. به آرامی دریا که لال لال است و تو فقط می توانی عکست را در او ببینی _ یا خودت را با او خفه کنی _ و بروی _ بروی به آن عمق گنگ گیاهانی که نور چشم شان را می زند_ و توی تاریکی مرطوب مثل سحرگاهان _ با آبی ای عجیب شعر می خوانند . . . . " حسین رسائل " .
در سخن از مهجور بودن حسین رسائل، همینقدر بس که بگویم در کتاب بیش از ۲۵۰۰ صفحه ای شمس لنگرودی که قرار است به نوعی دایره المعارف تاريخی شعر نو باشد، حرفی از رسائل به ميان نیامده است.
این کتاب، یگانه کتابی ست که از رسائل در زمان حیاتش منتشر شده است؛ در سال ۱۳۴۷
کتاب از سه بخش تشکیل شده است: در بخش اول ("غزل های داوود و قصیده تو")، با اشعار روایی ترِ شاعر مواجه هستیم که ارجاعات مذهبی و عرفانی را به وضوح می توان در مضامین و کلمات آن مشاهده کرد (که گويا خصیصه ی آن روزها بوده این گرایش به مذهب؛ از نقاشان سقاخانه بگیر تا نمایشنامه نویس نوگرایی مثل نعلبنديان)... اشعار بیشتر به هذیان گونه های پیامبری می مانند که انگار در مسیر حرکت خود، با درخت و رود و ... حرف می زند. دفتر دوم ("از سفر ساحرانه مجوس")، شعرهای منثور رسائل را داریم که مایه هایی عاشقانه و رمانتیک تری دارند. و دفتر سوم (آوازهای پشت برگ ها").
شعرهای رسائل اگرچه شعرهایی سخت خوان می باشند، واجد عنصری روایی و تصویری در خود هستند... گویی که رسائل نقاش (تو واقع نقاش هم بوده)، دارد بر شعرهایش رنگ می پاشد و تصویرگری می کند. علاوه بر ارجاعات وی به مذهبی و عرفانی، شعرها بشدت طبیعت گرا هستند؛ مثل اشعار چالنگی، پر از عناصر طبیعی هستند... با این تفاوت که در جای جای شعر رسائل، کوه ها می گریند، درختان قدم می زنن، ماه ها ذکر می گویند، شاعر با رود حرف می زند و بعدی سوررئال دارند... در حالی که نگاه چالنگي به طبیعت، رئال تر می باشد (البته که به یاد داریم که عنصر رئال در شعر، فاصله ها دارد با عنصر رئال در داستان).
▪️آوازهای پشت ِ برگها؛ حسین ِ رسائل ... شَب برایِ من ُ تو تازه نیست ~ تو مهربانی با من ــ ای یاد مهربانیِ تو پرندهای که نشسته به باغ و میخواند و باغ ــ که در گذر سالها و سالها ــ و سبز و رها ~ به سبزهسبزه ترا خوانم ای بلند بلند به لحظهلحظه ترا پویم ای قدیم ندیم تو برگ برگ به اندوه فصل میباری و من که دارم دارم قرار ابراهیم. ~ شبانه ــ روی تو و آن ستاره و شب نه انتهایی نه ابتدا و نه آواز مهربانی ای ــ ای تو ای مهربان و ــ ای تُوی تنها ~ هزار دست تو با تو و تو میان هزاردست هزاردست که شعلهور است ~ تویی و صحبت داوود و صبح و باد و با عظیمش و باد و با عظیمش که تا به قافاَت خواهد برد و روی دستهای تو ـ خواهد مُرد ~ و تو ــ تنهاییات را میان اُطاقاَت گفتی و اینکه دیوارهایش را با لکههای دلت نقش کردهای و در قبالِ زندگیت مرگ را (که مثل گچ دیوار ــ مات و سرد است) یافتهای ~ و من ــ از برگ میگفتم که در شب ــ با باد میخواند ~ ما به چشمهای هم نگاه میکردیم (مشعلی در آنها میسوخت) ~ و من ُ تو ــ چه دستهای تهیای بودیم حتّا برای خودمان ~ وَ هول ـ مثل شب در ما نشسته بود و تو ـ تنهاییات را دیدی و من ـ تو را که در مجاورم ـ غرق میشدی و من حتی ـ نمیتوانستم فریاداَت را لمس کنم ~ در چشمهای تو ـ آواز تمام مردم دنیا را میبینم - و رگبار ِتمام ابرها را ـ بر فراز همهی اقیانوسها ـ ~ و تو جدا از من ــ و من ــ تنها از تو ~ من ــ مثل یک اسب ــ شیهه میکشم مثل یک درخت ــ به برگ مینشینم و مثل تنهایی ــ سترگ و بیحجمام ~ و مرا ـ که