В последние годы СМИ регулярно пугают людей известиями о том, что "мир охвачен эпидемией одиночества". Обратившись к надёжным статистическим данным, норвежский философ Ларе Свендсен выяснил, что это не совсем так, однако проблема одиночества слишком серьёзна, чтобы ей можно было пренебречь. Кто из нас не испытывает время от времени щемящего чувства одиночества? Эта книга поможет читателю разобраться в том, как связаны одиночество и доверие, одиночество и дружба, одиночество и любовь. Понять, где проходит граница между нашим Я и другими людьми; преодолима ли эта граница. И, в конце концов, взять на себя ответственность за своё одиночество.
کتاب فلسفه تنهایی کتاب مهم و متفاوتی ایست که به ریشه یابی و تعریف مفاهیم اولیه ازتنهایی این درد همیشگی و مزمن بشریت می پردازد . کتاب هشت فصل دارد ، فصل اول معنا و مفهوم تنهایی ،احساس تنهایی و تنها بودن ، بیشتر تعریف این مفاهیم است . فصل دوم به بررسی احساسی تنهایی می پردازد . فصل سوم و فصل مورد علاقه من این که چه کسانی تنها هستند و یا احساس تنهایی می کنند و علت این احساس چیست را شامل میشود . فصل چهارم به بررسی مهمترین علل تنهایی یعنی اعتماد ( داشتن و یا نداشتن آن )می پردازد . فصل بعدی در مورد عشق و دوستی ایست . آیا افراد تنها عاری از احساس عشق ورزی یا فاقد شبکه دوستی گسترده هستند ؟ فصل ششم به زمان حال می پردازد و این که آیا انسان در این زمانه مدرن چه تغییری کرده و چرا و چگونه بیشتر دچار تنهایی می شود ؟فصل هفتم در مورد خلوت گزینی و انزوا است . خانم آرنت در کتاب توتالیتاریسم فرق تنهایی و انزوا را به صورت مختصر شرح داده ، در این بخش کتاب نگاهی گذرا به نظریه های خانم آرنت انداخته شده است . فصل آخر هم به گونه ای نتیجه گیری و آن گونه که خود نویسنده می گوید احساس تنهایی و مسئولیت است . شاید بتوان گفت که کتاب حرف زیادی برای گفتن و آموزش ندارد ، در حقیقت در میانه های کتاب به مفاهیمی بر می خوریم که در فصول اول هم آن ها را خوانده ایم ، یک ایده تکراری در کل کتاب جریان دارد که مانع این می شود که خواننده احساس جدید و تازه ای از خواندن کتاب فلسفه تنهایی بدست آورد .
کتابی در باب تنهایی. تنهایی فیزیکی ، تنهایی درجمع ، اشتباه گرفتن بعضی احساسات با تنهایی ..مثل شرم ، ناامیدی..اثراعتماد براحساس تنهایی ..اثرعشق و..کتاب خوب وساده ای است . موجب فکر وتدبّر دربعضی نقطه نظرات خودم شد.خوشحال شدم که این احساس شایعی است ، حتی دربسیاری که انکارش می کنند وتظاهر به شادمانی می نمایند.کتاب فلسفه ملال ازهمین نویسنده رابیشتر پسندیدم شایدحس ملال درمن قوی تراز احساس تنهایی است .شایدهم مثل بسیاری درتشخیص وتفکیک احساساتم دچاراشتباه هستم. این شعرسعدی هم خارج ازکتاب : هرگزحدیث حاضروغایب شنیده ای من درمیان جمع ودلم جای دیگرست
کتاب فلسفه تنهایی شامل هشت فصل است با این عناوین: جوهر تنهایی، احساس تنهایی، چه کسانی احساس تنهایی میکنند؟، تنهایی و اعتماد، تنهایی دوستی و عشق، فردگرایی و تنهایی، خلوتگزینی، احساس تنهایی و مسئولیت. در کتاب به نظرم بیشتر به تعریف و فلسفه تنهایی پرداخته شده. اینکه حتی تاثیر جنسیت بر تنهایی چی میتونه باشه یا چه کسانی بیشتر درگیر تنهایی میشوند و در چه ردههای سنی؟ حتی مقالاتی ارائه شده که حاوی آمار مربوطه هم هستند. نگاه فرد تنها به جامعه و افراد پیرامون خود مورد بحث قرار گرفته و اینکه تنهایی و حس آن در افراد مختلف چه تاثیری بر روابط اجتماعی و کاری آنها و درجه رضایت از زندگی خواهد داشت. نکتهی جالبی که بهش برخوردم این بود که نویسنده مدعی است که افراد تنها عموما کمال طلب هستند و حتی در موارد دیگر ویژگیهای شخصیتی هم بحث شده بود؛ که جالب بود. کتاب پر از نقل قول از نویسندگان و فلاسفه مختلف است که میتونه نکته مثبتش باشه ولی اینکه منتظر ارائه راهکار از طرف نویسنده باشید؛ به نظرم محقق نشده بود یا اینکه من نتوانستم درکش کنم.
ارسطو میگوید برای تنها زیستن یا حیوان باید بود یا خدا و نیچه میگوید ارسطو مورد سوم را از قلم انداخته است : هر دو می باید بود ، یعنی فیلسوف
«فلسفهی تنهایی» از کتابهای مجموعه تجربه و هنر زندگی نوشته لارس اسوندسن است که به فلسفه، جوهر و ابعاد گوناگون تنهایی و رابطه تنهایی با مفاهیم دیگری همچون دوستی، اعتماد، فردگرایی، سلامتی، مسئولیت و... میپردازد.
شخصا عقیده دارم تنهایی اگر منجر به انزوا و قطع ارتباط ما با دنیای اطرافمان باشد در طولانی مدت آسیب زننده است و اگر منجر به خلوت گزینی کنترل شده که باعث شناخت بیشتر خود و جهان اطرافمان است بشود، مفید و برای رشد ذهنی و عاطفی ضروری است.تعادل بهترین راه حل است.
هرچه زودتر به این حقیقت برسیم هیچکس مسئولیت پر کردن تنهایی ما و به دوش کشیدن بار ما را ندارد و ما به طور کلی در این جهان تنها هستیم بهتر میتوانیم با این قضیه کنار بیاییم. البته که دوستی و عشق تا حدودی میتواند بار تنهایی را کم کند.
این کتاب در هشت فصل و یک پیشگفتار نوشته شده است که عناوین آنها بدین قرار است: جوهر تنهایی احساس تنهایی چه کسانی احساس تنهایی میکنند؟ تنهایی و اعتماد تنهایی، دوستی و عشق فرد گرایی و تنهایی خلوت گزینی احساس تنهایی و مسئولیت است.
