عشتُ ساعاتٍ عذبة بعذوبة هذه الكتابة الجزلة الجذابة و البارعة,وقضيتُ أوقاتًا مع هؤلاء الرجال (الفتية), الصغار في السنّ والعالي الهمم. أحيّي هذا الكاتب الموهوب, وأولئك ال23 فتىً, واليد القديرة الحاكمة المبتكرة والصانعة للمعجزات التي صاغت كل هذا الجمال وأشكر الله وأسجد لله شكرًا على ذك.
مرّة آخرى شاهدت كرمان من نافذة هذا الكتاب, كما شاهدتها وعرفتها من ذي قبل, وأثنيت على تلاوينها الجميلة المتألّقة الإمام الخامنائي
قبل از اینکه از این کتاب فیلم سینمایی بسازند و حتی برایش مسابقه کتابخوانی برگزار شود و حتی قبلتر از اینکه بر این اثر تقریظ نوشته شود این کتاب را خواندم، از خواندنش لذت بردم و تحسین کردمشان. حتی برایش چیزی نوشتم و منتشر شد و حتیتر با راویاش مصاحبه کردم و به طور کلی قبل از اینکه معروف شود من دوستش داشتم. این کتاب درسنامهای برای تاریخ است تا بعدها نگویند سربازان خمینی چنین و چنان بودند!
من این کتاب را واقعا دوست داشتم چون نگاه شخصی نویسنده در آن پررنگ بود و خیلی به دنبال تکرار کردن یک قرائت رسمی نبود. فصل اول و قبل از اسارت بچه ها فصلی خواندنی است. یکهو حاج قاسم سلیمانی جوان و لاغر و محکم وارد میشود بین نیروهای آماده به اعزام که توی زمین ورزشگاه جمع شده اند قدم میزند و بچه های کم سن و سال را میکشد بیرون. جزو قسمت های خیلی جالب بود روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی[فرمانده لشکر ثارالله و فرمانده کنونی سپاه قدس]، که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم میان نیروها قدم میزد و یک به یک آنها را برانداز میکرد. حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرو میافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!»
...
"وقتی فیلم اسرای ایرانی که در بصره با نان و سیب پذیرایی میشدند از تلویزیون دولتی عراق پخش میشود از قضا صدام آن را میبیند. پخش تصاویر اسرای کوچک ایرانی که من هم جزو آن ها بودم صدام را به فکر میاندازد به حیله ای دست بزند. فرمان میدهد اسرای کوچک را به اردوگاه نفرستند..."
قسمتهای مربوط به ملاقات با صدام خوب درآمده بود اما شاید جا داشت بیشتر به غلیان و هیاهوی درونی بچهها بپردازد. "یک افسر بعثی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختر ۸ ساله عراقی عکس بگیرم. روی تابلوی بزرگی نوشته بود «مدینه الالعاب» ما را به شهربازی برده بودند! چه افتضاحی! داشتیم از خجالت آب میشدیم! تحقیری بزرگ تر از این نمیشد. ما را به صف کردند و بردند داخل پارک. از ما فیلم میگرفتند برای ما که شهرستانی بودیم دیدن آن شهربازی مجهز باید جالب می بود اما در شرایطی نبودیم که از دیدن شهربازی لذت ببریم. خجالت آور بود!" باز از جمله قسمتهای خوب کتاب توصیفاتی است که از زندانیان عراقی هم بند با بچه ها دارد: "بعثی ها هر روز مقداری سیگار به صالح میدادند. او در ماه رمضان که روزه داشت با معامله سیگارهای ش با سربازهای عراقی شربت پرتقال برای ما میخرید. آن روز افطار شربت را در آب قوطی مخلوط کردیم. منصور یک نصف لیوان شربت برای پیرمرد عراقی سنی هم بند ما برد. پیرمرد چیزی گفت که صالح ترجمه کرد: «میگه وقتی بچههای ایرانی این قدر خوب هستند بزرگتر هایشان چی هستند!»"
