زهرا عبدی در دومین رمانش، ناتمامی، راوی یک ماجرای عجیب است. عبدی که پیش از این رمانِ روزِ حلزون را منتشر کرده و به نسبت بازخوردهای مثبتی گرفته است، برای نوشتن این رمان زمانی بیشتر صرف کرده است. رمانِ ناتمامی در یک فضای دانشگاهی شکل میگیرد، در تهران. محور رمان دربارهی ناپدید شدنِ عجیب و مرموزِ یک دختر دانشجوی جنوبی است. دختری که چند روز است «غیبش» زده و دوست و هماتاقیاش پیِ یافتنِ او دست به هر کاری میزند... عبدی فضایی مملو از شک، راز و سوءظن ساخته که با انگارههای سیاسی و تاریخی نیز گره میخورد و همچنین با گذشتهی قهرمانِ غایب رمان. او برای ساختنِ این فضا رو به قصهگویی میآورد، تند و بیوقفه، و مدام مخاطب را با اتفاقهای تازه دربارهی این دخترِ گمشده که سری داغ هم داشته و شوری وافر مواجه میکند. آیا او را دزدیدهاند؟ خودش خودش را گم کرده؟ مُرده؟ و دهها موقعیت دیگر که میتوان نمودِ روایی آنها را در این رمانِ جذاب به خوبی مشاهده کرد. زهرا عبدی در هر فصلِ خود پردهای از این راز برمیدارد و با استفاده از فضاسازی و وارد کردنِ نامها و آدمهای تازه به ماجرای دخترِ گمشده هیجانِ دوچندانی میبخشد.
لیسانس ادبیات فارسی و نیز لیسانس ادیان و عرفان از دانشگاه تهران دارد. این نویسنده تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی ارشد در رشتهٔ ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی ادامه میدهد. مجموعه شعر «تو با خرس سنگینتر از کوه رقصیدهای» را در سال ۱۳۸۷ توسط نشر قو چاپ میکند. پنج سال بعد، رمان «روزحلزون» را توسط نشر چشمه منتشر میکند. رمان «ناتمامی» را در سال ۱۳۹۵ (نشر چشمه) چاپ میکند.
یه داستان با متن جذاب و روایتی پرکشش.. معمولا این دست کتابها با این فضا خواننده رو مجبور میکنن تا کتاب رو به پایان نرسونده رهاش نکنه. یک سوم ابتدایی کتاب همش از خودم می پرسیدم چرا تا این حد توصیفات اضافی و بیربط؟ توصیفهایی که قصد دارند متن رو عمیق و سرشار جلوه بدن اما بیشتر حوصله سر بر و خسته کننده اند. داستان روندی داره که سوالات زیادی ایجاد میکنه اما در انتها نه تنها جوابی بهشون نمیده بلکه با متوسل شدن به عنوان کتاب همه چیز رو ناتمام باقی میذاره. خیلی جاها متن درگیرم میکرد، دوستش داشتم و با اشتیاق جلو میرفتم اما این حجم از اتفاق و درد برام غیرقابل باور بود. اتفاقاتی که فقط روایت شدن و احساساتم رو درگیر کردن اما به هیچ سرانجامی نرسیدن. با تمام اینها جملاتی از کتاب بود که عمیقاً دوسشون داشتم و تا انتها چندین بار مرورشون کردم.
چرا ناتمامی را ناتمام گذاشتم کنار؟ چون واقعا قلبم تحمل این همه سیاه نمایی را نداشت دوست دارم چیزی بخوانم که باعث بشود کشورم و مردمم را دوست داشته باشم این نوع «جوکر» ساختن از آدمها به نظرم اشتباه است
کتاب را در کافه پنیرای نیویورک کنار دو دختر چینی که داشتند روی یک پروژه ی عکاسی کار می کردند تمام کردم. نفسم بند نمی آمد. احساساتی بودم و حوصله ی آدم ها را نداشتم و انجا هم مثل همه ی فضاهای داخلی امریکا زیادی سرد بود. گذاشتم کمی از احساسات غلیظم کم شود تا راجع به کتاب اینجا بنویسم. واقعیت این است که کتاب پر بود از تحقیق و مطالعه. یکی از استخوان دارترین رمان های فارسی ای که در این سال ها خوانده ام. نویسنده و راوی هر دو تاریخ و ادبیات و دانشگاه و فضاهای خاص و دورافتاده و فراموش شده ی تهران را به خوبی می شناختند و این من را برد تا اعماق داستان. با نون هم از کتاب حرف می زدیم و او هم می گفت نمی تواند یکجا کتاب را بخواند. از بس دردها توی دل و روده ی ادم خط می اندازد. از بس آنجا که تنسگل پریود شد من تمام بدنم درد گرفتم و چشم هایم سرخ شد. از بس به بچه های کار نزدیک شده بودم. ریحانه برایم تعریف می کرد. از وقتی که دانشگاه رفته من اینجا زندگی می کنم و این باعث می شود او کلی داستان های مگو و رازهای دور و دراز برای خودش داشته باشد. عضو جمعیت امام علی شد و از طرف دانشگاه تهران رفت دروازه غار و به بچه ها درس داد. هنوز هم می رود. داستان هایی که تعریف میکرد را می شنیدیم و غصه می خوردیم اما نمی فهمیدیم. درک نمی کردیم انگار. توی کتاب آمده اینجا یک جمله هایی می شنوید در حد اونامونو و نیچه. ریحانه هم همین را می گفت. جمله ها و نامه هایی که کبری شاگردش برای ریحانه می نوشت آنقدر بزرگ بود که ادم را ترس برمی داشت که واقعا این را یک بچه ی سیزده ساله نوشته؟؟ نوشته بود و برای ریحانه تعریف می کرد اینکه در سیزده سالگی ازدواج نکرده همه به او انگ خراب بودن می زنند. ریحانه می گفت فرهنگ کولی هاست و ما می فهمیدیم و نمی فهمیدیم. یکر روز هم ریحانه در تلگرام نوشت کبری فرار کرده و معلوم نیست کجا رفته.. شبیه قصه ها بود. قصه های واقعی ادم هایی که دارند در کنار ما و دور از ما یک گوشه ای زندگی می کنند. . برگردیم به کتاب. شروع کتاب عالی بود و من را یاد" زن در ریگ روان " نوشته ی کوبوآبه انداخت. " امروز درست یک هفته است که لیان جفره ای دانشجوی ارشد ادبیات فارسی ناپدید شده." داستان در چند لایه ی تاریخ و شعر و گذشته و آینده و عشق و طبقات متفاوت اجتماعی روایت می شود. طبقاتی مثل زندگی در جنوب ایران با شغل هایی مرتبط با دریا و قاچاق، دروازه ی غار و کولی ها و غربتی ها، سولماز صولتی دختر تبریزی ای که اخلاق های خاص خودش ار دارد. جاه طلب است و نمی تواند از اینکه رتبه ی یک دکتری شده است خوشحال نباشد. دوست دارد خیلی خودش را توی ماجرای لیان و گم شدنش نیندازد حتی از لیان خواسته بود ماجراهای دوازه غار را برایش تعریف کند و با مسواک لیان ناخون هایش را تمیز می کرد و.. شخصیت ها خیلی کار شده اند. شخصیت جهانگیرخان صوراسرافیل. شخصیت شمسایی و فضای دانشگاه که من را به شدت برد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران اما با توجه به اینکه جلوی دانشکده مجسمه ی سعدی ست فضا باید یا بهشتی باشد یا علامه. ولی یک مشکلی که اینجا هست اینکه دانشکده به عنوان بزرگترین مرجع ادبیات خاورمیانه است که نمی تواند غیر از دانشگاه تهران باشد؟ نمی دانم شاید صرفا در دنیای داستان است. اما به شدت فضای دانشگاه و روابط و ادم های دانشگاهی به جزییات و دقت پرداخت شده اند. زیاده خواهی ها. عدالت طلبی ها، جار و جنجال ها، عشق لیان به شمسایی من را یاد دو تا ماجرا انداخت. یکی من را برد به داستان " روی ماه خدا را ببوس" که عشقی برعکس بین استاد و دانشجو رخ می دهد و یکی زمانی که یکی از همکلاسی هایم عاشق استاد خیلی مطرح فلسفه شده بود در دوران دانشجویی. استاد جوانمان تازه از آلمان برگشته بود و دانشگاه تهران و گروه فلسفه را واله ی خود کرده بود. همکلاسی ام مثل لیان برایش نامه می نوشت. برایش می مرد. . برگردیم به کتاب. زبان قوی و قلمی شیوا و سختکوش و شاعرانه ادم را به رشک وامی دارد. من واقعا از این قلم درد زیبایی کشیدم. یعنی هم سخت خوان بود و هم زیبا و متین و با طمانینه. " خدایان دوست ندارند آدمیزادگان دون مایه به قلمروِ آن ها نزدیک شوند.می ترسند اسرار خدایی شان فاش شود. مثل شعبده بازهای پیری که لرزش دست شان را زیر شنل های سیاه شان پنهان می کنند. خدایان در گروه دانشگاه هم می ترسند بی سوادی شان لو برود و هیچ دانشجوی خودباخته ای هم حتی دنیال شان راه نیفتد برای کیف کشی." . " سولماز ای گیل گمش ابله من، انکیدو نمرده. تو چقدر خری. من دنیال شمسایی، سوار لنج شکسته و فروخته شده ی پدرم، به دریاها زده ام." . یکی دیگر از ویژگی های کتاب تسلط عالی بر اسطوره های ادبی و استفاده ی به جا از ان ها در داستانی ست که دارد در بطن زندگیوافعی رخ می دهد اما چون راوی دکتری ادبیات دارد در یکی از دانشگاه ها خوب کشور همه ی این قصه های سنگین و زبان شاعرانه و سخت از دهان او کاملا موجه و پذیرفته است. . " قبلا فکر می کردم عادت کردن قانون نانوشته ی خوابگاه است اما حالا می بینم جهان شمول تر از این حرف هاست. عادت می کنی. اول به خودت. بعد به هرچه پیش آید. هرچه اوضاع بدتر باشد، ضریب عادت، تصاعدی بالاتر می رود." . " بیشتر ادم هایی که می شناسم تحمل یک آدم سرزنده را ندارند. کسی که سرزندگی اش را به تو یادآوری کند که مرده ای یا در حال مردنی. وقتی خیال شان راحت شود از اینکه یک گوشه افتادی دیگر کاری به کارت ندارند." . یک چیز دیگری که من خیلی دوست داشتم استفاده از کلمه و فریزهای خاص است. یادداشت شان می کنم تا یادم بماند." یک کله تا دکترا دویده. میخش را حسابی کوبیده به ماتحت پایتخت." " نشسته بود به نوشیدن چای. تارونه انداخته بود توی قوری و چای بوی نخلستان می داد." " یک زن جنوبی که شروه می خواند مخصوصا اگر قبل از خواندن از گریه خش دار شده باشد، صدایش غمگین ترین صداست." من با این جمله گریه کردم. چقدر لطیف بود. " لیان مبتلای کولی ها شده بود. مبتلای دردسرهایشان." " چندبار با بن لادن خوابیدی؟