در فصل آغازین کتاب نخست به بررسی بار معنایی تنهایی پرداخته میشود و به این نکته اشاره میشود که تنهایی ربطی به تنها بودن ندارد و بحث بیشتر بر سر جنبه احساسی تنهایی است.در ادامه اشکال مختلف تنهایی (تنهایی مزمن،تنهایی موقعیتی، و تنهایی گذرا) هم مورد بررسی قرار میگیرد:
می توان میان سه نوع تنهایی: تنهایی مزمن، تنهایی موقعیتی، و تنهایی گذرا فرق گذاشت. تنهایی مزمن وضعیتی است که در آن فرد گرفتار تنهایی، از اینکه روابط کافی با دیگران ندارد دائما رنج می برد. تنهایی موقعیتی براساس تغییرهایی در زندگی پدید می آید، نظیر مرگ یکی از دوستان نزدیک یا یکی از اعضای خانواده، یا زمانی که رابطه ای عاشقانه پایان می گیرد. تنهایی گذرا هر لحظه می تواند سراغمان بیاید، چه زمانی که در یک مهمانی شلوغ هستیم چه وقتی در خانه تنهاییم. تنهایی موقعیتی گاه خیلی حادتر از تنهایی مزمن است، چون نتیجه آشوبی است ناگهانی در زندگی و همراه با تجربه از دست دادن. مربوط به علل و عوامل بیرونی است. به عکس تنهایی مزمن ریشه در خویشتن خودمان دارد.
در ادامه برای بیشتر روشن شدن بحث احساسی بودن تنهایی بر روی ماهیت احساسات تاکید میشود و به مساله چیستی احساسات میپردازد .نویسنده معتقد است: ما همیشه هم کاملا آگاه نیستیم که حالت احساسیمان چیست. ما برخی احساسات را شرمآور میدانیم و غالبا حتی از خودمان هم پنهان میکنیم تنهایی از جمله همین احساسات است که شرم آور دانسته میشوند.تنهایی، یعنی احساس تنهایی، حاکی از این است که ما روابط اجتماعی ارضا کننده ای نداریم و این حس دردناک وقتی دردناکتر میشود که برای دیگران هم بیان شود.
در رابطه اعتماد و تنهایی نیز در کتاب حاضر مطالبی عرضه شده و به این نکته اشاره میشود که در کشور هایی که ساکنان آنها اعتماد بیشتری از خود نشان میدهند همان کشورهایی هستند که در آنها میزان شیوع تنهایی کمتر است. همچنین برای درک و فهم بهتر تنهایی به نقش عشق ودوستی در زندگی آدمها اشاراتی شده است چراکه این قبیل مسایل پدیدههایی حیاتی از زندگی و خوشبختی انسان را شامل میشوند.در ادامه کتاب بحث فرد مدرن مطرح میشود که چگونه در جامعه امروز فرد بیشتر احساس تنهایی را تجربه میکند. درآخر، نویسنده به بعد خلوت گزینی و انزوا میپردازد او با توجه به وجوه مثبت تنهایی، در نهایت به مسئولیت تک تک افراد در مدیریت تنهایی میپردازد.
نویسنده علت نیاز مبرهن ما به ارتباطات برای رشد شخصی را توضیح میدهد وتشریح میکند تنهایی چه زمانی مفید و سودمند است .
اسوندسون با استفاده از آخرین تحقیقات در فلسفه، روانشناسی و علوم اجتماعی، به کاوش در انواع مختلف تنهایی می پردازد و عوامل اجتماعی و روانشناسانه ای را بررسی می کند که باعث می شوند افراد به سوی تنهایی و انزوا حرکت کنند. اسوندسن در این اثر، نگاهی به اهمیت دوستی و عشق می اندازد و نشان می دهد که تنهایی چگونه می تواند بر کیفیت زندگی، و سلامت روحی و جسمانی ما تأثیرگذار باشد
نویسنده تاکید میکند که گمانه زنی درباره احساس تنهایی باید بر این اساس باشد که آیا دادوستدهای اجتماعی فرد، میل او به برقرار کردن ارتباط با دیگران را ارضا می کند یا خیر؛ یعنی آیا فرد دادوستدهای اجتماعی اش را معنادار می انگارد یا نه. اسوندسون میگوید احساس تنهایی را نمیتوان از روی شمار افرادی که فرد را احاطه کردهاند حدس زد، بلکه بیشتر باید در این زمینه توجه را معطوفِ این مسئله کرد که آیا تعاملات اجتماعی شخص، نیاز او به پیوند با دیگران را ارضاء میکند یا نه _ یعنی آیا شخص تعاملات اجتماعیاش را معنادار میپندارد یا نه.
به باور اسوندسون دیگران فقط تا آن اندازه می توانند متوجه تنهایی ما شوند که ما خودمان آن را به نمایش می گذاریم. هیچ کس دیگری نمی تواند به زور خودش را داخل تنهایی ما کند و آن را محو سازد. اما ما همیشه می توانیم کسی را به داخل تنهایی مان راه دهیم. درست در همین نقطه است که دیگر تنهایی وجود نخواهد داشت و جایش را جمع می گیرد. پس باید یاد بگیریم که با این واقعیت زندگی کنیم که هر زندگی انسانی تا حدودی حاوی تنهایی و احساس تنهایی است. برای همین است که حیاتی است بیاموزیم تاب تحمل تنهایی را داشته باشیم و امیدوار باشیم که بتوانیم این احساس تنهایی را بدل به خلوت گزینی کنیم. شاید بزرگترین مسئله دوران ما احساس تنهایی مفرط نیست بلکه فقدان خلوت و انزواست.
چنان که نویسنده اذعان دارد :
ما در زندگی مان نیازمند دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگران کسی باشیم، و کسی هم نگران ما باشد. وقتی نگران کسی هستیم دنیا برایمان معنا پیدا می کند. این نگرانی در مورد دیگران است که به ما شخصیت می دهد. در واقع، ما همان نگرانی هایمان هستیم. اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. اگر صرفا نگران خودمان باشیم در یک دور باطل خالی گرفتار می آییم. ما نیاز داریم که نیازمندمان باشند. ما نیازمند این هستیم که قدر کسانی را بدانیم که قدر ما را می دانند. هویت ما در عمق وجود خود ما، منفصل از دیگران، جای ندارد، بلکه در دل رابطه و وابستگی مان به دیگران است که جای می گیرد. دقیقا به همین دلیل است که وقتی روابطمان با دیگران به هم می خورد به هویت شخصی مان آسیبی چنین شدید وارد می آید. وقتی دلبسته و وابسته دیگران نیستیم در سطحی پایین تر از آنچه هستیم قرا�� می گیریم.
