Hello. I'm Pierce Brown, the author of the Red Rising Saga, a NYT #1 bestseller. I figured I'd write you myself than have corporate copy pasted below my totally natural author photo.
In my books you'll find stories of men and women finding their inner strength when all seems lost. You'll also find me exploring themes of love, violence, hope, and power--what it means, why people seek it, and how they hold onto it.
یه رابطۀ عشق و نفرتی بین من و این مجموعه شکل گرفته. یه طوری که سر صحنههای خندهدارش هم میترسیدم بخندم، ناخودآگاه جلوی دهنم رو میگرفتم؛ چون پس ذهنم بود که چند صفحۀ دیگه دهنم سرویس میشه.
تکتک شخصیتها معرکهن. اینقد زندهن که خودتو کنارشون میبینی. این زنده بودن فقط برای شخصیتها نیست، حتی خشنترین و ترسناکترین صحنهها هم بهقدری زنده و سینماتیکن که... نمیدونم، من خیلی حساسم یا بقیه هم اذیت شدن. این مجموعه به من خیلی فشار اورد از نظر روانی. یکی از دلایل معدهدرد من این بود. بین جلد دو و سه فاصله انداختم چون جلد قبل هم داشت نابودم میکرد. این جلد هم جز اوایلش، بعد افتاد توی جادهای که همهش بلندی بود. چقدر میشه مخاطب رو توی اوج نگه داشت؟ تنها دلیلم برای پنج ندادن همینه. این مجموعه منو شکنجه کرد. اگه یهکم حال خودم بد بود میتونستم برا خیلی صحنههاش گریه کنم، ولی خیلی سعی کردم مودم رو خوب نگه دارم که اذیت نشم. اینه که میگم عشق و نفرت. یه جاهایی اینقد داستان اوج میگرفت که ولش میکردم. کدوم مجموعهای یه سال دستم بوده و اینقد دیر خوندم وقتی دوستش هم داشتم.
خیلی حرف داشتم بزنم. اینجا تموم میکنم، بعد اگه خواستم اضافه میکنم. از همه بیشتر سورو رو دوست داشتم. و کسیوس رو هم. و ویکترا رو هم. چیزی زائد نبود با این حجم. بستن این داستان اصلاً ماورای سن و سال آدمه. چی کار کردی پیرس.
فکر میکنم اگر ارباب حلقهها رو کنار بگذارم، این بهترین مجموعهای بوده که تا به امروز در زندگانیام خوندم
پیرس براون تمام تواناییهاش رو یک بار دیگه در این جلد به رخ کشید و همه چیز رو به خوبی کنار هم قرار داد
بیش از این حرفی ندارم
پایانی شایسته بر این مجموعه بود، هرچند شاید کمی خشنتر اگر بود، بیشتر دوستش داشتم اما این پایان همونطور که نویسندهی نام باد هم اشاره کرده، درخور و شایسته و به یاد ماندنیه. پایانی کاملاً درست برای تکمیل پازل چندهزارتکهی سه گانهی قیام سرخ
و درخشانترین نقطهی کل این سه گانه بدون شک نوشتار شاعرانه و جذابِ پیرس براون بود به نظرم
بیصبرانه اشتیاق خواندن سری آیرون گلد رو دارم
در پایان تشکر ویژه از مهنام عبادی عزیز، کهبخش اعظم زیبایی های متنِ اصلی رو در فارسی انتقال داده و از خواندن سطر به سطر جملات نثر و نوشتارِ جذاب و گیرا و دلنشین پیرس بسیار دوست داشتنی، لذت به دست میده مهنام عبادی به راستی درخور عنوان مترجم رسمی برای این سه گانه در ایرانه
