Zoya Pirzad is a renowned Iranian-Armenian writer and novelist. She is the author of the international bestseller Things We Left Unsaid, and her most recent collection of stories, The Bitter Taste of Persimmon, won the prize for Best Foreign Book of 2009 in France.
زویا پیرزاد نویسنده و داستان نویس معاصر در سال ۱۳۳۱ در آبادان از مادری ارمنی تبار و پدری روس تبار به دنیا آمد. در همان جا به مدرسه رفت و در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا و شروین را به دنیا آورد
18 short stories in which primarily women are featured. Although Zoya Pirzad (born 1952) lives in Iran and is of Armenian-Russian descent, this background is barely noticeable: it are almost timeless pieces, written in short sentences and in a very dry, almost clinically descriptive style. The main characters are usually nameless, and an atmosphere of desolation and even sadness hangs over the sentences; much remains unsaid. Pirzad demonstrates great psychological insight, especially portraying the perspective of women who clearly are subordinate, and in whose lives seemingly little happens. I think I could appreciate more from this author. Unfortunately, little or nothing of her work has been translated into English, but it has been translated into many other languages, such as French (the title of this collection meaning: "Like every afternoon", already a program in itself).
داستانهای معمولی و بیپیچیدگی و اکثراً از زبان یک زن و هر داستان، در حد ۴-۵صفحه از روزمره . داستانهای که از این یکنواختی روزمره خارج میشدن، متفاوت و جالب بودن. داستان "ملخها" به خاطر شیوهی متفاوت روایتش برام جالبترین بود.
کتاب شامل هجده داستان کوتاهِ نهایتاً چهار پنج صفحه ایست. در همه داستان ها به جز یکی (داستان ملخ ها که درون مایه و سبک کاملا متفاوتی دارد) شخصیتهای اصلی، افراد به غایت معمولی طبقه متوسط هستند با زندگی هایی به غایت معمولیتر، درگیر روزمرگی و تکرار.
داستانک ها در نهایت سادگی و بی آلایشی اند، بدون هیچ فراز و فرودی، بدون هیچ گره ای، صرفاً تکه ای از زندگی معمولی آدم های معمولی را تعریف میکنند. همین سادگی و تکراری که در روایت کتاب احساس میشود به خوبی با درون مایه کتاب هماهنگی دارد.
در بین داستانها، قصه خرگوش و گوجه فرنگی رو بیشتر از همه دوست داشتم، قصه زن خانهداریست که آرزو دارد داستان کوتاهی برای کودکان در مورد بچه خرگوشی که درون تله افتاده بنویسد، اما مشغله های روزمره مجال نمیدهند. نهایتا یک روز کمر همت میبندد و برنامه میریزد که داستانش را بنویسد، اما چنان غرق روزمرگی و کارهای جزئی روزانه خودش شده که به خاطر ناهار روز بعد به کلی خواسته اش رو فراموش میکند.
نمیدونم برای بار چندم دارم میخونمش. داستانهای کوتاه، خوشخوان و یکدست. از خلال بعضیها میشه تم کتابهای آینده زویا پیرزاد رو دید، مخصوصاً «چراغها را من خاموش میکنم». داستانهایی با شخصیتهای اصلی زن، اکثریت خانهدار، گاهی شاغل درگیر تمیزکاری و آشپزی و فرزندداری؛ با رویاهایی که معمولاً به جایی نرسیده یا خودگولزدنهایی بر این باور که «من خیلی هم خوشبختم».
ظاهرا اولین کتابی است که زویا پیرزاد منتشر کرده است. تعدادی داستان کوتاه 4-5 صفحه ای که اغلب آنها را می توان مانند یک تابلوی نقاشی تصور کرد که توصیفی از حال و روز زندگی یک فرد به دست می دهد و به این منظور هم به گذشته بر می گردد و هم رابطه فرد با اطرافیانش را تصویر می کند. به طور خاص از داستانهای راحله و اطلسی هایش، زندگی دلخواه آقای ف، گلهای وسط آن روتختی، و خانم ف زن خوشبختی است لذت بردم.
از کتابایی که اتفاقی سر راهم افتاد. تو کافه گرانسا بابل دوستم بهم نشونش داد و با خوندن چندتا داستان کوتاهش جذب قلم نویسنده شدم دلم خواست بقیه کتاب هم بخونم. کتابو سرجاش گذاشتم و همون شب رفتم کتابفروشی خریدمش. داستان های پشت خوندن هر کتاب یه وقتایی خیلی حس خوب داره. یه وقتایی دقیقا همون زمان درست سر راهت میان.
توت می خوردم و با خودم عهد می کردم که " من هیچوقت از این گوشه ی آشنا و راحت به جایی نخواهم رفت . من نمی خواهم در گاهی ام را با کاشی های سفید تَرَک خورده و دیوار گچی پشت سرم را با شکل نامفهوم گنجشک ترک کنم . گنجشکی که راز گنجک بودنش را تنها من میدانم ..."