اما ما این قدرت را نداریم که دیگران را وادار کنیم که دائما به فکر ما باشند و ما را از تنهایی خویش در بیاورند و اگر ارتبطاتی هم داریم صرفا نفعی دو طرفه اس و دیگری هم برای فرار از تنهایی و انزوا و دریافت علاقه و توجه و محبت با ما در ارتباط است. اگر یاد بگیریم به خودمان متکی باشیم به نحوی که دیگر وابسته تأیید دیگران نباشیم می توانیم از شدت احساس تنهایی مان بکاهیم. در عین حال باید یاد بگیریم که با دیگران ارتباط برقرار کنیم و خودمان را به روی آنان بگشاییم. اما باز با همه این ها احساس تنهایی به ناگزیر گهگاه سربرخواهد آورد. این همان احساس تنهایی است که باید مسئولیتش را بپذیریم زیرا هر چه باشد این تنهایی، تنهایی خود ماست.
فلسفه تنهایی تصور من رو راجع به چند جنبهی مختلف "تنهایی" تغییر داد. ازش یاد گرفتم، هر چند با بخشی از نظریات نویسنده خیلی موافق نبودم. نقش محیط اجتماعی در بروز تنهایی خیلی کمرنگ در این کتاب بهش پرداخته شده بود و تنهایی بیشتر به یک انتخاب شخصی تقلیل داده شده بود. از طرف دیگه این بار کتاب بیشتر از این که واقعا فلسفه باشه، جامعه شناسی بود و کاش این تو عنوان کتاب رعایت میشد. تنهایی به هر ترتیب یک مسئله اجتماعیه و خود نویسنده هم مدام به مسائل اجتماعی می پرداخت. با این حال مثل سایر کتابهای نویسنده که قبلا تو ایران ترجمه شده بود، مثل فلسفه ترس و فلسفه ملال و فلسفه کار این کتاب خیلی زیاد ارزش خوندن داره. اگر چه به نظر من دو کتاب اولی جامعتر و دقیقتر بودن و انقدر زیاد راجع به یک موضوع فرعی، مثل عشق تو این کتاب، نمیپرداختند.
کلا این سری کتابهای نشر نو و نشر گمان و خصوصا اسونسن را خیلی دوست دارم. ******************************************************************* در پژوهشهای مربوط به بهزیستن روحی و روانی، دوست و شریک زندگی بسیار مهمتر از ثروت و شهرت به حساب میآید. صفحه ۲۹ کتاب ما همه به تجربه دریافتهایم که وقتی عاشق میشویم یا وقتی عشق میمیرد چگونه همه چیز در جهان جلوهای دیگر در چشم ما پیدا میکند. هایدگر میگوید این حرف چرندی است که عشق ما را کور میکند، بلکه بهعکس، عشق ما را وا میدارد چیزهایی را ببینیم که وقتی عاشق نبودیم نمیتوانستیم ببینیم. صفحهی ۵۲ کتاب هانا آرنت در تحلیل خویش از توتالیتاریسم سیاسی سخنی هم از تنهایی به میان میآورد. توتالیتاریسم فضای تعامل آزادانه میان افراد را از بین میبرد. توتالیتاریسم فضای اجتماعی و معاشرتی را ویران میکند و بنابراین تمایز میان فضاهای خصوصی را هم نابود میکند. این نوعی از تنهایی سازمان یافته است. آرنت به درستی میگوید که رژیمهای توتالیتر تنهایی را در سطح جمعیت به وجود میآورند. صفحات ۸۸-۸۹ کتاب وقتی میخواهیم به مسئلهی اعتماد و روابط بین شخصی بپردازیم متوجه تفاوتهای معناداری میان دموکراسیهای غربی و جوامع توتالیتری و یا اقتدارگرا میشویم. درواقع ارسطو قرنها پیشتر به این نکته اشاره کردهاست، آنجا که میگوید در جوامع استبدادی دوستی فقط به میزان بسیار کوچکی میتواند وجود داشته باشد حال آنکه در دموکراسیها دوستیها دامنهی بسیار گستردهتری دارند. صفحهی ۹۱ کتاب ما در زندگیمان نیازمند دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگران کسی باشیم، و کسی هم نگران ما باشد. وقتی نگران کسی هستیم دنیا برایمان معنا پیدا میکند. این نگرانی به خاطر دیگران است که به ما شخصیت میدهد. درواقع، ما همان نگرانیهایمان هستیم. اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. اگر صرفاً نگران خودمان باشیم در یک دور باطل خالی گرفتار میآییم. ما نیاز داریم که نیازمندمان باشند. ما نیازمند این هستیم که قدر کسانی را بدانیم که قدر ما را میدانند. صفحهی ۱۲۳ کتاب نهایتاً، برای این پرسش که چرا باید با فلانی دوست شوم یا رابطهی عاشقانهای با بهمانی پیدا کنم، یک پاسخ بیشتر وجود ندارد جز اینکه فلانی یا بهمانی مرا به سطح بالاتر از خودم ارتقاء میدهند که در غیر این صورت نمیتوانستم بدان برسم. صفحهی ۱۲۳ کتاب اصلاً زندگی بدون تنهایی جزو حقوق انسانها نیست، درست همانطور که احساس شادی و خوشبختی جزو حقوق انسانها نیست. صفحهی ۱۸۸ کتاب
نوشتههای پایین ریویو نیستن و شخصین. چند خطی آخر نوشته در مورد کتاب گفتم.
