Abolqasem Ferdowsi (Persian: ابوالقاسم فردوسی), the son of a wealthy land owner, was born in 935 in a small village named Paj near Tus in Khorasan which is situated in today's Razavi Khorasan province in Iran. He devoted more than 35 years to his great epic, the Shāhnāmeh. It was originally composed for presentation to the Samanid princes of Khorasan, who were the chief instigators of the revival of Iranian cultural traditions after the Arab conquest of the seventh century. Ferdowsi started his composition of the Shahnameh in the Samanid era in 977 A.D. During Ferdowsi's lifetime the Samanid dynasty was conquered by the Ghaznavid Empire. After 30 years of hard work, he finished the book and two or three years after that, Ferdowsi went to Ghazni, the Ghaznavid capital, to present it to the king, Sultan Mahmud.
Ferdowsi is said to have died around 1020 in poverty at the age of 85, embittered by royal neglect, though fully confident of his work's ultimate success and fame, as he says in the verse: " ... I suffered during these thirty years, but I have revived the Iranians (Ajam) with the Persian language; I shall not die since I am alive again, as I have spread the seeds of this language ..."
تشکر نامه پیش از هر نقل و سخن، از جناب آقای دکتر جلال خالقی مطلق بابت سالها تلاش جهت تصحیح و تشریح شاهنامهی فردوسی، جناب آقای دکتر امیر خادم به جهت راهاندازیِ پادکستِ شاهنامهخوانی که آنقدر شیوا، روان و دوستداشتنی هر هفته به طور مرتب اپیزودِ جدید را بارگذاری میکنند که عاشقِ شاهنامه میشوید و در نهایت از دوستانِ عزیزم در گودریدز که پس از اینکه ناراحتیِ خود را در عدمِ توانِ خواندن، درک و فهمِ این اثرِ با ارزش به اشتراک گذاشتم به یاری من شتافتند و من را با پادکستِ جناب دکتر امیر خادم و تصحیحِ ۸جلدیِ شاهنامه به قلمِ دکتر جلال خالقی مطلق آشنا نمودند تا من نیز از لذتِ خواندنِ داستانهای زیبا و خواندنیِ شاهنامه بیبهره نمانم، صمیمانه تشکر میکنم.
توصیه نامه دوستانی که همانند من به خواندن شاهنامه علاقه دارند و سطح ادبیاتِ فارسیِ آنان آنقدر نیست که به تنهایی قادر به فهم و درک متون آن باشند میتوانند از طریق کانال تلگرام زیر: @readingferdowsi و یا جستجوی نامِ «شاهنامه خوانی» به فارسی، یا جستجوی نامِ «ReadingFerdowsi» به انگلیسی در اپلیکیشنهای پادکست چه در سیستم عامل آی-او-اس چه در سیستم عامل اندروید به پادکستِ جناب دکتر امیر خادم دسترسی داشته باشند و ضمنا بندهی حقیر سوای اینکه زیر هر پست فایل پیدیاف کتاب را قرار میدهم کل فایلهای ۸جلدِ تصحیح شاهنامهی آقای دکتر جلال خالقی مطلق را یکجا در گوگل درایو برایِ شما بارگذاری نمودهام و از طریق لینک زیر میتوانید به کل آن دسترسی داشته باشید. https://drive.google.com/drive/folder...
نظر نامه این جلد از شاهنامه کمی کسالتآور بود البته با داستان های دوران اسکندر آغاز و داستانهای دوران بهرام گور خاتمه یافت و حداقل آغاز و خاتمهی جذابی داشت که باعث شد خیلی از خواندنِ کتاب زده نشوم اما بین دوران آغاز و خاتمه حقیقتا فقط دلم میخواست روزنامهوار بخوانم و به دکتر خادم گوش فرا دهم و عبور کنم اما هیچچیز از ارزشهای شاهنامه و علاقهام به آن کم نکرد و قطعا در آیندهی نزدیک اگر عمری باقی باشد به سراغ جلد هفتم خواهم رفت.
