Sudabeh è una tipica ragazza benestante dell'Iran post Rivoluzione. Vive in una famiglia altolocata che sogna per lei un matrimonio all'altezza del suo status sociale. La ragazza però si batte per un amore impossibile, quello che la lega a un uomo culturalmente e socialmente inferiore. Mentre Sudabeh insiste nella sua passione, la madre interpella la zia, Mahbubeh, che racconta di aver vissuto una storia d'amore simile a quella della nipote. Inizia dunque una seconda narrativa, parallela, che ci riporta nell'atmosfera dell'Iran prima della Rivoluzione, all'epoca dello Shah. La storia che la zia racconta suona come monito ed è fatta di tragiche conquiste: Mahbubeh combatte per i propri sentimenti, ma il prezzo che dovrà pagare sarà alto. Ciò che ne deriva è una coinvolgente saga familiare che ripercorre le vite di un'intera famiglia lungo tutto il Novecento e che restituisce il quadro di una cultura lontana nel tempo e nello spazio, anche se mai così estranea da lasciarci indifferenti.
معتقدم هر کتابی یه زمانی داره و باید به دوره ش احترام گذاشت. مسلمن اگه امروز بخوام این کتاب رو بخونم نتونم حتا 10 صفحه ش رو تحمل کنم. اما تو 13 سالگی ساعتها باهاش زندگی کردم و لذت بردم.
بامداد خمار ، کتابی ایست از فتانه حاج سید جوادی . کتاب او که به چاپ شگفت انگیز 74 رسیده ، حکایت عشقی پر سوز و گداز میان دختری از طبقه اشراف و جوانی نجار از طبقه پایین جامعه است . کتاب پرفروش او که در سال 1374 یعنی دوران شکوفایی طبقه متوسط درایران منتشر شده همان داستان کهنه و همیشگی اختلاف طبقاتی شکل گرفته بر پایه نظام ارباب و رعیتی ایست . قهرمان داستان او دختر جوانی ایست که گرچه با شجاعت بر بنیاد سنتی خانواده و اجتماع شورش می کند ، اما در پایان از انتخاب خود پشیمان شده و با برگشتن به آغوش خانواده به درستی حرف پدر و مادر خود که همان کبوتر با کبوتر ، باز با باز است پی می برد . بنابراین بامداد خمار را باید در ستایش گذشته دانست ، ستایش دورانی که حرف پدر ، سند و معیاری غیر قابل شک و تردید بود . به خصوص اگر از طبقه اشراف هم باشد . خواندن این بخش ممکن است بخشی از داستان را فاش کند بامداد خمار همان تعریف کلیشه ای از جامعه اشراف را دارد ، دختران در خانه درس فرانسه و نواختن پیانو یاد می گیرند ، پدر هم هر شب ساعتی کتاب می خواند ، او صاحب چندین ده و آبادی ایست که احتمالا از پدر خود به ارث برده . اما این پدر اشرافی با کلاس ، همسر دومی هم دارد . گرچه که دختر ، داشتن این همسر دوم را گناه پدر نمی داند . از نگاه او پدر قربانی وسوسه یکی از فامیل ها شده است . نویسنده تصویری رویایی از دعوا در خانواده اشراف ترسیم کرده ، پدر حتی هنگام دعوا هم احترام بسیاری به همسر خود (همسر اول خود ) گذاشته و نازک تر از گل به نمی گوید . البته خانم سید جوادی مشخص نکرده که با وجود این احترام بسیار زیاد، چگونه مرد به راحتی اغوا شده و همسر دوم اختیار کرده است . خانواده رحیم نقطه مقابل خانواده دختر است ، او فردی خشن و بی ظرافت است که چیزی از کتاب و کتاب خواندن نمی داند . بر خلاف پدر که با وجود روحیه رمانتیک و حساس ، احتمالا شراب قرمز ( ترجیجا فرانسه ) مصرف می کرده ، رحیم احتمالا از پایین ترین نوع الکل ، یعنی عرق استفاده می کند . آشکار است که او به راحتی هم مست می شود و همسر خود را کتک می زند . بنابراین در خانواده رحیم ، خبری از حرف های نازک تر از گل نیست . آن چه دختر در این خانواده می بیند و می شنود دعوا واقعی و دشنام های رکیک ، زشت و چارواداری ایست . نویسنده ادامه می دهد ، هر چه قدر ازدواج دوم پدر ، ناخواسته ولی لطیف و رومانتیک بوده ، هم آغوشی رحیم حیوانی و وحشیانه است . این نقطه را باید بازگشت دختر به اصل اشرافی خود دانست . او در تحقیری طبقاتی آشکار و بسیار زننده ، این زن را از پایین ترین خدمتکاران خانه پدری هم کثیف تر می داند . دختر به خانه بر می گردد و بنا به همان رسمی که در اشراف پسندیده و در فقرا زننده است ، زن نمی دانم چندم یکی فامیل های اشراف خود می شود . چگونه بامداد خمار را پیدا کردم ؟ با کتاب بامداد خمار ، که در دوران دبیرستان آن را خوانده بودم کاری نداشتم تا جمعه ، بیست و یک اردیبهشت که در سایت ایران کتاب مشغول جست و جوی کتاب سه بامداد ، نوشته کاروفیلیو بودم . هنگام سرچ کلمه بامداد ، ناگهان کتاب بامداد خمار هم پیدا شد و مرا با خود به گذشته ای برد که این کتاب هم در ستایش همان گذشته ضد زن و سخت مردسالار جامعه ارباب رعیتی بوده .