این مجموعه، و به خصوص این جلد، برای من بیشتر از صرفا یک سری کتاب بودن. برای من دنیایی واسه زندگی کردن بودن. تعصب رو نشون داده بود، عشق، غرور، افتخار. پروتاگونیست و انتاگونیستهاش چند بعدی بودن. عمیق بودن. قلم نویسنده پیشرفت میکرد. دنیای داستانی گسترده میشد. و دیدن این تو مجموعهها زیباست. دوست داشتنیه. دارو تو مبارزههاش به راحتی خون میریخت. راحت سر میبرید. از جون آدمها میگذشت، موقع مرگ عزیزان خودش سوگواریهایی طولانی میکرد و به بزرگترین ایدهئولوژیهاش میرسید. خون عزیزانش براش رنگینتر از خون انسانهای غریبه و برابرش بود. و کل داستان درباره این بود که خون انسانی نباید رنگین تر از دیگری باشه. تناقض جالبیه:))) شخصیت موردعلاقهم سورو بود. ایستادگی کرد! وفاداری واسهش مهم بود. شجاع بود. بعد از سورو روک رو میپسندم. (میدونم کل داستان محور تضاد اینها میگرده:) روک شاعر بود. دنیارو عجیب میدید. اشتباهاتی هم کرد. اما خب حداقل به آرمانهای اولیهش هم وفادار موند. شبیه دارو، سورو و بقیه کرکترها. من ستاره آسمان شبم. من تیغه درون گرگ و میشم. من خدا، شکوه و افتخار هستم. من زرینم. *چشمهای ستارهای* پیشرفت شخصیتها، تحول و رشدشون. باز شدن چشمهاشن روی دنیا، قوی و پولادین شدنشون. مدتها بود کتابی اینطوری توی بهت ولم نکرده بود و پایانی چنین راضی کننده نداشت. خدای من.
این مجموعه سه جلدی هم به پایان رسید و واقعا برام یه چیزی بیشتر از یک مجموعه یا سه تا کتاب بود کی فکرشو میکرد که اولین مجموعه که این نویسنده نوشته این قدر پر طرفدار بشه هر جلد از جلد قبلی بهتر میشد ستاره سپیده دم واقعا نقطه اوج این مجموعه بود هیچ جای کتاب نیست که ازش خسته بشی و بزاریش کنار حتی یک جمله اضافه هم نداشت همه چیزش عالی بود یادمه هرموقع میرفتم بخونمش تا به خودم میومدم میدیدم سه ساعت(و حتی بیشتر) گذشته و اصلا متوجه گذر زمان نمیشدم. شروعش فضای دارکی داشت یکم با قلم نویسنده فرق داشت به بعدش هم با هیجانی سرسام آور ادامه پیدا کرد خواننده حتی یک فصل آرامش نداره و نمیدونه چه اتفاقی قراره بیوفته دقیقا این حس برات به وجود میاد که هی به آسمان بری و به زمین کوفته شی هرچی از شخصیت ها بگم کم گفتم دارو و حماسه ی عظیمش کسیوس و شرافتش رگنار و خواهرش سفی که سهم بزرگی در قیام داشتن سورو، هرچی از سورو بگم کم گفتم واقعا این بشر تکرار نشدنیه و خوشحالم که هرچه از داستان گذشت بیشتر به شخصیتی که در جلدهای قبل بود تبدیل شد در هر صورت شاهد سوروی جذاب تر و پخته تری در این جلد هستیم. پایان بندیش هم فوقلعاده بود. ممنونم از خانم مهنام عبادی که این مجموعه رو به بهترین نحو ترجمه کردن ممنونم از نشر باژ که این مجموعه رو منتشر کرد و ممنونم از تمام کسانی که باعث شدن این مجموعه را بخوانم.
و هرجا هستم این مجموعه را به همه معرفی میکنم که بخوانند .
خیلی زود در این لینک دربارهاش مفصل مینویسم: https://t.me/PersianSFF الان فقط این را بگویم که کیف داد و محشر بود و از بس پیچش داستانی داشت حالم را به هم زد! پنج از پنج و دم نویسنده و مترجم و ویراستار و نشر باژ گرم.