شرح نامه این جلد که جلدِ ششمِ شاهنامه است، به شرحِ داستانها و اتفاقات دورانِ ۱۴سال پادشاهی اسکندر و پس از آن آغاز پادشاهیِ ۲۸۳سالهی اشکانیان است که در این جلد از دوران ۲۸۳سالهی اشکانیان داستانها و ماجراهای ۴۲سال پادشاهیِ اردشیرِ بابکان، ۳۰سال پادشاهی شاپور پسر اردشیر، ۱سال و چهار ماه پادشاهیِ اورمزد پسر شاپور، ۳سال و ۳ماه پادشاهی بهرام پسر اورمزد، ۱۹سال پادشاهی بهرام پسر بهرام، ۴ماه پادشاهی بهرام بهرامیان، ۹سال پادشاهی نرسی، ۹سال پادشاهی اورمزد پسر نرسی، ۷۰سال پادشاهی شاپور ذوالاکتاف، ۲سال پادشاهی اردشیر نیکوکار، ۵سال وو ۴ماه پادشاهی شاپور پسر شاپور، ۱۴سال پادشاهی بهرام پسر شاپور، ۲۰سال پادشاهی یزدگرد بزهگر و نهایتا ۶۰سال پادشاهی بهرام گور است که سر انجام با مرگش و واگذاری تخت شاهی به پسرش یزدگرد خاتمه مییابد.
پایان نامه به عنوان سخنِ پایانی باید عرض کنم که خیلی زشت و تباه است که افسانههای یونانی، رومی و... از جمله افسانههای تبای را بخوانیم٬ از آنها لذت ببریم و همه جا از زیبایی آن نقل کنیم و بدون خواندنِ شاهنامه از دنیا برویم. دوستانِ عزیزم، عمر ما انسانها همانطور که فردوسیِ بزرگ و والامقام در شاهنامه بارها، بارها و بارها تکرار میکند کوتاه است و مشخص نیست تا کی زندهایم پس قبل از اینکه دیر شود پیشنهاد میکنم اقدام به خواندنِ این اثرِ بزرگ و با ارزش کنید.
کارنامه نمره؟!؟ جدا فکر میکنید در این سایت جز ۵ستاره لایقِ نمرهی دیگریست؟!؟ اگر من به افسانههای تبای ۵ستاره دادم حقِ شاهنامه حداقل ۹۵ تا ۱۰۰ستاره هست و چارهای ندارم جز منظور کردن۵ستاره و شما هم اگر روزی شخصی را دیدید به شاهنامه نمرهی کمتر از ۵ستاره داده با پشت دست بزنید تو دهانش، شاید او نفهمد چرا این کتک را خورده اما شما میدانید چرا زدهاید :))
دانلود نامه فایلِ پیدیافِ جلدِ ششمِ کتاب شاهنامه به تصحیحِ دکتر جلال خالقی مطلق را از لینک زیر میتوانید دانلود نمایید: https://t.me/reviewsbysoheil/299
ششمین جلد شاهنامه داستان ۱۶ پادشاه از سه سلسله متفاوت است: اسکندر (و سلوکیان)، اشکانیان و ساسانیان
تعدد داستانها که گاه بسیار کممایه و صرفاً نسبنامهای است یکی از نقاط ضعف آشکار این جلد است. به دلیل این تعدد و به دلیل اینکه من این جلد را چند ماه پیش شنیدم و خواندم نمیتوانم فعلا خلاصهای گویا از آن ارائه دهم. شاید بعدها این مرور را کاملتر کنم، اما فعلاً میکوشم بجای خلاصهای از کل کتاب، خلاصه و مروری بر سه داستان مهم این جلد ارائه کنم: داستانهای اسکندر، شاپور ذوالاکتاف و بهرام گور
اسکندر شاهنامه و خاستگاه آن اسکندر شاهنامه به کل با اسکندری که ما میشناسیم متفاوت است. اسکندر شاهنامه پسر داراب و برادر ناتنی دارا (فرزند داراب و نوه بهمن) است. داراب که در جنگ با قیصر روم پیروز میشود، باج و ساوی سالیانه از روم مطالبه میکند و نیز دختر قیصر را به عقد خود در میآورد. پس از چندی دختر دچار بیماری مرموزی میشود که به دهانش بوی بسیار بدی میدهد. دارا که از این ماجرا خشمگین میشود دختر قیصر را به روم باز پس میفرستد، در حالیکه آن زن اسکندر را باردار بود. اسکندر که از خود فره پادشاهی نشان میدهد به