:) :)" " درخت گردو، درخت آزادی، درخت آرش برهانی، درخت پدربزرگ، درخت آزادی" " فضای مکدر اینجا هم عادی می شود مثل هر زخمی" " شبیه بوی برگ گلابی وقتی برگش را بین دو انگشت فشار می دهی." " با لهجه ی تهرانی صد سال پیش حرف می زد شبیه نثر قایم مقام فراهانی." " قهرمان به عنوان جایزه در مرجله ی بعد به صورت ادم معمولی زاده می شود که از هیچ چیز سر در نمی آورد." " مردم نمک نشناس،خنجرآجینت می کنند." " پدر می رفت داخل قماره که اتاق ناخدا بود." " از آن به بعد لیان دیگر پایش را توی هیچ لنجی نگذاشت." " روزهای دم سال نو، لب دریای بوشهر خون جوشانه." "یک شوط می تواند تو را برگرداند به اهر." ریشه ی سه حرفیه شیطان را پرسیده بودند. " درست رنگ برگ های اخرایی تبریزی های اهر در اول پاییز." " بوی کاج هرس کرده." " راستی می دانی امروز بادروز است؟" " می خواستند درخت بید دانشکده را قطع کنند زیرا زیرش موجب فسق و فجور شده بود." " به صلابه کشیدن." " نشانه ی محرز بی گناهی بود." " بده بستان و پاداش و پادافره ی اعمال" " موهای پینار بوی دریای مدیترانه می داد. بوی دریای آفتاب نزده." " عقرب زلف کجش با قمر قرین شده بود." " سروهای تازه هرس شده." " درخت کاج مطبق" " بخش ترک محافظه کار من برگشته." " احساس غبن می کرد." " زن های کولی با زیبایی بدون مرز" قصه ی سمک عیار که افشین و بودلف را می آورد. " مثل تهمینه در هول و ولای یک عشق یک شبه با رستم بخوابی و سهراب را به دنیا بیاوری." - رحیم سنجاب. ممدفیوج- عجیف. تنسگل. وحید جمعه. تورج نجی. جوادجوکی " قطاری به درازای عمرمن. مطنطن و رازآلود." گوالیده یعنی ته گرفته بیمارستان لقمان را روی جدم جهانگیرخان سوراسرافیل ساخته اند. "باران، بوشهر را با شلال ریزی به دریا دوخته بود." " چشم هایم پرچ می شود توی چشم هایش." " من در این جفره ی اهل غرق می مانم." " چهانگیر که دل در گرو عشق مانوس داشت. موهایش به بلندی ارس. سینه هایش سهند و سبلان. کلامش زاینده رود. پوستش به صافی رمل های لوت بعد از خوابیدن طوفان." " کپک اوغلی" " هی هاجر با بیم و امید هروله کند از صفا تا مروه." " خانه های درهم گوریده." " تهمت فرمطی بودن را بزاید." . " شمسایی فلسفه ی غرب درس می داد و تحلیل مثنوی و حافظ و هر متن راز آولدی دیگری که بتواند افسانه برپا کند." این قسمت رازآلودبودگی توامان با فلسفه و مثنوی و حافظ و افسانه در دانشکده ی ادبیات چیزی ست که به راحتی دلم را می برد. که خنده دار است اما می توانم هزار سال قصه ببافم و پا روی پا بگذارم و برگردم به ان چهار سال جنون واره ی فلسفه خوانی که پر از رمز بود و راز و پر از ادم هایی که هر کدام شان را انگار از یک قصه بیرون کشیده باشی. قصه های متحرک دانشکده ادبیات دانشگاه تهران... .و اینکه همه ی دانشجوها به هر قیمیتی می خواهند تهران بمانند و اصلا نصف قبول شدگان ارشد و دکتری به همین دلیل درس می خوانند. چقدر این قصه را ��م در دوره ی ارشدو هم در دوره ی لیسانس دیده ام. من همیشه آروزی خوابگاه زندگی کردن داشته ام و ادم های خوابگاهی وقتی اینرا می شنیدند می خواستند با یک چیزی بزنند توی سر خودشان و من که یعنی بچه تهرانی ها خفه... یا ماجرای گلی می اندازد من را که تابستان تهران ماند و کار کرد و با هم برایش دنبال خانه می گشیتم و چه اتفاق های عجیبی افتاد. چه ادم های ترسناکی به تورمان خوردند. خودش یک قصه است...
. " امشب به این نتیجه رسیدم که گم شدن بدترین اتفاقی ست که برای یک نفر ممکن است بیفتد. یک پایان کامالا باز برای یک اتفاق کاملا بسته." . " این گوشه از دنیا حادثه زیاد و آدم دم دست ترین موجود زنده است. بنابراین حادثه باید خیلی بزرگ باشد وگرنه آب از آب تکان نمی خورد." . حضور مرد بی وزن در داستان من را یاد نگاه های از گوشه ی دیوار بوف کور صادق هدایت می اندازد. مرد بی وزن که در آخرین فصل به مثابه ی مرگ عمل می کند به نظرم زیادی حضور دارد. البته بی کاربرد ول نمی کند وجودش را اما می توانست کمرنگ تر باشد. . " لیان به ظرافت فهمیده بود که اولین تیر باید به نقطه ی حساس سر اصابت کند نه دل." . یکی چیز دیگری که راجع به کتاب من را به وجد آورد. قصه های ریز ریز و کوچک کوچک است که مثل گرده های یک گیاه جاندار در سرتاسر کتاب پراکنده شده. . چه انتخاب تیربینانه ای. چهارشنبه سوری و قرین شدن با عشق. سکوت و فضای تاریک دانشگاه با هیاهوی بیرون و فضای شلوغ... این تضاد دیوانه کننده ست. فضاسازی ها واقعا هوشمندانه ست. . " بعد از هر نزدیک شدنی دوری لازم است. فرصتی برای بازسازی تصویری که از محبوب ساخته ای. تصویری که هرچه تلاش کنی با اصلش یکی نمی شود."
این جمله ای که من شدیدترین باور را در رابطه دارم. هیچ کسی ولی حرف من را نمی فهمد. باید بریزمش در قالب این کلمه ها. چه خوب گفته. چه دقیق رج زده... . نامه ی لیان به شمسایی که از دوماه حرف می زند. "و تن ناخدا لبالب شده از بلور تن ماه دوم." " جنباندن هزار شاه ماهی را در دلم حس می کنم." . "داستان قدیس مانویل شهید نام آخرین داستان اونامونو است که ایمان خود را به جاودانگی از دست داده است. با این حال هیچ چیز به هم کیشان خود نمی گوید تا خواب نرم ایمان ان ها را به هم نزند چون می داند ایمان برای " سبکی تحمل ناپذیر هستی" لازم است." . " قصه ها همه تکرارند. از پراپ و تودوروف." . " مراسم دفن قیصر امین پور بود. آن موقع با اتوبوس دانشگاه امدیم و برگشتیم." من برای این جمله می توانم تمام بشوم. جمله ای که من را می رساند به یازده سال پیش وقتی گفتند خط ش طبقه ی چهارم دانشگاه روی تخته جا مانده. پله ها را از طبقه ی دوم که گروه فلسفه بود تا طبقه ی چهارم که گروه ادبیات بود بالا رفتیم و جامانده بود یک بیت از شعر از او.. از او که راه می رفت و سیگار می کشید و موهای بلندش را از پشت می بست و آن روز همه ی بچه های ادبیات چقدر گریه می کردند. توی حیاط دانشکده در محضر مجسمه ی فردوسی آرام آرام روی دست و شعر بردندش... همه جا عکس ش با شعری از او پخش بود. توی دست های من یک مقوای سفید و سیاه بود با عسکی از او و این شعر که " و قاف حرف آخر عشق است انجا که نام کوچک من اغاز می شود." من آنروز با این مقوا در دست رفتم بلوار کشاورز. او امد.. ان روز من به طرز عجیبی عاشق شدم.... . " از دامنگیریِ قصه ها ترسید. از واگیرشان." . " خانه بوی خالی می دهو همه فکر می کنند باید بروند. فکر می کنن با رفتن کارها درست می شود. خلیج توی تاریکی خلیج نیست. حیوان درنده است." . " تمام سرنوشت ها همه ی قصه ها از پیش نوشته شده. هر کسی می آید و نقشش را بازی می کند. چقدر این قصه شبیه مانو در اساطیر هند است و چقدر داستان مانو شبیه داستان گیل گمش است و آن شبیه تورات و همه ی این ها می رسد به نوح. گیل گمش هم طوفان خودش را داشت." . . " همه فکر می کنند یک زندگی آرام و بی دردسر بزرگترین مشکلش عادی بودن همه چیز است. اما وقتی زندگی ات پر می شود از ماجرا هم قصه همین است. حتی هیجان انگیزترین ماجراها هم عادی می شود. خود هیجان هم عادی می شود." . " انکیدو بخواهد و نخواهد انکیدو است ولی گیل گمش باید انتخاب کند گیل گمش بودن چقدر می ارزد.درواقع تمام کردن قصه با گیل گمش است. با ان بخش غیرخدایی اش. آن بخش انسانی که باید نقطه ی آخر را بگذارد." . " لیان احساس کرد جایی میان جناغ سینه اش حفره ای باز شده و تمام دلخوشی هایش از میان آن حفره دارد خارج می شود. درست از میان جناغ سینه که پدر با لنج کهنه رد شد و رفت و رفت به سوی آسمانی که دو ماه در ان همزمان طلوع کرده بود." چقدر زیبا و شاعرانه اخه... . " چشماش حمیرا بود. تو این نگاه را نداری. چشم هات سوز ندارد. لبات باریکه. موهات سیاه سیاه نیست. رنگش ول معطله. تف تو گور هرچی زن موسیاهه اگر دست به رنگ موهاش بزنه. آنا موهاش را زرد کرد. رنگ عن. تنگسل موهاش هم عقرب بود." . " این ماشین برای این آدم شخصیت دارد. مثل پاره ی تنی که بخشی از هویتش را می سازد." چقدر این ادم را در نیویورک دیده ام. ادم های پولدار وال استریتی با صفرهای باشخصت جلوی نام هایشان. . " گاهی قتل و دزدی معناهای دیگری دارند. هر قتلی کشتن نیست. هر دزدی ای بردن نیست. گاهی پس گرفتن است." . " چقدر دوست داشتم حوصله ی دوست داشتن این آدم را داشتم." . " وطن فقط در شعرها وطن است ان هم در سرزمینی که از هر دو نفر سه نفر شاعرند." . " نیمه کاره ماندن از مرگ بدتر است." " هولناکی و تلخی مرگ از همین ناتمامی ست. اما بعضی ها به شکل غم انگیزی ناتمام تر از بقیه اند." . "فلامینگوهای صورتی دریاچه ی غمگین ارومیه دوباره برمی گردند یا نه" یک جمله ای دارد سلینجر در " این ساندویچ مایونز ندارد." که راوی داستان نگران مرغابی های ردیاچه ی سنترال پارک نیویورک است. . تمام شد. ناتمامی تمام نمی شود. چه اسم زیرکانه. از بهترین کتاب های امسال بود واقعا...
