Jump to ratings and reviews
Rate this book

جمشید خان عمویم که باد همیشه او را با خود می‌برد

Rate this book
هیچ‌کدام از ما به درستی نمی‌دانیم که جمشیدخان کی و چگونه کمونیست شد، به ویژه این‌که در ایل و تبار ما تا کنون کسی چپ نشده بود، آن‌گونه که می‌گویند جمشیدخان در برابر شکنجه‌ها و آزارهای سخت زندان مقاومت قهرمانانه و بسیار بی‌نظیری از خود نشان داده و هیچ‌چیز را فاش نکرده بود، طوری که جلادان رژیم با دیدن این شجاعت افسانه‌ای، برای گرفتن اعتراف از او هر روز روش‌های تازه‌تری را به کار می‌گرفتند... ؛

136 pages, Paperback

First published January 1, 2010

26 people are currently reading
432 people want to read

About the author

Bachtyar Ali

37 books492 followers
Bachtyar Ali Muhammed, also spelled as Bakhtiyar Ali or Bakhtyar Ali, (Kurdish: Bextyar Elî -بەختیار عەلی) Ali was born in the city of Slemani (also spelt as Sulaimani or Sulaymaniy), in Iraqi Kurdistan (also referred to as southern Kurdistan) in 1960. He is a Kurdish novelist and intellectual. He is also a prolific literary critic, essayist and poet. Ali started out as a poet and essayist, but has established himself as an influential novelist from the mid-1990s. He has published six novels, several poetry collections as well as essay books. He has been living in Germany since the mid-1990s (Frankfurt, Cologne and most recently Bonn). In his academic essays, he has dealt with various subjects, such as the 1988 Saddam-era Anfal genocide campaign, the relationship between the power and intellectuals and other philosophical issues. He often employs western philosophical concepts to interpret an issue in Kurdish society, but often modifies or adapts them to his context.

Based on interviews with the writer, he wrote his first prominent piece of writing in 1983, a long poem called Nishtiman "The Homeland" (Kurdish; نیشتمان). His first article, entitled "In the margin of silence; la parawezi bedangi da" in Pashkoy Iraq newspaper in 1989. But he only truly came to prominence and started to publish and hold seminars after the 1991 uprising against the Iraqi government, as the Kurds started to establish a de facto semi-autonomous region in parts of Iraqi Kurdistan and enjoy a degree of freedom of speech. He could not have published most of his work before 1991 because of strict political censorship under Saddam. Along with several other writers of his generation - most notably Mariwan Wirya Qani, Rebin Hardi and Sherzad Hasan - they started a new intellectual movement in Kurdistan, mainly through holding seminars. The same group in 1991 started publishing a philosophical journal - Azadi "Freedom" [Kurdish:ئازادی] -, of which only five issues were published, and then Rahand "Dimension" [Kurdish:رەهەند]. (www.rahand.com).
In 1992, he published his first book, a poetry collection entitled Gunah w Karnaval "Sin and the Carnival" [Kurdish:گوناه و کەڕنەڤال]. It contained several long poems, some which were written in the late 1980s. Prominent Kurdish poet Sherko Bekas immediately hailed him as a new powerful voice. His first novel, Margi Taqanay Dwam "The death of the second only child" [Kurdish:مەرگی تاقانەی دووەم], was published in 1997, the first draft of which was written in the late 1980s.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
146 (25%)
4 stars
202 (35%)
3 stars
170 (29%)
2 stars
43 (7%)
1 star
8 (1%)
Displaying 1 - 30 of 135 reviews
Profile Image for پیمان عَلُو.
346 reviews290 followers
January 1, 2022
اینکه زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی...

باز هم بختیار علی ،آن نویسنده که شیرکو بیکس در وصفش گفت: (هر صد سال یکبار یک بختیار علی به وجود می آید)

واقعا چرا ما فکر میکنیم آنچه که داستایوفسکی ،سارتر،کامو،فلورانس اسکاول شین،ژان تولی میگوید شاخ دارند...

نمیخواهم فکر تعصب سرتان بزند اما قول میدهم بختیار علی ما ،رضا براهنی ما، جبران خلیل جبران،اورهان پاموک ما چیزی کمتر از این کله گنده ها ندارند...

بختیار علی با این کتاب دست رو نقطه مهمی گذاشت ،باد ها ،باد های شرقی...
کارشناس هواشناسی ؟فکر نکنم باشد...

این کتاب را اسماعیل برادر زاده جمشید روایت میکند که گاها نشان میدهد کمی مشنگ هم هست.جمشید خان عمویم زیر شکنجه های بعث لاغر شده آنقدر لاغر که باد اورا می‌تواند با خود ببرد،بختیار علی هم میداند و من هم میدانم که منظورش چیست...

من که شکنجه ای نشده ام ،من که زندان نبوده ام بختیار جان!!!!
پس چرا اینقدر سبک هستم که باد مرا میبرد ؟؟؟؟
زندان ذهنی دقیقا درست است مغز من شکنجه شده لاغر شده و باد می‌تواند مغزم را بلند کند و ببرد این را طراح جلد کتاب هم میگوید...

وقتی که در دوره نوجوانی بودم درست مثل عمویم جمشید کمونیست شده بودم ، و احساس میکردم مرا با طناب محکم بسته اند و عمرا مرا باد ببرد.
بعد با نبرد من عاشق صلیب شکسته شدم ،بعدش با خواندن قرآن فمینیست ها افتادم تو خط 8 مارس ،در جاده منتهی به لس آنجلس لای پای زن برایم شد معدن طلا،و حالا هم که فاز پرچم دار نسل بهم سرایت کرده...
اما واقعا کدامش خوب است سبکی یا سنگینی ؟

میلان کوندرا در سبکی تحمل ناپذیر هستی می‌گوید:

سنگینی زندگی ما را له می‌کند و ما زیرش می‌مانیم و ما را به زمین میخ می‌کند.ولی در اشعار شاعرانه‌ی همه‌ی دوره‌ها؛ زن‌ها آرزو داشتند تا زیر بار بدن مردان خم شوند.بنابراین،سنگین‌ترین بارها در عین حال تصویری از کامل ترین اشتیاق زندگی نیز هست.هرچه بار سنگین تر شود،زندگی ما به زمین نزدیک تر می‌شود و بنابراین واقعی‌تر و صادقانه‌تر می‌شود.
بر عکس،فقدان مطلق یک‌بار باعث میشود که انسان از هوا سبک‌تر شود، اوج بگیرد و زمین و هستی زمینی‌اش را رها کند و به موجودی نیمه‌واقعی تبدیل شود؛موجودی که حرکاتش همانقدر که آزادانه‌اند،بی‌اهمیت نیز هستند.
پس کدام را باید انتخاب کرد؟ سنگینی یا سبکی؟
پارمندیس فیلسوف یونانی در قرن شش پیش از میلاد همین پرسش را مطرح کرده بود.او جهان را به جفت های متضاد تقسیم کرده بود: نور/تاریکی،لطافت/زبری،گرما/سرما،هستی/نیستی.
او یک‌سوی این تناقض ها را مثبت (نور،لطافت،گرما،هستی) و سوی دیگر را منفی نامیده بود.ممکن است این تقسیم مثبت و منفی را به نحو کودکانه‌ای ساده بیابیم،البته بجز یک مشکل:
اینکه در جفت سنگینی و سبکی کدام یک مثبت است؟
پارمنیدس پاسخ می‌دهد:سبکی مثبت و سنگینی منفی است.آیا حق با او است یا نه؟ مسئله این است.تنها امر مسلم این است که تضاد سبکی/سنگینی مرموزتر و مبهم‌تر از بقیه است.