میخوام از تجربه تنهاییهای خودم بنویسم. نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بگم. شاید کودکی جای خوبی باشه. من تا شش سالگیم تنهای تنها بودم. بابام از صبح تا عصر سر کار بود و یادم نمیاد مامانم باهام بازی کرده باشه. شایدم بازی کرده، نمیدونم و چیزی خاطرم نیست. خواهر و برادر یا حتی بچه کوچیک توی فامیل پدری نداشتیم. فامیل مادری هم یه شهر دیگه بودن و همه بچههاشون دختر. در نهایت اونجا هم تنها بودم. والدینم بهم اجازه نمیدادن تو کوچه بازی کنم چون بهنظرشون خطرناک بود. اکثر اوقاتم رو با خودم میگذروندم. دنیایی میساختم و توش غرق میشدم. شمشیربازی میکردم. با تفنگ دشمنهام رو میکشتم. شوت میکردم و فکر میکردم فرانک لمپاردم. تو شش سالگی خواهرم اومد. خیلی ضعیف بود. چند ماه تو بیمارستان بود مادر و پدرم مجبور بودن پیشش باشن. بعد از اون هم که اومد تو خونه، خب باید پیشش میبودن. نیاز به مراقبت داشت و خیلی کوچیک بود. همینا باعث شد هی بخوام خودم رو واسه بقیه ثابت کنم. میخواستم بهم توجه بشه. وقتی کسی حرف میزد مدام صداش میکردم که اون فرد و اون جمع به من توجه کنن. بگذریم. از سال بعد که مدرسه رفتم همه چیز عوض شد. قبل مدرسه فهمیدم چشمام ضعیفه و باید عینک بزنم. چشمهام آبی بود. مدرسه که رفتم هم به خاطر عینک هم به خاطر رنگ چشمهام مسخره میشدم. تقریبا هر روز. کلمه چهارچشمی بیشترین چیزی بود که میشنیدم. بهخاطر رنگ چشمهام بهم میگفتن چشمات شبیه گربهس. ناراحت میشدم. خیلی. ولی به کسی چیزی نمیگفتم. کسی هم باهام دوست نمیشد. حق هم داشتن. کی دوست داره بره پیش یه همکلاسی متوسط که همه مسخرهش میکنن و تو هیچی عالی نیست. بالاخره آدم باید یه جاذبهای داشته باشه که همکلاسیهاش رو جذب کنه. فوتبالم خوب نبود. درسم متوسط بود. بلد نبودم درست و واضح حرف بزنم یا چیزی تعریف کنم چون خجالت میکشیدم. همیشه آخر کلاس و گوشه مینشستم. دوست نداشتم کسی منو ببینه. اول همه میاومدم تو کلاس و آخر همه بیرون میرفتم. هر طور که بود، گذشت. تو معمولیترین حالت ممکن. درس، درس، درس تا رسیدم به دبیرستان. تو دبیرستان دوست پیدا کردم. البته شاید این جمله درست نباشه. بهتره اینطوری بگم که تو دبیرستان یکی منو پیدا کرد. نمیدونم چرا باهام حرف زد. بعدش وارد گروه دوستیشون شدم و سالهای دبیرستان گذشت. خوب بود؟ نه. شاید الان بگی خب مرگت چی بوده مرتیکه دوست هم که پیدا کردی ولی مسئله بدتر شد. حداقل درون خودم. دو سال بعد اینطوری بود که حالا دوست پیدا کردی اما واقعا دوست صمیمی هستی؟ اولویت اول کسی هستی؟ نگاه کردم به دور و برم. نبودم. اولویت اول کسی نبودم. همین با افسردگی خودم و استرس کنکور قاطی شد و حالم رو خیلی بد کرد. به خودکشی فکر کردم. متأسفانه انجامش ندادم تا گذشت. سال اول کنکورم بهخاطر انتخاب رشته اشتباه جایی قبول نشدم. هم کلاسیها و دوستهام همه قبول شده بودن و من بودم که بازم جا موندم و تنها شدم. اوضاع خونه واسم بهم ریخته بود. جر و بحثهایی که هر هفته با بابام داشتم. استرس. ترس از آیندهم. مراقبت کردن از خواهرم و هواش رو داشتن که اون حداقل مثل من نشه. همه اینا بود و گذشت. سال بعدش تو یه گروهی با یه نفر آشنا شدم. همخوانی راه انداخت و میخواست چند تا کتاب بخونه. منم گفتم میتونم بیام؟ و قبول کرد. اونجا نشد کتاب همخوانی کنیم ولی با سه نفر دوست شدم. که اونا هم تو فاصله یک سال بعدش رفتن. رفتنشون بدجور اذیتم کرد. چون صدم رو گذاشتم و یکیشون سر یه اشتباه کوچیک و اون دوتای دیگه اصلا نمیدونم برای چی رفتن. با این حال توی گروهها دیگه چت میکردم و با یه سریها آشنا بودم. چندتاشون به دوستی تبدیل شد و یکیشون به رفاقت. ولی با همه اینا همیشه اون سایه غم، تنهایی و ناراحتی بوده. بزرگ هم بوده و نتونستم ازش جدا بشم. بهخاطر همه این چیزایی که نوشتم، شنونده خوبی شدم. هندونه زیر بغلم نمیگذارم، چیزیه که بقیه بهم میگم. با این حال آدم خیلی زودرنجی هستم. از تیکهای که ممکنه یه نفر بهم بندازه یا گیر کردن تو دعوایی که مقصر نباشم و بابت ملامت بشم، ناراحت میشم. از کممحلی و درست فهمیده نشدن ناراحت میشم. سر همینه که چند ماهه دارم بازم تنهایی رو تو یه سطح دیگهای تجربه میکنم. چون اطرافیانم خسته میشن از شنیدن حرفام یا اونطوری که باید توجه نمیکنن و دل نمیدن، ترجیح میدم در مورد مشکلاتم با کسی حرف نزنم. از طرف دیگه اینکه برای خیلی از اطرافیانم شنونده هستم دیگه داره کلافهم میکنه. من با شنیدن حرف دیگران مشکل ندارم و از ته قلبم میگم، خوشحال میشم کمک کنم ولی اینکه مدام من شنونده باشه و طرف مقابلم درکم نکنه، اذیتم میکنه. فکر میکنم تا این حد رو حق دارم که ناراحت بشم بابت این قضیه. آره خلاصه نمیتونم حرف بزنم. هنوزم همون آدمی هستم که مواقع شادی و حال خوب اولویت چندمم و موقع حال بد، تنها گزینه. همون آدمی که عاشق میشه ولی نمیتونه عشقش رو ابراز کنه چون خودش رو هیچ جوره لایق نمیدونه و راجع این جریان پیش هیچکس نمیتونه حرفی بزنه چون میدونه یا قرار نیست درک بشه یا قراره یه مشت حرف کلیشهای بشنوه و همین داره دیوونهش میکنه. و همین آدمی که احتمالا تا آخر عمرش قراره تنها بمونه و کسی واقعا براش باقی نمونه چون بالاخره همه میرن دیگه؟ بگذریم. اینم میگذره. مثل همهی سالهای قبلی. اینا رو نگفتم که چیزی برام بنویسید(اگه بنویسید) و نمیخوام کسی رو مقصر کنم مخصوصا والدینم رو چون اونا هم تو اون سن و سال نمیدونستن و از یه جایی به بعد دست خودم بود و خودم عرضهش رو نداشتم. میدونم خیلیها، خیلی مشکلات بزرگتر دارن و اینایی که نوشتم در مقابل اونا چسنالهس ولی فقط خواستم بنویسم که این حرفا رو زده باشم تا بیشتر از این رو دلم سنگینی نکنه.
