Ray Douglas Bradbury was an American author and screenwriter. One of the most celebrated 20th-century American writers, he worked in a variety of genres, including fantasy, science fiction, horror, mystery, and realistic fiction.
Bradbury is best known for his novel Fahrenheit 451 (1953) and his short-story collections The Martian Chronicles (1950), The Illustrated Man (1951), and The October Country (1955). Other notable works include the coming of age novel Dandelion Wine (1957), the dark fantasy Something Wicked This Way Comes (1962) and the fictionalized memoir Green Shadows, White Whale (1992). He also wrote and consulted on screenplays and television scripts, including Moby Dick and It Came from Outer Space. Many of his works were adapted into television and film productions as well as comic books. Bradbury also wrote poetry which has been published in several collections, such as They Have Not Seen the Stars (2001).
The New York Times called Bradbury "An author whose fanciful imagination, poetic prose, and mature understanding of human character have won him an international reputation" and "the writer most responsible for bringing modern science fiction into the literary mainstream".
بارها و بارها به این سوال برخوردم؛ آخرین شب زندگیت رو چیکار میکنی؟ هیچ ایده ای نداشتم. قرار نبود اون شب لعنتی به یه موجود ماوراطبیعی تبدیل بشم. بال دربیارم و پرواز کنم. تو خونه ش فرود بیام و درحالیکه فکر کرده دزد اومده، سمتش بدوم و قبل از اینکه اجازه بدم واکنشی نشون بده بغلش کنم. اونقدر که انگار قرار هست همون لحظه دنیا به آخر برسه. مثل تمام وقت هایی که نمیتونم از خودم و کارهام دفاع کنم، زیر گریه بزنم و برای اینکه نبینه چقدر وحشتناک شدم، اشک های سمجم رو پاک کنم. به زیباترین چشم هایی که به عمر دیدم زل بزنم و بریده بریده بگم: متاسفم که اینطوری اومدم، فقط خواستم تو رو ندیده از دنیا نرم. میدونم که با همون مهربونی همیشگیش آرومم میکنه. میتونم به این فکر کنم که محو چروک های دور چشمش میشم و با صدای لرزون ناشی از بغض بهش میگم: ای کاش کستیلی وجود داشت. چون بهشتی که وعده ش رو بهمون دادن، برامون ساخته بود. و بدون اینکه فرصت جواب دادن بدم، پیشونیش رو ببوسم و برم. البته که روتین زندگیم هم انجام میدم. چون بهم یاد داد خودم باشم و در وهله ی اول برای خودم زندگی کنم. برای همین به مسخ شدگی ای که کافکا ازش میگفت دچار نیستم. اگه دنیا به آخر برسه باز هم اپیزود موردعلاقه م رو ریواچ میکنم. به چند تا آهنگی که هر بار قلبم رو به لرزه در میارن گوش میدم. و طبق معمول همیشه تو جروبحث های خونواده زبون به دهن نمیگیرم و غیرطبیعی ترین آدم خطاب میشم. در حالیکه دستمال به خواهرم میدم و سعی میکنم نظراتم رو راجع به دنیایی که در پیش رو نداریم به اشتراک نذارم، به این فکر میکنم که همهمون تبدیل به غباری میشیم که باد با خودش میبره. و قبل از اینکه واقعا بتمرگم، با هندزفری به صدای روح نوازش موقع شعر خوندن گوش میدم. البته که آخرین شب هم ترجیح میدم تنها بخوابم و خودم رو مثل نوزاد مچاله کنم. اما این بار میدونم خوابم بی انتهاست. میتونم تا ابد از شر این تن رنجور رها شم. این بار با خیال راحت تری میخوابم چون انتظار فرداهایی رو نمیکشم که بهم ثابت میکنن خدایی نیست و انسانیت داره منقرض میشه. این بار به تمام ارواحی که میون کلمات کتاب هام پرسه میزنن فکر میکنم و تو تاریکی به ترتیب اسم تک تکشون رو به یاد میارم. این بار بعد از مدت ها صداش میکنم و میگم: میدونم یا مردی یا مشغول دیدن به فاک رفتن تموم چیزهایی هستی که دلزده ت کردن و قرار هست از نو بسازی. فقط خواستم بگم اگه هستی واقعا گند زدی. تو جهنمی که سینه چاک هات میگفتن وجود داره، به نظرم فقط و فقط خودت باید عذاب بکشی و بس. به اندازه ی تموم روزهایی که کج ساختی و تماشا کردی که چطور زیر آوار خلقتت جون میدیم. به اندازه ی تمام حنجره هایی که اسمت رو فریاد زدن و بخاطرت ریدن به هیکل کل زمین و تو حتی حاضر نشدی سکوتت رو بشکنی. حتم دارم وحشتناک تر از تصورات منی. و اگه سر خیلیا رو شیره نمی مالیدی، بقیه هم اونطور زندگی میکردن که هیچ چیزی در انتظارشون نیست. اون وقت بود که زندگی نمیمرد و تو پوچی میشد به معنا رسید.. آره. شاید اینطوری برای من به پایان میرسید :)
تو این داستان کوتاه ۶ صفحه ای هم از همین میگه. اون آخرین شب رو چیکار میکنی؟ مثل باقی عمرت سپری میکنی؟ داستان با دیالوگ ها پیش میره. چیزهایی که معمولا به زبون میاریم. اما مشکل من باهاش این بود که جا داشت عمیق بشه و من رو به فکر وا داره ولی یه چیز معمولی دراومد. ترجمه ش تو طاقچه موجود هست. اگرچه انگلیسیش ساده و روون هست و برای کسایی که دست و پا شکسته یه چیزهایی بلدن راحت خوان هست. خلاصه که ایده خوب بود ولی به نظرم درنیومد.