مرسی از ترجمهٔ خوب مریوان حلبچه ‌ای
Profile Image for Maziyar Yf.
814 reviews631 followers
December 2, 2023
جمشید خان عمویم که باد همیشه او را با خود می برد ، داستان خلاقانه ای ایست از بختیار علی ، نویسنده سرشناس کُرد . او در این کتاب با استفاده از رئالیسم جادویی به مشکلاتی مانند جنگ ، آوارگی ، بی ثباتی و درگیری همیشگی با سنت پرداخته . هم چنین در کتاب کم حجم او می توان بخشی از تاریخ عراق در زمان هیولایی به نام صدام حسین را هم دید ، گرچه که کتاب علی را نمی توان کتابی تاریخی دانست .
موضوع اصلی کتاب او ، جمشید خان مردی ایست که بر اثر شکنجه های وحشیانه در زندان های صدام ، وزن خود را از دست داده و آن قدر سبک شده که با وزش باد و یا حتی نسیمی به پرواز در می آید . او پس از هر سقوط از آسمان گذشته را فراموش کرده و گویی تبدیل به انسان جدیدی می شود .
داستان از نگاه سالار خان برادر زاده جمشید روایت می شود ، او فردی ایست که وظیفه دارد با استفاده از طناب هم تعادل جمشید را درآسمان حفظ کند و هم او را به سلامت به زمین بازگرداند . با این که نقش سالار خان بسیار حیاتی ایست اما اهمیت او هم از جانب جمشید و هم از طرف دیگران نادیده گرفته می شود . نگاه او که همواره پی جمشید است ، همیشه ماننده بنده ای به آسمان دوخته شده . است
قهرمان داستان را باید جمشید خان سبک وزن دانست ، او را می توان نماد یک فرد خاورمیانه ای دانست که هر از چند گاهی مجبور به تغییر مرام و عقیده خود می شود ، اندیشه های او از کمونیسم تا مسلمانی معتقد در حال نوسان است . جمشید با وجود آن که همیشه متمایل به قدرت حاکم است اما نمی توان او را یک فرد فرصت طلب دانست ، همین که پولی به دست آورد و بساط عیشش فراهم باشد برای جمشید کافی ایست .
کتاب بختیار علی اشاره ای به آواره گی کوردها هم در جنگ ایران و عراق و هم هنگام سرکوب قیام آنها توسط صدام دارد گرچه که او نامی از فاجعه انفال و یا بمباران شیمیایی حلبچه نبرده است اما ردپای این فجایع را در کتاب در فرار کوردها به کوهستان دید . همچنین نویسنده در نمایی بزرگتر فرار مردمانی از ایران ، عراق ، سوریه و تلاش آنان برای رسیدن به اروپا را به تصویر کشیده ، افرادی که مانند جمشید خان سهمی از آسمان نداشته اند .
تاریخ تکرار می شود ، اما بار دوم غمبارتر

جمشید خان ، کشور و منطقه ای که او از آن می آید ، مصداق کامل سخن هگل است ، تاریخ همیشه در حال تکرار و هر بار سهمگین تر ، مخوف تر و خونین تر . گذشته خونین منطقه ای که سرشار از خشونت و بی رحمی ایست به نظر همواره در حال تکرار است ، جمشید خان چاره ای ندارد جز فراموشی این گذشته ، اما هر بارگویی او با شکل تازه ای از آن روبرو می شود .
داستان کوتاه و پر غم جمشید خان را تنها می توان ستود . او راوی زندگی مردمانی شده که در برابر قدرت و شرایط سخت زندگی گویا چاره ای به جز سرسپردن در برابر باد و پریدن و همراه شدن با آن ندارند.
Profile Image for Armin Ahmadianzadeh.
97 reviews52 followers
January 24, 2025
این دومین کتابی هست که از ادبیات کرد و بختیار علی می‌خونم. بعد از خوندن نمایشنامه به‌دوزخ...ای‌بی‌گناهان! تصمیم گرفتم سراغ رمان کوتاه بختیار علی برم.

پ.ن:
کاش تو گودریدز یکی که می‌تونه نسخه جدیدتر کتاب رو آپدیت کنه، چون نسخه جدید ۱۸۳ ص هستش!

شجره‌نامه:

حسام‌خان: پدربزرگ خانواده
پیروز: مادربزرگ خانواده
عمو ادیب خان: پسر بزرگ حسام‌خان
سرفراز خان: پدر سالار، راوی، و پسر وسط حسام‌خان
عمو جمشید خان: سوژه اصلی داستان و کوچک‌ترین پسر حسام‌خان
اسماعیل: پسرعموی راوی و پسر عمو ادیب خان

خلاصه داستان:

راوی داستان ما، سالارخان، پسر سرفرازخان و نوه حسام‌خان که یار و یاور همیشگی عمویش جمشید خان که باد همیشه او را با خود می‌برد هستش، از وقایع و رویداد‌هایی صحبت می‌کنه که برسر عمویش جمشید از ۱۷ سالگی آمده است. راوی داستان فردی هستش که به‌شدت منفعل هستش و هیچ‌هدف و انگیزه‌ای تو زندگی نداره. وقتی عمو جمشید که به‌خاطر کمونیست بودنش تو زندان‌های بعث میوفته و شکنجه میشه تا حدی که مثل پر کاه سبک میشه و وزنش رو از دست میده، مسئولیت به‌زمین بند کردن عمو جمشید به‌عهده سالار و اسماعیل میوفته. این‌کار به‌نوعی میشه هدف و انگیزه سالار تو زندگیش، طوری که اوایل با بی‌میلی ولی بعدها با عشق این‌کار رو می‌کرده.

جمشید خان به‌دلیل سبکی زیاد، با هر بادی به‌هوا می‌رفت و باید با طنابی توسط سالار و اسماعیل کنترل می‌شد، دقیقا مثل بادبادک!

اتفاقات زیادی برای جمشید خان و طبیعتا سالار و اسماعیل میوفتاد. از درگیر شدن‌شون تو جنگ ایران و عراق، تا ازدواج ناموفق عمو جمشید و خیلی اتفاقات جالب و تأمل‌برانگیز دیگه.

نکته جالبی که اینجا بود، این بود که پس از هر سقوط، عمو جمشید بخش زیادی از حافظه خودش رو از دست می‌داد و آرمان‌ها و اهداف قبلی خودش رو به‌طور کامل از یاد می‌برد.

