده کند.
معلوم است که شهسواری میخواسته فرمی را امتحان کند. فرمی که در آن به اندازهی کافی قصه و ماجرا وجود دارد. شاید بشود گفت که شهسواری در واقع قصهی نوشتن رمان را نوشته. قصهای که از بعضی جنبهها به شدت واقعی به نظر میرسد و خواننده فکر میکند، نویسنده و راوی یک نفر هستند. هیچکس نمیداند که هر روز چند تا نویسنده، از نوشتن دست میکشند و چند تا نویسنده، ناامید از راهی که آمدهاند و راهی که هنوز در پیش دارند، به دستهایشان دلداری میدهند.
کشش داستانی نسبتا بالایی داره. ولی ارتباط و پیوستگی داستانها به همدیگه، زیاد مشخص نیست. انگار نویسنده به زور خواسته توی یک صحنه همه داستانها رو به هم برسونه و برای نقل هر کدوم دلیل بیاره، ولی قانعکننده نبود. معلوم نشد خیلی از این شخصیتپردازیها اصلا به چه دلیلی انجام شده و کجا قراره به کار بیاد. یک جاهایی هم وقایعی اتفاق میفته که به تن داستان نمیشینه، وقایع عجیب و غریبی که از پشتوانه کافی توی رمان برخوردار نیست. افاضات راوی درباره نویسندگی و جامعه ایران هم که بیشتر شبیه گفتگوهای داخل تاکسیه؛ منظورم این نیست که باید نقد فاخر آنچنانی میبود، ولی به نظر من یه جاهایی تو ذوق میزد. تهش هرچند به نظرم ایراد زیاد داره، اونقدر که انگار نسخه اولیه و بازنویسی نشده یه رمانه که زودتر از موعد به دست خواننده رسیده، نمیتونم بگم خوندنش لطفی نداره.
وقتي ساده دلانه و بي خبر گمان ميكني زندگي تا ابد بر همان مدار سابق مي چرخد،يك تند باد،يك زلزله يا سونامي مي آيد و ...چه قدر ما انسان ها معصوم ايم و چه قدر بد بخت و مستحق ترحم.گمان كنم وقتي خدا ما را تماشا مي كند كه چطور ساده دلانه به ابديت ،به ابدي بودن بعضي چيزها معتقديم ،گريه اش مي گيرد.حتا دلش نمي آيد گوش مان را بگيرد و بگويد الاغ ،يواش تر!
تنوع شخصیتی و چندپارگی داستان را دوست داشتم اما پایان بندیش به نظرم کمی شتاب زده بود.ضمنا بخش ترجمه ی روسی هم قدر با کل داستان ناهمخوان بود البته این نظر منه!
باید با حوصله درباره این رمان نوشت؛ یک رمان دیوانه وار؛ گیج کننده و مرموز. ما مخاطب سه روایت موازی در این رمان هستیم. یک رمان در حال نوشته شدن توسط یک نویسنده که خود ساختار هر فصل-یک شخصیت ( مدل 21 گرمی) دارد ، یک فیلمنامه در حال نوشته شدن توسط همان نویسنده و اتفاقات زندگی همان نویسنده. چیزی که رمان را دیوانه وار میکند ، حضور شخصیتهای مشابه در هر سه روایت است . شخصیتها از دیوار روایتها عبور میکنند و تجربه ی عجیبی را برای خواننده میسازند. خواننده داستان شخصیتهایی از یک روایت را در دل روایت دیگر دنبال میکند و مدام با این فکر که این شخصیت دقیقا آن نیست و گویا همان است داستان را دنبال میکند. یک شخصیت رسول نام در کل داستان وجود دارد که شهسواری شوخی عجیبی را در ارتباط با او با ما شروع میکند ، که باید مفصل درباره آن نوشت. قبل از نوشتن مفصل درباره این رمان ذکر این نکته لازم است که کاش میشد در آن وزاتخانه ای را که به این رمان مجوز نداده است گل گرفت.