زودی نزد قیصر ارج و مقام مییابد. پیش از مرگ قیصر، ارسطو معلم اسکندر شده و به او علم و اخلاق میآموزد. پس از مدتی اسکندر که به پادشاهی روم میرسد از دادن باج امنتاع میکند و با دارا (که در همین دوره او نیز جانشین پدر شده) وارد جنگ میشود. در سه جنگ پیاپی، سپاه ایران هر بار از سپاه روم شکست خورده، عقبنشینی و تجدید قوا کرده و باز در جنگ بعدی شکست میخورد. سرانجام در قلب ایران، و در جنگ چهارم، لشکر دارا به کلی نابود شده و خود او و دو وزیر و تعدادی سرباز فرار میکنند. دو وزیر که سرانجام پادشاه خود را شکست دیدهاند، به طمع راهیابی به دستگاه اسکندر، دارا را به قتل میرسانند و نزد اسکندر میبرند. اسکندر از دیدن بدن نیمهجان برادرش منقلب میشود و اشک میریزد، نصایح برادر محتضر را میشنود و خشمگین فرمان میدهد که آن دو وزیر را رجم کنند تا بمیرند. سپس به لشکر خود نیز فرمان میدهد که به ایرانیان آزاد نرسانند. همین دو حرکت کافی است تا اسکندر در دل ایرانیان نیز جایی پیدا کند پس از آن است که پادشاهی اسکندر در شاهنامه رسمیت یافته و ماجراهای مارکوپولووارش آغاز میشود. ابتدا به هند (شرق) میرود، سپس به مکه (غرب). بعد به مصر (غرب دور) و بعد به شهر برهمنان (شرق دور). آنگار به سرزمین یأجوج و مأجوج میرسد و آن سد اسکندر معروف را میسازد و سپس سراغ خضر میرود. وارد چین میشود و سپس به یمن و بعد از آن بابل سفر میکند و در نهایت روزگارش به سر میرسد. مراسم خاکسپاری اسکندر مانند کل داستانش پر فراز و نشیب است. هر کس سر مزارش چیزی میگوید، کسی به قدح، کسی به مدح؛ عدهای به نیکی و گروهی به بدی
اما این چه چهرهای است که شاهنامه از اسکندر ترسیم کردهاست؟ چرا اسکندری که متجاوز به ایران و متهم به کشتن زرتشتیان ونابودی اوستا و آتشکدههای آنان است این چنین بزرگمنش تصویر شدهاست؟ پاسخ این پرسش هم بسیار ساده است و هم بسیار دشوار. بسیار ساده است چون تصویری که ما از امروز از اسکندر داریم مولود تاریخ و باستانشناسی معاصر است. همانطور که ما به لطف این مطالعات، بر خلاف فردوسی، میدانیم که ضحاک و جمشید شخصیتهایی خیالی و در عوض کوروش و داریوش واقعیت تاریخیاند، دانش ما از اسکندر تاریخی نیز مرهون همین مطالعات اخیر است. برای فردوسی منابع او مشخصکننده شخصیتها و وقایع تاریخی بودهاند. اما بخش بسیار دشوار داستان همینجاست: منابع فردوسی برای این داستان چه بودهاست؟ منابع زیادی برای پاسخ به این پرسش وجود دارد. من خلاصهای از چهار منبع اصلی خود را اینجا میگذارم. آن چهار منبع (منهای متن خود شاهنامه و متن قرآن) عبارتاند از قسمت ویژه اسکندر از پادکست «فردوسیخوانی» امیر خادم، مدخل انگلیسی داستان اسکندر ویکیپدیا*، چکیدهای از مقالهی «طنابهای آسمانی و مرجعیت پیامبرانه در قرآن و بافتارِ آن در دوران باستانِ متأخر» از کِوین فُن بِلَدِل توسط زهیر کریمی و مقاله «بررسی روایت داستان اسکندر و دارا در دوگزارش ابنمقفع و فردوسی» از اساتید زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد
حدود سال ۳۳۸ پیش از میلاد، یعنی در زمانی که اسکندر هنوز زنده بود، کتابی به زبان یونانی نوشته شد به نام داستان اسکندر. در این داستان افسانههایی از زندگی شخصی، کشورگشاییها و ماجراجوییهای اسکندر نقل شده که به تدریج و با ترجمه کتاب به زبانهای دیگر، مثل هر اسطوره دیگری ترجمه فرهنگی نیز شده و چیزهایی به آن افزوده یا از آن حذف شدهاست. داستان اسکندر شاهنامه تا حد بسیاری شبیه همان داستان اسکندر است، اما بخشهایی در آن دیده میشود که از نظر زمانی یا فرهنگی با کتاب اصلی مغایرت دارد. از جمله این بخشها ملاقات اسکندر با خضر، سفر به مکه، نسبت برادری اسکندر با دارا (و کلا نسب بردن به بهمن) و نیز ساختن سدی بزرگ برای جلوگیری از تاراج قوم یاجوج و ماجوج است. برخی از این افزودهها در نسخه سریانی (که ظاهراً بر نسخه پهلوی ناموجود تقدم دارد) وجود دارد: از جمله ساخت دیوار یا سد اسکندر. بخشهایی دیگر افزودههای ترجمههای پهلوی است که از منابع ترجمه شده آن (به خصوص به عربی) به دست میآید. از جمله (قاعدتاً) نسبت پدر-فرزندی داراب و اسکندر. ابنمقفع (۱۰۴ تا ۱۴۲ ه.ق)، همان مترجم مشهور آثار بسیاری از پهلوی به عربی (از جمله کلیله و دمنه) در منتهی الارب مینویسد که ایرانیان این نسبت را به اسکندر میدهند در حالیکه رومیان آن را قبول ندارند اشارهای به این داستان اسکندر، با نام ذوالقرنین، در قرآن (سوره کهف، آیات ۸۳ تا ۹۸) نیز آمدهاست. داستان آن آیات با منابع سریانی اتفاق نظر بیشتری دارد و اطلاع از آن در فهم این آیاتِ ظاهراً عجیب بسیار سودمند است. زهیر کریمی در کانال خواندنی تلگرامیاش، «عنقاء»، در شرح خلاصه مقالهی «طنابهای آسمانی و مرجعیت پیامبرانه در قرآن و بافتارِ آن در دوران باستانِ متأخر» از کِوین فُن بِلَدِل مینویسد: «در این آیات ذوالقرنین سه بار «سبب» را دنبال میکند: نخست به غرب، سپس به شرق، و آنگاه به میان دو کوه (برابر با شمال در متن «افسانهی اسکندر») میرود. اما همانگونه که از روایت «افسانهی اسکندر» فهمیده میشود، سبب فقط به معنای «مسیر» یا «راه» نیست، بلکه «مجرایی آسمانی» است که اسکندر از مجرای روزنهای و مجرایی آسمانی در پی خورشید میرود». فهم این آیات بر اساس داستان سریانی اسکندر از آن رو مهم است که بعضی از آیات داستان ذوالقرنین اساساً مبهماند. از جمله آیه ۸۶ که میگوید «... تا به غروبگاه خورشيد رسيد. ديد كه در چشمهاى گِلآلود و سياه غروب مىكند ...» (ترجمه آیتی). تقریبا تمام مفسیرین قرون بعدی کوشیدهاند این آیات را غیر لفظی و استعاری بفهمند، اما طبق داستان سریانی اسکندر او واقعا به دنبال آن بود که ببیند خورشید کجا غروب میکند و از آنجایی که کیهانشناسی این متن زمین را مسطح میداند واقعا خورشید جایی فرو میرفتهاست! مورد دیگر خود نام «ذوالقرنین» است که در ترجمه سریانی (بر خلاف متوون پهلوی) به نسب اسکندر باز میگردد. متون اصلی اسکندر را نه از آمیزش داراب و دختر فیلقوس، بلکه از آمیزش مادری از آدمیان و پدری از خدایان میداند و به همین دلیل او را با دو شاخ قوچمانند بر سرش ترسیم میکنند خلاصه آنکه منبع فردوسی درباره اسکندر ظاهرا به ترجمههای پهلوی از این کتاب (شاید ترجمه سریانی آن) باز میگردد. اینکه چرا چنین تصویری از اسکندر که دشمن ساسانیان بود باید به پهلوی موجود باشد هم چندان پاسخ دشواری ندارد: سلوکیان (جانشینان اسکندر) بیش از ۲۰۰ سال در ایران فرمانروایی داشتند