هرچه فکر میکنم نمیتوانم امتیازی به این کتاب بدهم،آنقدر که حسها و فکرهای متناقض و شلخته هم به داستان و هم به شیوهی نوشتن و هم چیزی که پشت نوشتهها قایم شده دارم،شاید از نوع همان تناقضها و شلختگی شخصیت سولماز. حین خواندن کتاب از این صفحه به آن صفحه باور نمیکردم اینها کار یک نویسندهاند،بس که یکی درخشان و دیگری افتضاح بود. دلم میخواست دست به قلم ببرم و بنویسم اینجا را میتوانی حذف کنی،این ایده خوب است اما اجرا نه،شاید چند بار خواندن و ویرایش نیاز داشت این کتاب تا بشود یک داستان خوب.بعضی جاها هم میخواستم بنویسم بیا برو یکی دوتا از مراکز کودکان کار،چند ماهی،یک سالی،درس بده،مثلا ادبیات یا نوشتن خلاق،بعد پختهتر و دست اولتر میشود این قسمتهای داستانت،البته مشخص بود که نویسنده بیاطلاع نیست،از حرفهای شخصیتهایش در مورد خیرین و کارهایی که میکنند و کارهایی که مراکز برای دلخوشی خیرین انجام میدهند. زیاد نخواندهام اما فکر میکنم در سالهای اخیر نویسندههای ایرانی سعی کردهاند بیشتر از تن حرف بزنند،اما بلد نیستند،همانطور که اکثر ما بلد نیستیم،اولین پریود،اولین ارگاسم،بوسهها و هم رابطهی مربوط به تن همان کلمات و روایات کلیشه و دست چندم است که توی ذوق میزنند و فکر میکنی یا جایشان درست نیست و یا نوع بیانشان. تا حد زیادی با نقدی که شمارهی ۲۴ مجلهی زنان امروز بر ناتمامی نوشته موافقم،توصیه میکنم بعد از خواندن کتاب بخوانیدش. http://zananemrooz.com/2017/07/بخش-3-... اگر بخواهم نظر کلی بدهم میگویم توصیهاش نمیکنم و همانطور که فرشته نوبخت انتهای نقدش نوشته:«اما ناتمامی از حد گزارشی مطول و یکسونگر دربارهی اوضاع آشفتهی اجتماعی و اقتصادی سرزمین ایران،از شمال تا جنوب،فراتر نمیرود.» و امان از دست آن عشق لیان و شمسایی،داستانی کهنه با شیوهی روایتی کهنه. اما چقدر دوست داشتم استفاده از روایتها و قصهها را،به خصوص گیلگمش و انکیدو،من گیلگمشام یا انکیدو؟یا هر کداممان در زندگی گیلگمش کسی و انکیدوی فرد دیگری هستیم؟چقدر دوست داشتم سولماز را و مادر لیان را. ****** اسم کتاب را جایی دیدم و یادم آمد بیشتر از همه چه چیزی آزارم داد هنگام خواندن،نگاه ماجراجویانه به خانه کودکها،نگاه ماجراجویانه به کولیها،اینکه خانه کودک و کودکانش برای تمام شخصیتها یا ماجراجویی بود یا چیزی که فرصتی برای منجی بودن به آدمهای داستان داده بود.
داستان مهندسیشده، که همه اجزای عالمِ داستانی آن، در خدمت هدفی واحد باشند و همه هدفها، ضرورتاً به هدف بزرگ رمان منتهی شوند، داستانی از اساس غیرفرهنگی است. داستانی که «تکنیکهای همبافت»ی را برای رساندن مخاطب به هدفی متعین کنار هم «بچیند»، یک محصول تولیدانبوه است. داستانِ مطلقاً مهندسیشده، نه فقط برای اثرگذاری، که برای رساندن مخاطب به نقطهای خاص نوشته میشود. پر واضح است که یک داستان مهندسی شده، ما به ازاء بیرونی هم در تشکیلات قدرت سرمیاه داری ماشین وار دارد، هرچند نشود نشانههای ارتباط چنین مجموعه هایی را با متنِ نوشته شده پیدا کرد. داستانی بنیاداً غیرفرهنگی، عالَمی اقتصادمحور دارد، در همان عالم تولید و مصرف میشود؛ در عالمی کاملاً مهندسیشده.
به علت وابستگی به بازار و موضوعات مشخصی که بدان میپردازند، در جریانِ «ادبیات محض» حساس میشود چون خود را مستقل از هر نیرویی بیرون از ادبیات تعریف میکند. این ادبیات ژست ضدامنیتی دارد و حتی بالاتر از آن، خودش را مظهر آزادی ادبیات از هر گونه تحمیل بیرونی معرفی میکند. برای همین نوعی مصونیت در برابر نقدها پیدا میکند. آسیبپذیریاش در برابر پرسش ساختاری کم است چون به تکنیکهای ساختارشکنانه نویسندگی مجهز است. اما واقعیت این است که بسیاری از همین نوع داستانها نیز به صورتی کاملا مهندسی شده (و بر مبنای کنار هم چیدن تکنیکهای نویسندگی) نوشته میشوند. این آثار که میتوان «داستان آوانگارد مهندسی شده» نامیدشان، ماشینیترین ساختار داستانی ممکن را دارند، چون حتی اعتراض و اراده معطوف به رهایی را هم با استفاده از تکنیکها، «کنترل» میکنند. صورتهای از پیش موجودی را به عنوان «کدهای شناختهشده داستان آوانگارد» به کار میگیرند تا در هر صحنه، مخاطب را نسبت به چیزهایی از پیش معین منزجر کنند و در نهایت، با ایجاد نفرت از عناصر یک طرح کلی، هدفی معین را پیش ببرند. اگر داستانهای ژانری قدرت مهندسی کردن «موضوعات» را دارند، این داستانها میتوانند «مضمونهای مهندسی شده» را به صورت روایت داستانی ساختارشکنانهای درآورند. چنین داستانهایی حتی میتوانند اسطورهها را هم کنترلشده و کاملاً کددار روایت کنند. این داستانهای جزءبهجزء مهندسیشدهی به ظاهر آوانگارد، مخاطبی را که به دنبال آزادی از هر گونه قید و سلطه است فریب میدهند و به صورت رباتهای کدنویسیشده در میآورند که جز روایت سیاهِ هرچه میبیند و میشنود، داستان دیگری را قبول ندارد.
حیاط درخت سیب دارد و گلابی و آلبالو. این توصیف، زمینهسازی آن است که سولماز «ناتمامی» بگوید حالش از خانه به هم میخورد. نه ظرافتی در تعبیر و نه روایتی شخصی برای خاص کردن این احساس. همین طور زمخت و صریح، فقط به خاطر آنکه زهرا عبدی دلش خواسته مخاطب از آن خانه حالش به هم بخورد. مثل نشانههای مذهبی که مانند تیر توی صورت مخاطب میخورد. اذان حال راوی را به هم میزند. تمام سوالات احمقانه اساتید دانشگاه و انتظارات مزخرفشان از دانشجوها، اتفاقاً به درس عربی مربوط است. حراست دانشگاه و خوابگاه هم که راه به راه دارد تذکر میدهند تا مخاطب یادش نرود حکومت برای همه بپا گذاشته. ظلمهایی که در تاریخ به زنان شده، مثالش به صدر اسلام میرسد. بردهداری در قوانین شرعی کنیز بررسی میشود. یعنی از این صریحتر راهی برای ایجاد انزجار از دین در داستان وجود نداشت؟ خیلی سخت است که بشود نویسنده چنین متنی را «داستاننویس» حساب کرد. همه چیز همین قدر صریح است و با کدهای مشخص. انگار برای ربات داستان نوشته، نه آدم: «وقتی از ترکیه برگشت خیلی امیدوار بود بتواند در دانشگاه، در همین لباسی که حالا اینهمه حاشیه دارد، مدل جدیدی از دینداری را نشان دهد. میخواست نشانه تفاوت باشد؛ نشانه همزیستی دین با همه چیز، حتی عناصر ضد خودش. فکر کرد زندگی در ترکیه یک تجربه موفق بود اما این سرزمین، این زن، خستهتر از آن بود که...» نویسنده داستان را پر از کد کرده تا آنهایی که به دنبال کدها هستند، یکییکی بیایند جلو و به نتیجه آخر مد نظر مولف برسند. این است ارتباط نویسنده با خواننده مکانیکی. جز یک متن مکانیکی کدگذاری شده، چه چیزی میتواند با چنان خوانندهای ارتباط بگیرد؟ کدها مانند دکمهای که چراغی از پیش تعبیه شده را روشن میکنند، ذهن مخاطب را در حوزه مشخصی واضح میکنند. برای چه؟ برای یأس از زندگی. این کدها باید هیولایی بسازند که مخاطبِ مکانیکی رمان از آن بترسد. مخاطبی که از ادبیات، فقط پزش را میخواهد، کاملاً مکانیکی برای اهداف از پیش تعیین شده، کدها را میخواند و در فرایند مبتذل کشف صوریشان خوشحال میشود. از همه بدتر یک مرد بیوزن مراقبی است که قرار است همه حفرههای رمان را پر کند. تمام سوالهای ما درباره شخصیت سولماز به او ارجاع میشود که نوعی رازآلودگی هم در او هست، اما در واقع هیچ رازی نیست. یک تکنیک ساده است برای انتقال پیامهای لازمی که در آینده رمان به کار میآیند. برای این که خواننده نپرسد که حوادث رمان با چه منطقی اتفاق افتادند؟ یک مرد بی وزنی را گذاشته وسط رمان که حوادث را به هم وصل کند و نوعی پاسخ ماورایی به «چرا»ها بدهد. هر از گاهی هم این دختر میبیندش که مثلاً بشود بخشی از فرایند شخصیتپردازی و تکهای از وجود او را به نمایش بگذارد. پیچ و مهرهای که قرار است بخشی از مضمون را به شخصیت سولماز وصل کند تا او هم بشود محل اتصال بقیه حوادث و شخصیتها به او. یک شخصیتپردازی مکانیکی کامل، که به درد پر کردن حفرههای اساسی پیرنگ میخورد و میتواند با زدن پلی ساده، همه فاصلههای علت و معلولی را بپوشاند.