یکی دو بار شخصیت های خائت از جبهه خلق عرب و سازمان مجاهدین خلق وارد ماجرا میشوند ولی متاسفانه خیلی زود ازشان میگذرد و گزارش دقیقی از بحث ها نمیدهد که احتمالا علتش فاصله زمانی واقعه تا نوشته شدن کتاب است "با تعجب دیدم مجله ای که در صندوق مینی بوس است به زبان فارسی است! با اجازه راننده یکی را برداشتم. نامش مجله «حقیقت» بود. لوگوی آن با خط نستعلیق نوشته شده بود. نقشی از امام خمینی را به هیبت خیام کشیده بودند در باغی که تمام درختانش از بیخ قطع شده بودند و روی هر درخت قطع شده نام یکی از شهدای بزرگ انقلاب نوشته شده بود: مطهری، مفتح، بهشتی و... مجله حقیقت را سازمان منافقین برای پخش در میان اسرای ایرانی ماهیانه منتشر میکرد."
ماجراهای توی اردوگاه هم بسیار خواندنی و دقیق ازآب درآمده از جمله دسته بندی ها و برخی خاطره ها از نحوه اسارت رزمندگان مثل این یکی: "در جبهه کوشک ترکش بزرگی دستش را قطع میکند. ترکش آخته و سرخ شریان های بازوش را میسوزاند و به این ترتیب خونریزی ش به حداقل میرسد و زنده میماند. سه چهار روز در بیابان سرگردان میشود و سرانجام از شدت تشنگی خودش را آماده شهادت میکند اما درست در آخرین لحظه که شهادتین میگوید باران تندی میگیرد و او لب های خشکش را در مسیر جویباری که در دشت راه افتاده میگیرد. روز بعد گشتی بعثیها او را پیدا میکند و به اسارت میگیرد."
"گونتر گراس توی کتاب "کندن پوست پیاز" در خاطراتش از اسارت در اردوگاه متفقین میگوید برای پر کردن وقتش در کلاس آموزش آشپزی شرکت میکرده. کلاسی که همه مواد لازمش! خیالی بوده! این جا هم یکهو یکی از بچه ها میگوید خیال کن ابر این بالش یک کیک بزرگ است و رفیقش یادش می آید که چند ماه است هیچ چیز شیرینی نخورده است
"استوار 50 ساله ای هم گاهی وارد زندان میشد و مشکلات را بررسی میکرد. سربازها از او حساب میبردند. یک روز با عربی نیم بندی که یاد گرفته بودیم مشکلاتمان را به او منتقل کردیم و گفتیم غذایی که روزانه به ما میدهند دو نفرمان را هم سیر نمیکند. مجبور شدیم در حضور او ظرف شوربایی را که برای 23 نفرمان آورده بودند بدهیم به حمید و منصور تا دو نفری بخورند. آنها هم ماموریت را به خوبی انجام دادند و جیره 23 نفر را به راحتی خوردند"
"ابووقاص همان بعثی مرموز که ما هیچ وقت نفهمیدیم درجه ش چیست و حتی در کاخ صدام دوستان صمیمی داشت و افسران گارد صدام به احترامش پا میکوبیدند،با شنیدن «اعتصاب غذا» شده بود بشکه باروت. گفت «صالح بهشون بگو شما میدونید در عراق مجازات اعتصاب مرگه؟! بگو توی عراق هر کس اعتصاب کند میارنش استخبارات، حالا شما توی زندان استخبارات اعتصاب غذا میکنید؟!» این را گفت و سینی صبحانه را با پایش هل داد سمت ما. کسی از جایش تکان نخورد..."
"باید یکی یکی در اتاق نگهبان ها بازرسی بدنی میشدیم. بازرسی از یحیی کسایی بیش از بقیه طول کشید. نگرانش شدیم. منصور گفت قرار بود شعر حفظ کنیم. چند تا شعار علیه رجوی و بنی صدر به انگلیسی و فرانسه حفظ کردیم که اگه بردن مون فرانسه توی فرودگاه بی کار نباشیم. یک کاغذ از یحیی گرفته بودند. بعثیها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند: خمینی ای امام، خمینی ای امام بعثیها کابل ها را برداشتند و رفتند داخل اتاق..."