در پایان بامداد خمار را چه در سال انتشار آن و چه امروز، باید کتابی ارتجاعی و واپس گرا و در ستایش گذشته ای دانست که چندان هم ستودنی نبوده .
با این که سالها بود از خوندن این کتاب خودداری کرده بودم چون فکر می کردم در ردیف کتابهای فهیمه رحیمی ه، ولی خوب نمی دونم چرا بعد از خوندن کتاب "خانوم" از مسعود بهنود هوس کردم بخرم و بخونمش. درسته که از ردیف کتابهای عامیانه بود ولی خوندش تن من رو لرزوند و ترسیدم و برخلاف نظر بقیه که می گن چرت بود، درصد عبرت آموزیش برای دخترا خیلی بالاست و فکر نکنم دخترا بعد از خوندنش حس غریبی نداشته باشند
این کتابو خیلی دوس داشتم، قطعا یکی از به یاد ماندنی ترین چیزایی بود که خوندم، وقتی داشتم گلدوزی میکردم، مامانم این کتابو برا من و بهار خوند،و مطمئنم اگه اون لحظه یه تیکه از مغزم پیش گلدوزی نمیبود، سکته میکردم از شدت استرس، از شدت هیجان!(چون یه تیکه کوچیک از فکرم پیش گلدوزی بود دیگه اونقدری حرص نخوردم که سکته کنم😂) خیلی فضاسازی کتاب خوب بود، وقتی تو خونه ی رحیم و محبوبه بودن واقعا قلبم گرفته بود، خیلی استرس شدیدی داشتم اون موقعا، واقعا حرص میخوردم و از وقاحت رحیم و مادرش تاسف میخوردم🗿 وقتی خونه پدر محبوبه بودن خیلی خوشم اومد از فضای خونشون و حس میکردم اونجام بس که فضاسازیش خوب بود چقدددددررررر خوب نوشته شده بود! من استاد ایراد گرفتم و کلیشه پیدا کردن از تو کتابا و فیلمام و اگه بنظرم چیزی کلیشه ای باشه بهش ۱ ستارم به زور میدم ولی به جرئت میتونم بگم موقع خوندن این کتاب(یا حداقل تا جایی که (ادامه حرفم اسپویل داره)🪨برگشت خونه پدرش🪨) هیچ وقت احساس نکردم داره کلیشه ای میشه... چقد حیفه این کتاب، چه ناراحت کنندس وقتی ریویو هارو میبینی و با یه عالمه ۱ مواجه میشی!چقد هیچکی قدر این کتابو نمیدونه! واقعا لیاقتش بیشتر از ایناس و بنظرم واقعا در حد کتابای جین آستن هست ولی وقتی ریویو هارو میبینی یه عالمه ۱ اینجا هستن🥲 البته باید بگم این کتاب من نسخه ایشو خوندم که چاپ شصت و هشت بود و وقتی به چاپ شصت و هشت رسیده یعنی ظاهرا مردم دوسش داشتن، اینم یکی از دلایلیه که این همه ریویو منفیو درک نمیکنم🗿 خب، بنظر من بخونین این کتابو، بخونین و حرص بخورین، بخونین و اشک تو چشاتون جمع شه...
بعضي ها دوست داشتن اين كتاب رو مايه بي مايگي و سطحي نگري مي پندارند،ولي من متوجه نمي شم چرا اين كتاب سطح پايين قلمداد مي شه ولي غرور و تعصب نه؟زبان خوب و روان و در عين حال كار شده اي داره.توضيحات به جا،توصيفات خوب.خط داستاني منطقي.شخصيت پردازي قابل قبول.هر چند مايه هاي اشرافي گري و درونمايه هاي گاه به گاه كليشه اي هم ازش دور نيست.
