عباس صفاری (متولد ۱۳۳۰ در یزد) شاعر ایرانی است. مجموعه شعر او به نام دوربین قدیمی در سال ۱۳۸۲ از برندگان سومین دوره جایزه شعر کارنامه شد. شعرترانه «خسته» از فرهاد مهراد نیز سروده صفاری است. او در سالهای ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۰ به همراه بهروز شیدا و حسین نوشآذر سردبیری فصلنامه فرهنگی هنری سنگ را به عهده داشت. او در حال حاضر در لسآنجلس زندگی میکند. کتاب در ملتقای دست و سیب: مجموعه شعر (۱۹۹۲ - ۱۹۸۸)، نشر کارون، لسآنجلس، ۱۹۹۲ تاریک روشنای حضور، نشر کارون، لسآنجلس، ۱۹۹۶ دوربین قدیمی و اشعار دیگر، نشر ثالث، ۱۳۸۱ کبریت خیس، مجموعه شعر سالهای ۱۳۸۱-۱۳۸۳، نشر مروارید، تهران، ۱۳۸۴ کلاغنامه: از اسطوره تا واقعیت، نشر مروارید، تهران، ۱۳۸۵ مقاله چارلز بوکافسکی، نگاه نو، ش ۶۴، (بهمن ۱۳۸۳): ص ۷۸ - ۸۱ فرزندان پاز نسل جدید شاعران مکزیک، مجله کارنامه، ش ۳۰ ، (شهریور ۱۳۸۱): ص ۷۲ -
نظم محشرتر از این نمی شود مُرده ی خود را با خیال راحت به اداره ی اموات بسپارید ، مرده شور هم که نباشد مرده ها خودشان نوبت را رعایت می کنند .
در سایه درخت های غسالخانه فاصله ای سپید خواهید داشت ُآنرا می توانید با یک سیگار و همهمه ی گنجشکها پر کنید اما جیک جیک شادمانه ی آنها را جدی نگیرید
گنجشکها فقط یک نُت بلدند آنرا هم برای دل خودشان می خوانند رفتار غریب آنها هیچ ربطی به مرده ی شما ندارد
از نگاه پی در پی به ساعت خود بپرهیزید دایره ی تدفین کار امروزش را هرگز به فردا نمی افکند
حواس پرتی مرحوم و دستپاچگی بازماندگان را به حساب گورستان نگذارید ، تقصیر باجه ی تحویل نیست ، اگر موبایل مرده شما در جیب بارانی اش هنوز زنگ می زند
ترازوی مرگ از دم فقط بیست و یک گرم از وزن مسافران ابدی می کاهد شما اما شانه هایتان را برای سبک ترین بار دنیا آماده کنید
فوریت خاک در هیچ مرحله ای تاخیر پذیر نیست به تکبیر هفتم نرسیده آمبولانس در گشوده ای انتظارتان را می کشد انگار آمده است مسافرتان رابه فرودگاه برساند مرده ی خود را با آدرس جدیدش به او بسپارید و یقین داشته باشید خونسردی راننده به هیچ وجه مُسری نیست کنار خاک که نشستید
سبکیی مرطوب آنرا در دستهای ولرم خود بیازمائید و ترسی از آن به دل راه ندهید اصلن خاک ار دیوار فرو افتاده ای فرض کنید که مردگان ما آنسویش در قاب های تمام قد انتظارمان را می کشند
فراموشی تدریجی نیز از خواص بی شمار خاک است حالا با خیال تخت به خانه باز گردید و یادتان باشد خاکسپرده ی شما هیچ عکسی از آخرت خویش برایتان پست نخواهد کرد .
لازم نیست دنیا دیده باشد همین که تو را خوب ببیند دنیایی را دیده است . از میلیون ها سنگ همرنگ که در بستر رودخانه بر هم می غلتند فقط سنگی که نگاه ما بر آن می افتد زیبا می شود . تلفن را بردار شماره اش را بگیر و ماموریت کشف خود را در شلوغ ترین ایستگاه شهر به او واگذار کن . از هزاران زنی که فردا پیاده می شوند از قطار یکی زیبا و مابقی مسافرند
دنيا كوچكتر از آن است كه گم شده اي را در آن يافته باشي هيچ كس اينجا گم نمي شود آدمها به همان خونسردي كه آمده اند چمدانشان را مي بندند و ناپديد مي شوند يكي در مه يكي در غبار يكي در باران يكي در باد و بي رحم ترينشان در برف. آنچه به جا مي ماند رد پايي است و خاطره اي كه هر از گاه پس مي زند مثل نسيم سحر پرده هاي اتاقت را.