تحلیل کلی کتاب:

حس می‌کنم نباید تفسیر کرد و اینکه دونه دونه بررسی کرد که هر کاراکتری، هر طرز تفکری یا هر عملی در طول روایت نشانگر چه‌نوع نمادی هستند و بیانگر چه چیزی هستند! ولی صرفا اگه دلی بخوام یه‌تحلیل غیرتخصصی بکنم این هستش که به‌نظرم سبک بودن عمو جمشید با تمام افرادی اشاره داره که حزب باد هستند و با هر بادی به‌سویی به‌پرواز در میان. افرادی که با وجود داشتن سواد و مدرک دانشگاهی و تفکرات ایدئولوژیک و ... بازهم تهی از معنا هستن و هویت واقعی خودشون رو به‌ثبات نرسوندن. افرادی که حافظه تاریخی ضعیفی دارند و مدام محکوم به‌تکرار تجارب تاریخی مشابه هستند.(نه‌تکرار عینی تاریخ!)

به‌شدت حال‌و‌هوای جهان سومی رو می‌شد در متن احساس کرد، اینکه بختیار علی با خلاقیت زیادش چطور یک انسان جهان سومی رو به‌فردی تشبیه کرده بود که با باد به‌پرواز در میومد و دائما حافظه‌اش رو از دست می‌داد.

سایر کاراکتر‌های داستان هم در نوع خود جالب بودند و می‌شد گفت طیف‌هایی از مردم جامعه تو وجود تک‌تک‌شون بود.

اینکه دائما پس از هربار سقوط، جمشید‌خان چیزهای جدیدی رو که تجربه می‌کرد، به‌نوعی در تضاد دوگانگی با تجارب قبلی‌اش هم بود برای من جالب بود.
از کمونیست بودن تا تنفر از جنگ، از زن‌باره بودن تا درویش‌مسلکی و ...

رگه‌هایی از ادبیات ضد جنگ هم در اثر بختیار علی به‌چشم می‌خورد که دیدگاه نویسنده رو به‌خوبی تونسته بود در روایت هضم کنه.

حس‌و‌حال حین خوانش:

حقیقتش وقتی کتاب تموم شد، ملغمه‌ای از احساسات عجیب بهم دست داد. اولین چیزی که به‌ذهنم اومد این بود که انگار کتاب بهم حس خوندن هم‌زمان زوربای یونانی با سفر به‌انتهای شب در بستر رئالیسم جادویی و جغرافیای آسیایی رو می‌داد.

گاها لبخند میومد رو لبام، و گاها پوکر فیس می‌شدم و به‌حرفا و دیالوگ‌هایی که زده می‌شد فکر می‌کردم.

بخش‌هایی که مربوط به‌ایران هم بود یه‌جور حس گرمی قشنگی بهم القا می‌کرد.

قلم بختیار علی رو خیلی دوس داشتم تو این رمان و اینکه ترجمه جناب حلبچه‌ای چقدر زیبا و روان بود.

امتیاز من به‌این کتاب: ۴ از ۵

"او همیشه بهانه‌ای داشت تا از روی غرور و تکبر به ما بنگرد… البته او نگاه دیگری به زندگی داشت. از سن پانزده‌سالگی که به خیل کمونیست‌ها پیوسته بود، با چشم حقارت به پدر و برادر و همه‌ی بستگان خان‌زاده و نجیب‌زاده‌اش می‌نگریست و آن‌ها را خون‌خوار و ستمکار می‌نامید و نمی‌گذاشت کسی او را با نام جمشیدخان بخواند، بلکه باید او را رفیق‌جمشید می‌نامیدند. اتاقش را نیز با عکس‌های بزرگی از مارکس و انگلس تزیین کرده بود."

"او بی‌آن‌که بگذارد افسران عرب اشک‌هایش را ببینند، گفت: «از این به بعد به خاطر من، آدمای زیادی کشته می‌شن… به خاطر من بچه‌های بسیاری یتیم می‌شن و مادرای زیادی که من نمی‌شناسم‌شون، داغدار می‌شن… من هیچ‌وقت دوست نداشته‌م توی جنگ شرکت کنم.»"

"عشق کاری می‌کند که انسان همه‌ی استعدادهای پنهانی‌اش را به کار بیندازد و تمام توانش را برای مبهوت کردن معشوقه‌اش به کار ببندد."

"تا زمانی که توی مرزای این خاک هستیم، نمی‌تونیم فکر کنیم. هوای این‌جا با عقل و اندیشه سازگار نیست."

"هر آدمی یه روزی توی زندگیش هوس نوشتن یه کتاب به سرش می‌زنه."

"یه قاشق از نویسنده‌ی بد رو با یه قاشق از سیاست‌مدار بد قاطی کن و خوب به هم بزن… بعد چند قاشق از محلولِ بی‌سوادی بهش اضافه کن… مقدار کمی هم آب رو این معجون بریز و بذار رو آتیش تا خوب بجوشه… چیزی که درمیاد، روزنامه‌نگار تمام‌عیار مملکت ماست."

"توی دنیا هیچ شغلی مطمئن‌تر از قاچاق انسان نیست... تا وقتی که آدما مثل حالا غمگین باشن، مدام به فکر فرار از خاک خودشون می‌افتن... این‌که آدما خیال می‌کنن توی یه جای دیگه خوشبخت می‌شن، یه نوع مشکلیه که از باباآدم برامون مونده."

"‫جمشیدخان بر این باور بود که دیکتاتورها نمی‌میرند، بلکه همچون ققنوس خاکستر می‌شوند و کمی بعد دوباره از زیر خاکستر خود سر برمی‌آورند. ترس جمشیدخان از دیکتاتور نگذاشت که تا شش ماه پس از آزاد شدن شهرهای کردستان از چنگ صدام‌حسین، به میان مردم و آبادانی برگردیم. جمشید معتقد بود که صدام‌حسین و سایه‌هایش از جهنم هم که شده، برای انتقام گرفتن از ما برخواهند گشت"

"پیش‌تر تنها دیکتاتورهای بزرگی همچون استالین و هیتلر و موسولینی می‌توانستند چنین کارهایی بکنند... دیکتاتورهایی که ارتش و دولت و پلیس مخفی داشتند... اما حالا کافی است یک سایت داشته باشی تا بتوانی عقل و اندیشهٔ هزاران نفر را در مسیری که می‌خواهی هدایت کنی... هر کسی را که می‌خواهی، در نظر مردم محبوب و یا منفور کنی... دوستانت را بزرگ جلوه دهی و دشمنانت را رسوا کنی... چون انسان ذاتاً موجودی نادان است و هر چرندی را که در آنجا منتشر شود باور می‌کند..."

"کتاب برای این به وجود اومده که آدم از طریق اون بتونه خودشو فراموش بکنه، نه این‌که توی حفره‌های تاریک و دام‌های پیچیدهٔ درون خودش بیفته."

"در این دنیا، زن‌ها تنها مخلوقاتی هستند که ارزش دارند مردها وقت‌شان را با آن‌ها بگذرانند."

"بزرگ‌ترین قدرتی که مردا در این مملکت ملعون می‌تونن بِهش برسن، اینه که از زنا نترسن"

"تماشای آسمان نشانهٔ سقوط زندگی‌ام به سوی پوچی بی‌پایان بود... خلأیی که از ته دل دوستش می‌داشتم و مشکلی با آن نداشتم."

"مگه بِهت نگفتم مرد فقط و فقط یه جهنم داره... اون جهنم هم زنه؟"
Profile Image for Salamon.
142 reviews70 followers
April 30, 2024
     پشت جلد کتاب نوشته ".‌.. رمانی در ستایش عشق ...". خیلی مطمئن نیستم منظورش چیه ولی کتاب برای من خیلی بوی عشق نمیده حالا با هر تعریفی که ناشر داشته باشه.