مخاطب ادبیات به کجا رسیده با این ذائقه؟ باز پز بوف کور یک ربطی به ادبیات داشت، این یکی رسماً غرغرهای فرنگی کنیز حاجی باقر است. واقعاً چطور میتوان برای این همه سر و صدایی که به اسم ادبیات و برای کارهای سیاسی انجام میشود، دل نسوزاند؟ «یعنی تو واقعا ناتمامی را نخواندهای؟» دهان به دهان بچرخد و مخها را درگیر 250 صفحه بیساختارِ ایدئولوژیک بکند تا ادبیات بازیچه قدرت بشود؟ باز دم آنهایی گرم که به توصیه دخترخاله یا همسایه، من پیش از تو یا دالان بهشت را میخوانند و لذت میبرند. با خودشان رودبایستی ندارند. 10 صفحه جلو بروند و لذت نبرند از کتاب، پرتش میکنند کنار، هر کسی هم معرفی کرده باشدش، به درک. به عنوان خواننده رمان این قدر شخصیت پیش خودشان دارند که برای لذت بردن از متن، تحت تأثیر القائات دیگران نباشند. اما جماعتی پیدا شدهاند چنان ازخودبیگانه، که یک کتابِ پر از ناله و نفرینِ بی شکل و فرمِ دم دستی نگاشته را میخوانند و بهبه میگویند و پزش را میدهند که «من خیلی خفنم که ناتمامی را خواندهام.» تشبیهات تکراری و موتیفهای کلیشهای، برای یک حرف قدیمی دِمده که «زندگی در ایران جز سیاهی نیست و آن هم به خاطر ساختارهای پدرسالارانه دینی، به خصوص حکومت دینی است.» در هر صحنه هم تمام اجزا مصنوعی و باسمهای و حتی گاهی فانتزی چنان کنار هم چیده شده اند تا همان صفحه تمام نشده، مخاطب بالفعل از جنایتهای پدرسالاری دینی به درد بیاید و دلش به حال زن و دختر و وطنِ مظلومِ زندانی شده در این سیاهی، بسوزد. وای به حال ادبیاتی که پز روشنفکریاش از بوف کور رسیده به ناتمامی. بعید است این ادبیات تا مرگ ظاهری زمان چندانی داشته باشد. مرگ واقعی که اتفاق افتاده، نشانه اصلیاش هم انتشار ناتمامی است.
بالاخره تموم شد. اونم نه تو یه شرایط عادی، با وجود قرنطینه و حجم لایتناهی از زمان و فراغت این کتاب بالاخره و به زور تموم شد! داستان در مورد ناپدید شدن یه دانشجوی ادبیات به اسم لیانه و تلاشهای دوستش سولماز برای پیدا کردنش و حل این معما و از همه بیشتر مدح و ستایش فراوان لیان و اینکه چقدر لیان دختر خاصی بود و آخ چقدر دنیا لیان رو کم داره. دوستش نداشتم. لیان رو دوست نداشتم. توجیه نمیشدم که نبودنش باید برام مهم باشه. توجیه نمیشدم چرا برای سولماز انقدر مهمه. توجیه نمیشدم لایق این میزان از ستایش و تلاش دیگرانه. کولیها رو دوست نداشتم. ماجراهایی که بینشون میگذشت برام جالب نبود و ادبیات و فضای ترسیم شده اذیتم میکرد. ذهنی که قصهگوی کتاب بود رو دوست نداشتم. این که چهارتا ماجرای تاریخی مناسب ارجاع دادن و ربط دادن به قصه پیدا کرده بود و هی ازشون حرف میزد، هی ربط و بی ربط حرفشون رو پیش میکشید رو دوست نداشتم، تبدیل شده بود به یه جور بازی زبانی که واقعا بیشتر از یک بار نمیشه گفت خلاقانه است. بله، دوستش نداشتم.
اگر بخواهم تمام وقایعی که در این رمان اتفاق میافتند را فهرست کنم، شاید هیچ حادثهای نباشد که برای آدمیزاد رخ داده و در این کتاب از قلم افتاده باشد. نمیخواهم بیانصاف باشم اما چرا اینقدر بدبختی و مصیبت و اتفاق؟ چرا هیچکس روی شانهی روایت رمان نمیزند که کمی آهستهتر زیبا؟! برای رخ دادن هر اتفاق دستکم به اندازه یک دم و بازدم مهلت بده! من که نفس کم میآوردم، چشمهایم به دودو میافتاد. بیماری، فقر، مرگ، خیانت، دروغ، زیرآبزنی، قتل و... بشر دیگر چه خطایی کرده؟! رمان حادثهمحور است. پس نباید انتظار شخصیتپردازی دقیق و با جزئیاتی را داشت. با اینهمه شخصیت سولماز صولتی تا حدود زیادی در ذهن خواننده ثبت میشود. شاید برای اینکه برخلاف دوست گمشدهاش بیشتر از آنکه در فکر نجات آدمهای مفلوک باشد، به خودش و شرایطش فکر میکند. این منفعتطلبی در هر خوانندهای همذاتپنداری را بیدار میکند. رمان از آن دسته رمانهای خوشخوانی است که میشود در چند روز کوتاه خواندنش را تمام کرد اما این ناتمامی اتفاقاً پس از پایان رمان، امتداد نمییابد. سخت میشود باز فکر کرد به مضمون اثر، به شخصیتی در رمان و در یک مقایسه نه چندان صحیح با «جای خالی سلوچ» که هر کدام از شخصیتهایش تا مدتهای طولانی در ذهنات میچرخند و حتا سلوچ با فقدانش در یاد خواننده میماند، شخصیتهای این رمان بهسختی ماندگار میشوند. اما جملات کوتاه، گزنده، تصویرهای زنده و کلمات سرکش ذهنم را درگیر میکند و شاید همین که این ریویو تا اینجا هنوز تمام نشده، نشان میدهد که اگر اندیشهای در اثر من را با خود همراه نکرده، روایت آن من را وادار میکند جمله پس از جملهای بنویسم.