من فرد لجبازیم ولی دلم نیومد یک نگهدارم حیفه اصلا باید بگم که قیام برای هر فردی در هر سنی واجب است. روند فوقالعاده دویست صفحه پایانی طوفانی شخصیت پردازی شاهکار اصلا نمیتونم ریویو درست حسابی بنویسم زیادی خوبه زبان قاصر است ز وصف جمالش ولی جذابترین بخشش تجسم ژولیوس سزار فقید(که نمیدونم چرا=| مرید خاصیش هستم) و نمایشنامه شکسپیر بود از این به بعد هرکسی که قیام بخونه باید آهی بکشیم و با یه نیشخندی بگیم .... توام؟:*)
Words. I need words to describe. To express. To explain .Of all the feelings and states i have right now speechless and satisfied are the boldest. Morning Star is a story of rebirth, of broken men and women trying to patch each other back together again, of heart breaking loss, and of a stagnant brutal empire thrashing in its final moments as the pack backs the Society into a corner to kill it. Morning Star has everything you want in the ending to a trilogy. this book is beyond rating, so I'm just ignoring that part.
And so this powerful trilogy has reached its conclusion, and it is an epic one – no other word can describe it with anything approaching justice. Both story-arc and characterization move with a steady forward motion resembling that of an avalanche, progressing toward the end with a relentless, breath-taking pace that at times is almost impossible to bear: I often had to remind myself to breathe, just breathe, such was the intensity of what I was reading.
"We’re not fighting for the dead. We’re fighting for the living. And for those who aren’t yet born. For a chance to have children."
Pierce brown, with his characters narrated a story that could very much explain a future we have in the very near time. And reading this book, despite all the sci-fi and fantasy elements, i found a world really near and likely to our world and characters as humanly as us. The depth of characterization is incredibly impressive. Darrow is a simply unforgettable hero. I enjoyed other, supporting characters just as much as Darrow, if not more: Mustang, the brilliant female Gold whom Darrow befriends when he enters the Gold’s elite academy;
and oh my god, It is Sevro (more than Darrow, more than anyone) that is Pierce Brown's true muse; the gasoline on his writer fire. Sevro, the little Gold who barely makes it into the academy and survives in the unlikeliest of ways; Darrow was the one who was always good at bringing people together. And in his absence, Sevro and the Howlers have been waging the war the only way they know how: By killing pretty much everything they see, as loudly and dramatically as possible.
I've talked about darrow in my last review for "GOLDEN SON" that since he is entj and I am also entj, I specifically watched his development throughout the series and I am totally pleased of his growth and how impressively relatable he is. so that's why his development will always have a special part in me.
Endings are always something I recall back to myself and judge it if i loved it or hated it. Was it a happy ending or sad ending.
With this, however, everything is different. A satisfyingly end for a brand new beginning. And at the end, I needed a tissue. Those last few paragraphs before the epilogue. My heart broke with happiness. What an end to a book and a trilogy. Utterly. Perfect.I like to say that a good book is the one you keep thinking about even after you’ve closed it: the Red Rising trilogy, and this final installment in particular, more than fulfilled that role for me – even several days after finishing it, I can’t take the characters and the story out of my mind. Not that I’m complaining about it…
یعنی با چه زبانی می شود از انتشارات باژ، جناب آقای کهندانی، سرکار خانم عبادی و سایر عزیزان دست اندر کار بابت چاپ چنین اثری خاص و بی نظیر و تکرار نا شدنی ای سپاسگزاری کرد؟ من بسیار سپاسگزار و خرسندم.
