فروغ فرخزاد: https://www.goodreads.com/author/show... Forough Farrokhzad was born in Tehran to career military officer Colonel Mohammad Bagher Farrokhzad and his wife Touran Vaziri-Tabar in 1935. The third of seven children, she attended school until the ninth grade, then was taught painting and sewing at a girl's school for the manual arts. At age sixteen she was married to Parviz Shapour, an acclaimed satirist.
Within two years, in 1954, Farrokhzad and her husband divorced; Parviz won custody of the child. She moved back to Tehran to write poetry and published her first volume, entitled The Captive, in 1955.
In 1958 she spent nine months in Europe. After returning to Iran, in search of a job she met film-maker and writer Ebrahim Golestan, who reinforced her own inclinations to express herself and live independently. She published two more volumes, The Wall and The Rebellion before traveling to Tabriz to make a film about Iranians affected by leprosy. This 1962 documentary film titled The House is Black won several international awards. During the twelve days of shooting, she became attached to Hossein Mansouri, the child of two lepers. She adopted the boy and brought him to live at her mother's house.
In 1964 she published Another Birth. Her poetry was now mature and sophisticated, and a profound change from previous modern Iranian poetic conventions.
On February 13, 1967, Farrokhzad died in a car accident at age thirty-two. In order to avoid hitting a school bus, she swerved her Jeep, which hit a stone wall; she died before reaching the hospital. Her poem Let us believe in the beginning of the cold season was published posthumously, and is considered by some to be one of the best-structured modern poems in Persian.
A brief literary biography of Forough, Michael Hillmann's A lonely woman: Forough Farrokhzad and her poetry, was published in 1987. Also about her is a chapter in Farzaneh Milani's work Veils and words: the emerging voices of Iranian women writers (1992). Nasser Saffarian has directed three documentaries on her: The Mirror of the Soul (2000), The Green Cold (2003), and Summit of the Wave (2004).
She is the sister of the singer, poet and political activist Fereydoon Farrokhzad.
فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونههای قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.
فروغ با مجموعه های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد؛ اما با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.
بعد از نیما یوشیج، فروغ فرخزاد در کنار شاعرانی چون مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر نیمایی است. نمونههای برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فرخزاد، اخوان و سپهری پدیدار گردید
هربار که دیوان فروغ را به دست میگیرم، انگار پنجرهای را باز میکنم به اتاقی که نور از آن فرار کرده و غبار خاطرهها روی زمیناش نشسته. صفحات کتاب فروغ بوی کاغذ نمیدهند، بوی دستهایی را میدهند که هرگز لمسشان نکردهام اما به یادش میآورم. من فروغ را نمیخوانم، او مرا میخواند؛ مثل زنی که از پشت شیشههای بارانخوردهای نگاهم میکند، نه برای اینکه دیده شود، بلکه برای اینکه یادآوری کند دیده شدن چقدر بیمعنیست وقتی فهمیده نشوی. در شعرهای این زن حساس، چیزی هست شبیه صدای بسته شدن درِ خانهای در غروب؛ خانهای که کسی از آن میرود و تو میدانی بازگشتی در کار نیست. کلماتش نه تزئیناند، نه بازی؛ آنها لکههای زخمهاییاند که حتی وقتی خوب میشوند، هنوز درد میکنند. فروغ نمیگوید "دوستت دارم"؛ او میگوید "از تو لبریزم..." ، نمیگوید "دلتنگم"؛ میگوید "چه خالی بی پایانی..."، او نمیگوید "غمگینم"؛ میگوید "در سکوت سینه ام دستی، دانه اندوه میکارد..." گاهی فکر میکنم اگر فروغ امروز زنده بود، شعرهایش را در کجا مینوشت؟ در نوت گوشی؟ در توییتهای کوتاه؟ اما نه، فروغ به کاغذ نیاز داشت، به فضای سفیدی که حرفهایش را خفه نکند. چون او هرگز نمیخواست فقط صدا باشد؛ میخواست پژواک باشد، رد پایی که حتی بعد از رفتنش هم بماند، مثل جای لیوانی چای روی میز که نمیدانی چرا آنقدر نگاهش میکنی. کتاب فروغ دیوان نیست، دفتر خاطرات است. خاطراتی که هر بار ورقش میزنی، تازهتر میشود. انگار هر شعرش اعترافیست که تازه به زبان آمده، هر کلمهاش ضربان قلبی ست که به جای سینه، روی کاغذ میتپد. شاید به همین خاطر است که هر بار میخوانمش، حس میکنم کسی مرا صدا میزند؛ کسی که نمیخواهد مرا نجات دهد، فقط میخواهد بگوید: "لیک در پایان این ره، قصر پرنور است..."
:به جستجوی تو در معبر باد ها می گریم, در چهار راه فصول, در چارچوب شکسته پنحرت ای قابی کهنه میگیرم این دفتر خالی تا چند تا چند ورق خواهد خورد؟ * نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد متبرک باد نام تو! و ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را هنوز را.. (شاملو..در یادبود فروغ)
اشعار فروغ از دنیای فروغ جان گرفته اند..در کار های فروغ یک نوع شخصی سازی هست..موضوع شعر های او اغلب خود اوست,دنیای او,نگاه او..ترس ها, حسرت ها و نیاز ها...عشق در اثار فروغ بسیار هست,اما عشق فروغ اغلب متعلق به دیروز است..و امروز چیزی باقی نمانده جز خاطرات شبح وار از خوبی های گذشته,و تصاویر شفاف و تکرار شونده از بدی ها..
همانطور که احتمالاً همه میدانیم، دفترهای این مجموعه از نظر پختگی و کمال با یکدیگر تفاوتهای فاحشی دارند، بنابراین میخواهم برای هر دفتر امتیاز شخصی جداگانهای را ثبت کنم (امتیازها را بر اساس مقایسهی دفترها با هم میدهم):
- ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد: ۵ از ۵؛ شاهکار، نفسگیر، وزین.
