کنار پنجره ناهار میخورم. کلاغ پر میزند و می آید روی هره ی پنجره می نشیند.هیچ وقت آنقدر نزدیک نیامده بود. گوشت غذا را می گذارم کنار پنجره.با پرش های کوچک نزدیکتر میشود.گوشت را برمی دارد و عقب می آورد و گوشتش را میخورد و من پلوی بدون گوشتم را. میرزاآقا از توی حیاط با تعجب نگاهم میکند و میگوید جل الخالق دوستی آدم با کلاغ؟! کلاغ از صدای میرزا آقا میترسد گوشت را رها میکند ومیپرد بالای شاخه، بعد هم لب دیوار. سرش را کج میکند،نگاهش غمگین است. نگاه همه ی کلاغ ها غمگین است.انگار میدانند دوستی آدم با کلاغ نمیشود
داستان....داستان جذاب و دلنشینی ست... داستان سوگواری ست...داستان تمرین از دست دادن، تمرین حل کردن از دست دادن ها و به راه خود ادامه دادن...داستان زنی چهل و چند ساله است که سعی میکند سوگواری های نیمه تمامش را تمام کند و غم درونش را رها کند و به دست زمان بسپارد... منطقی ست که داستان پراز نوستالژی هم باشد... نکته ی جالب توجه اینجاست که با وجود داشتن چنین موضوعی داستان غمگینی نیست...یا حداقل آنقدرها غمگین نیست و همان غم کم درونش هم شیرین است و حس زندگی دارد... موضوعات فرعی داستان هم جالب اند...تفاوت دو نسل ها و نمایش خانواده ی بسیار سنتی و بچه هایی که در زندگی آینده خودشان از آن فراری و بیزارند... درنهایت ازدواج های سنتی و غیر سنتی ناموفق و.... در کل...جزو معدود داستان هایی بود که احساس غم را طوری منتقل کرد که غمگین بشوم اما آزرده خاطر نه...غمی که به شکل عجیبی دردناک نبود...شیرین بود...مثل زندگی... نمیدانم...!!! :)
آغاز خوب داستان در ادامه پيوستگي اش را از دست ميدهد و گويي تبديل مي شود به انتقادهاي پيش پا افتاده ي هميشگي كه همه مان از بر شده ايم! اما در واقع رمان از ضعف ساختار و ناپختگي ايده به شدت رنج مي برد. اصرار مدام سميع زادگان بر توصيف هايي كه گويي دوست داشته خاص خودش باشند هيچ وزني را براي داستان در پي ندارند و مي شوند جمله نويسيهايي كه ممكن است براي برخي خوانندگان دلچسب باشد و بشود با آنها پستهاي اينستاگرامي ساخت! به گمانم ايده ي داستان از همان اوايل خودش را فاش مي كند و گره اي كه نويسنده مي خواهد با آن خواننده را تا پايان بياورد از همان اوايل لو رفته است. ايده اي كه در پايان قصه هم آنقدر خام دستانه پرداخت مي شود كه با همه ي آن به اصطلاح شخصيت پردازي ي نويسنده براي كاراكترهايش سبب بروز تناقض در همه ي آن خرده روايت ها ميشود. تصويري كه سميع زادگان از دنياي داستانش هم ارائه مي كند حاصلي جز انفعال ندارد و اين چنين است كه اوج عدم انفعال شخصيت اصلي در پايان داستان مي شود خريدن يك جفت كفش(هرچند ميشود اين مضمون را گسترش داد به كمك كردن به ديگران كه البته از آن شخصيت بعيد است و البته نقطه ي عطفي براي اين تغيير در داستان ديده نمي شود.) داستان پس از گذشت يك سوم نخستين اش برايم كسالت آور شد. خميازه آور و كشدار و البته تكليفش هم روشن. شايد اگر نويسنده توجه بيشتري به ساختار داشت و نظم و پيوستگي درستي برايش ايجاد مي كرد و البته اينچنين ماجراها را كش نمي داد بسيار اثر دلچسبتري از او مي خواندم. تكرار مدامِ كارتون هاي دوران كودكي و ارتباط دادنش با كاراكترهاي قصه فرجامي جز حوصله سر بردن ندارد. دو كوچه بالاتر ميتوانست بسيار بهتر باشد از اين كوچه ي بن بستي كه خواننده در آن گير مي افتد.
پينوشت: در جايي از داستان نويسنده اشاره اي دارد به كارتن مهاجران. اين كارتن در سال 62 و 63 خورشيدي از تلوزيون پخش ميشده است و البته كه با دوران كودكي رضا و ليلي ابدن تلاقي نداشته است.