شهسواري با تمام تقلايش تنها توانسته يك داستانِ متوسط بنويسد. داستاني كه خيلي جاها شبيه گزارشهاي روزنامه مي شود و به اندازه ي به قول خودش نشريه هاي زرد سقوط هم مي كند! حرف تازه اي نزده است هرچند تلاش دارد تا از تكنيكش به خوبي بهره ببرد كه اندك زمانهايي هم توانسته است اما چون داستان روي سطح مي ماند و دست نويسنده از همان ابتدا رو شده است اين تكنيك به كار نمي آيد كه نمي آيد. طرح جلد كتاب يك كار بي سليقه و البته در خور آن است. كيفيت چاپ هم كه از روزنامه بدتر در نتيجه كتاب ابدن ارزش خريدن ندارد. اگر توانستيد از كسي امانت بگيريد و حوصله ي خواندن اطوارهاي آقاي نويسنده را داشتيد بد نيست اما در مجموع كارهاي بسيار خواندني تري در دسترس هست. براي شخص خودم گاهي خواندن اين كوشش هاي به در بسته خورده گيرايي دارد. تا چه پيش آيد 1396*10*30
این رمان قطعا و یقینا به شدت به تیغ ارشاد (!) ساتوری شده بعد نشر چشمه چاپش کرده. شاید بیست و پنج تا سی درصد حجم رمان تباه شده باشد. من اما لاجرم روی همین نسخهی شرحه شرحه که بدستم رسیده نظر میدهم. یک روز طول کشید تا به خودم بقبولانم مقهور ایجاز و شیوایی بیان و تعلیقهای تو در تو و جذاب داستان (!؟) نشوم و اقرار کنم از این کتاب آنقدرها خوشم نیامده. از خواندن رمان چه انتظاری داریم؟ یک بیانیه فلسفی؟ یک تز اجتماعی؟ خاطرات رنگ و لعابدار خود نویسنده؟ یا یکسری ناله و لعنت ولو به حق؟ میتوانیم انتظار همهی این موارد را داشته باشیم، اما در ذیل یک داستان. بدون داستان رمان در کار نیست. تکنیک و روایتهای تو در تو داستان نمیسازد. داستان در اینجا صرفاً گره روایت در ماجرای فریباست که تا آخر عملاً ناگشوده میماند. ترجیح میدهم گمان کنم که باز شدن گره داستان اسیر ارشادیات شده وگرنه وضع از دو حال خارج نخواهد بود: اینکه نویسنده یک تست هوش غلط طراحی کرده که با اطلاعات مسئله دهها جواب برآن متصور است. یا اینکه نویسنده واقعا نمیدانسته که باید گره داستان را باز کند. باز نکردن گره همیشه پایان باز نمیسازد. ممکن است یک درهی باز غیرقابلپریدن وسط داستان ایجاد کند. اینجا همین اتفاق افتاده است. روایتهای جنبی "رمان" و "فیلمنامه" همگی مقدمهای بر درک شخصیت اصلی یعنی "نویسنده" است. خوب "نویسنده" درک شد! حالا داستانت را بگو که درکمان را به کار ببندیم! اتفاقا دیروز مصاحبهای از جناب شهسواری خواندم که در آن فرموده بودند دیگر از تدریس رمان خسته شده اند. متوجه شدم حدسم درست بوده. حدس من این بود: این کتاب، خطاب به شاگردان کلاسهای رماننویسی ایشان است و شکواییهای بر علیه شاگردان. انذارشان میدهد که شرایط نشر و کتاب بد است. نیایید. مدام از "اینها"ی شوشی و "آنها"ی مزخرف نیاورانی صحبت میکند. اتفاقا قیاسهای جالب و فکربرانگیزی هم انجام میدهد، اما در نهایت اصرار دارد که بگوید نویسندههای تازهکار همگی متعلق به جناح "آنها" هستند که مفت نمیارزند. شاید حق با ایشان باشد، اما هزینهی کارگاههای رمان و شعر را فقط "آنها" دارند که بپردازند. فقط "آنها" هستند که میتوانند سرمایهگذار کتاب خود باشند. تمام کتاب بناست نویسندهی جوان از جناح "آنها" را دلسرد کند یا لااقل آگاه از خطرات مهلک کار.... و موفق هم بوده.