ناتمامي/ زهرا عبدي/ چشمه نا تمامي زهرا عبدي رمان خوبي ست..انقدر خوب كه ميشود انرا يكي از بهترين رمانهاي يك دهه اخير كشورمان حساب كرد. كتاب با خبر گم شدن دانشجوي رشته ادبيات، ليان جفره اي شروع ميشود.رمان دو راوي دارد كه يكي از انها سولماز صولتي هم اتاقي خوابگاهِ ليان است.او كه در ابتدا انچنان در بند گم شدن دوستش نيست با ديدن گريه هاي مادر ليان تصميم ميگيرد حداقل تلاشي براي پيدا كردن او بكند.در اين راه از دست نوشته هاي ليان نيز كمك ميگيرد.راوي ديگر سوم شخص محدود به ليان است و پرده از اتفاقات و وقايعي كه براي ليان افتاده و سولماز به هـيچ طريقي به انها دست پيدا نميكند برميدارد. سولماز اما نميداند كه ليان گم شده است يا خودش را به گم شدن زده است يا اينكه بلايي سرش امده..ليان دختر بوشهري قد بلند و جسوري ست كه در كانون كودكانِ كارِ دروازه غار مشغول به فعاليت بوده است و انجا سر و سري با كولي ها داشته و پايش را وارد ماجراهايي كرده است.از طرفي ديگر در دانشگاه با وجود نفر اول بودن اما سرش براي دردسر درد ميكرده و نزديك به تعليق شدن بوده.او ضمنا عاشق يكي از استادانش(شمسايي)كه روحاني مدرني بوده نيز ميشود و دردسرهايي هم از اين طريق متحمل شده.تقريبا هر كسي كه نزديك او بوده است به جز سولماز و مادرش غيب شده اند.پدرش در كودكي او و پس از يك درگيري با شيلات هيچوقت از دريا بر نميگردد..برادرش پس از افتادن در كار قاچاق دريايي هـيچگاه بر نميگردد..استاد و معشوقش شمسايي همان روزي كه خودش غيب ميشود گم ميشود و در اخر "تنسگل" دختر كولي اي كه ليان محرم رازش بوده همزمان با او غيب ميشود..اما اين غيب شدنها حالت رازالود، تنش وار و تعليق زايي ندارند..كمي بعد توضيح ميدهم چرا؟ سولماز صولتي در ابتداي كتاب تنها يك راوي ست كه در حال شرح وضعيت ليان به عنوان قهرمان اثر است اما هر چه كتاب پيش ميرود شخصيت او پر و بال ميگيرد و حتي تبديل به قدرتمندترين كاراكتر اثر ميشود.در واقع او ميشود قهرمان كتاب كه توامان هم در حال پيگيري دغدغه هاي خودش بعنوان دختري بي اهميت نسبت به سايرين و هم پيدا كردن ليان و بالطبع از نزديك اشنا شدن با دغدغه هاي اوست..در اين تحقيق و تفحص و سفر بيروني و دروني شاهد تبديل شخصيت سولماز از يك دختر خودخواه و فرصت طلب كه از دزدي اموال ديگران نيز واهمه اي ندارد به دختري هستيم كه غصه ديگران را بخورد و اندك تلاشي براي بهبود وضعيت ديگران بكند.او در ضمن در يك سيكل عاشقانه بين-پناه صادقي،دانشجوي مهاجرت كرده،جهانگير اشراق، دانشجوي رتبه يك دانشگاه ولي بيماري كه براي درمان مهاجرت ميكند و شهرام، پسر خاله ثروتمندش قرار دارد.روابطي كه هيچكدام به نوعي به پايان نميرسند و نا تمام ميمانند. سولماز براي يافتن ليان خيابانهاي تهران را زير پا ميگذارد و از نزديك با كثافت اين شهر اشنا ميشود.يكي از نقاط قوت قلم زهرا عبدي طراحي جغرافياي اثر است.او يكجا نويسي نكرده و روايتش در تهران مدام بين خيابانها عوض ميشود و از انجا به بوشهر ميرود و تابي در همان حوالي ميخورد و سپس به تبريز و اهر ميرود.. ناتمامي رماني پر از ارجاع است.اخرين باري كه كتابي با اين حجم از ارجاع خواندم رمان پوست انداختن كارلوس فوئنتوس بود. اشاره به دكتر فاستوسِ كريستوفر مالرو، اسپارتاكوس، داستان دو شهر، شاهنامه، اميل زولا، قتل در قطار سريع السير شرق، بينوايان، آريا دورفمن، قيصر امين پور، كتاب قابيل اونامونو، سبكي تحمل ناپذير هستي ِ كوندرا،شيخ صنعان و تهمتن و وقايع نامه حمزه اصفهاني و دهخدا و سمك عيار و..از جمله ارجاعات بيشمار اثر هستند كه اكثرشان به هدف مينشينند و بجا هستند و يكي دوتا زياده و نا بجا.. كاملا مشخص است كه نويسنده به مكانها و موقعيتهاي جغرافيايي، اسطوره شناسي و تاريخ وقوف دارد يا حداقل براي وقوف به انها تحقيق مبسوطي كرده. زهرا عبدي نويسنده متعد و با دانشي ست..اثر او نقبي به دل جامعه هراس زده تهران است و مسائل و مناقشات متنوعي از وضعيت امروز و ديروز كشورمان را از حاشيه به متن ميكشاند..موضوعات مختلفي مانند فروختن حق صيد ماهيگيري، مجوز صدور ماهي گيري صنعتي از طرف شيلات، بي كاري و فقر مردم يك شهر بندري كه تبديل به بندري نظامي شده است، شهري كه هر كشور ديگري بود پر رونق ترين شهر ان كشور بود، قاچاق، معضلات و باند بازي هاي دانشگاهي از سوي افرادي كه مقامشان را با جاي مهر و چاپلوسي و رانت و..به دست اورده اند نه به دليل لياقت و سوادشان، عدم شايسته سالاري در دانشگاه، فقر و وضعيت كودكان كار و كولي هاي بي شناسنامه مضمون و موتيف اصلي كتاب كه كل روايت روي كاكل ان پيش ميرود اين جمله است؛ "گويا تمام قصه هاي دنيا از روي هم نوشته شده است" كه به اين صورت هم تكرار شده است؛ "اگر قصه را هم مجازات تلخي ست به تكرار ان است" در واقع راوي با تشبيهات بسياري مانند شبيه كردن خودش و ليان به گيل گمش و انكيدو، جعفري به مهد عليا، كاراكتري ديگري به هوم بابا، جهانگير اشراق به جهانگير صور اسرافيل و ..قصد دارد به مخاطب بفهماند كه سرگذشت همه اينها شبيه به هم است و اينها همه دور باطل است. در جايي راوي ميگويد؛ "بالاخره روزي يك نفر از راه ميرسد و بهت ميفهماند قصه را تو نمي نويسي كه تمام كردنش با تو باشد.حتا نا تمام گذاشتنش هم با تو نيست.اسمش را بگذار جبر يا اختيار مشروط؛نتيجه يكي است" به همين دليل تمام ان گم شدنها و غيب شدنها نشانه نماديني از گم شدن در خود است..از نرسيدن به مقصدي كه هر كس براي خودش متصور است.البته كه ليان و شمسايي و..در محيط داستان واقعا گم ميشوند ولي كاركردشان در باطن و در بين لايه هاي اثر چيز ديگري ست.تمام افرادي كه در اثر گم ميشوند دغدغه اي دارند.ليان دغدغه ي وضعيت بچه هاي كار و شمسايي را دارد،شمسايي دغدغه دين و ليان را دارد، پدر ليان دغدغه وضعيت شهرش و دريا را دارد، برادر ليان دغدغه كار دارد و انسگل دغدغه حامي را دارد..و تنها كسي كه گم نشده است سولماز صولتي ست زيرا تا قبل از گم شدن ليان هيچ دغدغه اي نداشته است و حاضر بوده به هر وسيله اي به هدفش برسد..راوي جايي ميگويد "بودن را با هـيج مدلي از نبودن حتي شرافتمندانه و قهرمانانه عوض نميكند" شروع كتاب من را ياد شروع جاي خالي سلوچ انداخت..هر دو كتاب با گم شدن يا فرار كردن يك شخصيت شروع ميشوند، هيچكدام مستقيم در داستان حضور ندارند و سپس اثر به روايت مشكلاتي ميپردازد كه در غيابشان دامنگير اطرافيان انها ميشود.دولت ابادي در اثرش به معضلات و مشكلات پيش امده براي زنِ يك مردِ غايب در محيطي سنتي- روستايي و ورود مدرنيته به روستاها، صنعتي شدن كشاورزي و خالي شدن روستاها ميپردازد اما كتاب عبدي جهان شمول تر است.تقريبا مضموني نيست كه در اثر به كار گرفته نشده باشد.انگار عبدي خود را موظف كرده تا از هر دري و از هر مشكلي در اثرش ياد كند..به همين دليل و با وجود روشنگر بودن كتاب اثر بسيار شلوغ به نظر ميرسد.ضمن اينكه قصه گويي براي دولت ابادي در اولويت بوده است ولي اثر عبدي با وجود اينكه همزمان و به صورت موازي چهار خط داستاني را پيش ميبرد چندان قصه گو نيست.البته اثر ضرباهنگ بالايي دارد و شخصيت پردازي بخوبي انجام ميگيرد ولي جنس روايت به نوعي ست كه بيشتر ميخواهد پيامش را انتقال بدهد نه داستانش را.. در قسمتي از كتاب راوي ميگويد؛ "من فيلمي كه زور ميزند تا پيام بدهد را دوست ندارم" من اما كتاب خانم عبدي را دوست داشتم چون براي انتقال پيامش زور نميزند ولي خوب هدف اولش قصه نبوده است. اما دو جاي كتاب، ديدار راوي با وحيد جمعه و جواد جوكي به قوت بقيه اثر نيست.استحكام ندارد و بجاي ان ادا دارد.قسمت انتخاب اسم براي درختان در كانون بچه هاي كار هم چندان جالب نيست.داستان پشت اسمها قانع كننده نيست و نويسنده ميتوانست يا داستانهاي بهتري براي انها خلق كند يا اسمهاي ديگري..
_ امشب به این نتیجه رسیدم که گم شدن بدترین اتفاقی است که ممکن است برای کسی بیفتد. حتی از مرگ هم نا امید کننده تر است. یک پایان کاملا باز برای یک ماجرای کاملا بسته. _ در تمامی کشورها شهری وجود دارد که می شود گفت نمادی از کلیت وجودی آن کشور است، برای ما، تهران نمادی از زندگی در اوج رفاه و آرامش و آسایش است. در ناتمامی تهران جوری به تصویر کشیده می شود که می بینیم در ورای لفاف زیبا و هوش از سر بر این شهر به غده ای چرکین می ماند که هرچه بیشتر از آن می داند بیشتر از آن متنفر می شوید. و چه بسیار انسانهایی که به فریب همین ظواهر زیبا در گرداب این شهر غرق شدند. صراحت بیان نویسنده را شدیدا پسندیدم، وقتی که از زندگی کولی ها روایت می کنی باید همه چیز را هرچه نزدیکتر به واقعیت روایت کنی، چون ما همگی بسیار با صحنه های مشابه روبرو شده ایم و فقط با صراحت می شود باورپذیرش کرد. چه بسیار پسندیدم نوع روایت را، کمی از زبان سولماز و کمی از زبان لیان و کمی از زبان راوی ای متفاوت ولی آگاه به همه چیز. فصل به فصل پیش می رویم، هر شخصیتی که وارد می شود با خود کمی قصه می آورد و هیجان و ما به دنبال تمام شدن ناتمامی ها جلو می رویم. نویسنده به خوبی توانسته به یکباره حس های مختلفی به شما القا کند، لیان به خواسته خودش گمشده؟ مرده یا کشته شد؟ به دنبال معشوقش روانه شده؟. قصه دیدی سیاست گونه نیز دارد. وقتی بخل و حسد ها و تنگ نظری ها و کنترل شدیدی بر فضایی چون فضای دانشگاه به وجود می آید هر کس باید جبهه خودش را مشخص کند، جبهه موافق جریان می مانند و ترقی می کنند و جبهه مخالف رانده و محروم می ماند هرچند که دارای حداکثر صلاحیت باشد. کتاب به بی تفاوتی به مهری انسانها طعنه می زند جایی که کسی به دنبال مفقود شدن لیان نیست و برایشان اهمیتی ندارد، جایی که فوت عزیزان اشکی بر گونه ها جاری نمی کند، جایی که شخصی که به ما چون مجنونی دلبسته و رفته رفته هرچه فلج تر می شود ما او را نادیده تر می گیریم و به دنبال رسیدن به منفعت خویش هستیم، به هر قیمتی که شده. در جایی هم که منتظر اتمام هستیم همه چیز با ناتمامی به پایان میرسد، ناتمامی ای که همیشه وجود داشته حتی برای مرگ. مرگ پایان زندگی نیست بلکه یک ناتمامی ایست بر تمامی اعمال انجام نشده و حرف های نگفته و لذت های نبرده و در انتها بگویم که نویسنده چه خوب از وقایع تاریخی برای پیش برد و مقایسه وقایع نسبت به گذشت زمان استفاده کرده. ما هنوز هم صور اسرافیل در وجودمان هست هم دهخدا، هم گیل گمش و هم انکیدو.