من و درخت چنار روبروی پنجره باهم دوست بودیم .درخت چنار هم مثل من از رفتن ها سر در نمی آورد . همیشه از یکدیگر میپرسیدیم "آدم ها جرا می روند ؟ دنبال چه می روند ؟ به کجا می روند؟" ***** این تیکه از داستان کوتاه کتاب برای من زیباترین بود.چون که من هم از خانه ی زیبای پدری دورم و همیشه تو اوقات خلوت به جزئیات خونه ، موزائیکای کنار باغچه ، خاک باغچه ، آفتابی که زمستونا می افته توی اتاق ، صدای گنجشکای صبح که قشنگترین موسیقی زندگیم بوده، درخت نارنج و پرتقال و آلوئورایی که خودم کاشتم و میدونم اونم دلش برام تنگه ، فکر میکنم .
هجده تا داستان کوتاست که تو هرکدوم داری روزمرگی آدمها رو ورق می زنی.
***
من و درخت چنار روبروی پنجره باهم دوست بودیم. درخت چنار هم مثل من از رفتن ها سر در نمی آورد. همیشه از یکدیگر می پرسیدیم "آدمها چرا می روند؟ دنبال چی می روند؟ کجا می روند؟" درخت چنار می گفت "اگه تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. از زمین می شود غذا گرفت و برای آب هم به کرم آسمان و جوی مجاور امید داشت." و من می گفتم"اگر درگاهی پنجره ای باشد و دوستی چون چنار دیگر نباید به فکر رفتن بود." درخت چنار از این که او را دوست می خواندم خوشحال می شد و با وزش اولین نسیم شاخه هایش را برایم پس و پیش می کرد
یکی از دلنشین ترین کتاب هایی هست که توی زندگیم خوندم؛سادگی و آرامش لابهلای داستان ها،حس خوشی غیر قابل وصفی رو بهم میداد🙃هر چی از قشنگی این کتاب بگم کم گفتم
خوندن از زویا پیرزاد همیشه قلبم رو سنگین میکنه. خوندن از این نویسنده که خیلی ساده مینویسه یک نیروی نگرانی از نقش آدمها رو در من بیدار میکنه. به سادگی منو پرت میکنه به عمق موضوعات.
کتاب از یک سری داستانهای کوتاه تشکیل شده که همه بدون استثنا کسل کننده هستند، البته که جای تعجب ندارد. کتاب درمو��د زندگی روزمره زنان است، زندگی و خانههایی که قرار محلی برای رشد زنان باشد اما حالا زندانی شدند و بار سنگین و ناپیدایی را روی شانههای زنان میاندازند، آرام آرام فرسوده میکنندشان و شور زندگی را در آنها می کشد. این کتاب داستانهای زندگی من و هزاران زن دیگر است که در میان کارهای خانه و زندگی گیرافتادند و فراموش شدند. این داستانها کسل کننده هستند چون زندگی ما در تکرار و تکرار گیر افتاده. این کتاب داستان زنانی است که صبح با فکر آماده کردن ناهار بیدار میشوند و در تمام روز مشغول پخت و پز، شستن ظرفها و مرتب کردن هستند و در آخر باز بافکر کارهای فردا به خواب میروند چون پخت و پز و شستن تمامی ندارد. این نظر هم کسل کننده است، چون باز درمورد زندگی تکراری است که ما زنان در آن گیر افتادهایم.
Le recueil s'ouvre sur une narratrice qui jongle entre activités domestiques et créatrices. Les premières laissent peu de place aux secondes et en même temps, la cuisine est montrée comme épanouissante. Le personnage qui fait des listes et essaie de calibrer toutes ses activités... ça me fait un peu penser à un passage du Carnet D'Or, de Doris Lessing.
J'ai eu du mal avec l'atmosphère très confinée des nouvelles suivantes : la plupart des personnages principaux sont des femmes au foyer qui passent leur vie entre la cuisine, le ménage et les courses. De leur côté, les hommes semblent se définir par le fait qu'ils se rendent au travail et qu'ils lisent le journal. Description minutieuse des activités du quotidien qui laisse une place de choix aux souvenirs, à la nostalgie, aux liens familiaux. Ce sont souvent de vieilles femmes corpulentes qui se souviennent de leur vie de petite fille, de fiancée, d'épouse et de mère entre une préparation de riz pilaf, un thé et un récurage de casseroles. Et comme une trouée, l'antépénultième et la pénultième nouvelle laissent entrer la violence avec fracas. Un homme poursuivi par la police, une métaphore délirante sur les sauterelles et les fourmis.