خب من فکر میکنم توی ۲۴ ساعت پایان جهان، رژیمم رو میشکنم و خودمو با چیزکیک سنسباستین و کارامل ماکیاتو خفه میکنم. کلی ام پلو میخورم. تیرامیسو ام میخوام در ضمن و بقیه شو جلوی تلوزیون میشینم و بستنی میخورم. بنظرم کار دیگه نمیشه کرد خب.
A short, rather lame story about the last night of the world. I would at least try to do something worthwhile on the last night of the world, like finish a book or write a review. What would you do?
در عین سادگی زیبا بود. من خیلی به مرگ همگانی در آرامش فکر کردم. واقعاً زیباست. بیهیاهو و آرامشبخشه و بهم یادآوری میکنه تنها چیزی که درباره انسانها خوبه چیه: اینکه میتونیم چند دقیقه مونده به نیستی در آرامش ظرف بشوریم و به آتیش شومینه زل بزنیم و همدیگه رو کلی بوس کنیم. و یه تصادف جالب اینکه چون امروز دوتا فیلم آخرزمانی دیدم بهش فکر کردم که واقعاً شب آخر دنیا چیکار میکنم: میدوم تو خیابون و از ته حنجره آهنگ THE HEARSE SONG رو میخونم.
Many people have largely characterized this story as "unremarkable." Written in 1951 for Esquire magazine, I would argue that its beauty as a short tale lies in its understated nature to accurately and adequately communicate the reactions of a husband and wife about to experience an existential event. Although most people would probably have effusive, uncharacteristic reactions, this couple behaves in a pragmatic and normal, lackadaisical (dare I say, heroic?) manner. The story is brief and IMHO wholly emblematic of the writer that penned it. There are many writers that would probably have opted to focus on the hysterics, the histrionic displays of emotion, or suicidal reactions of the crazed masses expecting the End of the World instead of a more measured approach to the subject. I can actually appreciate the choice and identify it as "borderline" genius to have focused the story on the calm of a mature couple wholly prepared for whatever comes.
Something about Bradbury’s writings that is so alluring and beautiful. This story gave me an existential crisis, but I’m going to bed tonight with a soft heart.
اینکه تو آخرین ۲۴ ساعت زندگیت چیکار میکنی همیشه یه موضوع جذابی برای تفکر و فیلم و سریال و کتاب و بحث های مختلف بوده. بعضی وقتا حس میکنم اون ۲۴ ساعت آخر زندگیمون نیازی نیست کاری کنیم. همون کار های همیشگی و بودن کنار کسایی که دوسشون داریم کافیه تفاوتش اینه که ایندفعه هر ثانیهش رو زندگی میکنی.
چه کتاب سبکی بود، آخرین روز دنیا چیکار میکنم؟ صادقانه بگم،. دل به تنبلی راه میدادم و غذاهای مورد علاقه مو میخوردم، موسیقی های مورد علاقه مو گوش میکردم و خودمو با استامینوفن کدئین بی حس میکنم، تا جای ممکن حواسمو پرت میکردم و ذهنم رو خالی میکردم و از لحظه و غرایز آنی م لذت میبردم. چند ساعت قبل نابودی هم به آغوش مامانم پناه میبرم و تا وقتی هیچی ازم نمونه، همون جا میمونم.