این مجموعه از نظر من یکی از بهترین و جالبترین ایدهها بین کتابهای علمیتخیلی رو داره. شروع و پایان سهگانه اولش هم به نظرم خیلی خوب بود و یکی از معدود نویسندههایی بود که نشون داد تمام مشکلات قرار نیست با قیام کردن و پیروز شدن حل بشه، بلکه مشکلات اصلی تازه بعدش شروع میشه:)
ولی حس میکنم این ایدهی خوب رسما توی این سه جلد حروم شده. نویسنده اونطور که باید نپرداخته بهش و از همه ظرفیتهاش توی داستان استفاده نکرده. تقریبا دو سوم جلد دوم و سوم شبیه هم بودن، یه سری زرین هی دور خودشون میچرخیدن، واقعا ازینکه هی بریم این سیاره مذاکره کنیم، حالا به این یکی ماه حمله کنیم، حالا دوباره مذاکره کنیم .... خسته شدم. انگار ایده نویسنده برای داستانسازی خیلی محدود بود و داستان نقطه اوجی نداشت که آدم رو به خوندن ترغیب کنه. دو مشکل دیگهش که برای جلد دوم هم بهش اشاره کردهبودم جهانسازی غیر دقیق و استفاده کم از شخصیتهایی با رنگی غیر از زرینه. شاید این دو موضوع توی جلدهای بعدیش حل بشه البته. جای امید هست.
و ما آخرش نفهمیدم این دارو که باژ روی جلد سوم کشیده دقیقا از کجا دراورده🤦🏻♀️ حیف پولی که حروم کردم سر باژ🚶🏻♀️
یه مجموعه علمی تخیلی فوق العاده بود که جلد به جلد پیشرفت کرد هیجان بالا قصه های و درگیری های سیاسی مختلف مبارزات نفس گیر عوض شدن های خطوط داستان و .... همگی جزو نقاط قوت این مجموعه ست یه مقدار بعضی جاها به خاطر توضیحات زیاد حوصله سر بر میشد که خیلی زود تموم میشد و دوباره به سمت هیجان بر میگشت این مجموعه معیار های یک علمی تخیلی خوب رو داره ترجمه خیلی خوبی هم داشت
بالاخره تونستم تمومش کنم و کمی عذابآور بود. نه اینکه داستان بدی داشته باشه، بلکه انگار نفرین شده بودم که اگه کتابو زمین بذارم، تا چندین روز دوباره نیام بازش کنم. و خب بالاخره سه گانۀ قیام سرخ رو تموم کردم، البته این کتاب گویا یه اسپین آف سه گانه داره که برای چند ده سال بعد از پایان کتابه. ولی خب با وجود قیمتهای کتاب، کی جرئت میکنه بخره؟ :) توی کتاب اول، ما ظهور دارو رو داشتیم. ظهورش به عنوان یه قهرمان و یک منجی تا بیاد و سیستمی که به اونا ظلم کرده رو از بین ببره اما به مرور، با خود همون سیستم هم خونه میشه یا به قول خودمون، نون و نمک همدیگه رو میخورن. یه وابستگی که باعث میشه دارو با خودش فکر کنه که اوکی، حالا قرارم نیست همۀ اینا رو بکشم. و توی جلد دوم، دارو سعی میکنه که پخته بشه، سعی میکنه که عاقلانهتر تصمیم بگیره اما همچنان تجربۀ کافی برای این کار رو نداره و همین عدم تجربه، باعث یک شکست سنگین میشه. ... اسپویل ...
و توی کتاب سوم، دارو دوباره اوج میگیره. اینبار بسیار عاقلتر. اینبار دیگه کمتر به تصمیمهای هیجانی علاقه نشون میده و بسیار بلندپروازانه و دوراندیشتر تصمیم میگیره. درواقع دارو یک سیر رو میگذرونه که یک سیر رایج برای اسطوره سازیه. (ظهور، شکست، بازگشت) اما حداقل برای خود من، نتونست تبدیل به یک اسطوره بشه. شاید دلیلش این باشه که کتاب یک روایت اول شخص داره؟ شاید اگه از نگاه سوم شخص به دارو نگاه میکردم، اون رو کاملا یک اسطوره میدونستم اما نگاه اول شخص این حالت رو از بین برد. چیزی که خیلی تو ذوق من زد، 100 صفحۀ پایانی کتاب بود. جایی که کسیوس به دروغ سورو رو میکشه تا بتونه دارو رو به پادشاهی برسونه. چیزی که ما براش آماده نبودیم و داستان هیچ سرنخی به ما نداده بود. تصمیمی که به نظر میرسه نویسنده از سر ناچاری و کمبود ایده برای پایان داستانش، گرفته باشه.