- تولدی دیگر: ۴/۵ از ۵؛ آن نیمنمره را هم کم میکنم بهخاطر سهچهار شعری که -بد، نه- اما از نظرم، به وزینیِ بقیهی اشعار این دفتر نبودند؛ از جمله شعرهای «گذران»، «شعرِ سفر» (که البته پایانی باشکوه دارد)، و «مرداب». اما بعضی از شعرهای این دفتر را آنچنان به دل و جان دوست میدارم که ای کاش میتوانستم تمام ستارههای دنیا را نثارشان کنم: «بر او ببخشایید»، «وصل»، «معشوق من»، «آیههای زمینی»، «وهم سبز» و -قصه کوتاه کنم- تقریباً تمام شعرهای این دفتر را. :))) [چندی پیش که نام فرخزاد را به انگلیسی در یوتیوب جستوجو کردم، به ویدئویی برخوردم که خانمی انگلیسیزبان ترجمهای انگلیسی از شعر «وصل» فروغ را پشت تریبون میخواند. آن خانم در میانهی خوانش شعر، بغض کرد و اشک ریخت. من هم اشک ریختم و به شکوهِ واژهها بیشتر ایمان آوردم. شکوهِ شعر خوب، و تأثیر عمیق و انسانی آن، حتی وقتی که به زبان اصلی خودش نیست. هرچه گشتم، نام و نشانی از آن خانم نیافتم، اما لینک ویدئو را اینجا میگذارم تا ببینیم و بیشتر و بیشتر ایمان بیاوریم]: https://youtu.be/5RuALDkL-fg
- عصیان: ۲/۵ از ۵. در مقایسه با دو دفتر آخر فروغ، چند و چند و چند سر و گردن پایینتر است؛ اما در مجموع دفتر بدی نیست. در این دفتر فروغ حرفهای بیشتری نسبت به دو دفتر اول خود، یعنی اسیر و دیوار، برای گفتن دارد. شعر «سرودِ زیبایی» به تنهایی کفایت میکند تا دلم راضی نشود امتیاز پایینتری به این دفتر بدهم.
- اسیر، دیوار: امتیاز من به این دو دفتر، در مقایسه با سایر دفترهای فروغ، ۱ از ۵ است. فروغ در این دو دفتر، تکرار خویش است. در شعرهایش، حرف چندان تازهای برای گفتن و تصویر چندان بدیعی برای رسم کردن ندارد؛ محتوای بیش از نود درصد اشعار، خواهش تمناهای جسم و تن است که به شکلی عمدتاً مستقیم و بیپرده، بیان میشوند و در بیان آنها، چندان از عنصر خیال خبری نیست. دو شعر از دفتر اسیر (شعر «دیوِ شب» و «بیمار») را فروغ با احساسات لطیف مادرانه برای پسر کوچکش کامیار سروده است. این دو دفتر، سیر تغییر و تحول فکری و روحی فروغ و به کمالرسیدن او را به نسبت دفترهای بعدی و خصوصاً دو دفتر آخر (تولدی دیگر و ایمان بیاوریم) به خوبی نشان میدهند.
در انتها، امتیاز کلی من به دیوان فروغ فرخزاد، ۵ از ۵ است؛ زیرا همانطور که میدانیم، حتی همان دو سه دفتر خام و ابتدایی فروغ هم از جهت بیپروایی شاعر در بیان مسائل تنانهی زنانه، تأثیری شگفت بر جریان شعر معاصر زنان گذاشتهاند. همچنین نقش دو دفتر پایانی او در کل جریان شعر معاصر فارسی، انکارنشدنیست. او کسی بود که خود را از قیود زبانی و شعری مردسالارانه تا حد زیادی رها ساخت و با زبان، احساسات و تخیلهای خاص جنسیت خود، به سرایش شعر پرداخت.
همیشه اینور واونور از فروغ خونده بودم. تا اینکه یک مصاحبه ی ۱۰ دقیقه ای با ایرج گرگین شنیدم ازش تونت. و اون لحظه بود که شوکه شدم!! واقعا همچین دختری ندیده بودم! به این نجابت و سادگی و هوش لطافت و زیبایی و لوندی و باسواد بودن و شورشی بودن در اوج آرامش، و اسیر الگوهایی مسخره ی جامعه نبودن، خاکی بودن و بدبین بودن به همه چیز و... آره پسر. یه دختر پرفکت به تمام معنا دیدم. و همه ی اینها رو از همین ۱۰ دقیقه مصاحبه فهمیدم😊
و رفتم و خریدم دیوانش رو و خوندم همه ی شعراشو و بیشتر حیرت کردم.
آه فروغی برايم نمانده تا عصیان کنم،تولدی دیگر شدیدا نیاز است ،شاید اسیر شوم،رو به دیوار،شايد ایمان آوردم به آغاز فصل سرد....
فکر نکنم دیگر کسی بیاید فروغ جان اگر آمد هم بقول هوشنگ ابتهاج نیامدی و دیر شد ...
چه شد که امروزه فروغ دلنشین تر شد؟ مگر فروغ همانی نیست که فاحشه خوانده میشد... همانی که دیوانه بود... همانی که دیوانش بزور به چاپ سوم رسید... کسی آمد که من خبر ندارم؟
فروغ ، زنی که بی ادعا ترین روشنفکر ادبیات ایران است بنظر من... زنی با دستانی سیمانی...که آزادانه مینوشت،عاشقانه،عصیانگر
اگر سراغ فروغ رفتید حتما سراغ دیوان چاپ تورنتو برین تا با عصیان های فروغ عصیان کنید.
حرف آخر : هنوز هم گوگوش خیلی از فروغ فرخزاد مشهور تر هس.تتلو از محسن نامجو،صابر ابر از رضا براهنی...