در دنیای داستاننویسی دایرهای هست به نام دایره کسالت، که همزمان با دایره طرح داستان رشد میکنه و گسترده میشه، ولی مبادا که اون دایره کسالت رشدش بیشتر بشه و از حد داستان فراتر بره، اونجاست که مخاطب دلزده میشه و نمیخواد داستان رو ادامه بده، این مشکلیه که من جدیداً گرفتارش شدم که اون دایره کسالت برای اکثر کتابهایی که میخونم خیلی زود بزرگ میشه و نمیزاره از کتاب لذت ببرم. ولی این کتاب فرق داشت، با توجه به نظرات اهالی گودریدز، با فکر اینکه دارم یک کتاب نوجوانانه و سطحی میخونم به دنیای کتاب وارد شدم ولی قدم به قدم بیشتر منو جذب میکرد تا جایی که علاوه بر اینکه به نظرم سطحی نمیومد، اتفاقاً به نظرم با اثر بزرگی روبهرو بودم، مگه چه لازم داره یه اثر تا بخوایم بزرگ بخوانیمش؟ مگر نه اینکه داستانهای جین آستین هم از دل همین موضوعات بیرون اومدن؟ ولی الان هموطنانش و به تبع تمام دنیا اون رو یکی از بزرگ ترین نویسندههای جهان میدونن که واقعاً هم هست! همیشه که نباید از اثر انتظار داشته باشیم پیچیده و سخت مسائل جهان رو برای ما روایت کنه! این قدر که این کتاب، زیبا تصویری از اون دوره (اواخر قاجار و اوایل پهلوی) به من انتقال میداد که من دائم فکر میکردم چه قدر این تصاویر آشناست، بعد دیدم بلههههه این فضاسازیها رو در میان خاطرات پروانه بهار؛ دختر ملکالشعرای بهار، در گفتههای ایران درودی و هم در کتاب زندگینامه ستاره فرمانفرمائیان خواندم و این خودش گواهی است بر دقیق بودن توصیفات نویسنده. تنها علتی که باعث میشه بگم کتاب رو خیلی دوست نداشتم اینه که خیلی خیلی تلخ بود😭 که این هم دلیلیه بر اثر بخشی کتاب. یهو وسط داستان اومدم دیدم ای وای چه قدر منو یاد فیلم لارنس فون تریه یعنی داگویل میندازه، بیشتر توضیح نمیدم که اسپویل نشه ولی واقعاً محبوبه و کاراکتر نیکول کیدمن در فیلم داگویل خیلییی خیلیییی مشابه هم هستند. هم رفتارشون و هم سرنوشتشون. در آخر بگم که شاید یکی از دلایل علاقه بیشترم به کتاب این بود که با بهین و مامانم هم خوانی کردیم که خیلی چسپید!
انقدر اعصابم خرابه که تحمل پیشنهاد شدن چنین کتابای چرت و پرتی رو هم ندارم... حیف! حیف که دچار خودسانسوری مجازیام...! هوش مصنوعی گودریدز احتمالا هوشی از نوع آخوندی یا گوسفندی باشه که به دلیل 5ستارهای بودن سمفونی مردگان، این مزخرفات رو پیشنهاد داده...
اصلا انتظار نداشتم اینقدر خوب باشه. برای گوش دادن به این کتاب خیلی مقاومت کردم و آخر شنیدم؛ ولی واقعا پشیمون نشدم و خیلی خوب بود. اجرای خیلی خیلی خوبی هم داشت.
به نظرم یکم نامردیه که تو گود ریدز گزینه ای به عنوان زیر خط فقر نداریم و مثلا در مورد همچین کتابی مجبوریم که به عنوان نظر یک ستاره رو حتما بدیم. مثل اینکه میمونه که به یک کتابی بخوای ۵ ستاره بدی ولی فقط گزینه های بد و بدتر داشته باشی.
Scrittura piatta come una tavola da surf. Dialoghi che sembrano appena usciti da un filmetto di quart'ordine. Poi, una volta conosciuti la storia e i personaggi, inevitabile che subentri la curiosità di sapere come va a finire. Come soap, o più in generale come lettura di intrattenimento puro, c'è di peggio ma c'è anche di meglio.
Però acquista un tantino in più di valore se la si guarda non come storia melensa ma come allegoria: le due protagoniste, zia e nipote, che sono l'una alter ego dell'altra - donne caparbie ma impossibilitate a cavarsela del tutto da sole e a tagliare qualsiasi ponte con il passato, con le tradizioni, con la famiglia, ecc. - sono a loro volta alter ego della nazione iraniana. Visto in quest'ottica, il romanzo potrebbe anche insegnare qualcosa a chi avesse già una base, a chi si fosse già costruito una certa conoscenza dell'impero persiano e della sua (relativamente) recente fine.