----------------- در مورد کتاب
کتاب شامل ۸ فصله و در اون خیلی چیزها که مربوط به تنهایی میشه رو بهصورت مختصر توضیح میده و راجعش حرف میزنه. از اینکه تنهایی اصلا چیه و چند نوعه؟ چه دلایلی ممکنه داشته باشه و چه کار باید باهاش کرد میگه. نکتههای جالبی توی خودش داره و خوشخوانه. یکی از جملات جالب اوایل کتاب اینه که "ما بهخاطر اینکه موجودی اجتماعی هستیم تنهاییم." و در نهایت اینو میگه که "باید یاد بگیرین که با این واقعیت زندگی کنیم که هر زندگیِ انسانی تا حدودی حاویِ تنهایی و احساسِ تنهایی است. برای همین است حیاتی است بیاموزیم تابِ تحمل تنهایی را داشته باشیم و امیدوار باشیم که بتوانیم این احساسِ تنهایی را بدَل به خلوتگزینی کنیم."
کتاب چند تا ریویو خوب داره. برای تصمیم گرفتن راجع خرید یا خوندن کتاب میتونید سراغ اونا برید.
این کتاب اولین کتاب از سری کتابهای "خرد و فلسفهی زندگی" از نشر گمان هست و با این جمله شروع میشه؛ "کتابهای این مجموعه فلسفه را ساده نمیکنند. بلکه از اُبُهّت هراسآور فلسفه میکاهد." و اولین و درستترین موضوعی که بهش پرداخته شد؛ "تنهایی"!
به نظرم این کتاب درباره ی فراراز تنهایی، دوستی با تنهایی نبود، بلکه صرفاً انسان رو با انواع تنهایی آشنا میکنه. این کتاب شامل فصلهای کوتاهی میشد که فصل اول از "جوهر تنهایی" صحبت میشه. که این فصل در رابطه با تنهایی میگه: "حس درد و رنج داشتن، خود را منزوی و تنها دیدن، خود را با دیگران صمیمی ندانستن." "شکسپیر میگوید: تنهایی به وعضیتی گفته میشود که مطلقاً کسی دوروبرتان نباشد. " و بعدش تنهایی رو به درد تشبیه میکنه؛ "درد را نمیشود مطرح کرد. وقتی درد شدید میشود، جهان و زبان فرد را نابود میکند. درد آدم را لال میکند."
فصلهای بعدی شامل توضیحات مفصلتری درباره ی تنهایی میشه، برای مثال؛
چه کسانی تنها هستند؟ تنهایی و اعتماد تنهایی، دوستی و عشق
و به نظرم همینطور که پیش میره خواننده با تنهایی آشنا میشه، متوجهش میشه، میشناسدش و باهاش خو میگیره و دیگه ازش نمیترسه. چون خودمن هم دیگه از جمله ای که تقریباً توی همه فصلها بود "آدمها سختشان هست جلوی بقیه به تنهاییشان اقرار کنند" ترسناک نبود، بلکه واقعی بود. به نظرم این کتاب برای یادگرفتن نوشته شده؛
چون به آدم یاد میده که از تنهایی نترسه و ازش فرار نکنه، یعنی نشیم مثل شخصیت کتاب Play it as it lays که تنها مونده بود ولی نمیخواست به قبول کنه که تنها مونده، پس آدم های تنها رو شناسایی کرد و مخالف اونها عمل کرد. به آدم یاد میده که تنهایی چندین نوع داره، امکان داره از خلوت کردن با خودت لذت ببری، به قول هانا آرنت "در خلوت و انزوا من دو-در-یک هستم ولی وقتی خلوت تبدیل به تنهایی بشه یعنی خودت را رها کردهای و تو تنها میمانی و محروم از معاشرت با خودت. این کتاب به آدم میگه که هرچی بیشتر بتونی به آدمهای دیگر اعتماد کنی کمتر تنهایی و هرچقدر کمتر اعتماد کنی بیشتر تنهایی. چون فقدان اعتماد باعث میشه آدم توی دوست داشتن محتاطتر عمل کنه و محتاطتر عمل کردن باعث میشه صمیمیت برای ایجاد رابطه ضعیفتر بشه. و به آدم یاد میده که بهترین دوستی که یک انسان میتونه داشته باشه و تنها نمونه "دوستیست مثل داشتن یک خود دیگر".
و این ریویو رو با این جمله از کانت تموم میکنم:
"به نظر معقولتر میآید که انسان را نه حیوانی اجتماعی تعبیر کنیم بلکه «حیوانی یکهوتنها بدانیم که از همتایان خویش گریزان است»؛ و در عین حال تسلیم و تابع این ضرورت است که «عضوی از جامعهی مدنی» باشد."
همیشه به تنهایان جذب میشویم نه؟، به افرادی که از جمعیت دور افتاده اند و انگار همیشه دورافتاده خواهند ماند . با جان گرین موافق ام ، هیچگاه نمیفهمی در حال رقصیدن در رویای خویش اند و یا سنگینی بار هستی را به دوش میکشند بی دلیل هم نیست که عاشق شخصیت هایی ام که تیم برتون خلق میکند . محبوب ترین شان هم ادوارد دست قیچی است که تنهایش بگذاری صورتش را مورد عنایت قرار میدهد. راستش مطالعه همچین کتابی با توجه به شهرنشینی که دلایلی است از دلایل همیشه تنها بودن و با توجه به شبکه های اجتماعی که باهم بودن را سخت تر یا شاید آسان تر کرده لازم بود . با توجه به این که تازگی ها {به هوای دزیدن اسب ها }را هم خوانده بودم و همواره در کلنجار بودم که نکند نهایت احساس تنهایی دورافتادگی و میل به دورافتادگی بیشتر است . دلایل بیشتر از پیش شده بود که بخواهم با این احساسی که همه همواره یا درگیرش هستیم یا از تبدیل کردنش به خلوت لذت میبریم بیشتر آشنا شوم.