شاپور ذوالاکتاف و مانی صورتگر بین اسکندر و شاپور ذوالاکتاف صدها سال اختلاف و چندین پادشاه فاصله است. در این میان هر یک از پادشاهان میکوشد شبیه او باشد، به ویژه پادشاهان ملوک طوایف. اما اسکندر در میان پادشاهان ساسانی هم کم مقلد ندارد. یکی از موارد بامزه آن شاپور ذوالاکتاف است که میخواهد همانطور که اسکندر خود را بجای نامهرسان جا میزد و به دربار پادشاهان رقیب میرفت، در جامه ناشناس نامهرسان به درگاه روم برود. ولی یکی از نامهرسانان روم که شاپور را دیده بود او را میشناسد و شاپور دستگیر میشود. مدتی در پوست خر زندانی شده و بسیار رنج میکشد تا اینکه به دست کنیزکی ایرانیالاصل نجات مییابد. سپس به جنگ رومیان رفته و با قصاوت تمام کتف اسرای جنگ را از گرده آنان بیرون میکشد و به همین خاطر ذوالاکتاف نامیده میشود
یکی از داستانهای جالب این بخش داستان مانی و سرنوشت اوست که در بیست بیت خلاصه میشود: فردی به نام مانی صورتگر (نقاش) از چین به دربار شاپور میآید، شاپور موبدان را جمع میکند و مانی در پاسخ کلام حکیمانه موبدان در میماند! یعنی همینقدر خلاصه: ر بفرمود تا موبد آمدش پیش / سخن گفت با او ز اندازه بیش فرو ماند مانی میان سخن / به گفتار موبد ز دین کهن بدو گفت کای مرد صورت پرست / به یزدان چرا آختی خیرهدست بعد چه شد؟ ز مانی برآشفت پس شهریار / برو تنگ شد گردش روزگار بفرمود پس تاش برداشتند / به خواری ز درگاه بگذاشتند چنین گفت کاین مرد صورتپرست / نگنجد همی در سرای نشست چو آشوبِ ارمیده گیتی بدوست / بباید کشیدن سراپاش پوست همان خامش آگنده باید به کاه / بدان تا نجوید کس این پایگاه بیاویختند از در شارستان / دگر پیش دیوار بیمارستان جهانی برو آفرین خواندند / همی خاک بر کشته افشاندند این هم از عجایب شاهنامه است! مانی (در قرن سوم میلادی) نه در چین بلکه در بینالنهرین به دنیا آمده و تبلیغ خود را آغاز میکند. عجیبتر آنکه ظاهراً شاپور او را به گرمی میپذیرد و حتی برادر او به مانویت میگرود. این بهرام یکم (بهرام شاپور شاهنامه) است که دستور حصر و قتل او را میدهد. ضمناً کسی که آوازه او از شرق تا غرب تا حدی رسوخ کرده که در افکار افرادی مثل آگوستین قدیس تا اواخر عمر ماندهاست بعید است که به این سادگی در مقابل چند کلام موبدان جا خورده باشد! مدخل «مانی» ویکیپدیای فارسی یکی از این سخنان حکیمانه موبدان را اینگونه نقل میکند: «موبد کریتر از مانی پرسید: ویرانی بهتر است یا آبادانی؟ مانی گفت: ویرانی تنها مایهٔ آبادانی جانهاست. موبد گفت: به ما بگو، آیا کشتن تو آبادانی است یا ویرانی؟ مانی گفت: این ویرانی بدن است. موبد گفت: پس شایستهاست که تو را بکشیم تا پیکرت ویران شود و جانت آبادان! » ر