عکس خودم را در آب میبینم و غم ِتو را میخورم ــ تو را که مردم ِتمام زمینی تو را که حرکت ِکوچکی هستی در زیر آسمان ِشِناور در شب ~ مرگ را ــ که در تو ــ چون خون جریان دارد با صدای قلبت میشمارم ــ ~ من برای تمام ِمَزارها با چشمهای خودم آب میآوَرَم ~ مَن سردی ِ تمام ِ زمستان را - در خود دارم - و سَبزی ِ همهی تابِستان - ~ باید ــ از میان اینهَمه تابوتها ــ دستی را بیرون کشید و پایی را ــ دوست داشت ~ باید در چاه پیگیر آن محبت دیرینه شد ــ که صورت ماه را ــ آیینهدار است و انتظار کهنهی پیر را ــ بخار میکند ~ آغاز ِمهربانی ِدستهایت سبزم کرد ـ آغاز ِمهربانی ... ~ »تو مشعلی برداشتی و همهی چاهها را خواندی ـ ژرفترینشان ـ گنگترینشان بود. ~ قفسی از فریاد ــ در نهایت تاریکی میخواند آنسوی رود آنسوی درختها با روشنایی پنهان که میشکند ~ و تویی که حاملِ گنگِ مسافتِ بعیدِ دلِ منی ـ از ضربهی اولین که به سحرگاهی سرد زده شد تا غروبی که ضربهی تمامش را راهیِ بامی بیخورشید خواهد کرد ـ ~ باید ستارهای را پایین بکشی ــ تا دستم را در روشناش بخوانی ـ ~ تویی که همه چیز را میدانی ـ با آنکه ذهنت با همیشگی آغشته است ـ ~ تو با دستهایت ـ دوگانگیت را رویاندهای ـ در کنار حصاری سنگین ـ که خراش بادها را به سخره گرفته ـ در سوکی کوچک ـ به آفتاب مینگری ـ به روزق روشن ِ بامی وسیع ـ که به گیجی ِتو میتابد ـ و تو با خود زمزمه میکنی ـ ~ ببین بر لب جوی بیدی هست تا در سایهگیرش بنشینیم وَ گلویی تازه کنیم ـ وحرفهایمان را بزنیم ـ ~ امروز ـ روز درختها بود ـ روز تمام درختها که با آتشها آراسته بودند ـ توی بارشی زرد که در متن خاکستری و کبود میبارید ــ ~ ما به هنگام مستی ـ مستیِمان را دیدیم آغشته و سنگین در نهایت ِبیچارگیاَش ـ بیچارگیای مزمن و ناشناخته ـ و سیاهِ سیاه ـ که آیینه میخواست ـ ~ در روزگـــاری که تو نبودی ــ و من بیتو بودم ــ و تو بی ــ من ـــ در کدامین شهر میتوانستی فرود آیی ـ با کدامین نیاز میتوانستی شب را طی کنی ــ و با کدامین لب میخواستی قلبت را بخوانی و آوازت از همه چیز بگذرد ــ ~ تو برای من خاک را گُذاردی ــ و من ریشههایم را ــ پی ِتو تا اعماق فرستادم ــ هیچکس پاسخ نداد ــ کنارم ننشست ــ و من خودم را در همهی اشیاء یافتمــ و یافتم که حرفی نخواهد ماند تا با تو بگویم. ــ و بگویم که در کجاها باید بود ــ ~ تُرا پشت ِدودی که از دهانها برمیخیزد نمیشود دید ــ نزدیکتر بیا ــ زیر لب تو را میخوانم ــ تُرا ــ ~ از کوچههای شهر گذشتم ــ در کوچههایِ شهر( که دیوارها پناه جان شدهبودند ــ و پنجرههایی که عشق را حاشا میکردند ــ و اطمینان را فروخته بودند ــ تا برای روزنها منظری از آهن بخرند ــ با هیچکَس نگفتم ــ و فکر میکردم )باید دوست داشت ــ( اما من هیچکَس را دوست نداشتم ــ من تنها بودم ــ ~ و فکر میکند ــ (باید خودم را کنار بکشم ــ باید به قطب برسم ــ و با یخها که همیشگیشان را یافتهاند بنشینم ــ) من بیگانگیام را یافتهام ــ ~ من خوابی طویل را پیمودهام ــ بگذار با چشمهایی از حدقه بیرونشده ــ تو و همهی توها را ببینم ــ و خودم را در شهر تو ــ که زمانی شهر خود من بود ــ ~ من چون موشی شبزندهداری کردهام ــ و با چشمهای باز خوابهای پریشان دیدهام ــ ~ و تو داری توی ذهن راه قدم میزنی ــ ~ بنشین ــ این گرگیست که شب را میخراشد ــ بنشین ــ این تویی که میافتی ــ بنشین ــ این تویی که قلبم را میفشری ــ من و تو باید باهم باشیم ــ ~ اگر میآمدم ــ همه چیز