دنیا کوچک تر از آن است که گم شده ای را در آن یافته باشی هیچکس اینجا گم نمی شود آدمها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند یکی در مه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطره ای که هر از گاه پس می زند مثل نسیم سحر پرده های اتاقت را !
تجربه اولم از عباس صفاری خیلی ناب بود. نمدونم سه بدم یا چار. کلی سطر پراکنده ازش یادداشت برداشتم که ریویوم خیلی طولانی میشه بنویسمشون. فقط یک روز رو هم گذاشتم کانالمون. آقای زیپ و خانم ایگرگ رو میذارم:
خانم زیگزاگ فروشندهی بیمه است و آنقدر چربزبان که میتواند به کاکتوسهای آریزونا بیمهی خشکسالی بفروشد و به خرس سپید قطبی شالگردن کشمیر در دیدارهای هفتگی اما به آقای زیپ چیزی جز ناز و عشوه نفروخته است.
آقای زیپ کارمند مأخوذ به حیا و تا مرز بیعرضگی بیدست و پاست همینقدر بگویم که هر نرمه بادی میتواند کلاه از سرش بردارد
یکی از کلهی صبح به هر دری میزند تا به دروازهای برسد و دیگری سر براه همان مسیر صبحپیموده را هر غروب بازمیگردد
آقای زیپ مست که میکند در برابر یک صندلی خالی زانو میزند جای خالی دستی بیحلقه را در هوا میبوسد و با صدایی غریبه و لرزان میگوید: Will you marry me و خانم زیگزاگ قبل از خواب مسواکش را از دهان درمیآورد تف کفآلودی در دستشویی میاندازد و چشم در چشم آیینه میگوید: I will, I will
اونقد برام بانمک و جدید بود که باید یه جا ثبتش میکردم. :))
میآیی و میرَوی رنگها مُدها و مُدلها را کوتاه وُ بلند تند وُ ملایم وُ سنگین پا به پای فصول میآوری و میبَری.
دیگر چه باشی چه نباشی تنها کتاب بالینیِ من شدهای در این اتاقِ پُر از کتابهای ناخوانده.
با این حواس پنجگانهای که هیچکدام حساب نمیبَرد از من هزار بار هم که آمده باشی صدای پِتپِت ماشینت از کنار خیابان هنوز گلویم را خشک و مرطوب میکند کفِ دستانم را
میآیی میروی و همیشه پیش از پشت سر بستنِ در طوری نگاهم میکنی که انگار سقف دنیا از سنگ وُ آسمان لرزهای در راه
در انتظار جه نشسته ای زمان علف خرس نیست عزیزم هر ثانیه حرام شده اش را باید حساب پس بدهی حواست نباشد همین ساعت لکنته دیواری به نیش عقربه های تیزش اشتیاق مرا به اجزای موریانه پسند تجزیه می کند و جشم هایت را می برد مانند دو تمبر باطل شده قدیمی در البومی کپک زده بجسباند
نگو کسی به فکرت نیست و نامت را دنیا از یاد برده است شاید دنیا تویی و من و نام ما مهم نیست در جریده عالم با حروف درشت جاپ شود همین که جانانه بر لبی جاری شود تا ابدیت خواهد رفت صفحه96
دنیا کوچکتر از آن است كه گم شده اي را در آن يافته باشي هيچ كس اينجا گم نمي شود آدمها به همان خونسردي كه آمده اند چمدانشان را مي بندند و ناپديد مي شوند يكي در مه يكي در غبار يكي در باران يكي در باد و بي رحم ترينشان در برف آنچه به جا مي ماند رد پايي است و خاطره اي كه هر از گاه پس مي زند مثل نسيم سحر پرده هاي اتاقت را
خِرت و پِرت های این خانه چشم تو را که دور می بینند یکبند پشت سرم حرف می زنند گلدانها پرده ها تختخواب آشفته ظروف تلنبار شده بر هم مجلات بازمانده بر میز حتی این گربه ی بی چشم و رو که در غیاب تو ترجیح می دهد حیاط همسایه را..