     داستان جمشید خان نوعی اُدیسه‌ی پایان‌ناپذیره که دائماً تکرار میشه. جمشید که مدت‌ها تحت شکنجه‌های طولانی قرار گرفته چنان بخش بزرگی از وزنش رو از دست داده که باد بر زمینش نمی‌گذاره. جمشید با پَر وزن شدن مزه‌ی پرواز رو می‌چشه و چیزی که در ابتدا براش عذاب‌آور و ترسناکه تبدیل به فرصتی برای انواع ماجراجویی‌هاش میشه. این چکیده‌ی ماجراست ولی اصل مطلب نیست.

     جمشید و هوس‌ و آرزوهاش و خیالات و توهمات‌اش و کشیده شدنش به این سو آن سو خیلی من رو یاد این غزل مولوی میندازه:

"چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم گه از اين سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی
به نحوسيش بگريم به سعوديش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سيل گريزان
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی يوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زين دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس ليلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم..."

     پایان غزل رو اینجا نیاوردم چون گمان می‌کنم که تصویر داستان جمشید خان به روشنی آخر کار مولانا نیست. به هر جهت جایی در کتاب، جمشید هم وضعیت رو بدین صورت توصیف میکنه:

     "جمشید بر این باور بود که تنها ساده‌اندیشان خیال می‌کنند آدم میوه‌ی درخت معرفت را خورده است. با یک نگاه سطحی به وضعیت بشر می‌توان دریافت که انسان هیچ‌گاه میوه‌ی چنین درختی را نچشیده و همیشه در تاریکی زیسته و همچنان در تاریکی خواهد زیست..."

     بیش از این سخن راندن راه به گزافه‌گوئی میبره و فقط می‌نویسم که به برداشت من از نگاه کتاب انسان موجود دربه‌در بیچاره‌ایه که در زمین طلب آسمان داره و در آسمان طلب زمین؛ گرفتار ابتدائی‌ترین خواسته‌های غریزیشه و با وجود غرور و تبختر فراوان چیزی بیشتر از اون‌ها نیست؛ چند صباحی بر روی زمین یا در آسمان سر و صدایی چون وزوز مگس تولید میکنه و با حسرت بی‌اندازه و تشنگی رفع‌ناشدنی خاموش میشه.

پ.ن: نمی‌دونم شاید من در حالت روحی حساسی قرار دارم ولی این رمانک که با طنز نسبی و فضای نه چندان سنگین، روان خوانده شد غمی گزنده بر جانم باقی گذاشت.
Profile Image for Mohammad Hrabal.
448 reviews299 followers
February 9, 2024
هنگام خواندن کتاب آخرین انار دنیا و این کتاب یاد ایتالو کالوینو و کتاب‌هایش می‌افتادم. انگار بختیار علی نسخه آسیایی کالوینو بود.
فکر می‌کنم این کتاب بختیار علی نسبت به آخرین انار دنیا عامه پسندتر بود. پیشنهاد می‌کنم برای شروع اول عمویم جمشیدخان را بخوانید.
*******************************************************************
جمشید خان قصه‌ی شخصیت چندپاره‌ی انسان معاصر است با همه‌ی پیچیدگی‌ها و آشفتگی‌هایش… جمشید خان نماد و نمونه‌ی انسان روزگاری است که شخصیت و کرامت انسانی انسان را پایمال می‌کند… دیباچه مترجم. صفحات ۹-۱۰ کتاب
نگاه کن برادرزاده عزیزم! به این پوچی بی‌انتها نگاه کن… تا می‌تونی به این فضای تهی نگاه کن… چون این تهی‌ای که عموی بدبختت هر لحظه توش شناوره، آینه‌ی واقعی پوچی زندگی‌مونه. صفحه ۴۰ کتاب
ماه‌های بعدی بسیار سریع گذشت… همه منتظر جنگ جدیدی بودیم. اسماعیل به اخبار گوش می‌سپرد و آن را به زبان کردی برای ما ترجمه می‌کرد. او هر بار می‌گفت: «دیکتاتور اگه هفت تا جون هم داشته باشه، یه جون سالم به‌ در نمی‌بره… دیگه فاتحه‌ش خونده‌س… تموم دنیا علیه صدام دست به یکی کردن… آمریکایی‌ها، انگلیسی‌ها، حتی آلمانی‌ها و ژاپنی‌ها هم… عموجون! عمو جمشید جون! این آخرین سال حکومت دیکتاتوره… بخند و شاد باش.» صفحه ۶۰ کتاب
جمشید خان بر این باور بود که دیکتاتورها نمی‌میرند، بلکه همچون ققنوس خاکستر می‌شوند و دمی بعد دوباره از زیر خاکستر خود سر برمی‌آورند. صفحه ۶۱ کتاب
توی همین شب‌ها بود که دوباره همان عادت دیرینه زل زدن به آسمان به سراغم برگشت… تماشای آسمان نشانه‌ی سقوط زندگی‌ام به سوی پوچی و تهی بی‌پایان بود… تهی‌ای که از ته دل دوستش می‌داشتم. صفحه‌ی ۹۶ کتاب
هر آدمی یه روزی توی زندگیش هوس نوشتن یه کتاب به سرش می‌زنه… به‌ ندرت آدمی پیدا می‌شه که توی زندگیش به نوشتن کتاب فکر نکرده باشه. صفحه ۱۱۴ کتاب
Profile Image for Dream.M.
1,038 reviews650 followers
June 22, 2025
شاید یکروز توی اوضاع و روحیه بهتر تونستم ریویوو براش بنویسم.
فعلا فقط نفرین به جنگ و سیاستمداران قاتل
Profile Image for Peiman.
652 reviews201 followers
January 22, 2023
کتاب جالبی بود، نه سخت و پیچیده بود و نه خسته کننده. عمویم جمشید‌خان داستان فردیه که باد اون رو با خودش می‌بره و هر بار که این اتفاق می‌افته مقدار زیادی از حافظه‌ش رو از دست میده و هر بار یک خط فکری و یک کاری رو در پیش میگیره. به نظرم میاد که جمشید‌خان نماد مردمی هست که حزب باد هستند و از خودشون فکر و تعقل و هویت ثابتی ندارن و در ضمن دچار حافظه‌ی تاریخی ضعیفی هم هستند، اونها هر بار کاری رو میکنن و چندی بعد اعتقاد جدیدی پیدا می‌کنن. ضمن اینکه شاید اشاره‌ای هم به محیط نامناسب عراق (و خاورمیانه) برای رشد و پرورش انسان باشه که باید از اونجا رفت تا وزن گرفت و با باد هر جایی نرفت..ه
Profile Image for Behin.
101 reviews20 followers
August 3, 2025
این کتاب رو دوست دارم، اما نه بخاطر داستان یا محتواش، بلکه بخاطر خاطره ای که پشتشه!
این کتاب رو خود آقای مریوان حلبچه‌ای به من هدیه دادن، و واقعا هم خودشون خیلی محترم بودن هم ترجمشون خیلی خوب و روان بود.
Profile Image for Leyla Eskandarnejad.
52 reviews13 followers
October 5, 2025
- باور کن من تموم عمرم آرزو داشتم که یک بار، فقط یک بار مثل تو پرواز کنم.
- من هم تموم عمرم در آرزوی مملکتی بوده‌ام که بادهاش آدم رو با خودش نبره.
Profile Image for Javad Azadi.
193 reviews85 followers
December 3, 2023
نمی‌دونم از کجا شروع کنم!