داستانهای بهرام گور بهرام گور نه همان بهرام شاپور، بلکه نوه اوست. ملال این بخشها به طرز عجیبی زیاد است. منابع اصلی فردوسی در این بخشها صرفا برای تاریخسازی برای پادشاهان ساسانین تدوین شدهاند. اما گویی فردوسی به عمد نوعی ملال و نیز خشونت در تنظیم این بخشها افزوده است. در نگاه کلی این ملال و خشونت را میتوانید در مقایسه روایت فردوسی و روایت نظامی (در داستان «هفتپیکر») از زندگی بهرام ببینید. ولی بطور خاص، بهرام گور که یکی از پارشاهان نامآور ساسانی است به طرز عجیبی بیرحم و هوسباز است. این بیرحمی و هوسبازی چه در نحوه شکارهای او و چه در مراوده او با معشوقگانش کاملا مشهود است. این رفتار نسنجیده و عجولانه نه تنها در رفتار فردی بهرام گور، بلکه حتی در تصمیمات ملوکانه او نیز دیده میشود یکی از جالبترین موارد که در ابتدای فرمانروایی بهرام رخ میدهد حرام کردن و سپس دوباره حلال کردن شراب است. بهرام با یک مشاهده (اینکه فردی از شدت مستی میمیرد و کلاغی چشم او را میخورد) شراب را برای همگان ممنوع میکند و پس از چندی با یک مشاهده دیگر (اینکه فردی که برای درمان سردمزاجی شراب خورده و به دلیل خوردن آن شراب جرات یافته و گاوی را مهار میکند) دوباره آن را آزاد میکند مورد دیگر که اینبار اواخر عمر بهرام رخ میدهد ایده او برای بخشش خراج است. بهرام که گنجور شاهی را برای سالها پر و پیمان میبیند تصمیم میگیرد خراج سالیانه را از ممالک خود حذف کند. این کار سبب بروز مشکلات اجتماعی و بزهکاری در میان جوانان میشود. سپس الگوی دیگری وضع میکند که آن هم پایدار نیست. دست آخر که نعمت و آسایش در کشور بیش از حد زیاد شده لوریان (نوازندگان دورهگرد) را از هند میآورد تا برای مردم عادی سرگرمی درست کند. حضور آنها به پیدایش دزدی و درگیری میانجامد. سپس به آنها زمین و بذر و گاو میدهد اما آنها که اهل کار روی زمین نیستند بجای کاشت گندم و استفاده از گاو برای شخم زنی گندم و گاو همه را میخورند! سرانجام تلاش بهرام برای طرح ایدههای نو همگی به شکست میانجامد
کلا این جلد و جلد بعدی برای من یک نقیصه بزرگ داشت: فاقد طرح داستانی و تنها صورت منظومی از تاریخی درباری بود
حقیقت ماجرا اینکه بعد از مرگ رستم و پایان قسمتهای اساطیری و پهلوانی شاهنامه، یعنی تا پایان دفتر پنجم، اتفاقات دیگه اون جذابیت قبل رو نداره و این جاییه که تقریبا بخشهای تاریخی و نیمه تاریخی شاهنامه شروع میشه. داستانهای اسکندر تو این قسمت هست که آرام آرام ما رو با سبک دیگری از داستان گویی آشنا میکنه. عموما اتفاقات چندان دنباله دار نیستن و خیلی از اتفاقات ریشه در فرهنگهای دیگه داره. واقعیت اینکه تا دفتر پنجم رو یک کله خواندم ولی دفتر ششم به کندی پیش رفت و کم میل شدم.
این کتاب دو بخش کلی داشت که خیلی با هم متفاوت بودن.
بخش نخست، از داستان پادشاهی اسکندر شروع میشه که خیلی جالب و جذابه. اتّفاقهای اسطورهای و فانتری زیادی توش میافته و آدم از خوندنش لذّت میبره. این فضا تا مدّتی بعد از مرک اسکندر هم ادامه داره.
بخش دومش ولی، یه سری داستانهای تاریخی مربوط به ساسانیانه که داستانهای یکنواخت، بیمزه و تکراریای داره. حوصلهام تو بخش دوم به شدّت سر رفت.
گرچه کل کتاب از نظر فن بیان و نظم، به همون قدرتیه که تا حالا بوده.
دفتر ششم شاهنامه، کمی کسالتآوره. البته بازم داستان اسکندر و بهرام به نسبتِ بقیهی داستانها کمی جذابیت داره، اما درکل، یه سری داستان سلسلهای از پادشاهانه که صرفا ورودشون به پادشاهی و خروجشون رو روایت میکنه. باید تند تند خوند و رد شد😉