نظر شخصی من این هست که کتاب رو نخونید کتابهای بهتری برای خوندن هست شاید اگر عذاب وجدان کتاب نصفه رها شده نداشتم کتاب رو تموم نمیکردم درسته که بیشتر از قبل درباره گیلگمش خوندم در این کتاب و کلی اطلاعات دیگه اما فکر میکنم حیف شدن
اگر بنویسم از بهترین کتابهای عمرم شاید کم نگفته باشم. شاید اینکه نویسندهاش ایرانی است در تاثیرگذاری آن بر من نقش داشته است. صدایی جسور، دقیق، پر از ظرافت و نکته، آشنا با پیچ و خم دادن به روایت داستانی در ادبیات ما بلند شده است. زهرا عبدی در این دومین کارش به نظرم کاری کرده است کارستان. اسطوره را با دردهای اجتماعی ما پیوند زده است. در طول داستان هم با تاریخ مواجه میشویم، هم با مسائل حاد اجتماعی. هم در قشرهای اجتماعی متفاوت سیر میکنیم، هم با گوشههای از ادبیات فارسیمان آشنا میشویم. هم درگیر روایتی ماجراجویانه میشویم و هم وارد ماجراهایی عشقی. و تشبیهها و توصیفهایش واقعاً خاص و منحصر به فرد است. دست مریزاد به خانم زهرا عبدی
دلم میخواد برای این کتاب بایستم و کلاهم رو از سر بردارم. چه شکنجه ی دلچسبی بود این قصه. باید قصه ی ناتمومی توی ذهنت داشته باشی تا ناتمامی رو دوست تر داشته باشی، باید ته ذهنت به تمامِ ناتمام هات فکر کنی تا ناتمامی بهت بچسبه... باید جعبه ی حسرت هات رو باز کنی و بذاری بهت برگردن، و بعد اجازه بدی این کتاب و اون جعبه، مثل یه غول دهنشون رو باز کنن و تو رو یک جا قورت بدن... و حالا تصور کن که میون تموم قصه های ناتمام زندگیت داری نفس میکشی؛ به قصه ناتمامی خوش اومدی.
امید گاهی تمام حماقت ها را معنای متعالی ابلهانه ای می بخشد.
قصه ی ناتمامی، قصه گم شدن لیان بود. لیانی که نیست ولی بیشتر از همه میون قصه حضور داره. و حالا تمام فکر سولماز - هم اتاقی لیان - اینه که اون کجاست، و چرا هیچکس دنبالش نمی گرده. و توی این مسیر تماشاگر انقلاب سولماز میشیم، سولمازی که قراره شگفت زده مون کنه و بی پرده حقایق زیادی رو از خودش و جهان نشونمون بده. و وقتی میگم بی پرده، یعنی اونقدر پرده ها رو کنار بزنیم تا سیاهی این جهان سیاه و سفید رو با جزئیات به چشم ببینیم... و چه تصویر دردناکی...
من این صداقت ناتمامی، این جریان کثیف و نفرت انگیز، و این مزه تلخ زیر زبونم رو دوست دارم... و به همین خاطر مطمئنم که باز هم از زهرا عبدی خواهم خوند...
دارم به تمامِ ناتمام های زندگیم فکر می کنم. به همه ی اون نقطه هایی که بی مقدمه وسط جمله هام افتادن. دارم به این فکر می کنم که چرا تموم کردن رو یاد نمی گیریم... که آخرش با این همه ناتمومی چی میشه؟
عادت میکنی؛ اول به خودت، بعد به هرچه پیش آید. هرچه اوضاع بدتر باشد، ضریب عادت تصاعدی بالاتر می رود.
در تمام مدتی که میدوید به این فکر میکرد آدمها تا وقتی خیلی نزدیکشان نشدهای،همانی هستند که تو از آنها در ذهنت ساختهای ،اما وقتی کمی نزدیک میشوی بیشتر خودشان میشوند و کمتر شبیه ذهنیت تواَند.شاید برای همین است که بعد از هر نزدیکشدنی،دوری لازم است؛فرصتی برای بازسازی تصویری که از محبوب ساختهای،تصویری که هر چه تلاش کنی با اصلش برابر نمیشود.برای همین شاید نزدیکشدن همیشه کراهت به دنبال دارد. #ناتمامی #زهرا_عبدی 📝داستان به طور موازی در مورد دو دختر دانشجوی ادبیاته که داستان زندگیشون خیلی هیجانانگیز بود.رمان تلفیقی از زندگی این دو دختر به نامهای سولماز و لیان بود و همینطور آدمهایی که اینها باهاشون سروکار دارند.از اسم کتاب هم مشخصه که داستان ناتمام باقی میمونه.شخصا کتاب رو دوست داشتم
ایدهی اولیهی نویسنده اینه که بگه داستانهای بشر از ابتدا تا الان یکیان و ایدهی دومش اینه که بگه قصهها ناتمومن. و این دو تا ایده هیچ جوره با هم توی این قصه جمع نمیشه. چون اون داستانهایی که نویسنده اسم میبره ازشون، یه شروع و پایان درخوری دارن و مثل «ناتمامی» ناتمام نیستند. مقایسه اتفاقات کتاب با داستانهایی مثل گیلگمش و جهانگیرخان صور اسرافیل انقدر رو و دائم تکرار میشه که از یه جایی به بعد به شدت خسته کننده میشه. نوادهی جهانگیر خان صور اسرافیل توی قصهست بعد دقیقا عاشق دختری میشه عین معشوق پدربزرگش. بعد اسم خودشم جهانگیره. یکم به نظرم این مدل داستان گویی دست کم گرفتن هوش و شعور خواننده ست. چه بسا نویسنده میتونست با برقرار کردن روابط ظریفتر پیامشو بهتر منتقل کنه. «ناتمامی» تلاششو کرده شخصیت محور باشه اما نه شخصیت محوره نه حادثه محوره. اوائل داستان مطرح میشه که لیان و تنسگل باهمن. تا ته داستان ماجرای گم شدن این دونفر ذرهای پیشرفت نمیکنه. ورود و خروج بقیه کاراکترها نه در راستای پیش برد قصه ست، نه روشن کردن وجوه کاراکتر اصلی. فقط اومدن یه روایتی از مشکلات خودشون گفتن که ما مطمئن بشیم پلیدتر و سیاهتر از تهران جایی توی جهان نیست. مثال اوردن از داستانهای و اشخاص تاریخی سیاسی بازیگر و... در خدمت داستان نیس بیشتر هدف این بوده که نویسنده هرچه که میدونه رو خرج داستان بکنه. فضا سازی ها مثل دانشگاه و کودکان کار و حتی فضاهای قومیتی مثل خانوادهی تُرک سولماز و خانوادهی بوشهری لیان پر از کلیشهست. حتی حضور جملات کلیشهای مثل «همیشه پای یک زن درمیان است». و در نهایت اونچه که داستان رو بهم وصل میکنه یه سری جمله هایه که قابلیت کپشن شدنشون خیلی خوبه ولی داستان رو نجات نمیدن.
ناتمامی داستان بسیار خوبی دارد، با کشش مناسبی که جذابیتش را تقریبا به میزان یکسان در تمام طول داستان حفظ کرده است. ناتمامی، داستانِ ناتمام داستانهای دهشتناک اطراف خودمان است، همینجا بیخ گوشمان و خوبیاش این است که ماجرا را طوری به تصویر میکشد که احساس نکنی از زندگی بر روی سیاره دیگری سخن میگوید. ناتمامی از زندگیهای ناتمام سخن میگوید و ترس نه از مرگ که از ناتمام ماندن همه کارهایی که باید تمام میشد، اما نشد. انگار که همه آدمهای روی کره زمین ناتمام ماندهاند، گویی با هزاران قصه ناتمام مواجهیم که هیچ وقت تمام نمیشوند و هر روز بر تعدادشان افزوده میشود. خیلی از داستانهای ایرانی از نگاه من، افسردگی خاصی دارند. یک نوع سیاهی آزاردهنده که لزوما هم ربطی به غم و غصه شخصیتهای داستان ندارد. یعنی داستان میتواند آنقدر غمناک باشد که آدم را به های های گریستن وادارد، اما این نوع خاص از افسردگی و سیاهی را نداشته باشد. شاید چون نوعی افسردگی و سیاهی از پیش تعیینشده است که از عجز میآید و آنقدر محتوم است که کشمکشهای درونی انسانها و محیطشان جایی در آن ندارد. آدمهایی هستند که حتی در مواجهه با سرنوشت محتومشان این سیاهی را ندارند. سیاهی خاص آدمهای تسلیم. ناتمامی با همه تلخیاش این سیاهی را نداشت. انگار که نسل بشر با وجود آنکه میراثدار ناتمامی اجدادش است و هر آدمی حلقهای بر این زنجیر ناتمامی، اما تسلیم هم نشده است، هنوز کارهایی برای انجام دادن دارد و هنوز در کشاکش نیمههای سپید و سیاهش در جنگ است.
فهمید گاهی می شود برای عاشقی برنامه ریزی کرد،حتا از قبل درباره چند و چونش فکر کرد.اما از یک جایی به بعد،دیگر این تو،همان توی قبلی نیستی و این عشق است که برایت احوال ردیف می کند و روزگار می چیند.