دو کوچه بالاتر داستان زندگی لیلی است به روایت خودش. از خیابان زرگنده و خانه مادربزرگ و فاصله اش با خانه خودشان، دو کوچه بالاتر( اسمش را دوست دارم) خانه ی مامان فخری با همه ی خانه ها فرق داشت، خانه ی امن ما بود. اگر مشکلی داشتیم به آن خانه پناهنده می شدیم. دو کوچه با خانه ی ما فاصله داشت لیلی از آن دسته زنهای متاهلی است که تنهاست، نوعی از تنهایی را تجربه می کند که مختص زن هاست« کتاب را می بندد و می پرسد:« مامان، بابا تو را دوست دارد؟» یقه اش را با دست صاف می کنم. یادم می افتد سارا اولین کلمه ای که به زبان آورد، بابا بود. با اطمینان می گوید:« تو را دوست دارد...» به طرح شاخه شکسته ی فرش نگاه می کنم و می گویم:« ولی هیچ وقت این را به زبان نیاورد. دوست داشتم،بشنوم
او روزنامه نگار است. در شکل انفعالی اش اما زنی است با وظایف مشخص مثل تمام زنها؛ آشپز می کند، نظافت می کند، ناظم محدودهای مشخص به نام خانه و مهمتر از آن عشق می ورزد. خانه را لطافت می بخشد، در عوض توقع دارد دوستش بدارند و حس می کند این طور نیست
پُر از نوستالژی است.« روی پرده ی سینما، فیلم « شعله » اکران شده بود...» پُر از غم است ولی غمگین نیست، جاهایی از کتاب لبخند می زنی.« خاله رعنا روسری اش را از پشت گره زده. تشت به دست، وارد خانه می شود و با پا در را می بندد. چشم هایم گشاد می شود، با تعجب می پرسم:« توی خانه آب نبود، رفتی از حوض آب آوردی؟!...» لبخند می زند. توی دلم صد بار خدا را شکر می کنم کسی را ندارم برای کارهای خانه کمکم کند.» عاشق خاله رعنا شدم. نویسنده با توانایی این کتاب را نوشته با نثری روان و البته لطافتی زنانه. با این وجود کتاب زنانه نیست.
دو کوچه بالاتر را دوست داشتم، بیشتر از همه به این دلیل که سراغ بخشهایی از وجود آدمها رفته که به نسبت ناب هستند؛ و منظورم از این ناب هم بیشتر در بین آثار ایرانی است
کتاب را به اصرار کتاب فروش به عنوان پر فروش ترین کتاب کتابفروشی اش خریدم و خوشحالم به پیشنهادش عمل کردم
دو کوچه بالاتر گویا اولین رمان مریم سمیع زادگان است که شهریور 95 توسط کتابسرای تندیس منتشر شده و به گفته دوست کتابفروش بنده خیلی سریع به چاپ سوم رسیده است. داستان زنی 44 ساله به نام لیلی است که ما را مدام از حال به گذشته و از گذشته به حال می برد و توی این رفت و برگشت ها گره هایی از سکوت سالهای دور این زن را باز می کند، روایتی فرعی در دل داستانِ اصلی توی همین رفت و برگشت ها تعریف می شود. آن چه این رمان را دوست داشتنی کرده هویت مستقل آن است؛ رمان به شدت شخصی است و البته لحن روان و منحصر به فرد نویسنده خواننده را با خود همراه می کند. به نظرم کتاب در داستانگویی موفق عمل کرده، با وجود آن همه شخصیت که به نحوی شخصیت اصلی داستان را کامل می کنند خواننده را گیج نمی کند. هر یک از آن ها بخشی از پازل شخصیتی لیلی را کامل می کنند. رمان با مرگ مامان فخری شروع می شود که نقطه ی قوت داستان است و با زندگی ادامه پیدا می کند. غم و شادی، گریه و لبخند، عناصر متضاد زندگی توی جای جای داستان دیده می شود. درک نشدن زن از سوی پدر و مادر از یک طرف و بعد همسر، که اتفاقاً همسر خوبی هم هست، از دیگر بخش هاییست که نویسنده به ظرافت به آن نزدیک شده و بدان پرداخته. همچنین تفاوت های لیلی با خواهرانش از بخش های قوی شخصیت پردازی داستان به شمار می آید. نخستین رمان سمیع زادگان، در کل، رمانی قوی و خوشایندی است که می تواند خواننده را راضی کند
کل کتاب بر اساس برخورد يک زن با فوت و از دست دادن عزيزانش بنا شده. داستان از تشييع جنازه مامان فخري (مادربزرگ راوي قصه) شروع ميشه و تا اخر کتاب به مرور خاطرات گذشته همزمان با تعريف لحظات زمان حاضر ميپردازه. تنها گره داستان تا اخر کتاب نگه داشته ميشه که از نظر من تنها انگيزه اي ميشه که مخاطب کتاب رو تا اخر بخونه. و متاسفانه اين گره داستان هم از ابتداي داستان دانه ريزي شده و در واقع تعليق کافي نداره. يا بايد اتفاقات کتاب با دقت بيشتري چيدمان ميشد که داستان پلات قويتري بگيره يا داستان بايد بر اساس موضوع ديگه اي بنا ميشد تا به داستان بهتري تبديل بشه. حس پردازي و صحنه سازي هاي بسيار قوي داره و بيشتر سينماييه. اين توصيفات ريز من رو ياد نوشتار جوجو مويز ميندازه. ولي سوال اينجاست اين همه مقدمه چيني و ريز به ريز توصيف حرکات شخصيت ها به چه انگيزه اي بوده؟ فقط توصيف سختي کنار اومدن با از دست دادن عزيزان؟! به نظرم نويسنده با وجود قلم قوي اي که داره بهتره تو کتاب هاي بعديش زمان بيشتري رو روي پلات رمان کار کنه تا اثر فکر شده تر و خواندني تري بدست بياد.