ولی تو که این ریویو رو خوندی لطفا پرواز رو بخاطر بسپر وگرنه پرنده مُردَنیست
زندگی شاید آن لحظهیِ مسدودیست که نگاهِ من در نیمهیِ چشمانِ تو خود را ویران میسازد و در این حسیست که من آنرا با ادراکِ ماه و با دریافتِ ظلمت خواهم آویخت
***
وقتی به بانوانِ شاعرِ بعد از (فروغ) نگاه میکنم و شعرهای ایشان را میخوانم، میبینم بیشتر آنها باردارِ (فروغ) هستند. بیشتر آنها آمدهاند همان شعرهای (فروغ) را گفتهاند؛ آنهم نه به آن استحکام. نه به آن پختگی و قاعدتاً نه به آن جهانبینیِ آن عزیزِ از دست رفته. بیشتر، شعرهای رقیقِ درجه پنج و شش است که اگر هم نبود چیزی از دست نمیرفت و به تاریخ ادب این کشور چیزی اضافه نمیشد و نشده است ملاحظه بفرمایید: (فروغ) در اوج پختگی از دنیا رفت. به نوعی میشود گفت که پروندهی شاعری و جهانبینی خود را در حد کمال بست و رفت. این حسِ سرشار از زنانگی چنان در اشعار او جریان دارد که تا امروز حتی در خلوت خویش نتوانستهام یک شعر او را با صدای بلند بخوانم. البته پیش از او نیز بودند؛ امّا او بود که برای اوّلین بار پای معشوق مرد را به شعر فارسی باز کرد. تنها او بود که جرأت داشت از آبِ حیات، خونِ زنانگی و تن عریان معشوق مرد بنویسد. او بود که در هفده سالگی نوشت: گُنه کردم گناهی پر ز لذت، در آغوشی که گرم و آتشین. تاوانش را نیز پس داد و هنوز نیز دارد پس میدهد بعضی از بیتها یا مصرعهایش را میتوان به عنوان سخن قصار پذیرفت: هیچ صیـادی در جویِ حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد . ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم در نگاهِ شرمآگینِ گُلی گمنام و بقا را در یک لحظهی نامحدود که دو خورشید به هم خیره شدند . پرواز را به خاطر بسپار پرنده مُردنیست . چراغهای رابطه تاریکند . تنها صداست که میماند . و از این دست مصرعها کم ندارد. جاودانههایش نیز کم نیستند: به چمنزار بیا، به چمنزارِ بزرگ و صدایم کن از پُشت گلِ ابریشم، همچنان آهو که جفتش را . زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصلهی رخوتناک دو همآغوشی . و این جهان پُر از صدای مردمیست که همچنان که تو را میبوسند در ذهنِ خود طنابِ دار تو را میبافند . از این اشعار کم ندارد و بنده نیز متأسفانه هم اکنون دسترسی به کتابخانهام ندارم که مثالهای بیشتر و بهتری را در اینجا نقل کنم. آخرین دفتر شعرش نیز که بعد از وفاتش گردآوری شد و به چاپ سپرده شد، شد جانِ جانِ کلامش: و این منم زنی تنها در آستانهی فصلی سرد پایان سخن: (فروغ) را تنها نمیتوان به عنوان یک شاعر شناخت(دیدی که غالباً وجود دارد). (خانه سیاه است) هنوز یکی از بهترینهای تاریخ سینمای مستند این کشور است و او بود که به دیگر شاعران معاصرِ خویش ره و رسم نشان میداد. (احمدرضا احمدی) که این روزها نام و شعرها و نوشتههایش مُد شده است یکی از آنانی است که گذرنامهی ادبی او را فروغ مُهر و امضا کرد.
اگر بخواهیم واقع بینانه نگاه کنیم بانوانِ شاعر این سرزمین و دنیای شعری آنها، نیاز به یک فروغزدایی دارند؛ چرا که او آمد، شعرش را به کمال گفت و رفت. پس اگر قرار است شعری پس از او گفته شود، چه نیکتر که کلامی، نگاهی، احساسی تازه باشد، نه تکرار مکررات و تسلیتی به تاریخِ شعری پس از او . به مادرم گفتم: " دیگر تمام شد ". گفتم: " همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم".
دخترك خنده كنان گفت كه چيست راز اين حلقه زر راز اين حلقه كه انگشت مرا سخت گرفتست به بر
راز اين حلقه كه در چهره او،اين همه تابش و رخشندگي است مرد حيران شد و گفت حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است همه گفتند مبارك باشد،دخترك گفت دريغا كه مرا باز در معني ان شك باشد،سالها رفت و شبي..... زني افسرده نظر كرد بر ان حلقه زر،ديد در نقش قروزنده ان روزهايي كه به اميد وفاي شوهر،به هدر رفته هدر زن پريشان شد و ناليد كه واي،واي از اين حلقه كه در چهره او باز هم تابش و رخشندگي است،حلقه بندگي و بردگي است
الترجمة سيئة، سيئة جدًّا.. وهذا يستفزني، من سوء حظ صاحبتها أنَّه ثمة العديد من الأعمال المترجمة للشاعرة فروغ فرخزاد؛ ونظرًا لأنِّي أحتفظ بما آثرته من قصائدها بترجماتٍ متباينة، لم أنفك إبّان قراءتي لهذا الكتاب عن المقارنة بين ما كُتب هنا وما حفظتُ، وقد كانت الأستاذة السورية علياء الدّاية أفضل من نقلت أشعار فرخزاد عن الفارسية دون منازع. أمَّا هذه المجموعة فهي تُسيء لإنتاجات الشاعرة بتقديري، جليٌّ للغاية أنَّ الناقلة هنا بالكاد تتقن الفارسية، أو أنَّها تُجيدها والعلَّة تكمن في نقلها للأعمال حرفيًا، وهذا أسوأ ما قد تقوم به في ترجمة الشعر بصفة خاصة، والكتابات الأدبية بصفةٍ عامة، حتى أنّي لم أكد أتعرف على بعض القصائد من فرط رداءة النقل، فضلًا عن غموض الكيفية التي كُتبت بها. وهذه أمثلة للمقارنة قليلة عمّا أتحدث عنه:
• ترجمة أ. علياء الداية من ديوان (تمرد):- "سيبلغني الموت ذات يوم في ربيعٍ مشرقٍ بأمواجِ النور في شتاءٍ مغبرٍ بعيد أو خريفٍ خالٍ من الجلبة والفرح سيسرقني النوم فجأة وسأصبح فارغة من صراخ الألم وسيبقى قبري مجهولًا في الطريق خاليًا من أساطير الذكر الحسن والعار."