ناتمامی از اطوار به دور است. هرچند گاه به گاه نویسنده بیانیه ای هم در دل داستانش می دهد. داستانِ بلند خوبی ست و شخصیت پردازی اش هم قابل باور. گاهی نویسنده البته اصرار می کند که توصیف هایی خاص بکند که البته نبودشان هیچ توفیری در متن ندارد چیزی به داستان اضافه نمی کند. مثلن این توصیف که آب دهانم مثل خنجری که در غلافش فرو نمی رود در گلویم گیر کرده! از این دست جمله سازی ها کمابیش در دل داستان هست که من نمی پسندم(سلیقه ی شخصی) انگار یک جور اصرار می شود به متفاوت بودن. نویسنده حرفش گفتن همین قصه است که خوب هم دارد تعریفش می کند و گاهی این تعبیرهای به گمانم نابه جا متن را از یک دستی می اندازد. این را هم بنویسم که خیلی جاها جمله بندی های جانانه ای هم دارد که در متن به خوبی برجسته هم می شوند .داستان یک جنبه ی خوب دیگرش شهری بودن و چندپارگی ی موقعیت های مکانی اش هم هست و البته این رو در رویی نویسنده با اجتماعی که خودش را از آن سوا نکرده و حتا جاهایی خوب تن می دهد به قراردادهای گویی نپذیرفتنی اش. او از ابتدا با خواننده اش این قرارداد را می بندد که ناتمامی یک روایت از ناتمام هاست و این را با بازتعریف اسطوره ی گیلگمش همان ابتدای کار بیان می کند. ناتمامی داستان خوبی ست که نویسنده ی خوبی دارد 96-10-18
عجب آن دلبر زیبا کجا شد؟ عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور میداد کجا شد ای عجب بیما کجا شد؟
دلم چون برگ میلرزد همه روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد؟ *** ناتمامیِ خانم عبدی قدمی رو به جلو است. من بعد از سالها ملول گشتن از داستانهای فارسی سالیان اخیر با اثری مواجه شدم که خوندار بود و از همان کلمات ابتدایی خواننده را درگیر داستان میکند. شخصیتها باور پذیرند. عمق دارند؛ این موضوع کمی نیست. شما شخصیت داستانی پاستوریزه از جنس آثار خانم پیرزاد و مقلدان ایشان نمیبینید، مواجه نیستید. مشخصاً نویسنده برای کاراکترهای داستانش شخصیتپردازی و نقشه ریخته است یک شروع خوب و جان دار، اواسط داستان ریتم داستان کاملاً آگاهانه کندتر میشود و در پایان داستان، رمان ناتمامی کاملاً ناتمام به پایان میرسد
چند موضوع: در مواجهه با یک اثر ادبی یکی از بایدها ابتدا نگاه کردن به کلیت ساختار اثر است و پس از آن بخش بخش کردن آن اثر و نقد کردن آن. خوشبختانه دیگر بیشتر خوانندگان نقد کردن را به معنای تخریب و یا تحسین یک اثر نمیدانند. نقد صرفاً بیان دیدگاههای بیننده، خواننده، شنونده است که علم آن ساحت را دارد، پس این نوشتار در زمرهی مدح و تخریب قرار نمیگیرد خانم عبدی به خوبی پیرامون خود را دیده است. به خوبی آنچه میتوانسته و بضاعتش بوده شنیده است و حاصلش شده است رمانی که از شروهخوانی در آن شاهد هستیم تا رقص و آواز سعید شنبهزاده و گیلگمش و میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل و دوبیتیهای فائز و حافظ و مولانا و ...و همهی اینها شده است نویسندهای که باسواد است، خوانده است، میخواند و در زمان توقف نکرده است حاصل، ناتمامی اثر محترمی است. خارج از صفحات پایانی داستان و اشارهی مستقیم نویسنده که خوشش نمیآید از کسانی که اثر خود را با پایان باز به اتمام میرسانند(نقل به مضمون و حقیقتاً موقع خوانش صفحات آخر از خودم میپرسیدم دختر این همه روایت و خرده داستان را چگونه میخواهی جمع کنی؟) و پایان ناموفق آن، اثری است که فضای داستان و شخصیتها در یاد خواننده باقی میماند و میتواند یک کتاب آبرومندی باشد برای پیشنهاد خوانش و لذت بردن از داستان هر چند در کتاب بعدی، نویسنده ده گام به پس بر میدارد که دربارهی آن خواهم نوشت
کتاب ناتمامی دومین داستان بلند زهرا عبدی به همت نشر چشمه منتشر و به چاپ دوم رسیده است. کتاب روایت همزمان زندگی دو هم اتاقی معتبرترین دانشگاه علوم انسانی ایران است که دانشجوی رشته ادبیات در مقطع کارشناسی ارشدند. داستان با طرح سوالاتی در مورد زندگی لیان و سولماز آغاز شده و به مرور بر سوالات افزوده می شود. گم شدن لیان و تلاش سولماز برای یافتن سرنخی درباره این حادثه تلخ و امید به یافتن خبری از او باعث تداوم داستان است. به مرور شخصیتهای جدیدی به داستان افزوده می شوند که هر کدام داستان زندگی خود را دارند و سوالات خود را به روند داستان میافزایند. روابط عاطفی در خلال داستان شکل میگیرد یا در واقع در ابتدای شکل گیری و شک و تردیدهای آن توسط یکی یا هر دو باقی میمانند. تم داستان کمی عاشقانه، کمی انتقادی، کمی سیاسی، کمی دلهره آور و کمی هم جنایی است. ترکیب همه این «کمی» ها خوب درآمده و خواننده را تا انتهای داستان با خود همراه و مشتاق حفظ میکند. لحظات تردید بین خواستن و نخواستن، ترس و شجاعت، عشق و بیخیالی، اخلاق مداری و منفعت طلبی هم خوب در کنار هم جفت و جور شده اند. کنایه هایی که برای خواننده قشر متوسط دانشگاه رفته ایرانی یادآور خاطرات زیسته شده اش است بالاخص رویدادهای دهه هشتاد و تاثیر و تاثر آن در محیط دانشگاهی بر جذابیت داستان میافزاید. آگاهی نویسنده درباره اقشاری که تمرکز اصلی داستان بر روی آنها نهاده شده، کولی ها، بندری ها، دانشگاهی ها و آذری ها نشانه خوبی است که نویسنده تلاش کرده بداند راجع به چه کسانی قرار است بنویسد. مشکل کتاب از آنجا آغاز می شود که تمام می شود. وقتی با ناامیدی به صفحات پایانی میرسی و میدانی که نویسنده نمیتواند هیچ یک از سوالات اصلی طرح شده در کتاب را در این صفحات کم باقیمانده پاسخ دهد. و در آخر خواننده می ماند و ناتمامی کتابی که به اسمش بیشتر از آن تشابه دارد که بگویی ده بار این واژه به زور در متن چپانده شده بود که بی جهت بر روی جلد نیامده باشد. این شباهت را اما من دوست نداشتم. روند نه چندان نویی که انگار در هنر ایرانی مد دائم شده در سینما و حالا در داستان گویی هم دست از سر ما بر نمیدارد. اینطور نیست که نویسنده تو را در بین چند گزینه با احتمال رخداد معقول و کلیدی در دست بگذارد که تو خود کلید را در قفل بچرخانی و قفل را باز کنی و هیجان زده شوی که من پایانی بر سوالات یافتم. اینجوری است که تو وسط- دقیقا وسط- داستان وقتی هنوز هیچ کلیدی دستت نداده اند رها می شوی جوری که دلت میگیرد از اثر هنری که این ساعتها که خواندمت یا دیدمت شد هیچ به هیچ. لیان چه شد؟ دکتر شمسایی کجا رفت؟ تسنگل کجاست؟ سولماز زنده ماند؟ چه کرد با دکتر جعفری اش؟ جعفری چه میخواست از او اصلا از همان آغاز؟ جهانگیر چه می شود؟ اینها تازه سوالات اصلی است! بگذریم از آنچه که جانبی مطرح شد و رها شد و من ماندم و یک ناتمامی در ابعاد تک تک موضوعات کتاب
کتاب بسیار پر ماجرایی بود و یک سره و یک نفس داستان تعریف میکرد، که یعنی از آن کتابهایی بود که آدم تا تمام نکند زمین نمیگذارد. نثر رمان روان و قابل قبول بود. ماجراهای رمان همه سرشار از دغدغه های شریف و معاصر بودن و به عبارت دیگه، رمان از زمانۀ خودش تأثیر پذیرفته بود. از زمانه ای سرشار از زشتی و قشنگی ها در کنار هم. فضای دانشگاه که بخش اعظمی از رمان رو به خودش اختصاص داده محدود نشده به رابطۀ میان دختران و پسران، بلکه باند بازی ها و سیاست رو در دانشگاه و میان اساتید پر رنگ کرده. فضای پایین شهر که بخش عمدۀ دیگر رمان بود هم محدود نشده به کافی شاپ و زندگی طبقۀ متوسط و زندگی کودکان کار و خیابان خواب ها و غیره رو دستمایه قرار میده. همچنین، رمان پایتخت زده نبود. و بخش های اعظمی از اون در جنوب و فضای دریای جنوب میگذشت و بخش اعظم دیگه در آذربایجان وغیره. و نویسنده شناخت خوبی از هرکدام از این شهرهای دیگر داشت که به جا و جذاب به خواننده داده شده بود. روایت های موازی و ارجاع مکرر به تاریخ ایران (مثل ماجرای جهانگیرخان صور اسرافیل و دهخدا) و ادبیات قدیم (نظیر گیل گمش و انکیدو) به شدت جذاب کرده بود رمان رو. خلاصه که یکی از بهترین رمان های معاصر هست که خوانده ام و به همه توصیه میشد شدیییییییییید
داستان خیلی خوب و با کشش مناسبی پیش میره و خواننده رو به خوبی با خودش همراه میکنه. هر چه قدر با قصه پیش میریم اطلاعات تازهتری از شخصیتها داده میشه، با این همه مثل اسم کتاب همه چیز ناتمامه. دنبال کردن سیر و تغییرات شخصیتی سولماز برای من خیلی جالب بود و فضای شهر اهر و ویژگیهای شخصیتی آدمها و بافت شهری اونجا خیلی خوب توصیف شده بود. داستان تاریکی و سیاهی کم نداره و همین هم شاید خواندنش رو چندان آسون نکنه.