بیشک از معدود کتابهایی که باهاش بغض کردم و به نویسندهاش فحش دادم. (با عرض معذرت) اقا من خیلی دل نازکم و با فیلمها مثه آب خوردن گریهم میگیره ولی کتابها هیچ روم تاثیر نداشتن تا اینکه این لعنتی از راه رسید! شوخی میکنی؟ سورو؟ گوگولیِ دیگهای پیدا نکردی؟ دستاتو از سوروی من بکش عه! T-T ببخشید که انقد فنگرلی میکنم
سکانسهای مربوط به روک محشر بودن و دیالوگهاش و انگیزههاش و مخصوصا مرگ به شدت زیباش فوقالعاده بود. فصول اول که دربارهی تنهایی و گمگشتگی دارو بودند هم خیلی خوب فضا رو نشون دادند و قشنگ میشد تنهایی و وهمهای دارو رو دید! این جلد خیلی خوب بود کلا. پایان محشری بود. پیرس براون به شخصیتهای محبوبمون رحم نداره چه اصلی باشن چه فرعی میزنه میکشه! و این یه جورایی باحاله :) پایانش خیلی آدم رو به دام زود قضاوت کردن میانداخت. یعنی اولش من به خاطر مرگ سورو فقط مبهوت و هاج و واج مونده بودم که هـــــــــا؟ بعد که دیدم همهچی به فنا رفته فکر کردم فاینلی! بالاخره یه داستان که دیستوپیا توش برنده بشه! و بعد که همهچی یهو اوکی شد، کسیوس خوب شد سورو زنده شد و خیلی بهم برخورد انگاری مثلا خر فرض شده بودم. ولی بعد دیگه برگهای برنده رو شدن و راضیِ راضیام:))) خلاصهههه خوشمان آمد و پیش به سوی زرین پولادتن که بوش میاد خفنتر باشه!
This entire review has been hidden because of spoilers.
خب بعد از خوندن 2 هزار و خورده ای صفحه داستان که لبریز غافلگیری و درد و مرگ و تعلیق فراوان و هیجانه، نامردیه که نویسنده سر و ته قیام رو تو صد صفحه ی آخر هم بیاره،اونم به طرز معجزه گونه و هندی وار!!! مثلا بیاد توی هر سه جلد کتاب شغال رو یه موجود خفن و سخت شکست پذیر جلوه بده بعد بیاد ساده از شغال بگذره و با دو سه تا توجیه، جمع و جورش کنه، ایضا فرمانروا و آژا رو.... ضد حال بدی بود آخرای کتاب. در ضمن به نظرم جلد دوم کتاب بهترینش بود و ستاره سپیده دم با همه ی جذابیتاش به پای کتاب دوم نمی رسید. از حق نگذریم، براون صحنه های نبرد رو چنان جزیی و موشکافانه توصیف میکنه که انگار یکی داره جز به جز فیلمشو برات تعریف میکنه. خیلی از این بابت تخیل قوی و پویا و خلاقی داره دمش گرم.
مجموعه ی خوبی بود کلا. لذت بردم از خوندنش وهیجانی که تجربه کردم. می ارزید که پول بابتش بدی. در ضمن، به خاطر کیفیت چاپ و برگه ها از عوامل نشر باژ تشکر و قدردانی می نمایم.