° ترجمة أ. مريم العطّار:- "موتي سيجيء يومًا بربيعٍ مضيءٍ من أمواج الضوء في شتاءٍ مغبرٍ وبعيد أو في خريف فائض باللهيب و الصراخ فجأة حلمٌ ما سيأخذني وسأفرغ من الصراخ المؤلم قبري سيظل دون اسم في الطريق فارغًا من خرافة الاسم والعار."
• ترجمة أ. علياء الداية:- "لم أعد بعد هذا كله أريد منك شيئًا لا سلامًا، لا رسالة، لا علامة سأتّخذ طريقي وأفتح لك دربًا لأنّك لم تعد أنت ذاتك". . ° ترجمة أ. مريم العطّار:- "من بعد هذا لن أطلب شيئًا منك لا تحية لا رسالة لا عنوانًا سأذهب بطريقي لأنّك لم تعد أنت أنت". [والله؟ -_- ] . • ترجمة محمد اللوزي، من ديوان (تشرق الشمس):- "أشعر بالبرد أشعر بالبرد كما لو أنّي لم أعرف الدفء في حياتي". . ° ترجمة أ. مريم العطّار: "أشعر ببردٍ كأننِّي لم أدفأ أبدًا". [Damn!!]
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعر ها و شورها به راه پر ستاره ه می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان به بیکران به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب براه ما چگونه قطره قطره آب میشود صراحی سیاه دیدگان من به لالای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو میدمی و آفتاب می شود
اشعار فروغ ، پیشرو ، جسور ، حیرت انگیز و بسیار منحصر به فرد و خاص اند ! انگاری که واقعا این درد هاش هستند که شعر میسرایند نه خودِ خانم فروغ... پیشرو بودن ویژگی نیست که به سادگی بشه به آدما نسبتش داد ! اون هم در جامعه ای که زن چیزی جز ابزار نبوده ، پدیده ی جاودانه ای مثل فروغ بخش های حیرت انگیز وجودش رو دیده ، رنج هاش رو لمس کرده و به بی نظیر ترین شکل ممکن اون هارو سروده ! نیاز دارم که بارها و بارها از فروغ بخونم و هربار روحم رو بیشتر ، عمیق تر و پخته تر به دست اشعارش بسپارم ❤️
يا ربّي! يا ربّي! يا ربّي! كلمات فروغ تقطر حياة حزينة، تقطر دموعًا كريستاليّة من رحم الحياة، تنجب أطفالاً حزانى من بطن اليأس والإنهاك. فروغ لا تكتب شعرًا، فروغ ليست شاعرة، فروغ هي صوت، إنها مجرد صوت دفين، صوت ينبّه كل شحنة اللاوعي الكامنة فينا نحن، فروغ جاءت كبرهان على أن الحياة لها أبناء مخلصون، وبنات مخلصات. فروغ مولودة من رحم الحياة، وقضت طفولتها في حديقة، وتسهر تحت نافذة مفتوحة على الليل، وتضع عطور الأكاسيا، وتعشق رجلاً له صفات الفرسان القدامى. فروغ مولودة من أسطورة شعريّة، وهي بطلة في ملحمة قديمة، فروغ -حرفيـًا- آتيةٌ من حلم قديم. فروغ ليست شاعرةً، إنها مجّرد صوت.
*♥*♥*♥*
::الثيمات العامّة لشعر فروغ::
(أ) الحبّ: عند فروغ أن تحبّ، يعني أنك كائن حي، يعني أنك إنسان. رؤية نيتشويّة بعض الشيء، لكن مفهوم فروغ عن الحبّ هو مفهوم مجرّد، ويميل بدرجة كبيرة إلى عبارة نيتشه القائلة بأن حبّنا للرغبة أكبر من حبّنا لموضوع تلك الرغبة. فروغ عشقت رجلاً، زوجها، الذي تزوّجته في سن مبكرة. لكنها تنفصل عنه بعد عدة سنوات، وعلى الرغم من هذا الانفصال، الشرعي، الاجتماعي، الظاهري، إلا أنها ظلّت مخلصة في حبّه، والبقاء عليه كمعشوق لها، تتغزل به، وتطلب منه القبلات والأحضان، بل زاد حبّها له.
♥♥♥
(ب) أشباح الأمومة:
بعد قيام الأسرة، تجد فروغ نفسها كأم، أي كممثلة عن النوع، وحارسة له، ومن هنا تتولد هذه الأزمة الأزلية في داخلها: بين كونها ابنة للحياة، أنثى كاملة الأنوثة، وبين كونها ��اشقة ومخلصة للحبّ، وبين كونها -في الأخير- أم مسؤولة عن توفير الحياة لكائن حي ضعيف. فلا يخلو شعرها من مناجاة لا تنتهي بينها وبين ابنها (كاميار)، كأنها تثبت له أنها كونها عاشقة، وكونها ابنة للحياة (شاعرة)، لا يتناقض مع كونها أم له، راعية له، وتعطيه من حبها واهتمامها. ثم بعد فترة تقوم بتبني صبي آخر، (حسين)، كعلاج لها من مآسي أمومتها الأولى، وحرمانها من ابنها البيولوجي.
♥♥♥
(ج) السينما:
المشاهد السينمائية عنصر أساسي من شعر فروغ. انطلاقًـا من بنوتها للحياة، فهي أول الساعين لالتقاط الحياة من براثن الزمن، ولانقاذ جمالها، مشاهدها، روعتها من الوقت. فالعنصران المكونان لشعر فروغ هما: الصراعات الداخلية لها، ��المشاهد الطبيعية. في المشاهد الطبيعية تتجلى موهبتها السينمائية بشكل لا يمكن تجاهله.