"غروب اولین روز اعتصاب غذا حال و هوای ماه رمضان را داشت. نه چندان تشنه اما خیلی گرسنه بودیم. نمازمان را خوانده بودیم و تکیه زده بودیم به دیوار که شام رسید. یک سینی پلوی چرب عربی با تکه های بزرگ گوشت که بویش زندان را پر کرد. نگهبان سینی را گذاشت کنار دو سینی مانده از صبح و ظهر. همین طور تکیه زده بودیم به دیوار. هیچ کس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. یک ساعت مانده به نیمه شب یک نگاهبان آمد و هر سه سینی را برد..."
از چیزی که توقع داشتم بهتر بود ولی به اندازه کافی هم خوب نبود. توضیحات اضافه زیاد داشت و برعکسش اتفاقا جاهایی که باید توضیح داده میشد یه دفعه اون اتفاق نصفه و نیمه رها میشد. فکر میکنم اگر بعضی پاورقی های کتاب رو در دل داستان جا میدادن خیلی بهتر بود و همینطور دوست داشتم عکس های انتهای کتاب رو توی فصل های مربوط به عکس جا میدادن. و به نظرم آخر کتاب هم خیلی نصفه و نیمه بسته شد. به طور کلی خوندنش تجربه بدی نبود.
"هذه زفرات عشق وأصداء ولاء، غدت في زمان أحبابك تشتعل في محاور المنتظرين وبخور المجاهدين وتعبر جدران الزنازين وحدود الجبهات." هي لمحة من حياة فتية "زادهم الله هدى" تُروى من قلب أحمديّ، اشتم أنفاس السجون وألوان أطيافها من لطائف وتأملات ومواقف، وصلاة انتظار وعهد للمهدي...
از همون لحظه اول مواجهه با کتاب یه حسی به من می گفت که این کتاب با بقیه فرق داره و هر چی جلوتر رفتم دیدم شاهکاره . شما فکر کنید بیست و سه تا نوجوون که بزرگ ترینشون فقط نوزده سالشه و صدام میخواد ازشون استفاده تبلیغاتی بکنه و اون ها در نهایت کاری می کنند ، که تمام دولت صدام و استخبارات ازشون کاری جز سکوت برنمیاد . آفرین به اینا و خوش به حال ما با این الگوهایی تو صبر واستقامت حتما بخونیدش و ازش لذت ببرید
این عنوان برای کتاب دقیقا همان عنوانی بود و است که باید برای کتاب انتخاب میشد و شده است. اگه علاقه مند هستین مثل من که دوران جنگ نبودین و میخواین بفهمین که تو زندان های بعث چه اتفاقاتی برای اسرای ما افتاده, حتما این کتاب رو هم بخونید و با ۲۳ نفر همراه بشین و از بودن باهاشون لذت ببریم. در ضمن این ۲۳ نفر, ۲۱ نفرشون رو امسال اوردن تلویزیون,,واقعا کتاب هیجان انگیزی بود. پر از اتفاقای خوب و بد برای آن ۲۳ نفر....