En tout cas, bien installée que j'étais dans l’égrènement du quotidien, la structure du recueil m'a donné à réfléchir. Je ne sais pas si c'est l'autrice qui l'a choisie ou la maison d'édition.
راستش اول میخواستم ۴ تا ستاره بدم به این کتاب، یه سری داستانهای کوتاه معمولی رو به خوب از زندگی زنهای معمولی و متاهل داشت که به نظرم بد نبود. با اینکه فضای همهی داستانها غمزده و سیاه به نظر میومد ولی بازم قابل تحمل بود. تا اینکه رسیدم به داستان «ملخها» و قیافهی من بعد از خوندن هر پاراگراف اینجوریتر 😳 میشد. اینکه نویسنده چرا یهو تصمیم گرفته بود از سبک رئالیسم بِپَره به سبک رئالیسم جادویی و ایتالو کالوینو بازی دربیاره، هنوز برام سواله؟ 😑😐😑 فکر میکنم با این شوک آخر کتاب که به من داد، همین ۳ ستاره هم براش زیاد باشه.!!!
فکر کنم زویا پیرزاد از سوژهی خانمهایِ خانهدار که کارهای معمولیِ تکراری انجام میدن و ملول و خستهاند و شوهرانی که مدام در حال روزنامه خوندن هستند، خیلی خوشش مییاد. فکر کنم اصن امضای کارش باشه. چون نود درصد زنان این مجموعه داستان و هفتاد درصد مردانش، ویژگیهای ذکرشده رو داشتند. سوژهی «چراغها را من خاموش میکنم» هم همین بود؛ ولی خب برعکس این کتاب خیلی خوب نوشتهشدهبود. اینا رو گفتم که که بگم واقعاً این کتابو نیستم؛ هیچکدوم از داستانهای تکراری و خستهکنندهشو.
مجموعه ای از ۱۸ داستان کوتاه با شخصیتهای معمولی و موقعیت های ساده ،بدون کشمکش و اتفاقی خاص که همگی موضوعی مشترک دارند:تجربه زندگی به عنوان یک زن از نکات مثبت کتاب میتوان به فضای ملموس و زنده و بسیار واقعی داستان و شخصیتهای آن اشاره کرد. از بین داستانها یک جفت جوراب ملخ ها لنگه به لنگه ها را دوست داشتم. سه ستاره هم بیشترش بابت همین سه تا داستان دادم
Խաղաղություն ա իջնում վրադ էս կնոջ ձեռագրից: էնպես նուրբ ա գրում, էնպես զգույշ, որ ոչ մի ցավ չես զգում, ուզում ես խոր քուն մտնել ու չարթնանալ, կամ գոնե ավելի քիչ ցավ զգալ արթնանալուց հետո: Շատ սիրուն թախիծ կար գրքի մեջ, որ չես ասի ոչ մի բառով: Կաթի համով պատմվածքներ էին, քաղցր անուշ կաթի: Մանրուքներից ամբողջություն էր ստանում ու խոսում մեծ բաների մասին, իսկ մանրուքներն էլ ամբողջովին լցված էին տողատակերում: Կաթի պես պարզ էին, ճերմակ ու սերով: Սիրեցի :)
اين سخني كه عرض ميكنم ربطي به ارزشهاي ادبي و يا خوبي و بدي آثار خانم پيرزاد ندارد؛ مطلقاً. اتفاقاً ايشان جزو نويسندگان زن موفق چند سال اخير هستند. عرض بنده بسيار خصوصيست: حوصلهي آثار استرليزه و پاستوريزه و فانتزي آثار ايشان را ندارم. به خلق و خويم نميخورد. با اين كه چاپ اول كليهي آثار ايشان را در كتابخانهام دارم، اما هيچگاه دنياي داستاني ايشان، براي من جذابيتي نداشت
داستانهاي: قصه خرگوش و گوجه فرنگي، نيمكت روبه رو، خانم ف زن خوشبختي است و لنگه به لنگه ها رو از بقيشون بيشتر دوس داشتم. به نظرم خيلي قشنگ يكنواختي زندگي روزمره و گرفتار ِ عادت شدن كه يه جور زواله رو نشون داده بود. با اينكه داستانهاش هركروم خيلي كوتاه بود اما من راجه به هركدوم ميتونستم خيلي فكر كنم. در كل دوست داشتمش
مثل همیشه دوست داشتنی! ولی این کتاب با همه ی کتاب هایی که تا الان خوندم یک فرق خاصی داشت که خیلی حس خوبی بهم داد،چندین بار اسم "عدس پلو"رو اورده بود!غذای مورد علاقه من>><< من دوست داشتم اینجوری فکر کنم که این اسم بردن رو برحسب تصادف نزارم و لذت ببرم از این که تو کتاب یکی از نویسنده های مورد علاقم چندبار اسم غذای مورد علاقم اومده! #شادی های کوچک