♥♥♥
(د) الرؤية الأبوكاليبتية للعالم:
فروغ ليست متفائلة على الإطلاق. فهي على الرغم من إخلاصها النهائي للحياة، ولكل ما يخصها، فهي متيقنة من أن (الطير سيموت)، لذلك كل الرفاهيّة التي تمتلكها في لحظتها المقيّدة، هي أن تحافظ على ذاكرة طيرانها، وأن ترعى (ذاكرة حديقتها)، وألا تغفل (جفاف الأسماك في بركة الحديقة)، فهي تعلم، بل متيقنة، أن منجل فزاعة الموت سيحصد الحياة، ويقتلع كل مظاهرها، فلقد (ماتت الشمس)، وضاعت ذاكرتها، ولم تعد سوى (بقع سوداء في كراسّات الأطفال المدرسيّة). النهاية قريبة للغاية عن فروغ، بل هي تراها بأم عينيها، وتصفها بالتفاصيل، إنها ترى نذائر يوم القيامة، ومطلّعة على جيوش الموت. فروغ في رؤيتها الأبوكاليبتية للعالم، لا تعزف إلا لحنًا خافتًا، وحزينًا، كنوع من المواساة، أو كنوع من التذكّر والوقوف حدادًا، على ذاكرة الحياة. إنها تذكّرنا بالحياة التي في طريقها للاحتضار والضياع.
♥♥♥
(هـ) الرسم بالكتابة:
بعض رسومات فروغ فرخزاد
فروغ رسّامة، قبل أن تكون شاعرة، فالشعر بالنسبة لها ليس أداة ثورية، أو أداة سياسية، أو بوق اجتماعي، ويخطئ الكثيرون إذا ظنوا أن فروغ تلعب دور الناشطة الاجتماعية الفيمينستية المدافعة عن حقوق المرأة الشرقية، أو المناهضة للأفكار الذكورية الشرقأوسطية فيما يخص الشرف. لقد استقبل مجتمعها الفارسي شعرها على أنه بوق اجتماعي تصيح من خلاله للمطالبة بحقوق المرأة المهدورة. لكن هذا ما لم تقصده فروغ من البداية. الشعر عن الفروغ هو صراخ وجودي. فروغ تكتب لأنه لا بديل لديها سوى هذا الفعل المتمرد الضئيل والحر المتاح لها في مجتمع القيود فيها بعضها فوق بعض. فروغ تكتب لأنها لو لم تكتب ستعتبر ذلك خيانة لذاتها، خيانة لشرفها، خيانة لأنوثتها، خيانة لإنسانيتها. إنها تكتب كما ترسم، تعبير لحظي، لكنه قويّ، ومتراكم. ولا تخجل فروغ من ذكر صريح لمقاطع من سيرتها الذاتية وحياتها الشخصية في أشعارها. فهي لا تكتب من خلف منبر، أو من خلف قناع (الكاتب)، بل هي تكتب ذاتها، تكتب الشيء الذي يدور بالفعل في دواخلها ويعرب عنه نفسه بالكتابة أو الرسم. فلو لم تسلك فروغ سلك الشعر، لكانت رسّامة بالأسلوب نفسه في شاعريتها.
♥♥♥
(هـ) فروغ ابنــة الحياة وفروغ الأنثى: فروغ لا تدافع في شعرها عن ذاتها، بل تدافع عن الحياة في حد ذاتها. هذا، ولا يتناقض مع المقاطع الأخرى التي تقدم فروغ فيها نفسها كفروغ وفقط، أي ليست كصوت ناطق لشيء لا صوت له مثل الحياة. فهي أنثى، لها حريتها، هي أمنياتها وأحلامها، لديها رغباتها الاجتماعية، ولديها كذلك أملاكها، أموالها، قدرتها على التصرف. فهي إن وهبت (صوتها) للحياة لتتكلم من خلاله، كالدمية التي تتلبسها روح ما، فإنها ترجع مرة أخرى لذاتها، وتعلن بقوة عن حرية اختيارتها، ورغبتها في الاستقلال الذاتي عن كل ما حولها.
♥♥♥
(و) أشباح الزواج والأسرة:
ماذا ينتج بعد كل هذا؟ صراع محتدم وقوي وشرس ولا يتحمله أحد. من رحم هذا الصراع، انبثق معين الشعر الفروغي (فروغ كلمة فارسية تعني الضياء)، فهي هذا الضوء المنبثق، ليس عن جلاء ووضوح، بل عن انفجار هائل، فروغ هي فروغ (ضياء) متفجر عن صراع هائل: بين وجودها النوعي (كأم، كربة أسرة، كزوجة) وبين وجودها الذاتي (كأنثى، كابنة للحياة، كامرأة طليقة). لذلك لا ينحل هذا التصادم بين وجوديها أبدًا. فهي إلى آخر يوم من حياتها، تريد الانتحار، لكنها تقدس الحياة، تريد السفر والتجول في البلاد البعيدة، لكنها ترجع إلى زوجها/معشوقها تتوسل له لتلثم شفاهه، وتحصل على حضن دافئ منها.
♥♥♥
(ز) الرب والخطيئة:
رسمة إلكترونية لي لفروغ فرخزاد
تجابه فروغ مفهوم الرب بشكله الاجتماعي. التقاليد التي تأمر بالشرف والصون العذري للحياة عن الحياة. من هنا، تتبلور فكرة (عصيانها) في أنه إن كانت الحياة عند هؤلاء هي ذنب ومعصية، فهي معصية لا بد منها، ولا مناص عنها. فالحياة خلقت للعيش، ولم تخلق لكي تُحفظ في أدراج العفة والطهر. الحياة عن فروغ هي التلوث والذنب، هي العشق المتسربل في أزياء الشهوة والرغبات الضالة، وهي لا تبرر أفعالها المذنبة، بل تعلن عجزها عن أن تكون (مريمًا) عذراء، فهي تريد العشق، وتريد الفناء فيه، وهذا لن يتحقق إلا (بالمعصية) في مفهوم المجتمع المؤمن بالرب المتسلط عدو الحياة.