محشر!فوق العاده! جنونآمیز! و هزاران صفات دیگه، مجموعهی قیام سرخ یعنی همین ها. جلد سوم بینظیر بود، کامل و بی نقص در تمامی جهات. نفسگیر، پر هیاهو و میخ کوب کننده. پر از غافلگیری، صعود و سقوط. با خوندن جلد سوم واقعا متوجه شدم که پیرس براون چه نویسندهی توانمندیه. چقدر زیبا فلسفهش رو در پشت صفحات مجموعه پنهان کرده بود و چقدر زیبا اون ها رو بکار گرفته بود. در این مجموعه هر جلد بهتر از جلد قبلیه خودش بود. از معدود کتاب هایی هم بود که یک پایان بندی بینقص و عالی رو به همراه داشت. حماسهی دارو در قیام سرخ شروع شد، در پسر زرین رشد کرد و در ستاره سپیدهدم و بلوغ و اوج خودش رسید. فکر نمیکنم که دیگه چیزی مونده باشه که بگم. جز اینکه این مجموعه رو اگر نخوندید حتما بخونید چون واقعا نمیدونید که چه چیزی رو دارید از دست میدید. پر اسپرا اد استارا
«اییو، اگر تماشایم میکنی، حالا وقتِ بر هم گذاشتنِ چشمهاست... چراکه دروگر از راه رسیده است و میخواهد دوزخ به پا کند.»
بالأخره ستارهٔ سپیدهدم هم به صفحهٔ آخرش رسید! خوندن این کتاب برای من هم مثل دارو ماجراجویی پر فراز و نشیب و تا حدودی طاقتفرسا بود. بارها به جبر موقعیت توی خوندنم وقفه افتاد، اما با وجود همهٔ اینها امروز به آخر سهگانهٔ اول این مجموعهٔ بزرگ رسیدم که البته نهتنها پایانی بر نبرد دارو و دوستانش در راه آزادی و عدالت نیست، بلکه شروعی تازه است و نویدبخشِ داستانهای بیشتر و میدانهایی حتی دشوارتر.
شاید بشه گفت این کتاب ماهرانهترین جلد توی این سهگانه بود. بهخصوص فصلهای اول و آخر داستان، که برای شخص من بینقص بودن. یادمه وقتی کتاب رو شروع کردم با هر فصلی که جلو میرفتم ذوقزدهتر و امیدوارتر میشدم، چون تکتک جزئیات داستان کاملاً درست و بهجا بود و هیچ بخشی نبود که دلم بخواد جور دیگهای باشه. فصلهای پایانی هم که پرتبوتاب و نفسگیر بودن. و البته یک رولرکوستر اساسی! پیرس رو نمیبخشم. من تقریباً یه سکتهٔ ناقص زدم. با این حال از هیجان و ضربآهنگ سریعشون لذت بردم.
[صادقانه بگم یک ستارهای که کم کردم فقط به خاطر تجربهٔ شخصی خودم و وقفههای طولانیایه که باعث شد کمی کمتر از اونچه باید از کتاب لذت ببرم.]
نوشتن داستانی با یک چنین جهان پهناور و رویدادهای بزرگی کار خیلی سختیه. وقتی منِ خوانندهٔ داستان برام سخته که حساب همهٔ اتفاقات رو داشته باشم و حواسم به تکتک کرکترها باشه، فقط میشه تصور کرد که انجام دادنش برای یه نویسنده چقدر دشواره. و من پیرس رو تحسین میکنم که تونست داستانی ب�� چنین ابعاد عظیم و گستردهای رو اینطور تروتمیز جمع بکنه، و در پایان خیلی خوب مقدمهچینی مجموعهٔ بعدی هم انجام بده.
