صادق چوبک زاده تیرماه ۱۲۹۵ در بوشهرنویسنده ایرانی است.وی به همراه صادق هدایت از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران است. از آثار مشهور وی مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود ورمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد.اکثرداستانهای وی حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و مذهب و نادانی خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری ای که در طبقات فرودست دیده می شد سراغ شخصیت ها وماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می دادند و به شدّت ره به تاریکی میبردند. او یک رئالیست تمام عیاربود که با منعکس کردن چرک ها و و زخمهای طبقه رها شده فرودست نه در جستجوی درمان آنها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت.به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه می دهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبه های مختلف خشونت. او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی دهد. از این منظر طبقه ی فرودست هرچند به عنوان مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم می شود که هرچه بیشتر در گل و لای فرو می رود.جسد وی به درخواست او بعد از مرگ سوزانده شد و خاکستر آن به بادهای اقیانوس سپرده شد
صادق چوبک در این داستان نمادین اندیشه های ناتورالیستی خودش رو بیان میکنه. جامعه ای سیاه و کثیف که به وسیله میله ها محدود شده و نمیتونه از قفس خلاصی پیدا کنه و در آخر به وسیله دست سیاه و چرکین و پینه بسته تسلیم سرنوشت و مرگ میشه.
سرگشته و بی تکلیف بودند،رهایی نبودجای زیست و گریز نبود،فرار از آن منجلاب نبود،آن ها با یک محکومیت دسته جمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان می پلکیدند.
غمگین، ترسناک و آشنا ... ما به مرحلهی بعد رسیدگان، روزی نوبتمان خواهد رسید، زلزله، سیل، آتشسوزی، سانحهی جادهای، ریلی، هوایی، آنفولانزا، یا کرونا اگر دست روی دست بگذاریم، به هر حال نوبت ما هم خواهد رسید. یکبار جستیم، دوبار، سه بار؟ آخر به دستیم ملخک!
قفس، داستانی بسیار کوتاه که دردنامه ایست ، بیانگر شرح روابط میان انسان ها در جامعه ایران، و مردم جنوب کشور و جاییست که نویسنده در آن بزرگ شده.. جامعه ای که مردمش در منتهای بدبختی و بیچارگی هستند و حاکمانش تا می توانند آنها را می دوشند و توی سر آنها می زنند
قفس ،، نماد جامعه ایران و شهری است که نویسنده در نوجوانی زندگی می کرده است.... در بخشی در توصیف جامعه خویش می گوید " همه مانند هم بودند و هیج کس روزگارش از دیگری بهتر نبود" چوبک شرح جامعه ای را می گوید که هیچ راه و امیدی بر اصلاح آن نیست و هیچ کس نمی تواند اصلاحی در جامعه پدید آورد """ رهایی نبود.. جای زیست و گریز نبود.. راه فرار از آن منجلاب نبود""" ر دست سیاه سوخته،، نماد مرگ یا قدرت حاکم بر جوامع عقب مانده است که همیشه در حال سوء استفاده و بهره برداری از مردم است، مرگی یا قدرتی که که همه از آن می ترسند ... پنجه مرگ و قدرت سلاطین با بیرحمی در ابتدا گلوی مردم ضعیف و بیمار را می درد
دستی سیاه سوخته و رگ درانده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند و کاو درامد"" و در بخشی دیگر نویسنده می گوید "" سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای را چسبید و آن را از ان میان بلند کرد""" چوبک اشاره می کند که همین که مردم بفهمند که کابوس مرگ یا استیلای قدرت حاکمه به طور هر چند موقت از سر آنها گذشته بدون اینکه به فکر اصلاح وضع اسفناک خویش باشند به گونه ای خودمحورانه ای هر کس به دنبال مسیر زندگی خویش می رود... """ هنوز دست از آن قفس بیروت نرفته بود که آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند"""
در این جامعه انسان ها به لذات جسمانی اکتفا می کنند ( صحنه پریدن خروس روی مرغ) و گویی زندگی در آن جامعه فاسد ، کثیف و شوم حق آنهاست
مشخصا داستان نمادینه اما نماد ها زیادی واضح و مبرهن هست ! هیج جایی برای کشف و پیدا کردن ارتباط ها وجود نداره هیچ لایه ی عمیق در پسداستان نیست و حتی نماد های استفاده شده کلیشه ای ترین ها در زبان فارسی هستند مثل اسم داستان که قفس همواره نماد در بند بودن و جبر و خفقان هست و خلاقیت و ظرافتی نه در انتخاب نماد ها و نه در توصیفات دیده نمیشه ! زیبایی داستان های نمادین به انتخاب های زیرکانه وجه شبه هست نه که حرف خودت رو بزنی فقط برای اینکه به دیوار برنخوه به در بگی ! جالب تر نسخه ای بود که من خوندم آقای عزبدفتری برای داستان 3 صفحه ای 8 صفحه مقدمه نوشته بود که اگاه سازی کنه منظورش واقعا مرغ نیست آدم هاست :)))) خب یکمم رو شعور مخاطب حساب باز کنید !