همونطور که شاید حتی از اسم کتاب مشخص باشه، این داستان رو میتونیم نسبت بدیم به افراد "حزب باد". جمشیدخان اول ماجرا یه کمونیست متعصب بوده که توسط نیروهای بعثی زندانی میشه و توی زندان، انقدر وزن کم میکنه که دیگه باد میتونه بلندش کنه! اما نکته جالب‌تر اینه که هربار که پرواز میکنه و ��قوط میکنه، حافظه‌اش رو "تقریبا" از دست میده! همینجوریم بار اول از زندان میتونه فرار کنه و وقتی به روستاشون میرسه، دیگه ابداً کمونیست نیست. در ادامه هم با داستان‌های جالبی از جنگ ایران و عراق و مشارکت این "کُرد پرنده" در این جنگ، تغییرات 180 درجه‌ای او بعد از هربار سقوط میان الحاد و ایمانی، زن‌بارگی و درویش مسلکی، علم و جهل و شجاعت و بزدلی هستیم. هر بار سقوط یک داستان جالب و مفصّل رو برای جمشیدخان تضمین میکنه.

اما روایت به این سادگی‌ها هم نیست. جمشیدخان چرا اینجوریه؟ چرا جمشیدخان "محصول روزِ" زمانه‌اش شده؟ نویسنده اینجاست که هنر خودشو نشون میده. تا به انتهای داستان تعبیرهای زیادی از این روایت نمادین و شخصیت نمادین میشه داشت. آیا این‌چنین انسانی فقط برای منفعته که با هربادی تکان می‌خوره و می‌ره؟ یا این حزب‌بادبودگی، می‌تونه از سر حماقت و جهالت هم باشه؟ یا از سر شرایط داغون سرزمین یک شخص؟ یا از سر سازگار شدن با فشارها، سرکوب‌ها، محرومیت‌ها و... تحمیلیِ محیط؟ یا شاید هم از همه این‌ها باهم. جمشیدخان محصول روزِ دنیایی است جهان سومی، آن هم به معنای واقعی کلمه‌: آمیزه‌ای مضحک و گروتسک از تمام تناقضات زندگی یک خاورمیانه‌ای. شاید واقعا یک انسان برای بقا، تمام "چیزهای سنگین" توی کشتیِ بدن‌شو میندازه بیرون تا غرق نشه. شاید هم به قول جمشید، کاش بادهای این مملکت آدم رو با خودش نبره.

اما جا برای بحث و حرف راجع به این داستان زیاده. چرا که جمشیدخان شخصیت اصلی داستان و راوی، یعنی سالارخان، و دیگر فامیل جمشید، اسماعیل، خود اشخاص دیگری هستند تو این داستان که ‌تیپ‌های دیگری را از سرزمین خاورمیانه به تصویر میکشند.
Profile Image for Robert Khorsand.
356 reviews392 followers
October 22, 2021
گفتار اندر نقد نشر نیماژ
منقل‌ را می‌آورند، زغالی می‌گیرانند و سپس قد یک فندق تریاک از لول خود می‌کنند و روی حقه‌ی وافور می چسبانند. سوراخ وافور را با سوزن طلاییِ زنگ‌زده‌اش وا می‌کنند و وافور را با یک دست روی لب گذاشته و با دستی دیگر با انبری یک ذغالِ سرخ را از منقل برداشته و پس از فوتی به آن، به حقه نزدیک و دودی جانانه می‌گیرند و در حالیکه بسیار آهسته دود را بیرون می‌دهند شعار می‌دهند که:
این چه وضعی‌ست؟
چرا مردم کتاب نمی‌خرند؟
چرا وضعیت چاپ و نشر چنین است؟
صنعت نشر ورشکته است!
و همانگونه که دود بعدی را می‌گیرند در ادامه در دفترچه‌ی خود یادداشت می‌کنند که فلان کتاب در تجدید چاپ بعدی به یکباره با چند برابر چاپ قبلی چاپ گردد اما با کاغذی نازک‌تر و چاپی بسیار بی‌کیفیت‌تر که خواننده در خواندن نوشته‌های پشت و روی هر صفحه به آنگوزمان بیفتد!
ساعتی از نشئگی می‌گذرد که یک مشتری به نام سهیل به نشر نیماژ پیام ارسال می‌کند که:
این چه وضعی‌ست؟
چرا برای مشتری ارزش و احترام قائل نیستید؟
چرا به نسبت پولی که دریافت می‌کنید به همان اندازه برای کیفیت کتاب خرج نمی‌کنید؟
اما مدیران نشر که حال نه معلوم است نشئه هستند و نه معلوم خمار؟!
در پاسخ، با یک ضدحمله‌ی بی‌شرمانه به مشتری می‌گویند: این به ما مربوط نیست!!!
و شما می‌بایست هنگام خرید، کتاب را بررسی و در صورت ایراد کتاب سالم را خریداری می‌کردید!!!

آقا/خانم نشر نیماژ: تف به شرافت شما

گفتار اندر توصیف کتاب
"او خوابیدن در آسمان را خیلی دوست می‌داشت.
تردید دارم از روایت این داستان که می‌دانم، آن‌هایی که جمشیدخان را واقعا ندیده‌اند هرگز نه باور می‌کنند و نه درک می‌کنند."

موضوع جذاب، انتخاب المان‌هایی بسیار سخت نظیر پرواز انسان و بارش خون از آسمان، پرداخت نه عالی اما خوب و جمع‌بندی مناسب، که باعث شد تلخی روانم را از ناشر بشوید و به همراه جمشید خان به آسمان ببرد.

شجره نامه
حسام خان (پدربزرگ)
پیروز (مادربزرگ)
جمشید خان (پسر کوچک حسام خان)
ادیب خان (پسر بزرگ حسام خان)
سرافراز خان (پسر وسطی حسام خان)
اسماعیل (پسر ادیب خان)
سالار (پسر سرافرازخان)
غزل (خواهر اسماعیل و دختر ادیب خان)
صافی ناز (دختر صدیق پاشا-زن جمشید خان)
احسان بایزید(معشوق صافی ناز)

گفتار اندر داستان کتاب
نخستین کتابی بود که از ادبیات «کرد/کورد» و صدالبته «بختیارعلی» می‌خواندم و پیش از هر حرفی رضایت خود را از ترجمه‌ی آقای «مریوان حلبچه‌ای» به جهت متن روان، ساده و بی‌آلایشی که تقدیم ما نموده‌است ابراز می‌دارم.
باز هم رئالیسم جادوییِ مورد علاقه‌ی من و اینبار نویسنده‌ای دیگر، خوشحالم که این کتاب دوست داشتنی را مطالعه نمودم.
اگر بخواهم با نگاهی ساده کتاب را معرفی کنم، می‌نویسم:
جمشید خان در زندان صدام شکنجه شده و در شکنجه آنقدر از جانش آب رفت تا اینکه باد او را همانند بادبادکی با خود برد و به شکلی که در داستان می‌خوانیم به همراه برادرزاده‌هایش اسماعیل و سالار به «بارانوک» روستای قدیمی‌شان پناه می‌برند.
با اعلام عفو عمومی رژیم بعث، به شرط عضویت در ارتش بخشوده می‌شود و در جنگ عراق با ایران به شکل جالبی شرکت دارد و دو برادرزاده‌اش نیز نقش نگهدار او هستند تا مبادا او را باد ببرد اما گاهی این اتفاق رخ می‌دهد و گاهی نیز خیر و نکته‌ی جالب داستان این است که وقتی به هر دلیلی که در داستان می‌خوانیم او به روی زمین سقوط می‌کند، سقوطش منجر به فراموشی او و تغییر روند زندگی‌ش می‌شود و ما در فصول مختلف تغییرات و زندگی جدید او را می‌خوانیم، تا اینکه... .