امتیاز چهار؟؟ کتاب که خیلی یکنواخت و کم کشش هست. داستان کاملا تیپیکال و تکراری متاسفانه نویسنده به حدی قلم ضعیفی داره که نمیدونه چطور یک روایت ساده رو جذاب کنه اگه مجله کرگدن میخونید حتما ایشون رو میشناسید. همین طور نوشتههای آبکی ایشان رو. ایشون ادعای ساده نویسی دارن ولی بد نیست به جای اینستاگرام کمی هم وبلاگهای فارسی بخونن تا از همین نویسندگان آماتور یاد بگیرند چگونه یک روایت سادهی روزمره را زیبا و جذاب روایت میکنند. البته میتوانند از خانم شرمین نادری هم تقلید کنند. که روایت هرچند ساده و روان است ولی همیشه تمام ماجرا لو نمیرود و شما ناگهان متوجه میشوید که فلان اتفاق افتاده و نفهمیدید. فلان چیز پیدا یا گم شده. فلان چیز از بین رفته یا ناگهان یه اتفاق خوبی افتاده.
داستان به شدت من رو به ياد "چه كسي باور ميكند رستم" انداخت. هر دو درباره عشق هاي دوران كودكي و از دست دادنشون. فضاي سنتي خانواده هام تا جايي كه يادمه به هم نزديك بودن. در كل كتاب رو دوست داشتم و با يه قسمتاييش بلندبلند خنديدم و اونقدر كشش داشت كه دو روزه تمومش كنم. با اين حال از نيمه داستان انگار چيزي كم داشت و حس ��يكردم اونجور كه بايد به بعضي از شخصيت ها پرداخته نشده. شايد اگر وقتي ٤٠ ساله شم برگردم بخونمش بيشتر دوستش داشته باشم.
راوی این کتاب زن میانسالی است که به روایت زندگی اش در زمان حال و خاطرات تلخ و شیرین دوران کودکی اش می پردازد. استبداد پدرش، عشق های مختلف کودکی و نوجوانی اش، اتفاقی که باعث یادآوری خاطره ای تلخ می شود، از دست دادن ها و به دست آوردن هایی که انگار خوشحالش نکردند.. نویسنده قلم روان و شیرینی دارد و داستانش را در فصلهایی کوتاه و مجزا روایت می کند، که دوست نداشتم و به نظرم بهتر بود داستان به طور پیوسته روایت می شد.
نبودنهایی هست که آدم را زمینگیر میکند، هیچوقت تمام نمیشود. « بود» نمیشود. پُر نمیشود. همیشه میماند. فراموش نمیشود. کهنه نمیشود. خوره میشود، موریانه میشود و میافتد به جان زندگیات!
دو کوچه بالاتر اولین کتاب مریم سمیع زادگان با مرگ مادربزرگی شروع میشه که شروع چالش رفت و برگشتی کارکتر (لیلی) به گذشته و حال هست. داستانی در مورد سوگواری و از دست دادن عزیزان. لیلی زن متاهلی هست که به نوعی تنهایی مبتلاست. تنهایی مخصوص زن ها. یک سوم ابتدایی داستان خیلی گیرا بود و بعد نوعی افت داشت که داستان و روایت رو شبیه وبلاگ خوانی یا خاطره خوانی کرده بود . گره ی داستان نزدیک به انتها باز میشه و به نظرم فاصله ی گره افکنی تا گره گشایی داستان دچار کسالت شده بود. اما خود گره از نظر من خیلی قشنگ بود. یک کتاب خوب با نثر روان و دوست داشتنی بود. روایتی از احساس یک بازمانده از خاطرات. بازمانده از حکایت تمام نشدنی رفتن های بی بازگشت. خوندنش رو توصیه می کنم مخصوصا برای آدم های خاطره باز مثل خودم. نوستالژی های شیرین کودکی.
نبودن هایی هست که آدم را زمین گیر می کند، هیچ وقت تمام نمی شود. بود، نمی شود. پر نمی شود. همیشه می ماند. فراموش نمی شود. کهنه نمی شود. خوره می شود، موریانه می شود می افتد به جان زندگی ات... -از متن کتاب-