پ ن : اگر نسخه صوتی این داستان رو میخواهید خوانش ناصر زراعتی خوب بود .
همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بیتکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دسته جمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان میپلکیدند. همه مانند هم بودند و هیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود. اما چاره نبود. این بود که بود.
ذر آن دم که چرت میزدند همه منتظر و چشم به راه بودند، سرگشته و بی تکلیف بودند، رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از منجلاب نبود. آن ها با یک محکومیت دسته جمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان میپلکبدند.
آدمهام مثل پرندههای توی این قفس بودن. یکی داشت میمرد، اما بقیه فقط نگاه میکردن. شاید بعضیها هم از نالههاش کیف میکردن...
این داستان کوتاهه، ولی نفسگیره. مثل یه قفس کوچیک که سقفش هی داره میاد پایینتر، و تو فقط نشستی و نگاه میکنی.
«قفس» در مورد پرندههاست، ولی نه فقط پرندهها. در مورد ماست. ماهایی که یاد گرفتیم رنج رو ببینیم و بیتفاوت باشیم. ماهایی که انقدر توی قفس خودمون اسیریم که دردِ دیگری شده یه عادت، یه صحنه، یه چیزی برای پر کردن وقت.
چوبک با چند خط، اونقدر دقیق، بیرحم و بیزخمپوشی نوشت که بعد از خوندنش حس میکنی یه چیزی توی دلت گیر کرده و پایین نمیره...
داستان نمادی از مردم جامعه ای بود که در سختی و تنگنا زندگی می کردند و زور و اجبار و قدرت بر آنها حاکم شده بود. داستان از سوء استفاده و بهره برداری از مردمی گفته بود که از مرگ یا قدرت می ترسند و توانی برای نجات خود ندارند. دست سیاه و چرکین در داستان، نماد قدرت حاکم در جامعه بود. در قسمتی از داستان، دست سیاه، جوجه ای را بر می دارد و می کُشد در حالیکه پرنده های دیگر سرگرم کار خودشان هستند اینجا مثال خوبی برای مردمی ست که بدون فکر درباره اصلاح وضعیت ، فقط زندگی را ادامه می دهند. داستان پر از نماد و سرگذشت جامعه های زیادی بود که همه تحت ظلم و ستم هستند و به ظلم عادت کردند و فقط نظاره گر هستند. در اصل اگر به آزادی هم برسند باز هم یاد نگرفته اند که آزادی را زندگی کنند. داستان به صرفا اکتفا کردن به امور جسمانی و لذت ها هم اشاره کرده بود. فضای داستان ترسناک، ناامید و تلخ بود اما عالی توصیف شده بود. همینطور نمادپردازی و قلم هم فوق العاده بود.
صادق چوبک نویسنده ای است که داستان هایش بیشتر جزو مکتب ناتورالیسم هستند، یعنی بیان حقایق زننده. داستان ممکن است منزجر کننده به نظر برسد ولی این چیزی است که در مکتب ناتورالیسم غیرمعمول نیست داستان درباره دسته ای مرغ و خروس است که داخل قفسی چپانده شده اند و نویسنده به توصیف شرایط اسفناک آن ها و صاحب شان می پردازد
"همه باهم بیگانه بودند؛ همهجا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود." "آنها با یک محکومیت دستهجمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی، برایِ خودشان میپلکیدند." تصویرسازیهایِ نمادین «مرغدانی»، که شباهت انکارناپذیری با زندگی اجتماعی انسانها دارد.
سلام درباره زندگی پرندگان توی قفس هست که تعدادشان زیاد و مشکلات زیاد دارن و یک انسان هر از چندگاهی از اونها میکشه و واقعا خیلی خوب نوشته شده من احساس می کردم که این وقایع رو دارم می بینم ضمنا این داستان شبیه زندگی برخی از ما آدم ها هم هست. https://taaghche.com/book/21390
داستان خیلی نمادینی بود، و البته تا حدودی چندشآور. اگر به جنبهی نمادین بودنش توجه نکنیم، همش منتظر اتفاق عجیبی در داستان خواهیم بود که اتفاق نخواهد افتاد. ظاهراً مرغ و خروسها نماد انسانها بودند.