بستگی دارد این کتاب را به چه دیدی بخوانیم، اگر بخواهیم به دیده‌ی یک داستان روان بنگریم بسیار عالی‌ست و چه بهتر برای پر کردن وقت ما، اما اگر بخواهیم به شکل دقیق نیز بدان بنگریم، باید عرض کنم که بختیارعلی تاحدودی و نه بسیار دقیق و مستند اشارات خوبی به وضعیت سیاسی، اجتماعی و بحران‌های کشورش در دوران پیش و پس از صدام کرده است و این اشارات داستانش را نه وزین اما پربار نموده است.

نقل‌قول نامه
"دیکتاتورها نمی‌میرند، بلکه همچون ققنوس حاکستر می‌شوند و کمی بعد دوباره از زیر خاکستر خود سر برمی‌آورند."

"گلوله‌ها کاری کردند که خدا را هم برای همیشه فراموش کند."

کارنامه
یک ستاره بابت اینکه در سطح، کیفیت و حد و اندازه‌ی شاهکارهایی که با این سبک که دست بر قضا مورد علاقه‌ام است و پیشتر خوانده‌ام، یک ستاره بابت اینکه اشارات به رخدادها سطحی بود و نه مستند بر واقعیات از کتاب کسر و نهایتا سه ستاره برای این کتاب منظور می‌کنم.

سی‌ام مهرماه یک‌هزار و چهارصد
Profile Image for Mouzhan.
175 reviews41 followers
January 6, 2021
اولین باره از ادبیات کردها میخونم،ایده ی کتاب جدید بود ولی ریتم تندی داشت،جوری احساسات مختلف افراد رو باس تند تند درک میکردی وهمذات پنداری میکردی که وسطش گفتم:زن!یه نفس بگیروبعدادامه بده:)
ویراستارلازم که بود!
اگه ادمی هستید که پی یه موضوع مهمی توکتابامیگردید شایدیکمی ناامیدکننده باشه این کتاب،اما اگر منعطفید واز یه داستان بیشتر انتظاردارید،حس کردن حس های ادمای دیه رو یاداوری کنه براتون،خب خوبه بنظرم:)
متن خودم بیشتر ازهرمتنی توی دنیا ویراستاری میخواد
Profile Image for Katayoon.
155 reviews66 followers
September 9, 2020
اگر خط فکری نداشته باشیم، عقاید درستی نداشته باشیم، باد ما را با خود می‌برد و ما هم به ناچار باید به سمتی برویم که دیگران ما را به آن سمت می‌برند...
بختیار علی توانسته مختصر و مفید خیلی خوب به مشکلات بزرگی مثل جنگ، پناهندگی و آوارگی، تنهایی همیشگی انسان‌ها، تقلید کورکورانه در مذهب، فساد دولتمردان و مطبوعات و ... بپردازد
Profile Image for مجید اسطیری.
Author 8 books550 followers
May 4, 2020
"به نظرم میشود سبک این رمان را رئالیسم جادویی دانست چون مثل کارهای مارکز با یک قرارداد کوچک تصرف محدودی در واقعیت صورت میگیرد. مثلا آن جا کشیش آن قدر موعظه میکند که یک متر از زمین فاصله میگیرد و این جا جمشید خان در زندان صدام آن قدر وزن لاغر و نحیف میشود که با وزیدن هر بادی از زمین جدا میشود و به آسمان میرود"
به نظرم کشورهایی که استبداد را تجربه کرده اند بستر خوبی هستند برای پرورش رئالیسم جادویی"

یکی از عناصر رمان طنز است. طنزی خیلی رقیق که به واسطه امکان عجیب جمشید خان به وجود آمده :

"هشت ماه پس از عروسی، صافی ناز پسر جوانی را می آورد که در پرواز به جمشید خان کمک کند. پیش از این در هنگام پرواز جمشید خان د خواهران و پدرشان صدیق پاشا ریسمان او را نگه می داشتند... آنان از این کار احساس شادی بچه گانه ای می کردند و خرسند بودند که چنین داماد پرنده ای دارند و می توانند او را بادبادک وار به هوا بفرستند."
"خواهران صافيناز بهش می گفتند که او خوشبخت ترین زن دنیاست، چون هر زنی از صمیم قلب می خواهد شوهری داشته باشد که گه گاه بتواند او را مانند بادبادک هوا کند.
من وقتی که ماجرای این پسر جوان را شنیدم، به پیگیری هویت او پرداختم و پس از پرس وجوی بسیار دریافتم که این جوان کسی نیست جز احسان بایزید که از چند سال پیش با صافيناز روابط عاشقانه داشته، اما به خاطر تنگدستی قدم پیش نگذاشته و رسما به خواستگاری اش نرفته است."


یکی از نقاشی های شاگال نقاش فرانسوی که در رمان بهش ارجاع داده شده را هم ببینید:
description
واما:
"اثر خیلی با شفافیت و روشن بینی و شهود شروع میشود اما میرود سمت غرغر کردن و پوچ گرایی که مشخصه روشنفکرهای ملل خاور میانه ست.
و میشود گفت که به همین ترتیب یعنی با آرزوی فرار از سرزمین مادری تمام میشود
این اثر در واقع نقدی است اولا بر استبداد که مسیر زندگی انسان ها را عوض میکند و چیزی برای آنها رقم میزند که دون شان انسانی است
ثانیا نقدی است بر روشنفکران شرقی که میخواهند هزار و یک راه مختلف را برای به دست آوردن آزادی امتحان کنند و در میان این راه های مختلف بارها و بارها مرتکب اشتباهات بزرگ میشوند
من اصلا نفهمیدم چرا چند بار جمشید خان و راوی هی دم از پوچ گرایی و خالی بودن آسمان میزنند؟ چه اصراری بود؟ انگار نویسنده اصرار داشت یک حرف گنده بگذارد در دهان شخصیتش
در مورد پرداخت داستانی اثر هم باید بگویم که شتابزدگی از سر و روش می بارد و حجم اثر باید لااقل دو برابر این می بود. دیالوگ نویسی ها خیلی خیلی کم هستند و صحنه ها هیچ گونه جزئی نگری ندارند. واقعا انگار همان طور که در انتها معلوم میشود این اثر را برادرزاده کم سواد جمشید خان نوشته که چندان با داستان نویسی آشنا نیست.
Profile Image for fคrຊคຖ.tຖ.
304 reviews82 followers
November 23, 2019
اولین رمان کردی که خوندم و خیلی خوب بود. باز هم از نویسندگان کرد خواهم خوند ^-^
Profile Image for Niyousha.
623 reviews71 followers
January 3, 2024
خیلی شبیه کتاب پیرمرد صدساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد بود. منتهی ایندفعه یه مرد کُرد شخصیت اصلی داستان بود و برخلاف اون کتاب همه چی طنز و خنده دار نبود. بعضی جاها میخندیدی ولی بیشتر جاها ادمو به فکر فرو میبرد و باعث میشد ادم به جبر جغرافیایی فکر کنه و اینکه شادی انگار سرنوشت یه سری از ملتها نیست.