تمام میشد ــ چون هماکنون که هستم و همه چیز تمام شده است ــ در هر حال چیزی نخواهد ماند ــ ~ ــ و بروی ــ بروی به آن عمقِ گنگِ گیاهانی که نور چشمشان را میزند ــ و توی تاریکیای مرطوب مثل سحرگاهان ــ با آبیای عجیب شعر میخوانند ــ ~ این شعر ــ در گنگی ِنگاه تو ــ خواهد نگریست و گنگتر از تو بازخواهدگشت ــ در این گوشهی تاریکی ــ من و تو به هم خواهیم پیوست لالِ لال ~ من خودم را با حرفهای تو تعبیر میکنم ــ و به تو میگویم که من چاه را پشت سر گذاردهام ــ زمانی که ماه برای دیدن من پایین آمده بود ــ ~ خوابی راهبانه که در سوگی میگذرد ــ با سنگی و شولایی که همهی آن را به بر گرفته ــ و گرفته میشوی ــ که جهان یکسره خون من و توست ــ و یکسره خون من و تو عشق را به انگشتها مینشاند ــ همهی حشرهها در گردشند و گردش من و تو حرفهایی خواهد داشت ــ گرگست و گدار ــ ~ در شبانه خواندن شاخهها قصههای روشن برگ را ــ سگها میدانند و نفرینی که دامن شغالها را سوزانده است ~ تو که دنیایی با خود تو که ابهام آفرینشم را مینشانی من نفرینها را فراموش کردهام همانگونه که قصههای روشن برگ را و شعرهای کوچکی که ــ تو میخوانی ~ با من شبانه خواندن شاخهها بود و خلوت شبانهی گورستان که روح رفتهها ــ بالای گورهای خود نشسته ــ تسبیح میگفتند ~ گفتی ـ دستها؟..! فشردمشان در شب ~ در ماههای سختِ پنجره پیراهنت را ــ به باد دادم و باد ــ بوی پیرهنت را ــ تا کوه برد و پشت کوه نشست و هایهای گریست ~ در ماههای سخت پنجره دیدم ترا که پای درختی افتادی در ماههای سختِ پنجره در ماههای سخت پنجره چیزی نگفت ~ و من روزی به تماشای آب دیدم شاهپرکی را که خفه شده بود و مثل آب روی آب مانده بود ~ و گنگبازی ِ انگشتها در شروع در شکل مشکوک کلمه و در انتهای زمزمهی آب ~ که روز پیش پای درخت گل پوسید آنگاهی که تو در آیینه میاندیشیدی و تکرار فکرَتِ تو اطاق را پوشانده بود و خسته شده بودی آی آی آیینه را بشکن و گیسوان پیچیده بر گردنت را بگشا و گشایش را نیازی چون مرگ آماده کن تا به تمامیِ تنت تسبیح گوید و در به خاکت بگشاید ~
به هنگامی که مست بودیم ـ صدامان آرامتر میشد و با سری خمیده به هم نگاه میکردیم ـ و میدیدیم که مثل بزی به سحرگاهان چشمهایمان برق میزند ـ برقی گنگ و بدوی که از زهدان تا میزان نوسان داشت ـ میچرخید ـ نه به آگاهی ـ که نا به خودتر از سکه های که توی دست قاریها در بازار انباشته از زمانهای فروختهشده گیج ماندهبود ـ و میخواست در پشت تارهای عنکبوت آرام گیرد ـ به هنگام مستی مست بودیم ـ به هنگام مستی دستمان تا عمق اقیانوسها میرفت و ماهیانی را میخواندیم ـ که به هیچ صدایی مهر نداشتند ـ ماهیانی که توی سبز و آبی قدم میزدند و از گیاهانی میگذشتند که از همه چیز گذشتهبودند ـ ماهیانی که یونس را در یاد داشتند ـ و گوششان از دعاها پر بود ـ ما به هنگام مستی ـ مستییمان را دیدیم آغشته و سنگین در نهایت بیچارگیش ـ بیچارگیای مزمن و ناشناخته ـ و سیاهِ سیاه ـ که آیینه میخواست ـ
پایان: ۱۴۰۴/۲/۱۷ "من برای تمام مزارها با چشمهای خودم آب میاورم"
این یک کتاب از چندین بخش تهیه شده، بخش اول که به معرفی حسین رسائل و شعر موج نو میپردازد. در قسمت بعد گفتوگو با دوست حسین رسائل هست و در بخش پایان متن شعرهایی که در فایل صوتی استفاده شده. در درون کتاب یک DVD قرار داره، که فایل صوتی شعرها با پسزمینهی موسیقی هست. یک کارت پستال زیبا هم همراهش هست. درکل از کتاب خوشم اومد و اینکه با حسین رسائل آشنا شدم