Anni '20, i vicoletti e le piazze di Teheran, la fontana all'angolo, le bottegucce, l'hammam, e poi gli interni delle case dei nobili, tanto ricchi e lussuosi quanto lussureggianti i giardini con le fontane e fiori di ogni sorta e profumo. Una primavera che volge rapidamente in estate, a simboleggiare il maturare degli eventi che incombono.
"Una volta rientrata a casa non ebbi il coraggio di guardare nessuno. C'era un putiferio per via del neonato, ma anche fuori l'intero paese s'era gettato in braccio a Reza Khan. E io? Io spasimavo per il garzone del falegname. L'Iran ce la fece prima di me a superare il turbamento del cambio di regime, e anche più facilmente. Il mondo era sottosopra."
Qui non bisogna aspettarsi approfondimenti specifici di storia o politica iraniana, gli unici accenni sono semplicemente del genere della citazione di cui sopra. Pur essendo la storia alquanto romanticona, bisogna riconoscerle il merito di non puntare al finale lieto a tutti i costi, e a non mirare all'insegnamento del "va' dove ti porta il cuore", anzi di mirare all'esatto contrario. E in questo senso, se si accosta la citazione in quarta di copertina (L'amore è come il vino, devi lasciarlo giacere anni e anni affinché sedimenti e riveli il suo sapore, perché diventi inebriante. Altrimenti brucia come la febbre e ci si ubriaca subito) con il titolo originale dell'opera (che dovrebbe suonare qualcosa come "Il dopo sbornia" o "il giorno dopo la sbornia" o forse un più immediato hangover) il tutto assume un tono vagamente ironico, un'autoironia inusuale per un romanzo di questo genere.
L'allegoria mi sembra abbastanza facile da capire - così come la ragazza non avrebbe dovuto buttarsi tra le braccia di uno zotico senza prima riflettere, allo stesso modo l'Iran non avrebbe dovuto buttarsi tra le braccia della rivoluzione...? -e tuttavia non è immediata da percepire, non la si sente sulla pelle, non sbuca con forza tra una riga e l'altra. Più immediato, per tematiche e costruzione della trama, è invece l'accostamento con Mille splendidi soli di Hosseini.
Altro elemento da tenere presente è la contestualizzazione: il romanzo è stato scritto oltre vent'anni fa. Forse in quel momento era rivoluzionario già solo per il fatto di mettere in primo piano gli interni familiari, la condizione femminile, i primi dilemmi chador-si o chador-no, aborto si o no, e tutte quelle considerazioni che oggi per noi iniziano a sembrare anche un po' trite ma vent'anni fa non lo erano ancora. In ogni caso, la valutazione in data astrale 2018 è di tre stelle stiracchiate, anzi no, due e mezza per via del finale: mi sta bene il finale aperto, ma è mancata un'ultima considerazione da parte dell'autrice, un qualche approfondimento del suo pensiero. Sulla base degli articoli che avevo letto, del successo che il libro ha avuto in patria e delle numerose traduzioni in tutto il mondo, mi aspettavo di meglio.
خوبیِ بعضی از کتابها این است که از آن توقع خاصی نداری، فقط میخوانی که لذت ببری، که چند ساعتی از زندگی خودت فاصله بگیری. با اینکه موضوع اصلی کتاب و طرح عشق و عاشقیاش در زمان قاجار و اوایل پهلوی برایم جدید نبود و کتابهای مشابهش را در زمان نوجوانی خوانده بودم اما این کتاب لذت دیگری داشت، خیلی بیشتر از کتابهای قبل و حتی داغ بد بودن بعضی از آنها را هم شست! کتاب بسیار روان بود، شروع کلیشهای ولی داستان متفاوت بود. شخصیتپردازی و فضاسازی بسیار خوب، پرگویی هم نداشت! من که واقعا لذت بردم. حالا میفهمم چرا بعد از 25 سال بین دیگر رمانهای عاشقانه گم و فراموش نشده.