بهتر از انتظارم بود و نکته قوت هم این بود که خیلی نویسنده دنبال قهرمان سازی و گفتن یک روایت ماورا الطبیعی نیست
فقط اینکه «اگر می خواهید کتاب رو بخوانید» با این دید بخونید که نویسنده کتاب یکی از 23 نفره و خوب نویسندگی کارشون نیست از کمبودهای متن چشم پوشی کنید و از خوندن خاطره نویسی این آزاده از بازه ای از اسارتش ،که بنظرم صادقانه میاد، استفاده کنید کتاب نثر روانی داره و دو سه روزه میتونید بخونیدش
*دوست دارم اگر وقت شد فیلم و دو قسمت ماه عسل و ببینم
کتاب خوبی بود و توصیف خوبی از جنگ و اسارات داشت البته فکر میکردم با کتابی حماسی مواجه باشم؛ اما جز فصل اخر کتاب، خبری از حماسه نبود البته حماسۀ پایانی کتاب چنان حماسهای بود که کل کتاب را تحتالشعاع قرار داد انگار کل کتاب مقدمهای بود برای آن حماسۀ پایانی
فوق العاده خواندنی... راوی، به خاطر سن و سالش در زمان جنگ و اسارت چیزهایی دیده و تعریف کرده که برای من تازگی داشت. مثلاً: آسایشگاه 24 مرکز فرماندهی معنوی اردوگاه است. اسرای مهم در آن آسایشگاه نگهداری می شوند. یکی از آن آدم های مهم طلبه ی جوانی است که ولایت اردوگاه با اوست. آنجا همه ی بچه مذهبی ها تابع ولایت اویند و حرف او فصل الخطاب است. هر دستوری بدهد شرعاً لازم الاجراست و سرپیچی از فرمان او گناه محسوب می شود. اگر روزی او را به اردوگاه دیگری منتقل کنند، جانشین او معرفی و مسئولیت او به جانشینش منتقل می شود. در هر آسایشگاه یک نفر نماینده ی طلبه ی جوان است و حکم نماینده فقط برای افراد آسایشگاه خودش مطاع است. ولایت طلبه ی جوان و نواب او در آسایشگاه ها در امتداد ولایت امام خمینی و به تبع آن ائمه اطهار است... بعدها فهمیدم آن احکام و مقررات را همه ی اردوگاه رمادی نپذیرفته اند. بسیاری از کردهای اهل حق و ارتشی ها با آن قوانین مشکل داشتند. آن ها حرف خودشان را می زدند و راه خودشان را می رفتند و آزارشان هم به کسی نمی رسید. عده ای دیگر اما نه تنها با آن قوانین مخالف بودند، بلکه با آن مبارزه هم می کردند. آن ها خودفریفته و جاسوس بودند و سعی می کردند سرپل ها ارتباطی با آسایشگاه 24 را شناسایی و به عراقی ها معرفی کنند. اما گروه سومی که با شیوه ی طلبه ی جوان مخالف بودند نه کردهای اهل حق و جماعتی از ارتشی های بی اعتنا بودند و نه جاسوس های خودفروخته. آن ها بچه های مذهبی و باسوادی بودند که این نوع فرماندهی در اسارت را قبول نداشتند. آن ها بر این باور بودند که چون طلبه ی جوان اسیری معمولی، مثل دیگران، است و حلقه ی ارتباطی هم با ولی فقیه زمان، حضرت امام خمینی، در ایران نداردو اساساً از جانب ایشان تعیین نشده نمی شود سرنوشت صدها اسیر را به او سپرد، که راه خطا بر او بسته نیست... بعدها برای من معلوم شد نظر افراد گروه سوم به صواب نزدیک تر بوده است. شیوه ی مدیریت طلبه ی جوان و هم فکر های او مبتنی بر طرد و سختگیری بی حد بود. قدرت دافعه ی این گروه بیش از جاذبه شان بود. به تحریم هایی دست می زدند که نتیجه ای جز سرخوردگی افراد ضعیف نداشت. مثلا هر گونه توپ بازی را تحریم کرده بودند...
یک سر و گردن نسبت به دیگر آثار منتشرشده در این موضوع بالاتر است. نویسندهٔ کتاب که بعید میدانم ادعای نویسندهٔ حرفهای بودن داشته باشد معلوم است بیشتر از متوسط دیگران نویسندگان این موضوع ادبیات خوانده است البته جاهایی دچار افراط در فلشبک و تشبیه شده است. فارغ از این حرفها واقعهٔ بسیار خاص و جذابی است.