کتاب خوبی بود. راستش بیشتر از خود کتاب و مسائل بیش از اندازه جهانشمولش از ارجاع های درست و حسابی کتاب به ادبیات و آشنا شدن با یک سری شخصیت تنها که باید در اولین فرصت پی آن ها را بگیرم ، لذت بردم . مشکل اساسی کتاب و دلیل ندادن آن یک نمره این بود که کتاب درگیر خودخوری است . در بعضی فواصل بعد از این که مفصل در مورد آزمایشی در فلان جا بحث میکند نهایتا نقضش میکند و این اتفاق نه یک بار بلکه با چندین بار رخ دادن رو مخ میرود. کتاب نمیگوید چطور احساس تنهایی نکنیم چون نمیتواند و حق هم دارد . بیشتر یک سری حرف های شاید در جاهایی کلیشه را مطرح میکند که باید بکند مثل اینکه فیتیله ی توقع بیش از اندازه مان را از دیگران کمتر کنیم و یا به این حقیقت که احساس تنهایی هیچگاه کاملا از بین نمیرود اقرار کنیم
اگر نتوانیم با تنهایی خودمان کنار بیاییم، دیگران را نیز در رابطهها صرفاً به سپری در برابر تنهایی خویش تبدیل میکنیم. اروین یالوم اینجا ریویوهای زیاد و بهتری درباره کتاب نوشته شده است که من دوست دارم جمله ای را به نقل از استاد بزرگی بگم اینکه ما در این عالم تنهاییم اگر زودتر این را قبول کنیم به نفع ماست
تنهایی انسان از سه منظر
معناي اول: ما نمی توانیم در اذهان و نفوس دیگران حضور داشته باشیم. اگر آرزو داریم زمانی برسد که همه دیگرانی که ما دوستشان داریم، به یاد ما باشند و بخواهیم یاد ما از صفحه ي ذهن و ضمیر آن ها زائل نشود، امکان پذیر نیست. شما نمی توانید کاري کنید که دیگران همیشه به یاد شما باشند. این ساده ترین و کمترین رنجی است که می بریم. لذا شما نه می توانید در صفحه ي ذهن تمام عالمیان و آدمیان حضور داشته باشید، نه می توانید در صفحه ي ذهن و ضمیر همه ي محبوبان خود حضور بیابید و نه می توانید در صفحه ي ذهن و ضمیر همه ي کسانی که آن ها را مورد احسان قرار داده اید، حضور پیدا کنید. به این معنا باید احساس تنهایی کنید و بدانید که شما بدین معنی تنها هستید. .
معناي دوم: این معنا از معناي اول عمیق تر است و آن این که هیچ کس مرا براي خودم نمی خواهد.هر کسی مرا می خواهد براي نفع خودش می خواهد یعنی به میزان ایصال او به نفعش و به میزانی که او را از ضرر دور می کنم، مرا می خواهد. هیچ کس مرا براي خودم نمی خواهد. هر که به من نزدیک شود و مرا دوست داشته باشد به میزانی دوست دارد که فکر می کند از من نفعی به او می رسد و یا به واسطه ي من ضرري از او مندفع می شود.
معناي سوم: عمیق ترین معناي تنهایی معناي سوم آن است. هیچ کس نمی تواند باري از بارهاي مرا به دوش بکشد. هم بارهاي گذشته ي من و هم بارهاي آینده ي من، هر دو بر دوش خودم است. یعنی هیچ کس غیر از من زیر بار غم ها و پشیمانی ها و حسرت هایی که از گذشته ي نامطلوبم بر روح من سنگینی می کند، نمی رود. هیچ کس نه زیر بار پیش بینی هایی که براي آینده دارم، نه زیر بار برنامه ریزي هایی که براي آینده دارم و نه زیر بار ترس هایی که از آینده دارم، نمی رود. این که هیچ کس زیر بار نمی رود به این معناست که نمی تواند زیربار برود. از این نظر هیچ قبح اخلاقی هم ندارد که کسی زیر بار غم ها، پشیمانی ها و ترس هاي من نمی رود. از این نظر ما تنهاییم و صلیب خودمان را خودمان باید بر دوش بکشیم. . ما انسان ها چنان ساخته شده ایم که حب ذات داریم و بنابراین نمی توانیم به دیگري به خاطر خودش علاقه داشته باشیم. بلکه به دلیل منافعی که براي ما تحصیل می کند، به او علاقه می ورزیم. به علاوه قدرت ما محدود است و نمی توانیم به داد دیگري چنان که او می خواهد برسیم آن چنان که او را از بارهاي گذشته و آینده، راحت و آسوده کنیم و اندکی از بار او کم کنیم. اگر بخواهیم هم نمی توانیم این کار را بکنیم. استادمصطفی ملکیان -
رابطه ها و دوستی تابعی از سه عامل سود،لذت و فضیلت است که سومی بهتر از دو دیگر است.
این کتاب خیلی فرق داشت با کتاب «فلسفه ی ترس» که از همین نویسنده بود. تقریبا با دید منفی شروعش کردم ولی از همون اول متوجه تفاوتش شدم. این دفعه واقعا ریشه ها و علل تنهایی رو بررسی کرده بود. و با بیان ساده و خودمونی فلسفه ی تنهایی رو گفته بود. مطالب کاملا به هم مرتبط و در ادامه ی هم بودن، و میشد خط فکری رو در هر فصل فهمید . پیشنهادش میکنم.
کتاب رو خیلی دوست داشتم، کتاب درمورد تنهایی بود، معنی فیزیکی، شناختی تنهایی رو اول تعریف میکنه بعد میاد از بعد های مختلف، روانشناسی، فرهنگی، اجتماعی و همین طور احساسی اونارو بررسی میکنه. میگه اصلا انسان تنها چه خصوصیت هایی باید داشته باشه و اصلا میشه شمرد چند نفر انسان تنها داریم؟ نظریه برخی از فیلسوفان رو در این باره بررسی میکنه و در آخر میگه ماهمه، همه ما انسان ها گاهی تنها شدیم و همه ما تنهایی رو تجربه کردیم و تجربه میکنیم.نمیشه در کل زندگیت بگی کلا حس تنهایی نداشتی.
ترانه های بی شماری درباره ی تنهایی سروده اند اما ظاهراً هیچ یک از آنها به اندازه ی ترانه ی *تنهایی و دیگر هیچ*،با آن اندوه مکرر و خُرد کننده اش،به عمق و ذات ننهایی راه نیافته است.این ترانه در اصل از هنرمند نابینای بی خانمان نیویورکی،مونداگ،است.ترانه را نشسته بر راه پله ای در منتهن-وسط یکی از پرجمعیت ترین شهرهای جهان-سروده است.همان گونه که گئورگ زیمل در مقاله ی "کلان شهر و زندگی مدرن"می نویسد:تقریباً در هیچ جا بیش از یک کلان شهر احساس تنهایی به آدم دست نمی دهد.