در هر صفحه، صدای زنی را شنیدم که دیر فهمید عشق، همیشه نجات نمیدهد. محبوبه، دختری از تبار اشراف، دل به نجاری داد که نه دل داشت، نه فهم. دختری که خواست عاشق باشد، نه مطیع رحیم، نه مردی عاشق، که آینهای بود از خشونت، از بیفرهنگی، از تحقیر و از آنچه زن نباید بخواهد و محبوبه، در خمارِ بامدادش، فهمید که انتخاب، همیشه آزادی نمیآورد زن، اگر عاشق شود، باید بلد باشد که چگونه از عشقش جان سالم به در ببرد. وگرنه، بامدادش، خمار خواهد بود
متوجه نقدا و نظرات منفیای که به این اثر وارد شده هستم و با بعضیاشونم موافقم
عامهپسنده داستانش به ظاهر سطحیه خیلی ساده نوشته شده (واقعا اعصاب خرد کنه (البته کسایی که شوهر آهو خانم رو خوندن میدونن که دیگه چیزی قرار نیست بیشتر از اون اعصابشون رو خرد کنه:)
ولی با تمام این تفاسیر من کتاب رو دوست داشتم بیشتر هم به خاطر پیامهای بسیار مهم و درستش عیناً چنین مسائلی رو در نزدیکان خودم دیدهام و به خاطر همین، یک کتاب تخیلی برام به حساب نمیاد...
مسئله اول، فروکش کردن آتشه. همونطور که آرون تیبک تو کتاب "عشق هرگز کافی نیست" به زیبایی هر چه تمام مطرح میکنه:
"وجود عشق به تنهایی هرگز نمیتواند یک رابطه موفق را شکل دهد چرا که به محض فروکش کردن آتش عشق، این مشکلات هستند که رابطه را هدایت میکنند و در صورتی که طرفین توانایی برطرف سازی آنها را نداشته باشند، شکست اتفاق میافتد"
بحث مهم بعدی، هم سطح بودن خانوادههاست. واقعا مهمترین چیز در مورد یک شخص خانواده و فرهنگه. احمقانهترین حرف ممکنی که بارها و بارها شاید دور و بر خودمون هم شنیده باشیم اینه که من که قرار نیست با خانوادش ازدواج کنم! دقیقا برعکسه؛
تو با خانواده فرد ازدواج میکنی با عقایدش ازدواج میکنی با فرهنگش ازدواج میکنی با گذشتش ازدواج میکنی تو پیوندی حاصل میکنی با تمام آنچه که اون شخص رو تبدیل به فرد کنونی کرده
دومین چیز احمقانهای که باز هم شاید شنیده باشیم اینه که من اون رو عوض میکنم؛ اون قول داده تغییر کنه باز هم آرون تیبک تو کتابش به این مهملات پاسخ داده این که شما با فرد نامتجانسی وارد رابطه بشین به بهانه عوض کردنش، عین خریته
در مجموع فکر میکنم خانم سید جوادی در کتاب بامداد خمار، با سادهترین و صریحترین ادبیات ممکن، مسائل مهمی رو مطرح کرده مسائلی که توجه بهش، از خیلی از مشکلات روابط امروزی و طلاقها میتونه جلوگیری کنه
در نهایت هم اسم کتاب واقعا برازنده هست و اون شعر بینظیر که جای به شدت درستی ازش استفاده شده
" به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی شب شراب نیرزد به بامداد خمار..."
سال اول دانشگاه که تموم شد قبل اینکه برگردم شهر خودمون یه سر رفتم انقلاب و این کتابو به همراه چندتا کتاب دیگه خریدم تا تابستون که برگشتم خونه مون همشونو بخونمش. فکر کنم اسم کتابفروشی، کتابسرای نیک بود و من اون موقع خیلی خجالتی بودم و اعتماد بنفسم کم بود و خوب یادمه که چند دقیقه طولانی بیرون کتابفروشی وایستاده بودم تا جرات کردم و رفتم تو. تهشم فکر کنم کلا پنج دقیقه هم نموندم توی کتابفروشی و سریع خریدم و اومدم بیرون. بعد با الان مقایسه میکنم که سه ساعت هم شده که من توی بارنز اند نوبل بچرخم.
داستانش روان بود و اون موقع که میخوندمش یادمه همش از دست دختره حرص میخوردم و میگفتم خودت کردی که لعنت بر خودت باد. ولی بنظرم به درد یه بار خوندن میخورد. کتاب رو بعدا مامانم هم خوند. خوشش اومده بود. برای من ولی متوسط بود.