يقص الكتاب قصة أسر ثلاثة وعشرون فتى، وما لاقوه ما قبل الأسر وأثناءه. نوعًا ما الكتاب يختلف عن باقي كتب السلسلة، لهؤلاء الفتيان حوادث مضحكة، وكثيرة هي مشاكساتهم، بالرغم من الألم وما مر بهم. أعجبني نوعًا ما أسلوب وشفافية الكاتب.
ما أصعب الأسر وما أجمل الحريّة.. نعم يُقال أنهم فتية نظرًا لصغر سِنّهم إذ أننا اعتدنا أن نقيس العمر بحسب عدد السنين لا الأفعال والمواقف, لكنّهم مع سنهم الصغير كانت لهم مواقف صلبة كالرجال. وكما قال الشيخ رفسنجاني "إنّ أسرانا ليسوا أطفالاً بل مقاتلين!".
هشت سال و سه ماه و هفده روز! فک کردن بهش ،به تک تک روزهاش،به میزان طولانی بودنش توی دل آدمو خالی می کنه. هشت سال و سه ماه و هیفده روز اسارت! چهل روز حموم نرفتن!شپش!اعتصاب غذا!خوردن گوشتی که تاریخش گذشته و مزه ی بدی میده(اگه برام یه همچین اتفاقی توی زندگی عادی بیفته مطمئنم تا عمر دارم لب به گوشت نمی زنم)!فرود بی امان کابل روی تن بچه های شونزده هیفده ساله! هر کدوم از اینا،حتی یکی شون؛ساده ترینشون؛ برای من اتفاق بیفته ها تا یه مدت شایدم تا آخر عمرم کابوس ببینم!خدا وکیلی!
کتاب صادقی بود.و چقد قابل درک و تصور.چقدر قابل فهم بود ترس نوجوونی از این که مبادا از دوستش جداش کنن و اون ماجراهای هولناک رو تنهایی باهاشون مواجه شه.مبادا از آدم بزرگی که بهش تکیه کرده بود دور بیفته،انگار نه انگار ترس های دیگه ای هست تا وقتی رفیق کنارته یه جوری میتونی جمعش کنی.دقیقا حال و هوای همین سن وسالاس.از اون وارستگی توی زندگی آدم بزرگای توی جنگ خبری نیست ؛اون معرفت و آرامشی که توی باقی کتاب های خاطرات جنگ پیداشون می کنی. اما از یه صعود دل نشین به میانه های این وارستگی خبرایی هست، همراهی کردن با این نوجوون ها و رسیدن به یه همچین حس خوش واقعا دل نشین بود دمشون گرم.دم همشون گرم.خیلی مردن.خیلی قهرمانن. خیلی به شجاعتشون و پایمردیشون غبطه می خورم. تموم حسرتی که تو مواجهه با داستانایی که پر از اسطوره ان میان سراغت و دلت میخواد خودت یک تنه تجربه شون کنی و توی دنیای دور برت ببینی توی این آدما و داستاناشون هست. از وقتی جدی نشستم پاش یه کله خوندمش و هرجای خنده دارش واقعا می خندیدم و هرجای دردناکش ،تموم تنم مور مور می شد
"هرچه غیبت منصور طولانی تر می شد اضطراب ما هم بیشتر می شد.چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور،در حالی که می خندید،آمد داخل. دوره اش کردیم و همه با هم پرسیدیم:« چی شد منصور؟» گفت:«هیچی بابا!یه خانواده ی عراقی رو کمپلت آوردن زندان.پسر بزرگشون ترسیده بود.هی می لرزید و گریه می کرد.سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.یکی زد توی سرش و بهش گفت:گاو گنده! این بچه ی ایرانی دوازده سالشه.نه ماه هم هست که اسیره.همیشه هم داره می خنده.اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی؟بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه می کنی؟پسره وقتی این رو شنید گریه ش بند اومد!»و"ئ
"سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اسارتت درست زمانی است که اولین سیلی را میخوری! اولین سیلی حس غریبی دارد. یکدفعه ناامیدت میکند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند میرود. خودت را دربست میسپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمانها و زمین است. درد میکشی و تحقیر میشوی و این دومی کشنده است. تحقیر شدن من با اولین سیلی حدّ و حساب نداشت. داشتم از مرد عرب سیهچردهای سیلی میخورم که با پوتینهایش روی خاک وطنم راه میرفت. سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاک هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق میکند تا آنکه آنسوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!" . کتاب خوبی بود، زبان دلشنین و راحتی داشت و بیست و سه نفر با هم قهرمان بودند بیست و سه نفری که از مانوری که رویشان شده بود احساس عذاب وجدان و پشیمانی داشتند و میخواستند یه جوری جبران کنند. و تا حدودی موفق هم بودند. از این کتاب جذاب تر و قهرمانانه تر به نظرم کتاب سرباز کوچک امام است که توصیه میکنم حتما بعد این کتاب خوانده شود. در کل خوب بود...