می گویند تو که نیستی تنبل می شوم و سَمبل میکنم هر مهمی را کسی نیست به این کله پوکها بگوید وق��ی تو نیستی چه فرق میکند فرقم را از کجا باز کنم و یقه ام را تا کجا. از فرودگاه که بردارمت خواهی دید ریشِ سه روزه ام سه تیغه است و معطر و خط اطو باز گشته است به پیراهن و شلوارم.
بعضیاش خیلی خوب بود و بعضیاش هیچی! زندگی غربیش یه مقدار تو ذوق میزد * پرنده نیستم اما از قفس بدم می آید دلم میخواهد آفتاب که سر میزند پرندگان همه از شادی بال در بیاورند و مرا هم که خواب صبحگاهی ام بی شک در بسته و تکراری بیدار کنند. پرنده قفس نشین نه با طلوع آفتاب شاد میشود و از غروب آن دلگیر
پسر شش ساله ی همسایه گفته است اگر دخترها به بازی نگیرندش عکسشان را لُختِ مادرزاد خواهد کشید . نگران نباش عزیز دلم آنتونی دارد بلوف می زند فقط نقاش ها قادرند آدم را لخت مادرزاد بکشند . عکس را عصر همان روز وقتی نشانمان داد به سختی جلوی خنده خود را گرفتیم و یاد پیکاسو افتادیم که گفته بود بچه ها نابغه اند عکس را ایزابل به آتش شومینه سپرد و گریه کنان به اتاقش رفت ما باز مانده ی شب را کنار آتش نشستیم و از زنانی یاد کردیم که پیکاسو به گریه انداخته بود
عباس صفاری خلاای را در زبان فارسی پر کرد که سایه سنگین شعر ذهنی قرن ها پنهان کرده بود.
زندگی روزمره ، اشیاء وافعی، مکالمه با شعر جهان و طنز قدرتمند و دلنشین و زبان ساده و بی تکلف تنها ویژگی های کار او نیستند. او بر خلاف ظاهر ساده شعرش نگاه ژرفی دارد
ذکر چند نمونه از شعرش کافی است تا تفاوت کار او با تمام شاعران پیش از او آشکار شود . جنسی از شعر که زبان فارسی به آن نیاز دارد
::
باران در این شهر ساحلی مسافری تنهاست که چشم اندازش را به میل خویش می آراید: از سرعت ماشین ها می کاهد و به سرعت رهگذران می افزاید. صف اتوبوس را از کنار خیابان به سینه کش دیوار می کشاند روزنامه های باطل را چتر می کند و پیش از آنکه در انتهای خیابان به دریا بزند رستوران های ساحلی را در خلوت ترین ساعت روز از مشتریان آب کشیده می انبارد من باران های پیش بینی ناشده را دوست می دارم
دویدن بچه ها هجوم کبوتران به پل های راه آهن پاره شدن چرت کشتی های تنبل در باراندازها بی تفاوتی گربه ها در گرم ترین گوشه ی پنجره چسبندگی پیراهن های خیس برجستگی تندیس وار عضلات جوان و بازگشت رنگ های پنهان به چهره ها به برگ ها به سنگ ها به آجرها ...
کسی در باران نقش بازی نمی کند حتا خودپسندترین بازیگر هم می داند مردم غافلگیر شده تماشاگران خوبی نیستند
::
خرت وپرت هاي اين خانه چشم تو رادور كه مي بينند يكبند پشت سرم حرف مي زنند گلدانها پرده ها تختخواب آشفته ظروف تلنبار برهم مجلات بازمانده بر ميز حتا اين گربه ي بي چشم و رو كه در غياب تو ترجيح مي دهد حياط همسايه را. مي گويند تو كه نيستي تنبل مي شوم وسمبل مي كنم هر مهمي را كسي نيست به اين كله پوك ها بگويد وقتي تو نيستي چه فرق مي كند فرقم را از كجا باز كنم و يقه ام را تا كجا، از فرودگاه كه بردارمت خواهي ديد ريش سه روزه ام سه تيغه است و معطر و خط اطو بازگشته است به پيراهن و شلوارم
گفتند چرا سنگ گفتیم مگر در آن صبح غریب اولین نقشها و کلمات را اجداد بیابانگردمان بر سنگ نتراشیدند.