این کتابو تقریبا یه ساله پیش خوندم و الان اومدم ریویوش رو بنویسم. خیلی حرص درار،غمگین و اعصاب خوردکن بود، پس اگر اعصابتون از جنس فولاد نیس سمتش نرید! رفتار هایی که با زن ها میشد یا تفکراتی که خود زن ها علیه خودشون و همجنس خودشون داشتن تاسف بار بود. قلم نویسنده روون بود و تعلیق خوبی داشت اطناب نداشت،توصیفات نویسنده و مونولوگ ها رو خیلی دوس داشتم،همه اتفاقات و هر رفتاری توی زمان به موقعش اتفاق می افتاد همین قدر از توصیفاتش بگم که با عاشق شدن دختر داستان منم همونقدر عاشق میشدم یا با نفرت داشتن از کسی تخم نفرت توی دل منم کاشته میشد. من معمولا از این جور رمان ها اصلا خوشم نمیاد از بامداد خمار هم انتظار زیادی نداشتم و ناگهانی شروع به خوندنش کردم اما باید بگم که دوسش داشتم ! کتابی که داخلش پا به پای محبوبه عاشق شدم،حرص خوردم.غصه خوردم،دردکشیدم ، ترسیدم، هیجانِ رهایی داشتم،دلم خنک شد و باز غصه خودم برای محبوبه و در اخر لذت بردم از این قلم. چند تا نکته راجب کتاب. ***(اسپویل)***👇 1 : چیزی که منو واقعا غمگین می کرد این بود که پدر محبوبه و کلا همه اعضای فامیل به فقیر بودن رحیم اشاره می کردن و به این دلیل او�� رو آدم مناسبی برای محبوبه نمیدونستن حتی بعد ها هم خود محبوبه بار ها تکرار کرد این موضوعو،یعنی هر آدمی که فقیره لایق زندگی کردن با افراد ثروتمند نیست و باید بهش صفات بدی داده بشه؟! 2: از اول داستان پدر محبوبه با ازدواجش مخالف بود و خب بعد هم دیدیم که حق داشت و... خب اوکی! تو که به ازدواج رضایت میدی چرا طردش میکنی؟ چرا یه بار به دیدن دخترت و دامادت نمیری؟ تازه اونم پدر محبوبه که موقعی که محبوبه میخواد طلاق بگیره،پدرش میگه من همیشه حواسم به رحیم بود! خب اگه حواست بود و دیدی انقدر عوضیه چرا یه بار گوششو نپیچوندی؟ چرا یه بار از دخترت حمایت نکردی؟ کل کتاب سعی داشته بگه همه این اتفاقات مقصرش تصمیم عجولانه ی محبوبه بوده و پدرش به شدت آدم خوبی بوده که البته بوده اما پدرش بی تقصیر نبوده قطعاااا 3:محبوبه همیشه فامیل رحیم، که باهاش تیک میزد رو(اسم دختره یادم نیس چون تقریبا یه سا�� پیش کتاب رو خوندم) تحقیر و سرزنش میکرد و هی میگفت چجوری حاضره با وجود زن داشتن رحیم باهاش بپره یا اینکه چجوری بعضیا میرن انقدر خودشون رو کوچیک میکنن که زن دوم کسی بشن! بعد خودش در کمااااااال ناباوری رفت زن دوم پسرعموش شد🙄🤯 حالا طرف گفته بیا زنم شو،مگه کوری و نمی بینی زن داره،🙄مگه زن دوم شدن خوار و خفت نبود😒به شدت از این بخشش متنفرم به شدددتتتتت 4:نمی خوام روی بقیه موضوع ها و تحقیر هایی که در طول داستان به خانم ها شد اشاره کنم چون واقعا از توانم خارجه فقط اینکه درعین حال که کلیییی سرش حرص خوردم امااااااا بازم دوسش داشتم و اون زمان حس قشنگی رو باهاش تجربه کردم😂🤦♀️ بخشی از کتاب: "بگذار شوهرت باشم. محبت به دنبالش خواهد آمد. عشق مثل شراب است محبوبه. باید بگذاری سال ها بماند تا آرام آرام جا بیفتد و طعم خود را پیدا کند. تا سکرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق می کند. به من فرصت بده. شاید بتوانم خوشبختت کنم"
"اگر به ذوق تو از خواب بیدار شدن و اگر شب ها تو را به خواب دیدن عشق نیست، پس چیست؟ پس عشق یعنی چه؟!"
