Ebrahim Golestan (also spelt Ibrahim Golestan, Persian: ابراهیم گلستان , born 1922 in Shiraz, Iran) is an Iranian filmmaker and literary figure with a career spanning half a century. He has been living in Sussex, United Kingdom, since 1975.
He is the father of Iranian photojournalist Kaveh Golestan, and Lili Golestan owner and artistic director of the Golestan Gallery in Tehran, Iran. His grandson, Mani Haghighi, is also a film director.
داستان کوتاهش منو یاد مرغ عشق تنهامون انداخت که با سایه ی خودش که رو دیوار افتاده بود بازی میکرد و براش آواز میخوند و بوسش میکرد ، آخر سر از دیدن تنهاییش و قلب سوخته اش براش یه جفت گرفتیم و دیگه تنهایی سایه بازی نمیکنه، باهم بازی میکنن 😊❤
من نمیدونم اسم این رو باید چی گذاشت٬ راستش نه میشه بهش گفت کتاب نه میشه گفت داستانِ کوتاه٬ به نظرم حکایت٬ نه نه بهتره بگم حکایتِ کوتاهِ ماهی و جفتش از مردی نقل میکنه که در تنهایی به اندازهای در افکارش غرق شده که وقتی به اون ماهی نگاه میکنه در خیالش اون رو جفت میبینه برای همین هم بعد اینکه پسربچه بهش گفت که اون ماهی یه دونه هست و جفت نیست رفت به سراغ یک آکواریومِ دیگه چون اون صرفا در اون لحظه به فکر تنها یا جفت بودن ماهی نبود و فقط و فقط اون اکواریومها و ماهیهای درونشون٬ نزدیکترین چیز به او بودند و او به دنبالِ این بود که طعمِ شیرینِ باهم بودن و رهایی از تنهایی رو در افکارش حس کنه
من اسمش را کتاب یا حتی داستان نمیگذارم! شاید چون بیش از حد کوتاه بود. حس میکنم مرد دوست داشت ماهی را جفت ببیند، فکر وذهنش درگیر تنهایی خودش بود و آدم هر چیزی را همانطور میبیند که خودش میخواهد.
مرد هرچه از ماهی ها میدید از حس درونی و ذهنیت خود بود...و البته شاید طرحواره ی ذهنی خودش نسبت به زوج مورد نظرش... حرف ها و عشق و احساس ها بود پشت چیزهایی که میدید...و اما کودک، همان ماهی را "تک" دید. شاید چون هنوز عشق و احساس را تجربه نکرده بود و رویا پردازی ایی درباره ی عشق نداشت...
داستان کوتاهی که از نظر توصیف و وصف، از جملات و کلمات قشنگی استفاه کرده که در پایین، سه نمونه اش قرار داده شده است. به نظر من داستان نمایانگر این هست که هماهنگی در حد یکی بودن و یکی شدن، در عالم واقعیت و عاشقانه اتفاق نمیفته و این ها جنبه ی رمانتیک گرایانه دارد. همون طور که آلن دو باتن (Alain de Botton) ِدر کتاب های خودش پیوسته اشاره میکند. ابراهیم گلستان این موضوع رو در آخر داستان به این صورت نشان می دهد که یکی از آن دو ماهی هماهنگ، در واقع واقعی نبوده و تنها تصویری از ماهی اصلی درشیشه ی رو به رویی بوده است. توصیف قشنگی است :)
ماهی ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند. بی پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی رفت، آب بودن فضایشان حس نمی شد. حباب، و هم چنین حرکت کم و کند پره هایشان. مردد، در ته دور رو به رو، دو ماهی را دید که با هم بودند
~~
در کوچه، ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستاره ها را دیده بود که می گشتند، می رفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز، برگ ها با هم نمی ریزند و سبزه های نوروزی روی کوزه ها با هم نرستند و چشمک ستاره ها این همه با هم نبودند. اما باران. شاید باران. شاید رشته های ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یک نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود
~~
نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبح های زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یک حباب می نمود، پاک و صاف و راحت و سبک *-*
در داستان سه بار کلمهی حباب آورده میشود.«هر دو تختهسنگ را مثل یک حباب مینمود.» بعد از بلند کردن کودک میبیند که «روی شیشه کسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود.» حباب میترکد. در دورانی که مرد در توهم هماهنگی بینظیر دو ماهی است، انگار نور آبگیر که در ابتدا نیمهتاریک بود، بیشتر و «مثل خواب صبحهای زود میشود.» دو ماهی زندگی در آبگیر را با رقص موزونی مزین کرده بودند. کاملأ مشخص است که حتی خیال واهی همدلی دو ماهی تا چه اندازه مرد را به وجد آورده و زندگیاش را روشن کرده است. این داستان را بسیار دوست میدارم و به نظر من شاهکار است.