أفكار متناثرة: رغبة في البوح مع عجز عن الحب والحرية. العلاج من الحب مع البحث عنه. إسكات القلب عن الإحساس. رغم الهجر والنسيان هي ابنة الحياة الساذجة الطبيعية. (ما زلتُ أريدك وأحبك، أيها الرجل.. أيها الرغبة المتجسدة): فروغ تختزل الحب في الرجل فقط. تصارع مع فكرة الخطيئة وحب الحياة وكونها أم، فهي طيرة محبة للحرية. أسيرة حب الرجل الذي لا فكاك منه. إنها تريد الرجل ليرى حسنها ويستمتع بقبلاتها! فروغ هي حياة تتكلم. العودة لسجن الرجل مرة أخرى: (لا تحزن من الذي تقرأه في أشعاري ربما لا أملك طاقة في الصمت) الشعر هو لجوء الحياة للبوح: (لكنني متعبة وحزينة أقول.. إن الشعر هو رفيقي أذهب لأحصل عليه) الرب. بحث الحياة عن أرضها التي خلقت من أجلها. الرب عدو للحياة: (أنت فقط أيها الرب تعرف وتفهم)
أفكار متناثرة: نضج وجودي لا مثيل له في السابق. الأزمة الوجودية هي الموضوع. القصائد أطول وأقسى. عصيان الوجود ومحاكمة للذات ولتمردها. الفعل ومحاكمة الفعل. السياق والسياق المضاد. صرخة في وجه الرب الذكوري الذي خلقته المجتمعات الباطريارخية. الحديث ليس للرجل هنا كعادة الدواوين السابقة، بل للرب أولاً ثم لابنها كامي.
أفكار متناثرة: رؤية أبوكاليبتيكية للعالم. فهم للموت أكثر منه للولادة. الحياة تتكلم باسم فروغ وعاشقها. فروغ ابنة الحياة. شعرها بس ميتافيزيقيًا وحبها ليس أفلاطونيًا. الحب ماتريالي أكثر. فروغ (ضياء) الحياة. فروغ الطيرة التي تطير فحسب. فروغ تجرد الحياة من الأفكار المنسوجة حولها، وتكبلها. هي امرأة وجودية!!! قصيدة (آيات أرضية) هي قصيدة أبوكاليبس بامتياز!
♥♥♥
(هـ) فلنؤمن بطليعة الموسم البارد: التقييم العام: ██████░░░░░░ 50% عدد القصائد: 7 غلاف الديوان الفارسية:
أفكار متناثرة: الطبيعة تتحدث فقط هنا. حضور قوي للحدائق والعصافير والأنهار. الطبيعة تكتب مرثيتها. القصائد خالية من الغضب المعتاد. القصيدة الأخيرة تؤكد بشكل كامل على الرؤية الأبوكاليبتية للعالم.
*♥*♥*♥*
::بعض قصائد فروغ باللغة الإنكليزية::
رسمة لي لفروغ فرخزاد
To My Sister
Sister, rise up after your freedom, why are you quiet? rise up because henceforth you have to imbibe the blood of tyrannical men.
Seek your rights, Sister, from those who keep you weak, from those whose myriad tricks and schemes keep you seated in a corner of the house.
How long will you be the object of pleasure In the harem of men's lust? how long will you bow your proud head at his feet like a benighted servant?
How long for the sake of a morsel of bread, will you keep becoming an aged haji's temporary wife, seeing second and third rival wives. oppression and cruelty, my sister, for how long?
This angry moan of yours must surly become a clamorous scream. you must tear apart this heavy bond so that your life might be free.
Rise up and uproot the roots of oppression. give comfort to your bleeding heart. for the sake of your freedom, strive to change the law, rise up.
♥♥♥
Friday
My silent Friday, My deserted Friday, My Friday: sad, like dusty- forsaken lanes.
My Friday, The cold day of ailing, idle thoughts; The moist day of endless, cruel bore, My Friday, loaded with grief, mournful of my fading faith, and of my vain hope,
Oh, my Friday, this renouncing day…
Oh, this empty room, Oh, this gloomy home!
These opaque walls, isolating me from attacks of youth, these collapsing roofs on my short daydreams of light, this place of solitude, reflection and doubt, this space of hues and shapes, signs and sound, all speak to me- of this invincible void.
My life, like a mysterious river, streamed into those silent, deserted days, so calmly, and with a lot of pride.
My life, like a mysterious river, Streamed into those empty, gloomy rooms, so calmly and with a lot of pride.
♥♥♥
The Wind Will Take Us Away
In my little night, alas The storm has a fateful tryst with the sweet sleep of the trees.
In my little night, alas The freezing fright of ruin streams.
Listen! The shadows are stepping by… We must flee.
This bliss seems so odd to me, I am addicted to my despair, I feel that something will disrupt this flowing peace of our quiet night.
Listen! The shadows are stepping by… We must flee.
Don’t you see? Our roof is shaking in fear of collapse, and over this roof, an immense dark cloud, like a dull, grieving crowd, is expecting the moment of cry.
Don’t you hear? Night is marching behind the window’s glass and the wind is cutting our yard’s breath It seems that stranger eyes are watching this house.
Listen! The shadows are stepping by… We must flee.
You, O green like the soul of the leaves, Put your hands into mine, And hold them like the burning memories of love.
You, O green like the soul of the leaves, Leave your lips to the stroke of mine, And savor them like the swell flavor of an old wine.
If we forget, The wind will take us away, The wind will take us away.
♥♥♥
The Gift
I am speaking to you- from the edge of darkness, and about the depths of night. I am talking about the thickness of absolute shade.
Darling! If you are coming to visit me, Then, bring me a torch, and put up for me- a little window.
I will then watch- the noisy crowd of the happy lane.
♥♥♥
Unison
Those two lone pilgrims of void routes, my dark pupils, had fainted away- under sway of his eyes.