-از اینجا تا قبل از پاراگراف آخر یه کوچولو اسپویل-
یادمه وقتی جلد اول رو شروع کردم، حتی تصور هم نمیتونستم بکنم که تو جهانی به این عظمت و پیچیدگی، یه انسان کوچیک و تنها مثل دارو آخه چیکار میتونه بکنه؟ چی از دستش برمیآد؟ چطور میشه با چنین قدرتی مقابله کرد؟ آخه در برابر اینا دارو واقعاً هیچه. پوچه. ولی مشکل همینجا بود که من دارو رو تنهای تنها میدیدم. حتی تمام پسران آرس رو. اصلاً به این فکر نبودم که وقتی صدای عدالت بلند بشه، کمک از هر طرفی میرسه. شاید کم و ناچیز، شاید ضعیف مثل سرخهایی که بیدفاعِ بیدفاع بودن، ولی میرسه. و وقتی این دستهای رنگارنگ در هم گره بشن، قدرتی خواهند داشت به اندازهٔ همون دستهایی که گیتیها رو فتح کردن. معلومه که داروی تنها کاری از دستش برنمیاومد. دست تنها کاری از دست هیچکس برنمیآد. اما دارو قرار نبود که تنها باشه. قرار نبود تنها به میدان نبرد بره. در هر قدم از مسیر، دوستی صدای عدالت رو شنید و بهش ملحق شد. اینطوری بود که دستها در هم گره شد و تونست کارهایی به انجام برسونه که هیچکس در تمام گیتیها به خیالش هم نمیدید شدنی باشه.
به نظرم قیام در نهایت داستان همین دستهاست. داستان دوستیهاست. حرف آخری که قیام برای همهٔ ما داره، حرفی که تو جایجای داستان میشه دیدش همینه. اینکه ما کوچیک و ضعیف و ناچیز و در برابر عظمت کیهان هیچیم. در برابر قدرتهایی که زندگی ما رو تحت سلطه گرفتن هیچیم. اما ما قرار نیست تنها باشیم، و نیستیم. ما در هر قدم همراهِ همدیگهایم و در کنارِ هم میتونیم محالها رو ممکن کنیم. همونطور که پیرس هم در پایان کتاب گفته، ستارهٔ سپیدهدم داستان دارو نیست. بلکه داستان تکتک دوستان، خانواده، عزیزان و همرزمانیه که در این مسیر پابهپای دارو جنگیدن و هر جا که زمین خورد بلندش کردن. دارو نماد قیامه. بلندترین شاخه است از درختی پربرگوبار. اما فقط بهخاطر وجود ریشههاست، ریشههایی قوی و استوار، که دارو همچنان هست و با نیرویی هر روز بیشتر از پیش در این راه قدم برمیداره و صدای قیام رو تا دوردستترین نقطهٔ گیتیها طنینانداز میکنه. پس: Farewell, farewell the heart that lives alone, Housed in a dream, at distance from the Kind! Such happiness, wherever it be known, Is to be pitied; for 'tis surely blind. (Wordsworth)
در نهایت از خوندن سهگانهٔ اول و همراهی دارو و دوستهاش در این مسیر پرپیچوخم بسیار لذت بردم و قطعاً این مجموعه رو به خیلیها پیشنهاد خواهم کرد. برای خوندن سه جلد بعدی مشتاقم اما فعلاً به خودم رحم میکنم و با سر نمیرم تو دل سه تا کتاب +۷۰۰ صفحهای. بعد از ماراتن فرسایشیای که با این یکی داشتم نیاز دارم یه ده بیست تایی کتاب کوتاه بخونم.
تنها چیزی که چندسال دیگه از این کتاب یادم میمونه پایان غیر ارگانیکش خواهد بود که نویسنده برای یه پلات توییست فک انداز بزور توی کتاب چپوند. وگرنه همه چیز کتاب در بالاترین سطح ممکن هست.