در واقع امتیازش بیشتر از سه ستاره است، سهونیم شاید. ریتم بسیار خوبی داشت. هرچند خبری از تکنیک مورد علاقهام-سیال ذهن- نبود اما رفت و برگشت های زمانی و گریزهای هرچند کوتاه به شخصیتها و وقایع تاریخی خواندنش را جذاب میکرد. نکته مثبت دیگر، شخصیتهای باور کردنیاش بود، از اساتید دانشگاه که بودنشان در آن جایگاه هیچ ربطی به میزان سوادشان ندارد و تنها نشان وصل بودنشان به ازما بهتران است تا بچه های کانون دانشگاه و کانون دروازه غار و شخصیت خاکستری سولمازکه تکلیفت باهاش روشن نبود. به نظرم وقایع فصل آخر بیش از گنجایش این داستان بودند، این درست که نویسنده میخواست داستانش را و بالطبع خواننده را در ناتمامی رها کند اما به نظرم انبوه حوادثی که پیشتر رخ داده بودند برای یک رمان دویست و خردهای صفحهای کفایت میکرد. درکل کتاب خوبی بود به جهت روایی و قصه گو بودن و همراه کردن خواننده با خود، مشتاق خواندن کتابهای بعدی خانم عبدی هستم.
قلم نویسنده عالی بود اما داستانپردازی... داستان فضای خوابگاهی و دانشجویی با درونمایهی اجتماعی، سیاسی و مذهبی داره. همه چیز برای خلق یک اثر به یاد موندنی آماده بود: ایدهی جالب، داستان هنجارشکن، قلم عالی. اما... اما نوع پرداخت و پیشبرد داستان برای من انسجام لازم رو نداشت. فضای داستان اغراقشده بود و همذاتپنداری من رو برنمیانگیخت. شخصیتها گنگ و غیر قابل باور بودن و هیچ تصوری ازشون توی ذهن من شکل نگرفت. امتیازم به کتاب دو، اما یک امتیاز اضافه به مهارت تکنیکی زهرا عبدی میدم پس با ارفاق ۳. -------------------- جملات کتابها: بیشتر آدمهایی که میشناسم تحمل یک آدم سرزنده را ندارند. کسی که سرزندگیاش به تو یادآوری کند که مردهای، یا در حال مردنی. ... هیچ خبرگذاری رسمیای دربارهی خبر ناپدید شدن دکتر شمسایی منتشر نکرده. حالا اگر یک گاو در عراق به سربازان آمریکایی شاخ زده بود، تمام خبرگذاریهای ایران دربارهاش مینوشتند. ... دلم پر میشود از نبودنش. ... زنانگیام مثل شیشهی الکلی که درش باز مانده باشد، تا ته پریده. ... آدمها تا وقتی خیلی نزدیکشان نشدهای، همانی هستند که تو از آنها در ذهنت ساختهای، اما وقتی کمی نزدیک میشوی بیشتر خودشان میشوند و کمتر شبیه ذهنیت تواند. ... میداند این یک عشق نامعمول است اما به احوالش میارزد.
نثرِ کتاب را خیلی دوست داشتم. به نظرم خیلی قوی و دلنیشن آمد، شاید قویتر از همهی رمانهای فارسیای که تا به حال خواندهام (که البته تعدادشان زیاد هم نیست). تقریباً هیچ جای کتاب حوصلهام سر نرفت. چیزی که خواندنِ کتاب را راحتتر هم میکند کوتاه بودن فصلهای آن است. مخلوط شدن قصه با تاریخ، مثل سرگذشتِ میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل، آنرا جذابتر هم میکرد.
جهانبینی نویسنده را بسیار دوست داشتم. این که آدمهایی که کارهای نامعمولی میکنند�� آدمهای معمولیای هستند که در شرایط نامعمولی گیر افتادهاند. جبر و بدشانسیای که کلِ زندگی آدمها را رقم میزند. این که ناتمامی دردناکتر از مرگ است.
نویسنده هیچ تعارفی با خواننده ندارد و واقعگراست. هیچ کسی قهرمانِ اخلاق نیست. تنها شاید توزیعِ این همه اتفاقِ بد، که همه واقعی و باورپذیر هستند، میان تنها دونفر و اطرافیانشان کمی باورناپذیر باشد.
با احترام به نویسنده و خوانندگانی که به هر دلیل از این کتاب خوششان آمده: من حدود صد ص اول این کتاب را آنهم به زور توانستم تحمل کنم و بخوانم. تصویری که از دانشجو، دانشگاه، استاد دانشگاه و از همه بدتر خوابگاه (که خود من لحظه لحظش را نفس کشیده ام ) ارائه می دهد، یادآور فیلم و سریال های دهه ی شصت و هفتاد تلویزیون است. یادآور آن دخترهای دانشجو با مانتوهای گشاد و اپل دار و آن پسرهای شلوار پارچه ای که با یک جزوه رد و بدل کردن عاشق هم می شدند! تصویری که این کتاب از دانشجو، دانشگاه و استاد این دهه ارائه می دهد به شدت کلیشه ای و توهین انگیز به شعور خواننده است. قطعا از چنین کتابی نمی توان انتظار داشت که استیل داشته باشد . اما داستان...؟ این روزها بیشتر و بیشتر از خودم می پرسم نویسنده ی جوان ایرانی چه درکی از مفهوم بازنمایی، بازنمود یا همان représentation دارند؟ آیا اثر ادبی نباید مرزهای یک واقعیت اجتماعی را اندکی هم که شده جابجا کند؟ و این کتاب دقیقا چه مرزی را جابجا کرده؟ جز اینکه صدها اصله درخت و هزاران تن کاغذ قطعا برای چاپش به هدر رفته!!! با خواندن این جور کتاب های زورکی که عده ای قلم به دست ( و نه نویسنده) ی زورکی آن ها را نوشته اند دلم بیشتر برای طبیعتی که به هدر می رود می سوزد تا وقت خودم و امثال خوم. دانشجوهای کلیشه ای، اساتید کلیشه ای، حرف های کلیشه ای، عشق های کلیشه ای... و عجیب نیست که ادبیات امروز ما جز چند جایزه ی وطنی در سطح بین المللی حرفی برای گفتن ندارد. کافیست یکی از کتاب های نویسندگان آفریقایی یا دیگر نویسندگان کاندید جوایز گنکور را به دست بگیرید تا به عمق فاجعه ای که در مورد ادبیات متأخر ما رخ داده پی ببرید!!! شاید خیلی از خوانندگان با این نظر موافق نباشند اما شخصا فکر می کنم ادبیات چیزی جز تعریف کردن یک قصه آن هم از نوع کلیشه ای و بی سر و تهش است (اتفاقی که در مورد خیلی از نویسندگان نشر چشمه ای متاسفانه افتاده است). ادبیات باید مرز باورهای خواننده را جابجا کند. اتفاقی که نه تنها در این کتاب بلکه در بسیاری از کتاب ها و رمان های متأخر دیگر هم نیفتاده است. و اینکه نویسندگی مکانیکی یا تعمیر کامپیوتر و لوازم خانگی یا... نیست که نسخه ی از پیش تعیین شده داشته باشد تازه آن هم از این نوع کلیشه ای و شعار زده اش!!!
پنج ستاره به خاطر بیان حقیقت، هرچند هنوز هم نمیدانم علت این بی سانسوری چه میتواند باشد، من هنوز وقت ترجمه دست و دلم می لرزد برای بغل کردن دوتا بچه ی ده، یازده ساله و مطمئنم در نسخه ی چاپی کتاب حذف خواهد شد. آیا باید امیدوار بود؟ آیا این کتاب استثناء است؟ از نظر ساختار و روایت جای کار دارد، ویرایش و بازنویسی لازم دارد. خیلی از شخصیت ها می توانند حذف شوند که خیلی کتاب را منجسم تر می کند. بزرگ ترین مشکل کتاب پراکندگی است، که همین باعث شخصیت پردازی ضعیف شده. اگر تمرکز کار روی سه روایت لیان و سولماز و شمسایی گذاشته شده بود، و این سه شخصیت هر کدام صدای خودشان را داشتند، نتیجه بسیار بسیار بهتر می شد و دیگر این که، این همه اتفاق و نخ در هم پیچیده ی مشکلات تا قبل از آبان نود و هشت شاید عجیب به نظر می رسید اما الان به طرز خنده آوری طبیعی است، کودتا و مرگ و زلزله و جنگ جهانی سوم و اپیدمی و قتل ناموسی همه در عرض یک ماه؟ آه بله بدتر از این را هم داشته ایم و آخر سر بگویم که من این کتاب را در بوشهر خواندم، در شرجی دلچسب قبل تابستان، کنار دریای باسیدون که آرام تر و زلال تر از همیشه بود، و لیان جفره ای همان شخصیت خیالی بود که سال های ارشد میخواستم داشته باشم و هرگز نداشتم: صدبار رفتم دم در مرکز کودکان کار و برگشتم چون جرئتش را نداشتم، صدبار برای کسی که دوستش داشتم نامه نوشتم و انداختم دور به جای این که ببرم زیر در اتاق ... صدبار زندگی نکردم. لیان به جای من صدبار زندگی کرد و نشانم داد اگر جرئت داشتم، چه می شد، چه می کردم. و عجیب این که اگر به جای دختر ترسوی فراری از تهران به سمت بوشهر، دختر بی پروای فراری از بوشهر به سمت تهران بودم هم، باز ناتمام می ماندم. ناتمام معلق ... روی امواج دریای باسیدون، شور و حریص و بی رحم و دلتنگ
ریتم تندی داشت داستانش. حادثه و داستان پشت هم. یه جاهایی توصیفات اطناب داشت و خسته کننده کرده بود متن رو. من رمان رو برای حس همدردی و یا گرفتن درک و تجربه میخونم. ولی این کتاب به جز چندتا جمله ناب و تکرار مفهوم تکراری بودن داستان ها و قصه های عالم چیز جدیدی برای من نداشت. خیلی روی چشم شخصیت ها مانور میداد. انگار هر شخصیتی رو باید از رو چشاش توصیف کرد. خز شد اخرش. ولی مطمئنا زهرا عبدی در اینده ای نه چندان دور از نویسنده های خیلی خوب ما خواهد بود، خوشحالم باهاش اشنا شدم.