مگر کافی نیست که نانمان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید و ناممان شتابان می رود که بر سنگ نوشته شود.
سنگمان را کسی به سینه نزد و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم!
***
Before And After
Before مثل نیلوفری که بودا یک صبح بی حکمت بهاری در آن نگریسته باشد زیبا بود و زیباتر می شد وقتی از یاد می برد زیبایی اش را
After زیبایی اش را آنقدر از یاد نبرد که نیلوفر را آب برد وُ زانوان هیچ بودایی دیگر کنار برکه سست نشد
***
In a station of metro
لازم نیست دنیادیده باشد همین که تو را خوب ببیند دنیایی را دیده است. از میلیونها سنگ همرنگ که در بستر رودخانه بر هم می غلتند فقط سنگی که نگاه ما بر آن می افتد زیبا می شود. تلفن را بردار شماره اش را بگیر و ماموریت کشف خود را در شلوغ ترین ایستگاه شهر به او واگذار کن. از هزاران زنی که فردا پیاده می شوند از قطار یکی زیبا و مابقی مسافرند.
دور دنیا هم که چرخیده باشی باز دور خودت چرخیده ای راه دوری نخواهی رفت حتی در خواب های آب رفته ات که تیک تاک بیداری مدام تهدیدشان می کند. . . . می گویند دنیا کوچک شده است و استوا در آینده ای نزدیک همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد. نه همسفر خوشباور دنیا هرگز کوچک نمی شود ما کوچک شده ایم، آنقدر کوچک که دیگر هیچ گم کرده ای نداریم
به خانه که بازگردم باید برای این زن بی قرار که گوشی به دست در باجه تلفن گریه میکرد شعری بنویسم می توانم از فلاش بک استفاده کنم زن را و باجه را یکراست برگردانم کنار آبهای نازک دل آفرینش و بیاشوبم با این زجه ی آشنا آرامش مرجانهای ازلی را می توانم همانجا رهایش کنم به حال خود تا زهر صدایش برای ابد مسموم کند هوای بهشتی ی فرشتگان را یا از همان راه رفته ی خیس از اشک بازگردانمش به همین تقاطع بی رحم و با این سکه نیم دلاری آنقدر به شیشه بکوبم .تا گور بی تاریخش را گم کند از فلاش فوروارد هم میتوانم استفاده کنم موبایل کوچکی به دستش بدهم وبنشانمش پشت فرمان ماشینی پارک شده در باران تا هرچه دلش خواست زار بزند ماموران شهرداری را هم بیاورم باجه ی بی مصرف را از ریشه در آورند و جای خالی اش یک درخت پوست کلفت بکارند
صفّاری شاعرِ مرگ و زندگی ست؛ زندگیاش عشق است و البته مرگاش: مرگ، و صراحتِ صفّاری در هر دویِ اینها در نگاهِ اوّل قدری عجیب است. او ابائی ندارد از «ناخنِ لاکزده»، «پیراهنِ بیآستین»، «زبانِ صورتی»ِ معشوقاش بگوید و اضافه کند که لهجهی مید-وِستیِ خانمْ «شهوانی» ست. او شاید وسط شعرش یکهُو از لفظِ «دیّوث» استفاده میکند و در موارد اوّل و این مورد نه حسِّ هرزهنویسی به خواننده دست میدهد و نه حسّ هتّاکیِ شاعر. صفّاری با تمام این صراحتها شعرش را به سرِ آدم میکوبد و بیرحمانه مینویسد: «دنیا کوچکتر از آن است/ که گمشدهای را در آن یافته باشی/ هیچکس اینجا گم نمیشود/ آدمها به همان خونسردی که آمدهاند/ چمدانشان را میبندند/ و ناپدید میشوند...» بله، خیلی بیرحمانه
فضای متفاوتی داشت اما چندان سلیقهٔ من نبود. -------------------- دور دنیا هم که چرخیده باشی باز دور خودت چرخیدهای راه دوری نخواهی رفت ... هیچکس اینجا گم نمیشود آدمها به همان خونسردی که آمدهاند چمدانشان را میبندند و ناپدید میشوند یکی در مه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بیرحمترینشان در برف آنچه بر جا میماند رد پایی است و خاطرهای که هر از گاه پس میزند مثل نسیم سحر پردههای اتاقت را.