Profile Image for Ahmad.
107 reviews29 followers
August 22, 2015
این کتاب بختیار علی هم خیلی خوب بود. نمادهای موجود در کتاب ملموس و عالی کار شده بودند. مطمئنن اگر نسخهٔ اصلی‌اش رو می‌خوندم، خیلی بیش‌تر هم لذت میبردم؛ ولی به نظرم ترجمهٔ کریم‌مجاور خوب و روان بود.
Profile Image for Emerson‌●ω●.
160 reviews
May 23, 2023
دیکتاتورها نمی میرند ، بلکه همچون ققنوس خاکستر می شوند و کمی بعد دوباره از زیر خاکستر خود سر بر می آورند..
Profile Image for Sara Khosravi.
86 reviews12 followers
February 4, 2022
جمشيد خان . خانِ بزرگ . پرنده ي كُرد.
مردي كه پيش از مرد شدن ، از شكنجه هاي زندان، تو خالي ميشود و مثل كاغذي ، يا آنطور كه خودش مي گويد مانند كاه در آسمان .
جمشيد كه حالا با هر بادي بلند ميشود و با هر سقوط همه ي سرگذشتش را فراموش ميكند و بادِ بعدي و سقوط بعدي و بعدي و بعدي.
اين همه باد ِ شرقيِ آسيايي اگر جمشيد نباشي هم تو را بلند مي كند و باز طوري زمين مي اندازد كه نميري اما فراموش كني.


قلمِ بختيار علي را دوست داشتم و اولين مرتبه است كه چيزي از او مي خوانم . ترجمه هم دوست داشتني است و روان .
Profile Image for Peymanjafari.
212 reviews8 followers
November 1, 2024
خندید و گفت:من تمام عمر در آرزوی مملکتی بودم که بادهاش آدم رو با خودش نبره...
داستانی رئالیسم جادویی که فقط از قلم کسی چون بختیار علی روی کاغذ جادو میکند
صد سال یکبار یک نفر چون بختیار علی می آید(شیرکوه بیکس)
فقط در مملکت جمشید خان بود که آدم لاغر و نحیف بود و باد او را همه جا میبرد
در مملکت دیگر سنگین شد و باد او را به جایی نبرد
Profile Image for الف.
1 review
April 30, 2020
عمویم جمشیدخان
مردی که باد همواره او را باخود می برد

+شازده کوچولو مودب پرسید: ادم ها کجایند؟
- گل که روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود ،گفت: آدم ها؟گمان می کنم ازشان شش هفت تایی باشه . سالها پیش دیدمشان .منتها خدا می داند کجا می شود پیدایشان کرد باد این ور و آن ور می بردشان؛ نه اینکه ریشه ندارند؟بی ریشگی هم حسابی اسباب در دسرشان شده .
(از کتاب شازده کوچولو)
{{حاوی اسپویل}}
جمشید خان داستان انسان هایی همانند من یا شماست. حکایت انسان هایی تهی و دروغین ، انسان هایی پوشالی ،اشخاصی دارای ابعاد متفاوت و بسیار گوناگون!
انسان هایی که هر روز ،هر ساعت و یا شاید هرثانیه یک نقاب می زنند و رنگ عوض می کنند.
روزی شخصی به من گفت که من همانند جمشید خان هستم و توصیه کرد که حتما این کتاب را بخوانم! و در واقع به همین دلیل هم خواندمش.
و در طی خوانش بارها سوال های زیادی از خود کردم!
با خود فکر کردم ، ممکن است جمشید خان بعد تاریک من باشد؟
آیا من نیز لذت فراوانی از این تاریکی عمیق میبرم؟آیا من هم به خواب زمستانی فرو رفته ام؟ یا خود را به خواب زده ام ؟
جمشید خان
شخصی که همواره خود را نماد روشن انسانی می دید، که او را زندگی به بازی گرفته ! فردی که به تار نخ نازکی می ماند که بازیچه ی دست بادهاست . راستی ما بازیچه ی چه هستیم؟ آیا ما نیز چون جمشید خان سالاری داریم که در هر حال مواظبمان باشد و نگذارد بازیچه باد شویم؟ جمشید خان شخصی که با اشتیاق روی تپه می ایستاد و شوق دیوانه واری برای پرواز داشت و خود را همانند پرندگان می دانست . در جایی خواندم باد نماد هوشیاری و آگاهی است و دانش آفرین است و پرنده نماد آزادی یا گذر و تحول است و در اسلام پرندگان به طور خاصی نماد فرشتگان هستند !
جمشید خان زندگی را به بازی گرفته بود یا زندگی او را؟
کدام مصداق بهتریست؟
{{او به ما گفت که هرگز نمی خواهد افزایش وزن پیدا کند زیرا دوست ندارد برای همیشه به این زمین خاکی چنگ بزند}} {{دکتر بر این باور بود که وزن اصلی جمشید خان را سرش تشکیل می دهد و....}}
_________________

احساس یگانگی که در طی پرواز داشت
غرور و تکبری که به عرش میرسید و نگاه بالا به پایینی که داشت
نظریه هایش در مورد خود و خدا
گاهی سبب میشد که فکر کنم جمشید خان میل شدیدی داشت که خود را خدا بداند!
{{من اشیا رو همون طوری میبینم که خداوند میبینه چون هر دو مون از بالا نگاه میکنیم}}
اسماعیل و سالار
دو برادر زاده ای که نقش محافظ جمشید خان را داشتند. و از نظر خاندان اشخاصی تنبل و به درد نخور بودند .
شخصیت های آن ها به گونه ای بود که گویی هر کدوم یکی از هزاران ابعاد شخصیتی عمویشان جمشید خان هستند. حداقل منکه چنین فکر میکنم !
{{سالار نیز در جایی می گوید :هر سه بازو به بازوی همدیگر در حالی که به دو ریسمان به هم گره خورده ایم و سال به دوازده ماه دست در خان در خیابان های شهر پرسه میزنیم}}
_____________________