دارو در این کتاب با توجه به اتفاقات کتاب قبلی، الان شخصیت آروم تری شده که دیگه غروری نداره و حتی کمی ترس هم حس میکنه، که همین ترس و احساس ضعف داشتن خیلی واقعی تر و انسانی ترش میکنه و اون آرک شخصیتی رو به بهترین شکل ممکن کامل میکنه. نمود این پخته شدن شخصیتش هم توی تک تک تصمیمات و حرفاش دیده میشه و همین شخصیت پردازی بشدت کامل کتاب به تنهایی کافیه که بهش شاهکار گفته بشه. البته که بجز دارو بقیه شخصیت ها هم بخوبی پرداخته میشن، شاید بجز یکی دو شخصیت جدید. زیباترین قسمت کتاب، روابط بین شخصیت ها و کنش و واکنششون باهمدیگه ست. اون رفافت عمیق بین دارو و سورو، اون پیوندی که بین دارو و رگنار ایجاد میشه، اون تنش بین ماستنگ و ویکترا و بقیه موارد، همگی خیلی زنده و واقعی هستن و در حین کتاب مدام در حال پرورش یافتن و کامل شدن هستن. ازون ور داستان با همون ریتم دوجلد قبلی با سرعت و بدون وقفه و تنفس روایت میشه و تا اتفاق قبلی رو میخوای هضم کنی اتفاق بعدی میوفته. تناقض کتاب جاییه که خواننده متوجه میشه با اینکه سرعت اتفاقات بسیار بالاست و شخصیت ها مدام در حال تحرکن، اما همچنان احساس در کتاب جاریه و درام و شخصیت پردازی داره انجام میشه و واقعا باعث شگفتی میشه. این پیوستگی و درهمتنیدگی رو تابحال در کتابی بجز این سری ندیده بودم، بطوری که حتی در لحظاتی که بنظر میاد بکلی اکشن هستن باز هم موتور درام و شخصیت پردازیش خاموش نمیشه.
خب همه خوبی ها رو گفتم برسم به جمله اغازین. اینکه چرا پایان بندیش برام ناخوشایند بود. ******حاوی اسپویل******** بدون اسپویل نمیشه کامل گفتش فقط در این حد بگم وقتی که کتاب اول شخص هستش و ما توی افکار شخصیت اصلی کتاب هم هستیم، نویسنده نمیتونه بوسیله افکارش به خواننده دروغ بگه برای اینکه بعدا سوپرایزش بکنه. دارو میتونه با حالت صورت و واکنشش و حرفاش به یه اتفاقی که نقشه خودش بوده، شوکه شدن رو نشون بده که بقیه رو گول بزنه اما نمیتونه توی ذهنش هم شوکه بشه که من خواننده هم گول بخورم، تازه این جدا از کل منطق اون پلات توییست بود که باگ دار بنظر میرسه. *******پایان اسپویل*******
در کل این مجموعه بسیار با ارزش و خوندنی هست و به هرکسی که برسم پیشنهادش میدم، لحظات خاص بسیاری داره، شخصیت های بیاد ماندنی و داستان بسیار زیبا (هرچند با شعار های کمونیستی!!)
بهترین کتابی که خونده ام تا حالا و بهترین مجموعه کتابی که خونده ام واقعا جلد سوم ورای دو جلد قبلی بود اگه بخوام تو یه کلام بگم بی نظیر بود یه مشکلی که من دارم اول کار آخر داستان رو یکم میخونم ببینم چجوریه بعدش شروع به خوندن میکنم این کتاب هم که آخرش رو خوندم بدتر جذبم کرد مجبور شدم کل بخش دوم رو تو دو سه ساعت بخونم تمومش کنم
صد صفحه مونده به آخر کتاب نمیخواستم اون چیزی رو که اتفاق افتاده باور کنم. هی میگفتم نه لابد دروغه، جز نقشست ولی داستان هی جلو میرفت و خبری از نقشه نبود. خلاصه که یه دو سه باری نفسم بند اومد از شدت هیجان و ترس.
4.5/5 فعلا ریویو ای ندارم اما ۴۰ صفحه اخر این جلد یه طرف کل مجموعه یه طرف🔥 خوندنش خیلی خوش گذشت (نیاز به تراپی دارم) اینم یه پلیلیسته که میتونین موقع خوندن گوش کنین https://open.spotify.com/playlist/721...
هیولای جنگ بیش از آنکه در تبدیل انسان به جسد تجلی یابد، در ساختن ماشین هایی بی احساس از آنان تصویر میشود. وای بر انسان هایی که هنگام جنگ به هیچ دردی نمیخورند، جز غذا رساندن به این ماشین ها.