ایده ی داستان رو دوست نداشتم. برای اینکه بشه داستانهای خیلی کوتاه قشنگ نوشت لازمه یه ایده ی خیلی قوی وجود داشته باشه، در مورد این داستان به نظرم وجود نداشت!
مرد به ماهيها نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديوارهاش دور ميشد و دوريش درنيمه تاريكي ميرفت. ديوارهي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديوارهها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهيهاي جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن ميكرد. نور ديده نميشد، امااثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهيها در روشنايي سرد و تاريك نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بيپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نميرفت، آب بودن فضايشان حس نميشد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پرههايشان. مرد درته دور روبرو، دوماهي را ديد كه با هم بودند.
دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دمهايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار ميخواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا ميكند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستارهها را ديده بود كه ميگشتند، ميرفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نميريزند و سبزههاي نوروزي روي كوزهها با هم نرستند و چشمك ستارهها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشتههاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.
دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟
مرد آهنگي نميشنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي ميپذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟
دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟
يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،آمد و پيش آبگير بهتماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهيها را به كودك نشان ميداد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهيها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهيها را به كودك نشان ميداد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»
اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»
دو ماهي اكنون سينه به سينهي هم داشتند و پركهايشان نرم و مواج و با هم ميجنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبحهاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مينمود،پاك و صاف و راحت و سبك.
دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»
كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را ميگم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديوارهي شيشهاي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتانيستن.»
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»
كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»
مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر
من خیلی سر این نوشته فکر کردم. برداشت من کمی با نظرها و نقدهایی که خوندم متفاوت بود. بیشتر از اینکه مرد متوجه تصویر ماهی نشده و فکر کرده دوتا ماهی ان تعجب کردم چون انعکاس ماهی روی شیشه قطعا همراه با انعکاس محیط بوده و از نظر دیداری ببینده راحت متوجهش میشه برای همین فکر کردم شاید مرد کمی دچار مشکل روان پریشی هست که نمیتونه واقعیت و خیال رو از هم جدا کنه، مخصوصا بهعد از اینکه به حرف بچه بی اعتنایی کرد و رفت دنبال ابگیر دیگه ای که شاید به ادامه خیالات و تفکراتی که بیشتر با ساختار مغز و دیدش به زندگی نقش داره برسه. نوشته برای من کمی گنگ بود و وقتی نظرات رو خوندم متوجه بعدهای دیگه ای مثل تنهایی و یا عدم پذیرش حقیقت و فرار از تلخی اون شدم. برای جمع بندی هم میتونم بگم هنوز داستان برای من ملموس و منطقی بنظر نمیرسه و تفکر و پیام پشتش رو خیلی خوب و واضح درک نکردم برای همین همچنان حتی درحال نوشتن این نظر هم دارم فکر میکنم تا شاید به جمع بندی ای برسم که بشه قاطع تر بیانش کرد. هرچی بیشتر نظرات رو خوندم، دیدگاه اولیه ام دورتر بنظر میرسید ولی باز همچنان فکرمیکنم شخصیت مرد اختلالی داشت که اینطور بود. البته کمی در جست و جوی جفت بودن باعث شد فکر کنم تمایل درونی مرد و همسان بودن باهاش به خود نویسنده شباهت نزدیکی داشت.
چه قشنگ بود. هم کوتاه، هم معنیدار. ماجرای مردی که انگار میخواست چیزی رو که توی زندگی خودش وجود نداره، توی ماهیها پیدا کنه. و البته در آخر هم مشخص شد که همهچیز وهم و خیالِ خودش بوده.
خیلی خوب و بامزه بود. اولش اصلاً خوشم نیومده بود و داشت وسط داستان خوابم میگرفت اینقدر که شبیه دلنوشته و حرفهای بی سر و ته شده بود، اما آخرش خوب بود.