کسی به درستی نمیداند که چه روزی باد برای نخستین بار جمشید خان را با خودش برد آنچه معلوم است این است که اولین پروازش در یک شب سرد زمستانی در یکی از زندان های خاص شهر کرکوک اتفاق افتاد .
راستی اولین پرواز ما همانند جمشید خان در یک شب سرد زمستانی اتفاق افتاد؟
_____________________
جملاتی که دوست داشتم:
{{عشق کاری می کند که انسان همه ی استعداد های پنهانی اش را به کار بیندازد و تمام توانش را برای مبهوت کردن محبوب به کار ببندد}}
{{من مثل یه ابله عاشق شده ام ... آره، مثل یه ابله...
بهترین عاشق دنیا هم کسیه که مثل یه ابله عاشق بشه. مثل ابله عاشق شدن، یعنی گوش ندادن به عیب های معشوق}}
{{جمشید خان بر این باور بود که دیکتاتور ها نمی میرند،بلکه همچون ققنوس خاکستر می شوند و دمی بعد دوباره از زیر خاکستر خود سر بر می آورند}}
____________________
سوالات زیادی هنوز در ذهنم هست!اینکه چرا جمشید خان پشت بام یک مکانیکی فرود آمد نه در جای دیگر و...
اینکه برخی از نام ها ریشه فارسی داشتند نیز جالب بود . من ترجمه رضا کریم مجاور رو خوندم و متاسفانه ایشون در همون اول نظرات خودشون رو نوشته بودند و در آخر گفته بودند که نباید این چند سطر را می نوشتم و اکنون که من نوشته ام شما دوستان عزیز نخوانید !
فقط نمیدونم چرا بعد از پایان نظراتشون نوشته بودن!
۱۳۹۹/۲/۱۱
Profile Image for حسین.
Author 66 books268 followers
July 21, 2017
ترجمه‌ی مریوان حلبچه‌ای را خواندم از نشر نیماژ که مدخل جداگانه نداشت. برای کسی که با تاریخ معاصر کردستان عراق (باشوری کوردستان) آشنا نباشد بخشِ اعظمِ متن حالتی غریب و حتا رئالیسم جادویی دارد. اما اگر کسی با این تاریخ آشنا باشد داستان به یک‌جور نمادگراییِ ساده و حتا حکایت/فابـْل تقلیل پیدا می‌کند. اما در مجموع داستان بسیار دلنشینی است. ترجمه و ویرایشش هم خیلی خوب بود. کتابی است که می‌شود در یک نشست خواند و لذت برد.ـ
Profile Image for Roya.
755 reviews146 followers
September 24, 2025
بختیار علی جزو نویسنده‌های خیلی خوبیه که تحسین‌شون می کنم ولی این کتاب نسبت به آثار دیگه‌ای که ازش خوندم، ضعیف‌تر بود.
Profile Image for Parastoo Khalili.
203 reviews455 followers
April 7, 2025
با زندگی کردن در خاورمیانه، انگار همیشه، هرروز، و هر ساعتی همه‌مان یا اطرافیانمان را باد با خودش میبرد.
آدم‌های عجیبی شدیم، از درون سنگین، همراه با دغدغه‌هایی داریم که از توانمان بزرگتراما به سبکی باد، وقتی هم زمین میخوریم همه چیز را فراموش میکنیم.

اولین کتابی بود که از بختیارعلی خوندم، مغزم هنوز درحال تجزیه تحلیل هست و نمیتونم چیز بیشتری درباره‌ش بنویسم. احتمالا باید چندوقت دیگه دوباره بخونمش.
Profile Image for Mohammad.
358 reviews364 followers
April 15, 2023
خندید و گفت تمام عمرم در آرزوی مملکتی بودم که بادهاش آدم رو با خودش نبره
میفهمم چی میگی جمشید خان..‌. میفهمم. اما به این سوال من جواب بده: میدانم میدانی میدانند که سخت است. پس چرا میروم میروی میروند؟
Profile Image for Candleflame23.
1,318 reviews992 followers
July 10, 2021
.
.
للقارئ القادم من بعدي؛ كيف حالك ؟😅

منذ أن عرفت قلم بختيار عليّ وأنا أعلم حجم الرمز الهائل في كتاباته، الرجل لا يُحب أن يكتب بشكلٍ واضح، يميل للغموض، يضع بين يديك نصًا (مائيًا) سهلًا وفي الوقت ذاته يُغرقك بالحيرة، فلا تعرف على أي أرضية تقف؟!.

لقد اختبر بختيار عليّ في هذه الرواية جُل الهموم الإنسانية من خلال قصة هذا الإنسان المدعو "جمشيد خان" الرجل الذي "لم تقبله الأرض ولا السماء ولا البحار"، قرأت من خلال هذه السيرة جزءً من التاريخ الكردي ومن المعاناة التي عاشها هذا الشعب في فترة الحروب التي ميزت حقبة صدام حسين الرئيس العراقي الراحل، هذا التوتر السياسي ترك بصمات واضحة المعالم في حياة كل من عاصره، وكلما زاد وعي المرء بحقيقة الواقع كلما زادت رغبته بالاعتزال وهذا ما ظهر في شخصية جمشيد قبل أن يكتشف مواهبه الخارقة، كان من الواضح جدًا أن جمشيد يمثل الحالة العادية للإنسان العادي هذا الذي تُنتهك حقوقه، ويُستباح كل ماله وما عليه في الأرض التي يفترض أن تكون وطنه! والذي يُستغل بها باسم الدين وبإسم الحب أيضاً.
حتى لم يعد يملك من نفسه شيئًا.
الريح التي كانت تعصف بجمشيد تشبه كل الأماني التي نتحرك على أمل تحقيقها، والحبال التي لعبت دور الأوتاد وربطته في الأرض حتى لا يطير هي ذاتها الحقائق التي نصد عنها وكأننا لا نراها.

رواية رائعة.

ماذا بعد القراءة ؟
نحن الباحثون عن السعادة أينما وجدت نتساءل:
كيف يمكن للمرء أن يُضحي في الوهم أو الخيال الذي يسعده في سَبيلِ واقع يتفنن في إرهاق كاهله؟
مجرد سؤال ولا نبحث عن جوابه.



#أبجدية_فرح 5/5 🌷📩📚
‏#candleflame23bookreviews
#عمي_جمشيد_خان للكاتب #بختيار_علي
#دار_الخان للنشر والتوزيع ~

#غرد_بإقتباس
#حي_على_القراءة
#ماذا_تقرأ #ماذا_تقتبس #القراءة_حياة
#القراءة #القراءة_حياة_أخرى_نعيشها

Profile Image for Reyhan.
35 reviews6 followers
December 24, 2024
«من تمام عمرم در آرزوی مملکتی بودم که بادهاش آدم را با خودش نبرد.»
Profile Image for Mary 🍀.
170 reviews12 followers
September 20, 2021
یه کتاب ۱۵۰ صفحه ای پر از دیالوگ های قابل تامل. بختیار على توانسته خیلی خوب به مشکلات بزرگی مثل پناهندگی و آوارگی ، تنهایی انسان ها پرداخته
جذابیت داستان یک سو و ترجمه خوب و سلیس هم یک طرف که باعث شدن این کتاب کم حجم یه اثر خفن بشه.‌
و به قول مترجم‌ «جمشید خان انسان بی خاطره و بی حافظه ی امروز ، حکایت انسان پوشالی و درون تهی این روزگار، حکایت تنهایی بی انتهای انسان معاصر، حکایت انسان چند پاره ی معاصر، حکایت انسان درمانده ی امروز خاورمیانه ی ماست . جمشید خان را بدون دیباچه بخوانید‌».‌
بختیار علی رو با آخرین انار دنیا همه میشناسن و این کتاب متاسفانه خیلی مطرح نشد، حتما بخونیدش.
Displaying 1 - 30 of 135 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.