اولین بار این کتاب رو توی نوجوونیم خوندم و برام میخکوبکننده بود. چقدر باهاش گریه کردم... دلم میخواست بعد از گذشت سالها، یک بار دیگه بخونمش و ببینم چطوریه. در کمال تعجب، بعد از این همه سال، هنوز بیشتر کتاب به صورت تصویری یادم بود که این نشوندهندهی فضاسازی عالی نویسنده ست. شیوهی داستانپردازی و شخصیتپردازی خیلی خوب بود اما نوع داستان و پیامش سلیقهی من نبود و یک ستاره رو فقط به همین دلیل کم کردم چون حالت یک تنه به قاضی رفتن رو داشت. منظورم اینه که درسته همکفو بودن خانوادهها مهمه اما توی پیام داستان اغراق شده بود. یک چهارم آخر کتاب هم انسجام داستانی کمتر شد و بیشتر حکم این رو داشت که ماجرا رو جمع کنه. با همهی اینها، بامداد خمار رمان جذابیه و فتانه حاج سید جوادی قلم گیرایی داره. + شیما درخشش فوقالعاده کتابها رو صوتی میکنه. -------------------- یادگاری از کتاب: مادرم اطوار و رفتار جذاب و تو دل برویی داشت. نمیدانم چطور بود که با هر که حرف میزد، دلش را میبرد. تظاهر نمیکرد، این طرز رفتار در خمیرهاش بود. ... این سکوت چه معنا داشت؟ یعنی اصلا مشکلی وجود ندارد. ... وقتی در کنار او بودم از هیچ چیز ناراحت نمیشدم، وقتی مهربان بود.
حدود ده سال پیش بامداد خمار رو خوندم، هنوزم یادمه چهقدر باهاش درگیر شدم. از اون کتابهاست که با همه تلخیهاش، آدم رو تا آخر دنبال خودش میکشه. قصهی عاشقانهای که ساده شروع میشه ولی عمیق و پر از درس تموم میشه. شاید به خاطر همین صداقت و سادگی بود که من خیلی دوستش داشتم. هنوزم وقتی اسمش میاد یه حس خاص پیدا میکنم
من این کتاب رو در سالهای نوجوانی خواندم، اون زمان که دانیل استیل میخوندم، فکر نمیکنم منصفانه باشه با دید امروزم بهش امتیاز بدم، ولی یادمه اون زمان از این کتاب خیلی خوشم اومد، اینکه داستانهای عاشقانه همیشه بعد از وصال تموم میشد ولی در بامداد خمار بعد از وصال تازه ماجرا شروع شد برام جالب و جدید بود. با نگاه یه نوجوان که عشق و عاشقی پر از رمز و راز و ابهام های هیجان انگیزه براش نمره ی پنج، ولی با دید امروز زنی که حوصله ی یک رمان صرفا عاشقانه رو نداره احتمالا سه، شایدم دو. 🤷
محبوبه ... بهترین و زیباترین رمان سالهای دور و هرگز ندیده ای بود که خواندم. تصویرسازی زیبای داستان ... صداقتی که در همه ماجراها با آن بود ... هنوز هم بامداد این کتاب خمارم میکند.
بامداد خمار یه جور رمان عبرتآموزه. اگه بخوای از دید امروزی نگاهش کنی، یهجور نقد اجتماعی هم هست دربارهی تفاوت طبقاتی و نقش زن توی جامعهی سنتی ایران. نثرش سادهست، ولی پر از حس و تصویرسازی. یه جوری مینویسه که همزمان دلت برای محبوبه میسوزه و حرصت از لجاجت و سادهلوحیش درمیاد 😤 از اون کتاباست که وسطش چند بار میخوای داد بزنی: «دختر نکن این کارو!» اما خب، آدم تا خودش نسوزه، نمیفهمه داغ یعنی چی.
اگه دنبال یه داستان عاشقانهی پر احساس و تلخ میگردی، که در عین حال درس زندگی هم بده، بامداد خمار رو حتماً بخونش. آخرش شاید دلت بگیره، ولی یه چیزی تو ذهنت میمونه: عشق فقط یه بخش از زندگیه، نه همهش
چه داستان حسرت بار وزیبایی بود. خیلی سرش گریه کردم و درد کشیدم. عجب غلطی کردی محبوبه... بعضی قسمتهاش زیاذی دراماتیک شده بود ولی در کل خیلی خوب پلاتش رو درآورده بود. داستان به شدت پندآموزی بود از انتخابهای اشتباه و نتایج وحشتناک اون انتخابها.
اسپول!!🔴🔴🔴
پایانش تلخی هارو تا جای زیادی شست و یکم اجازه داد نفس بکشم. دیگه هر اتفاقی تو زندگیش میوفتاد اونقد وحشتناک نبود که سر ازدواج اولش اتفاق افتاده بود. یه زندگی نسبتاً آروم و چندتا حسرت همیشگی نصیبش شد.