I saw that he was waving- on the entirety of my verve:
Like an immense fire in the wind;
Like the waltz of a sleeping lake- under the stroke of rocks;
Like grey, thick clouds- in the crisis of storm;
Like breathless skies- in warm, humid days.
He was extended, up to infinity, down to the other side.
I saw myself thawing, with seizing bends of his hands. And I sank in the opaque steam of my substance. The bewitching rhymes of his heart- at last took away the air- from the chants- of my breath.
The time hastily flew away. The drape went off with the wind. I had surrounded him, in the circle of flames.
I felt like calling, but I had to leave- with the flood of his eyes… They streamed from extremes of night- along the long limbs of desire and thirst, to the morose vibration of fever, to the lost end of me.
I felt released. I felt released.
I saw my skin cracking in the expansion of love. I saw my burning mass, slowly melted; melted and poured, poured, poured. It poured in the moon, that waned, slight, pale moon.
We had cried in each other. In that fleeting instant of unison- We had lived madly in each other.
♥♥♥
The Captive [ Asir ]
I want you, yet I know that never can I embrace you to my heart's content. you are that clear and bright sky. I, in this corner of the cage, am a captive bird.
from behind the cold and dark bars directing toward you my rueful look of astonishment, I am thinking that a hand might come and I might suddenly spread my wings in your direction.
I am thinking that in a moment of neglect I might fly from this silent prison, laugh in the eyes of the man who is my jailer and beside you begin life anew.
I am thinking these things, yet I know that I can not, dare not leave this prison. even if the jailer would wish it, no breath or breeze remains for my flight.
from behind the bars, every bright morning the look of a child smile in my face; when I begin a song of joy, his lips come toward me with a kiss.
O sky, if I want one day to fly from this silent prison, what shall I say to the weeping child's eyes: forget about me, for I am captive bird?
I am that candle which illumines a ruins with the burning of her heart. If I want to choose silent darkness, I will bring a nest to ruin.
♥♥♥
Terrestrial Verses
Then The sun turned cold And abundance left lands
And in deserts shrubs dried And in deeps the fish died And thereafter the earth Did not receive the dead. The night in all the pale windows Was incessantly raging and rebelling Like a suspicious fancy, And the roads Abandoned their ends in the dark.
None thought of love any more None thought of glory any more And none Thought of nothing any more. In the dens of solitude Vanity was born, The blood smelled of opium and hemp, The pregnant women Gave birth to headless babies And the shameful cradles Took refuge in the graves. What a bitter and dark time! Bread had defeated The miraculous force of prophecy, Poor hungry prophets Escaped from divine trysts And the lost lambs of Jesus Did not hear the dirge of a shepherd In the wonder of the desert, As if in the eyes of the mirrors Motions, colours and pictures Reversely were reflected And as if a sacred shining halo was burning like an umbrella ablaze Over the heads of the despised clowns And over the ugly faces of prostitutes. The swamps of alcohol Giving off a poisonous bitter vapor Drew into their depth The motionless mass of intellectuals And the noxious mice chewed up the gilded pages of books Preserved in ancient chests. The sun was dead The sun was dead, and tomorrow Was a vague lost concept In children's mind.
They were drawing The weirdness of this obsolete word With a black stain In their homework.
People, The lapsed bunch of people Dejected, dumbfounded and feeble Were wandering about in exile Under the evil weight of their corpses And the painful desire for murder Was inflating in their hands
Sometimes an insignificant spark All of a sudden, from within Shattered this silent lifeless society; They would attack one another Men would cut each other's throat With a dagger And in a bed of blood They would sleep with Immature girls.
They were obsessed with terror And the scary sense of sinfulness Had paralyzed Their blind and stupid souls. Always during the execution When the hanging rope Pushed out A convict's convulsive eyes They would be lost in thought And their old and weary nerves Would ache of a lustful fancy, But you would ever see These small murderers Standing And staring at The constant fall of fountains.
Perhaps still Behind the crushed eyes Amidst the chill There had remained Something faint and half-alive In whose breathless effort Wanted to believe In the innocence of the song of waters
Perhaps , but what an infinite vacuum! The sun was dead And nobody knew The name of that sad dove Which has escaped the hearts Is faith. O Imprisoned Voice Can the majesty of thy despair Ever penetrate into light Through this disgusting night? O Imprisoned Voice The last voice of voices ...
و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده زمین و یاس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دست های سیمانی
زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دیماه است من راز فصل ها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم نجات دهنده در گور خفته است وخاک؛خاک پذیرنده اشارتی ست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید در کوچه باد می آید و من به جفت گیری گل ها می اندیشم به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون و این زمان خسته ی مسلول و مردی از کنار درختان خیس میگذرد مردی که رشته های آبی رگ هایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند و درشقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند: -سلام -سلام ومن به جفت گیری گل ها می اندیشم.
در آستانه ی فصلی سرد در محفل عذای آینه ها و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ و این غرب بارور شده از دانش سکوت چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان صبور؛سنگین؛سرگردان؛ فرمان ایست داد؟ چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست. او هیچوقت؛زنده نبوده است.
در کوچه باد می آید کلاغ های منفرد انزوا در باغ های پیر کسالت میچرخند و نردبام چه ارتفاع حقیری دارد.
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها بردند و اکنون دیگر دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست وگیسوان کودکیش را در آب های جاری خواهد ریخت وسیب را که سرانجام چیده است و بوییده است در زیر پا لگد خواهد کرد؟
ای یار؛ای یگانه ترین یار چه ابرهای سیاهی در انتظار میهمانی خورشیدند.
درکوچه باد می آید این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد من سردم است من سردم است و دیگر هیچوقت گرم نخواهم شد ای یار!ای یگانه ترین یار:"آن شراب مگر چند ساله بود؟'' نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد...
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم ''من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی جز چند قطره خون چیزی به جا نخواهد ماند.''