محمدحسن شهسواری نویسندهی تکنیکی است و بلد است چطور بنویسد. داستان همه چیزش سرجایش است، اصول رعایت شده، قرص و محکم. داستان ولی داستان خوبی نیست. چیزی برای گفتن ندارد، تاریخ انقضا دارد و زود فراموش میشود. میدانید یک اصل مهم در این رمان فراموش شده، فرم باید در خدمت محتوا باشد. این رمان یک فرم محض است.
قتی ساده دلانه و بی خبر گمان میکنی زندگی تا ابد بر همان مدار سابق می چرخد،یک تند باد،یک زلزله یا سونامی می آید و ...چه قدر ما انسان ها معصوم ایم و چه قدر بد بخت و مستحق ترحم.گمان کنم وقتی خدا ما را تماشا می کند که چطور ساده دلانه به ابدیت ،به ابدی بودن بعضی چیزها معتقدیم ،گریه اش می گیرد.حتا دلش نمی آید گوش مان را بگیرد و بگوید الاغ ،یواش تر! نمی بینی ؟نمی بینی به آنی همه چیز به هم می یزد؟ خود ما هم وقتی نوزادی را می بینیم که بی خبر از هولناکی جهان در خواب لبخند می زند،همین حس را نداریم؟شک ندارم بالاخره یک روز ما ، آدم بزرگ ها،وقتی ان قدر عاقل شدیم که همه ی این چیزها را فهمیدیم ،خود کشیِ دسته جمعی می کنیم.کاش آن روز زودتر بیاید.کاش زودتر برسد آن روز تا دست برداریم از جنایت تولید کسانی مثل خودمان.از آن بدتر ،بلاهایی است که بر سر خودمان می اوریم.حالا تو بگو به دنیا آمدن بچه ها حاصل لحظاتِ اندک ِ خوشی است،این بدبختیِ همیشگی ِ زندگی که هموارش کرده ایم بر تن و ذهن مان ،نتیجه ی چیست؟چرا هیچ چیز ما را نجات نمی دهد.خدایا!چرا نجات ما را هیچ چیز نمی دهد.
حتی درد هم، وقتی کهنه شود صمیمی میشود. مثل یک دوست نچسب و و دلآزار که بالاخره به بودنش عادت میکنی و اگر یک روز نبینیاش سراغش را میگیری. دلتنگی...! ... جهنم وقتی است که فرق نمیکند پدر باشی یا بچه، وقتی که دیگر نتوانی جانت را برای آن دیگری بدهی...! ...وقتی ساده دلانه و بی خبر گمان ميكنی زندگی تا ابد بر همان مدار سابق می چرخد، يك تند باد، يك زلزله يا سونامی می آيد و ... چه قدر ما انسان ها معصوم ايم و چه قدر بد بخت و مستحق ترحم. گمان كنم وقتی خدا ما را تماشا می كند كه چطور ساده دلانه به ابديت، به ابدی بودن بعضی چيزها معتقديم، گريه اش می گيرد. حتا دلش نمی آيد گوش مان را بگيرد و بگويد الاغ، يواش تر...!
این رمان یک رمان استوار است که به دلیل تکنیک فوقالعادهی شهسواری خواننده را با خودش از ابتدا تا انتها میبرد. در این رمان یک نویسنده در حال نوشتن یک رمان و یک فیلمنامه است که شخصیتهای اطراف خود نویسنده و فیلمنامه و رمان به راحتی قابل تشخیص از یکدیگر نیستند. بر خلاف نظری که در همین سایت خواندم معتقدم که این رمان فرم محض نیست و حرفهایی برای گفتن دارد. حرفهایی که شخص من واقعاً نه با آن موافقم و نه اهمیت فوقالعادهای برایم دارد (نقش فعال یا منعفل انسان در اجتماع، رهایی از قیود خودساخته و مفاهیمی مانند آن). بخواهم نظر خودم را بگویم فرم رمان به شدت بر محتوای آن تسلط دارد و چیزی که آن را خواندنی میکند، فرم آن است.
