داستان جوانی به نام رسول است که همسرش بدون هیچ دلیلی مهریه اش را به اجرا گذاشته است. او مدتی را در زندان بوده و در نهایت با فروش خانه پدری و پرداخت مهریه از زندان آزاد و در یک تاکسی تلفنی مشغول به کار می شود. حالا رسول قرار است دختری افغانی به اسم « فیروزه» را که متولد ایران است همراه مادر پشتونش به زاهدان ببرد تا به کشورشان برگردند. خانواده ی فیروزه می خواهند او را به عقد پسرعمویش که ساکن افغانستان است دربیاورند. اما فیروزه خودش را ایرانی می داند و به هیچ وجه تصمیم ندارد ایران را ترک کند و... او به هر دری می زند تا از ایران نرود... رسول و فیروزه قهرمان های یک رمان جاده ای پرفراز و نشیب و به شد پرتعلیق می شوند...
به شدت جذاب بود... طوری که مجبور شدم یک نفس تا تهش را بخوانم. یک قصه ی جاده ای و بکر که در مسیر کرمان تا زاهدان و بالعکسش اتفاق می افتاد و بعد از 300 صفحه تو شاهد پیچیده شدن روابط آدم ها و رشد و بلوغ شان بودی. دوست داشتنی ترین ویژگی این کتاب برایم این بود که "تهرانی" نبود. این روزها از نویسنده های ایرانی هر کتابی دست می گیری بوی گند تهرانی بودن می دهند. ماجراهای تکراری, توصیف های تکراری, روابط تکراری, تمام زورشان این است که با کمی فرمالیسم خاص بشوند که نمی شوند. مشکل تهرانی شدن داستان ها و روایت ها به نظرم مشکل بسیار بزرگی است... جوری که حتی به جغرافیای داستان هم نمی شود اعتماد کرد. تو داستانی می خوانی که به ظاهر در اهواز اتفاق می افتد یا اصفهان یا مشهد... ولی اسم مشهد و اصفهان و اهواز را که ازشان بگیری می بینی همان تهران اند... با همان سبک ارتباطات آدم ها و همان ماجراها و همان دلمردگی... ولی افغانی کشی به شدت غیرتهرانی بود و همین برایم دوست داشتنی اش کرد... پرداختن به نسل دوم و سوم مهاجران افغان در ایران هم خودش جسارت و توانمندی نویسنده بود...باید بهش دستمریزاد گفت. از لحاظ فنی رمان این جا ساختار رمان های "سفر قهرمان" را به خوبی در مورد کتاب افغانی کشی توضیح داده است: http://newspaper.fdn.ir/?nid=1893&...
انصافا اگر آخرش رو خراب نکرده بود، فقط به خاطر اینکه سراغ سوژه افغان ها و مهاجرین رفته بود و فضاش برخلاف اکثر رمان های ایرانی، توی تهران نبود، میشد که بهش ۴ هم بدم. انصافا هم جذاب و پرکشش نوشته شده بود، یه جوری که من وسط کلی کلر هی میخواستم برم بخونمش. اما آخراش و به خصوص از اونجایی که مهتاب وارد داستان شد، کتاب تنه به تنه رمان های میم مودب پور میزد که چهارتا پسر دختر دور هم جمع شدن و یهو خیلی همین جوری صمیمی میشن و در سطحی ترین حالت ممکن راجع به مسائل اجتماعی صحبت میکنن.
اول کتاب خستهکننده بود و نمیفهمیدمش. فکر کردم خیلی کلیشهای قراره راجع به مهاجرین بپردازه. اما داستان کمکم جون گرفت. هویت پیدا کرد و از یه جایی دیگه حس نمیکردم نویسنده میخواد شعار بده یا چیزایی رو به زور تو حلقمون کنه. شخصیتها جون داشتن و همراهشون شدم و یه لحظه جملهی آخر داستانو دیدم و استرس کشیدم که نکنه ... ولی در نهایت داستان ناامیدم نکرد.
موضوع داستان به طور کلی برایم جالب بود. بنظرم در جامعه ما باید بیشتر به مسائل نژادپرستی و قوم پرستی ایرانیان (که روز به روز شدید تر هم میشود) پرداخته شود. در این داستان، نویسنده به وجهی از مشکلات مهاجران افغان در ایران و رفتارهای نژادپرستانه مردم پرداخته است. اما متاسفانه این ایده جالب به خوبی در داستان نشان داده نشده. داستان پر از کلیشه است و از همان بیست صفحه اول میشود انتهای داستان را تشخیص داد. شخصیت ها عمیق نیستند و به طور سطحی توصیف میشوند و عمل میکنند. صفحات پایانی داستان هم نقش تریبون داشت برای نویسنده که به داراز از زبان شخصیت ها سخنرانی میکرد. بنظرم اگر با صبر بیشتر روی این داستان کار میشد اثر موفقی از آب در می آمد. اما حیف...