خطوط را رها خواهم کرد و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد و از میان شکل های هندسی محدود به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد من عریانم؛عریانم؛عریانم مثل سکوت های میان کلام های محبت؛عریانم وزخم های من همه از عشق است ازعشق؛عشق؛عشق
سلام ای شب معصوم! سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی و در کنار جویبارهای تو؛ارواح بیدها ارواح مهربان تبرها را میبوییند من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صدا ها می آیم و این جهان به لانه ی ماران مانند است و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که تو را میبوسند در ذهن خود طناب دار تو را میبافند.
انسان پوک انسان پر از اعتماد نگاه کن که دندان هایش چگونه وقت جویدن سرود میخوانند و چشمهایش چگونه وقت خیره شدن میدرند و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد؛ صبور؛ سنگین؛ سرگردان.
جنازه های خوشبخت جنازه های ملول جنازه های ساکت متفکر جنازه های خوش برخورد؛خوش پوش؛خوش خوراک در ایستگاه های وقت های معین در زمینه ی مشکوک نور های موقت وشهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی... آه چه مردمانی در چارراه ها نگران حوادثند و این صدای سوت های توقف در لحظه ای که باید؛باید؛باید مردی به زیر چرخ های زمان له شود مردی که از کنار درختان خیس میگذرد...
من از کجا می آیم؟
ایمان بیاوریم ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل به داس های واژگون شده ی بیکار و دانه های زندانی. نگاه کن که چه برفی می بارد...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود؛آن دو دست جوان که زیر بارش یکریز برف مدفون شد و سال دیگر؛وقت بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود و در تنش فوران میکند فواره های سبز ساقه های سبکبار شکوفه خواهد داد؛ای یار ای یگانه ترین یار!
چندتا از شعرهایی که من خیلی دوست داشتم:در برابر خدا، اعتراف، عصیان خدایی، عاشقانه، دلم برای باغچه می سوزد، راز من، یکشب،آبتنی، پرنده فقط یک پرنده بود، به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد، جنون، دیوار، بعدها، رویا، دریایی، آرزو
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود از این ننگ و گنه پیمانه ای ده بهشت و حور و آب کوثر از تو مرا در قعر دوزخ خانه ای ده کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی مرا مستی و سکر زندگانی است چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است شبانگاهان که مَه می رقصد آرام میان آسمان گنگ و خاموش تو در خوابی و من مست هوسها تن مهتاب را گیرم در آغوش نسیم از من هزاران بوسه بگرفت هزاران بوسه بخشیدم به خورشید در آن زندان که زندانبان تو بودی شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود... نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود... شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد... * نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم... * هرکدوم از شعراش به خودی خود یه دنیا احساسه💔
آیا شما که صورتتان را در سایه ی نقاب ِ غم انگیز زندگی مخفی نموده اید گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید که زنده های امروزی چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟
فروغ فرخزاد
نمی توانستم، دیگر نمی توانستم صدای پایم از انکار راه بر می خواست و یأسم از صبوری ِ روحم وسیع تر شده بود و آن بهار، و آن وهم ِ سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت: «نگاه کن! تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی.»
فروغ فرخزاد / تولدی دیگر
این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند
از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را آیا زمین که زیر پای تو می لرزد تنهاتر از تو نیست
بعضی شعر هایش وصف ناپذیرند،ناگفته هایی که مرا به سوی فکرهای نویی می کشانند. جسارت قابل تحسینی در انتخاب بعضی واژه ها و موضوعات در اشعارش به چشم می خورد که گرچه ممکن است در همه حال خوشایند من خواننده نباشد ولی نشان از تفکر خاص اوست. و من دوست می دارم همچون فروغ پرواز را بخاطر بسپارم و فراموش نکنم که پرنده مردنیست
كيف أقول لك يارب إنني متعبة، امنحني حباً يُعيد ترتيبي، امنحني رفيقاً أجد فيه صفاء من نقاء طبيعتك، امنحني حضورك وخذ من قلبي شوق الذنوب وعبادته، لا ترضى لعبدك أن يرضى لغيرك، من مستنقعاتٍ مظلمةٍ ضيقةٍ، اسمع ندائي أيها الرب.
《نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم صدای پایم از انکار راه بر میخاست و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت: نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی.》 _ این کتاب شعر فکر کنم یکی از موندگار ترین کتاب شعرهایی باشه که تو زندگیام میخونم! شروع این کتاب همزمان شد با تموم شدن یه رابطهی شش،هفت سالهی عاشقانه تو شب تولدم. این روزهام سختِ سختِ سخت میگذره، خیلی خستهم. فروغ میخوندم، کمی تسکین میشد بر این تن رنجور و خوابآلود. _ از دفتر اسیر: خسته، راز من، ای ستارهها، از دوست داشتن و با کدام است؟ از دفتر دیوار: گمشده، اندوه تنهایی، قصهای در شب و دنیای سایهها از دفتر عصیان: بعدها از دفتر تولدی دیگر: باد ما را خواهد برد، دریافت، عاشقانه، آیه های زمینی، دیدار در شب، وهم سبز از دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، کسی که مثل هیچکس نیست، تنها صداست که میماند. از میان این دفترها، دو دفتر آخر را دوستتر میداشتم. _ به تاریخ پونزدهم آذر یکهزار و چهارصد
در شب کوچک من ، افسوس باد با برگ درختان ميعادي دارد در شب کوچک من دلهرهء ويرانيست
گوش کن وزش ظلمت را مي شنوي ؟ من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم من به نوميدي خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را مي شنوي ؟
در شب اکنون چيزي مي گذرد ماه سرخست و مشوش و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است ابرها، همچون انبوه عزاداران لحظهء باريدن را گوئي منتظرند
لحظه اي و پس از آن، هيچ. پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد و زمين دارد باز مي ماند از چرخش پشت اين پنجره يک نامعلوم نگران من و تست اي سراپايت سبز دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسي گرم از هستي به نوازش لبهاي عاشق من بسپار باد ما با خود خواهد برد باد ما با خود خواهد برد