بخشی از کتاب: میتوان از سهمناکی تنهایی کاست اگر بیاموزیم چگونه در خود قرار بیابیم و آنقدر به تایید و تصدیق دیگران وابسته نباشیم، در عین اینکه عزلت نگزینیم و قلبمان را به روی دیگران بگشاییم. و باز هم گهگاه تنهایی سر بر میآورد. این تنهاییست که باید مسئولیتش را بپذیرید، چون هر چه باشد این تنهاییِ شماست.
اینجا هیچ نیست جز تنهایی برای من جز تنهایی برای من... تنهایی. مونداگ با اینکه اوایل کتاب خیلی گزارش طور و شبیه به کتابای درسی دبیرستان نوشته شده بود و میخواستم نصفه رهاش کنم ولی از فصل چهار که میشه اواسط کتاب شروع کرد به نزدیک شدن به چیزی که خشایار دیهیمی ازش به عنوان "هنر زندگی کردن" نام میبره. کتاب تو ریشه یابی دلایل تنهایی خوبه و به طور خلاصه توقع بیش از اندازه، بی اعتمادی، محافظه کاری، خودشیفتگی و نگاه انتقادی افراطی به خود و دیگران رو از جمله این دلایل مطرح میکنه که هر مورد رو با مثال های مختلفی از آثار ادبی توضیح میده (این مثال ها یکی از جذابیت های قطعی کتابه). اما به نظرم اشکالی که وجود داره اینه که یه سری اطلاعات مدام داره به شکل های مختلف تو کتاب تکرار میشه و جای درستی ندارن . و اینکه کلیت دلایلی که میاره برامون واضحه و احتمالا هممون میدونیم اما با این حال این کتاب ارزش یکبار خوندن رو داره و برای ورود به این موضوع گزینه مناسب و کم حجمیه.
شعر زیر رو از فصل خلوت گزینی برداشتم:
اگر آن هنگام که زنم در خواب است و کودک و کاتلین هم در خوابند و آفتاب چون صفحه ی مدور درخشان سفیدی است در میان مه ابریشمین بر فراز درختان رخشان اگر آن هنگام من در اتاق شمالی برهنه برقصم غریب وار در برابر آینه ام و پیراهنم را تاب بدهم بر بالای سرم و بخوانم نرم نرم برای خودم: "تنهایم، تنها. زادم که باشم تنها. پس در اوجم در اوج!" اگر بستایم دستانم را چهره ام را، شانه هایم را تهی گاهم باسنم را در برابر پرده های زرد کشیده شده چه کسی می تواند بگوید من نابغه خوشبخت خانه و خانواده ام نیستم؟ ویلیلم کارلوس ویلیامز "دانس روسه"
آدمها همیشه تنها میمانند، صدا و ادا درمیاورند و فکر میکنند دارند با یکدیگر تعامل میکنند و همدیگر را میفهمند. اما در واقعیت تمامِ اینها توهمی بیش نیست.
به نام او نیمه ی اول کتاب برای من بسیار ملال آور بود و حتی تردید داشتم که خواندن کتاب را ادامه دهم یا نه، اما از تقریباً همان جاها کتاب بسیار جذاب تر شد. دو سه فصل آخر کتاب نکات جالب و قابل تاملی داشت. شاید اگر بعداً فرصت کنم بعضی از جملات جالب کتاب را در اینجا بنویسم. در ضمن، ترجمه ی کتاب به جز در تعداد محدودی از پاراگراف ها خوب و قابل فهم بود.
این کتاب تصوری که از تنهایی داشتم رو به مقدار قابلتوجهی واضحتر کرد و خیلی راضیم از خوندنش. اینکه یهنفر تمام مسائلی که همیشه باهاشون دستوپنجه نرم کردی رو با قابلجذبترین کلمات بشکافه و توضیح بده، واقعاً قابلتحسینه.
دوستداشتنیترین نکته دربارهی این کتاب این بود که کاملا نسبت به تنهایی بیطرف بود؛ نه در نکوهش تنهایی بود و نه از تنهایی استقبال میکرد. تمام جوانب منفی و مثبت تنهایی رو در نظر گرفته بود. چه از منظر اجتماعی و چه از منظر فردی تنهایی رو نشون میده. ذرهای بدبینانه یا انگیزشی نبود. نقطهی اوج کتاب برای من جایی بود که از تنهایی توی عشق و روابط دوستی صحبت کرد. اینکه توقع بیجاییه اگر فکر کنیم میتونیم تنهایی رو با دیگری بودن از بین ببریم. اینکه قبول کنیم ما حتی اگر تمام روابطمون در بالاترین سطح کیفیت هم باشن، باز تنهاییم. باز زمانی برای تنها شدن با افکار و احساساتمون باقی میمونه و در آخر کار هم، هنگام مرگ تنهای تنها هستیم.
به نظرم کتاب کمی شبیه صفحات وب بود و مثل این بود که واژه ی تنهایی رو توی کتابهای مختلف سرچ کنی،فلسفه نبود به نظرم!! بیشتر یه ریویو بود و البته به علاوه ی برداشت های نویسنده از هر یک از تحقیقات که به نظرم خیلی هاش دقیق و عمیق نبود،کلا کتاب سطحی بود به نظرم. و اینکه توی فصلای اول خیلی روی تفاوت انواع تنهایی ها تمرکز داره ولی از فصل ۳ به بعد تقریبا یادش میره.
این کتاب بیشتر از اینکه به فلسفهی تنهایی بپردازه، اون رو از منظر جامعهشناسی بررسی کرده ولی مشکل اصلیش به نظرم اینه که چند تا مفهوم رو بارها و بارها تکرار کرده و توضیح داده و این تکرار بیش از حد برای من آزارنده بود. ترجمه هم، خلاف انتظارم، چندان روان و دلچسب نبود، اونقدر که گاهی شک میکردم که کار خود آقای دیهیمی باشه.
This is a solid philosophical work on loneliness. It combines conceptual analysis with empirical findings, which is what you'd generally expect from a modern philosopher. The book is short, but pretty dense. I'm just going to list the main ideas for those of you who want to get a sense about the discussions in this book:
- There's an important distinction between "alone" and "lonely": the first is physical, the other is emotional; you can be at a family dinner (not alone) but still feel lonely, and you can very well be alone in your room and not feel lonely
- Loneliness can be understood as an emotion; from an evolutionary standpoint, the advantage of having this emotion is that it tells you that your social needs are not being met
- The main factor correlated with /causing loneliness is lack of trust in other people (I recommend watching Mad Men, which explores exactly this idea, I think); other factors: your expect too much from your social interactions, you are too critical of yourself and others in social situations, you are too self-absorbed
- Loneliness shows why friendship and love are important
- It's contentious whether or not modern individualism is one of the main causes of loneliness
- Solitude is a positive form of loneliness which can help an individual get in touch with his/her inner self, and it can also help you be more creative; loneliness is being alone with yourself, while solitude is being together with yourself
- The text ends on a Sartrian key: Your loneliness is your loneliness. You've gotten yourself into that shiz (through a long chain of poor decisions), and you need to take responsibility for that and fix it yourself. As Svendsen puts it: don't expect others to remedy your loneliness. No one has a right to a life without loneliness, just as no one has a right to be happy.