خاطرم هست که بچه بودم که این کتاب چاپ شد. در آستانه آغاز نوجوانی. جز کتب ممنوعه بود :) نمی دونم چرا ! یعنی الان که می خونم نمی فهمم چرا! البته شاید برای فضای فکری اون موقع زیادی جسورانه بوده. نمی دونم. ولی به نظرم برای جوان و نوجوان آن زمان خوندش مفید تر از نخوندنش بوده :) بگذریم شاید برای نوجوان 15-18 سال امروزی هم خوب باشه. حتی بزرگتر ، البته به ظرطی که خودش به این حد درک نرسیده باشه.در کل ارزش خوندن داره. با بخشی که در اواخر کتاب محبوبه پیش پدرش می ره واقعا گریه کردم. و خوب خیلی چنین حرکتی از من عجیبه :) به نظرم نویسنده محترم یکم زیادی ملاطفت خرج محبوبه کرده و در انتها تاجایی که بشه با حقایق زندگی قابل قبولش کرد در انتها زندگی خوبی رو برای محبوبه رقم زده. در حالی که واقعیت معمولا خیلی تلخ تره و آدمهای کمی به خوشبختی و خوش سرنوشتی محبوبه هستند که بعد چنین اشتباهی ، اینقدر خوشبخت بشن. هرچند که خوشخبتی اش تمام وکمال نبود ولی بهتر از این هم واقعا دیگه خیلی سعادت می خواد! شاید هم خوشبختی محبوبه به این واقعیت اشاره داره که اون دختری ثروتمند ، زیبا ، و از خانواده ای سرشناس بود که تمام گذشته و اشتباهاتش رو می پوشوند. در هر حال کتابیه که به نظرم بهتره جوانها در آغاز جوانی بخونند. ساده و فارغ از پیچیدگی های نوشتاریه ، عامه رو جذب می کنه (که به نظرم برای چنین محتوایی از قضا یک ویژگی بسیار مثبته) ولی از نظر محتوا خوبه. شاید یه ذره بار نصیحتی اواخرش باشه ولی در کل اثرگذار هست ، مخصوصا برای دختر ها در سنین نوجوانی و آغاز جوانی که درگیر التهابات عاشقانه می شن. خیلی خوب و با انتقال کامل احساسات تونشته نتایج *اختلاف فرهنگی* رو نشون بده. تاکید می کنم *اختلاف فرهنگی* و نه *برتری فرهنگی* . به تمایز این دو خیلی قائلم. به هر حال با زیادی خوشبخت شدن محبوبه در انتهای داستان یکم مشکل داشتم. از بار تاثیرگذاری کتاب یکم کم کرد . هرچند که اغلب موقع انجام چنین اشتباهاتی همون استدلال سودابه رو می کنند و می گویند : ولی مورد من فرق می کند، عمه جان.نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او ....
پیش دانشگاهی بودم که خواندمش و یادم هست همان زمان ها بود که پرزیدنت خاتمی به نویسنده اش جایزه ای اهدا کرده و صدای فرهیختگان مملکت را در آورده بود برای تجلیل از یک نویسنده ی زرد نویس!
یک زمانی هم سر نوشتن "شب سراب" کار به شکایت و سرقت ادبی رسید! بامداد خمار از زبان زن داستان گفته شده است و نویسنده ی دیگری سوژه را برداشته و از نگاه و زبان مرد داستان همه ی آن ماجراها را توضیح داده بود! خب به نظرم دزدی هم شیوه های مودبانه و مدرن دارد! هرچه بود من نخواندمش چون نسیم میخواست برایم بیاورد که نیاورد!
"بامداد خمار" از نظر من عامه پسندی است که غالب حرفه ای ها خواندنش و جایی روی مرز ادبیات جدی و عامه پسند لانه کرده است! نه عامه پسند، نه جدی؛ مثل کشمیر که آخرش نفهمیدیم هندی است یا پاکستانی! شاید هم چینی!
رمان عامه پسند، و نه عوام پسند :) اين مهمترين وجه تمايزش با رمان هاي مودب پور و فهميه رحيمي و اينطور كتاباس. توصيفات زيبا، شخصيت پردازي هاي در حد خودش قوي و پيرنگ و طرح در حد خودش خوب! مضمون هم با توجه به زمان نگارش خوبه و در كل، نميشه بگيم چون اين روزا با رمان هاي زرد هم نهشت شده، مث اوناست. حدس ميزنم اونا نمونه هاي ناموفق و به زعم خودشون امروزي شده بامدادخمارن.
اصلا فکر نمیکردم انقدر این کتاب به دلم بشینه ستینگ داستان مثل سریال شهرزاد بود برام. شخصیت ها خیلی خوب توصیف شده بودن و کاملا میشد تصویر سازیشون کرد توی ذهن. زبان داستان خیلی ساده و روان بود نه چیزی کم بود نه زیاد. کتاب رو در عرض دو روز خوندم و حسابی درگیرش بودم خیلی خوب بود از نظر من.