نویسنده...طوری فضا سازی کرده که علاوه بر جذابیت داستان های موازی آدم رو درگیر مسائل و زندگی روزمره خودش میکنه....ب نوعی خواننده رو هم در جریان داستان شریک میکنه و پایان داستان این حس ب آدم دست میده ک انگار نویسنده یک دوست جدیده ک تازه پیدا کردی و یا حتی میشه ادعا کرد ک نویسنده رو میشناسیم...خلاصه بخونید خودتون
من خیلی از پایان بندیش انتظار خاصی نداشتم ولی بخش بندی های داستان و اینکه همه چیز مثل پازل بهم وصل میشد چه از رمان چه از فیلمنامه و زندگی واقعی خیلی تجربه جالبی رو رقم زد. شاید من خیلی سعی کردم تند بخونم به اخر برسم ولی من نتونستم اون تصویر پایانی که نویسنده به تصویر کشیده بود رو درک کنم شاید از قصد بوده
«میم عزیز» در واقع نوعی فراداستان یا متافیکشن است. نویسندهای که احوالات نویسندگیاش را موقع نوشتن همزمان یک رمان و فیلمنامهای ترسناک همزمان با اتفاقات زندگیاش مینویسد و در اواخر داستان، رنگ واقعیت و خیال با هم مخلوط میشود. این گونهٔ ادبی البته خیلی جدید نیست ولی به نظرم آمد همان نقد یکخطی بیادبانهای که فراستی نسبت به «جرم» مسعود کیمیایی داشت، بر این اثر صدق میکند. واقعاً هیچ حرف و درونمایهٔ ویژهای به جز بازی فنی-روایی ندیدم.
کشش زیادی داشت و نثر و روایتگریِ خوب. اما ناپیوستگی (یا شاید درهمتنیدگی) ماجراها کمی من را سردرگم کرد. هنوز مطمئن نیستم کاملا متوجه شده باشم که کی به کی بود! شاید (به احتمال زیاد حتما) این کار را عمدا انجام داده و یکی از دلایل گیرایی و تعلیق زیاد داستان هم اتفاقا همین است. به طور کلی، تجربهی خوبی بود خواندنش. شیوهی روایتگری، وجود روایتهای موازی و شخصیتهایی که در همهی روایتها تکرار میشوند را دوست داشتم.
درباره فرم رمان حرفی نمیزنم که اگر آن هم به درستس پرداخت شده بود به جذابیت کار اضافه میکرد، اما چه چیزی من را مجاب میکند که این داستان را بخوانم ولی رابطه ها دیالوگ ها فضاسازی ها اینقدر دم دستی است و از چیزی که تو کوچه و بازار و تاکسی میبینم آن ورتر نمیرود. تا صفحه هفتاد به زود خودم را کشاندم بعد دیدم وقت تلف کردن است
کتاب جملههای سادهی عمیقی داشت. اما در مورد کلیتش من رمان شب ممکن آقای شهسواری رو هم خوندم و به نظرم هم اون کتاب و هم این کتاب دو سوم پایانی دچار ضعف میشند و پایان بندی خوبی ندارند انگار انت۶اش از روی بیحوصلگی نوشته شده باشه. و خب وقتی به آخر میرسیدی داستان لاله و مسعود به یه نقطه انتها میرسید اما در مورد بقیهی شخصیتها تا نیمهی راه پیش امدهبودند. بعضی وقایع و حتی شخصیتها یکطور اضافهای بودند که بود و نبودشون فرقی نداشت. اما با همهی اینها من سبک این نویسنده رو دوست دارم و به برای من کتابی بود که ارزش یکبار خوندن داشت.
آخر چرا باید همه چیز خوب این دنیا، بد باشد؟ بعضی وقتها فکر میکنم یک آدم بازیگوش و بی رحم ما را فرستاده اینجا تا با دیدن کـِیف های کوچک مان و بدبختی های بزرگی که نتیجه مستقیم همین کیف هاست، کیفور شود حس دیگر آزاری اش ارضا. لعنت به همه موجودات سادیسمی.