انتظاراتم رو برآورده نکرد. نمی دونم انگار هیچ کتابی از اسونسن به فلسفهی ملال نمیرسه و باید به این مساله عادت کنم:)نتونست دغدغهی تنهایی رو و معیار من برای تشخیص درستش رو به خوبی توضیح بده. شایدم کمی بی حوصله خوندمش و باید بعدا یه نگاه بهش بندازم.
تقریبا میشه گفت که نویسنده، نظریههای فلاسفه رو درباره تنهایی جمع کرده کنار هم و در آخر ازشون نتیجه گرفته؛ و همین نکته برای من جالب بود. زیاده گویی و مطلب تکراری هم فراوان بود.
کتاب بدی نیست؛ فقط اینکه عنوان آن شاید کمی بزرگتر از محتوایش باشد. یکی دو فصل اول که بیشتر آمار و جامعهشناسی بودند و نه خیلی مورد پسند من. ولی ارتباط میان تنهایی و اعتماد که در فصل چهارم مطرح میشود جالب است، و البته تاثیر وحشتناکی که حکومتهای توتالیتر روی تنهایی مردمانشان میگذارند، چون اعتماد میان آنها از بین میبرند: همهی آدمها پلیسمخفیِ لباسشخصیاند و خبرچینِ حکومت. علاوه بر این در فصل هفت که دربارهی خلوتگزینی است به این نکته اشاره میشود که توتالیتریسم همچنین باعث نابودی خلوت آدمها هم میشود، چون تجاوز به حریم خصوصی و حقوق اولیه افراد از ویژگیهای این قبیل حکومتهاست. و به این ترتیب هم باعث تنهایی میشوند، هم خلوت را میگیرند. «فرق میان خلوت و احساس تنهایی در رابطهای است که فرد با خودش در آن وضعیت دارد، یعنی بستگی به این دارد که بتوانیم یا نتوانیم خودبسا باشیم.»
ترجمهی کتاب روان و دلچسب است، که البته از جناب دیهیمی عزیز انتظاری غیر از این نمیرود. فقط به نظرم جای اشاره به کلمات اصلی در برخی مواقع خالی است. مثلا در صفحهی ۱۷۳ دربارهی ریشه واژهای بحث میشود که به انصرافخاطر ترجمه شده، ولی معلوم نیست که اصل این کلمه چی است. چند تایی از این موارد هست.
کار دیگری که نویسنده زیاد انجام داده و به نظر من خیلی درست نیست استفاده از نقل قولهاست در متن و اشاره به آنها تنها در پانویسهای آخر کتاب. این جملات گاهی نقلقولی از یک شخصیت از یک داستان هستند و اینجا کار کمی خطرناک میشود، چون جملهای از دهان یکی از شخصیتهای داستانی را برای اثبات بحث فلسفی به کار بردن چندان درست به نظر نمیآید.
اما مهمترین نکتهی کتاب بدون شک تمیز تنهایی از خلوت است. که تنهایی درد اجتماعی است که موجب شرم است و برای همین انسانها دوست ندارند دچارش باشند. احتمالا یکی از علتهای این که این روزها «کول cool» بودن و به دنبال خوشی و شادی بودن و نیمهی پر لیوان را دیدن اینقدر باب شده همین شرم از تنهایی باشد. منتها چیزی که افرادی که به زور خودشان را اجتماعی و با روابط عمومی بالا نشان میدهند نمیفهمند تفاوت و اهمیت حیاتی خلوت است. در فرهنگ ما شاید بخشی از مشکل هم به خاطر استفاده از یک واژه (تنهایی) به هر دو منظور باشد. به هر حال نقل قول زیبایی از استوارت میل در کتاب آمده به این شرح: «برای انسان خوب نیست که همیشه و در همهی اوقات “به زور” در برابر انظار همنوعانش قرار گیرد. (تاکید روی به زور از من است، آدم را یاد استوریهای هر روزهی باشگاه رفتن یا قهوه خوردن جماعت اینستاگرامیزه میاندازد، که تهوعآور است) جهانی که خلوت از آن حذف شده باشد جهانی دوست داشتنی نیست.»
و اما یک نکتهی بیربط ولی در عین حال بسیار مربوط قطع این مجموعه است. اندازهی کوچکتر کتاب باز نگهداشتن آن را به شدت دشوار کرده طوری که درد انگشتها حواس آدم را از متن پرت میکند. کتابهایی که با ورق سبکتر چاپ میشوند مشکلی با این قطع ندارند (یا دستکم من مشکلی با آنها ندارم) ولی به نظرم این قطع در ایران، که ورق کتابها معمولا هماهنگی با استانداردهای جهانی کتاب ندارد، مناسب نیست، هر چند که کتاب خوشگلتر به نظر بیاید.
فلسفه ی تنهایی کتابی است در باب تنهایی که با فصلهای متنوع به بررسی رابطهی تنهایی با تمام ابعاد زندگی، از عشق و دوستی تا فردگرایی، اعتماد و... میپردازد. یکی از ویژگی های برتر این کتاب این هست که با مفهوم تنهایی و تفاوتش با انزوا و تنها بودن آشنا میشویم و برخلاف تصور من، رویکرد کلی کتاب بیشتر به سمت آمارهای مربوط به تنهایی و بررسی نظرات مختلف فیلسوفان از مضرات و فواید آن سوق دارد. انتظار داشتم بخشی از کتاب به راهکارهای عملی برای مواجهه با قسمت منفی تنهایی اختصاص یابد اما نویسنده این موضوع را در کتاب نگنجانده بود.
به طور کلی از خواندن این کتاب خرسندم، اما تنها به کسانی که علاقهمند به فلسفه هستند پیشنهاد میکنم.
قسمتی از کتاب : تنهایی پدیده ای ذهنی است و به شکل نارضایتی از روابط با دیگران تجربه میشود ؛حالا یا به این علت که آن روابط بسیار محدود و کم است ، یا هم به این سبب که روابط فعلی آن صمیمیت و گرمایی را که باید ندارند .