حقیقتا روزی که بفهمم آخرین روز دنیاست ، تصور میکنم دیگه تقریبا همه چی دیگه قبل از نابودی، برام تو ذهنم مرده، شاید اشتباه کنم، شاید جیغ بزنم و گریه کنم ، فریاد بزنم و … شاید تصمیم بگیرم یه کتاب بخونم، شاید به روتین روزانه ی نداشته م ادامه بدم، و یه عالم شاید دیگه. کتاب، بهم حس خیلی از انیمیشن ها و فیلم های کوتاه که تو یوتیوب دیده بودم رو داد، بامزه بود، ولی فکر نمیکنم در حال حاضر، چیزی فرا تر از یه داستا�� معمولی که آدم تو طول روز میشنوه، برام باشه.
عجیب! ترسناک! امیدوارکننده! مبهم خیلی خیلی کوتاه بود اما چندبار خوندمش تا بتونم واقعا توی عمقش غرق بشم و کاملا متوجه ابهتش بشم! داستان با دیالوگها پیش میرفت و ایده واقعا محشری رو مطرح کرده بود. در واقع شب آخر دنیا با کل زندگی ما خیلی تفاوتی نداره، همون کارهایی رو میکنیم که همیشه میکنیم چون کار دیگهای برای انجام دادن نداریم، ظرفها رو میشوریم، بچهها رو میخوابونیم و نهایتا شببه خیر میگیم و دنیا تموم میشه!! توی داستان از خودت میپرسی که «در آخرین شب دنیا چیکار میکنی؟» و در آخر به خودت جواب میدی زندگی!
A dream the other night made it clear that world is ending in 24 hours. Everybody had the same dream; exactly the same. Everybody believed it to be real. Nobody protested or bothered to do anything special in the few remaining hours. As the two main characters in the story explain: "You don't get too excited when you feel things are logical. This is logical. Nothing else but this could have happened from the way we've lived."
ماذا ستفعل ان كانت الليلة هي اخر ليالي في العالم .. ماذا ستفتقد ..هل ستصلي ام تذكر الاحبه و الراحلين ... هل ستذهب الي السينما او تسمع الموسيقي ....؟!؟!! اعتقد انك ان علمت ان تلك الليله هي اخر ليلة فإنك لن تفعل الا الامور المعتادة الطبيعية ...فكما قال راي "لا تشعر بالاثارة حين تحس بالاشياء و هي تحدث بشكل منطقي" ... و لكني اعتقد ان اعظم ما تقدمه القصة هي ان تجعلنا نعيش كأن الليلة هي اخر ليلة في العمر ..و ذلك يجعلنا نبحث عن من نحب و نتمني ان نقضي ليلتنا الاخيرة معهم... عن ذلك العزيز الذي سوف نفتقده فقط في ذلك العالم ان رحل و إن رحلنا ... عن ذلك الذي ان علمنا ان الليلة اخر ليلة في العمر لم نندم لانه ليس معنا... قصة رائعة علي قصرها...
I'm a big fan of Ray Bradbury, so I was quite glad to come across this story I hadn't read before free online at esquire.com, but this isn't the best Bradbury story I've read.
«ما خیلیم بد نبودیم، بودیم؟ -نه، خیلیم خوب نبودیم. فکر میکنم مشکل همینه. وقتی قسمت بزرگی از دنیا مشغول بود چیزهای خیلی وحشتناکی باشه، ما بهجز خودمون چیز زیادی نبودیم.»
This consists of a dinner-time discussion between a husband and wife. It appears everybody in the world had the same dream, that the world was ending.
"And when will it stop? The world, I mean."
"Sometime during the night for us, and then, as the night goes on around the world, those advancing portions will go, too. It'll take twenty-four hours for it all to go."
The two things that caught my attention are:
1. The date is February the 30th, 1951.
2. How everybody all around the world is quite at peace with its demise. The two characters in the story attribute that to logic, yet I'm not convinced. I would expect some anarchy. But everything is peaceful.
"The healthy human mind doesn't wake up in the morning thinking this is it's last day on Earth. But I think that's a luxury, not a curse. To know you're close to the end is a kind of freedom." Cpt. John price Call of duty - Modern warfare II
اگر امشب آخرین شب دنیا بود چیکار میکردی؟ دوست دارم هرروز صبح از خودم بپرسم اگر امروز آخرین روز دنیا بود چطور میگذروندمش و همونطور زندگی کنم. مثلا من امروز درس خوندم، کتابم رو تموم کردم، چالش کتابخوانیم تموم شد، گریه کردم، با دوستام حرف زدم، خونهم رو مرتب و تمیز کردم و صدای آدمایی که دوسشون دارم رو شنیدم. فکر کنم امروز برای من میتونست روز مناسبی برای تموم شدن دنیا باشه. پ.ن: دوسش داشتم.