یک دستم کتاب بود و با دست دیگرم بچه را زده بودم زیر بغل و از پله ها پایین می آمدم. یک لحظه فکر کردم آن بیست و سه نفر آن روز که توی زندان عراق داشتند در اثر اعتصاب غذا جان میدادند هیچ فکرش را میکردند سیسال بعد زنی بچه بغل خاطراتشان را بخواند، هم پای آنها درد بکشد و در دلش هزار بار بر مظلومیت و اقتدار بچههای خمینی دردود بفرستد..
النّاطق بالحقّ لا يسعى لحفظِ ما قال؛ لأنّه لن يحتاج لذلك، بيد أنّ الكاذبين يعانون ليظهروا أنفسهم بمظهر الصّدق. دائمًا ما يعجبني في الرّوح الولائيّة سعيها لإظهار الحقّ وإعلائه.. فكتمان الحقّ من أهل الحقّ يؤدّي إلى توهّم أهل الباطل -وجمعٌ آخر- أنّهم على حقّ. اهتمام الإمام الخامنئي -حفظه الله- وأتباعه بالأدبِ عامّةً، والثّوريّ خاصّةً أيضًا يلفتني.. وليس فقط اهتمامًا عاديًّا، بل يسعون لإظهاره بأبدع الطّرق وأجملها؛ لأنّ ذلك ما أدّى الآن -بعد سنين من تلك الحروب والتّداعيات الباطلة- بأن نعي نحنُ -جيل الشّباب- إلى المعرفة الحقّة بما كان. هذا الكتاب سلِس جدًّا، وأعجبني فيه تداخل الذّكريات الطّفوليّة للكاتب بشكل لطيف جدًّا.. حيثُ أصبحتُ كأنّني قد عشتُ في القُرى الإيرانيّة الرّيفيّة الّتي تنقّل فيها، شممتُ رائحة اللّيمون أوان قطافه.. وجريتُ مع الصِّبية حيث لفح الهواء ونسيمه يداعب الوجنات. أمّا القصّة الأساسيّة، فكانت تحكي عن الثّلاثة والعشرون رجُلًا ببطولتهم.. حيثُ كانوا صِغارًا في العمر آنذاك حين الأسر (الّذي دام ثمان سنين وثلاثة أشهر وسبعة عشر يومًا)، وأراد صدّام البائد أن يُظهِرَ نفسه بمظهر الرّأفةِ والرّحمةِ أمام الملأ، فاستغلّهم.. بيد أنّ هذا الكتاب، أظهر هذا الزّيف. ولذلك بدأتُ قولي بالثّناء على من يهتمّ بنشر الوعي الحقّ وتخليده.
كتاب جميل.. وخفيف! 💗 الرّحمة والمعونة للأسرى ولجميع المظلومين المضطهدين، ودعاؤنا الدّائم بإعلاء كلمة الحقّ.
مدتها از دفعهی اولی که این کتاب را خواندم میگذرد و دیدن فیلمش مشتاقم کرد برای خواندن دوبارهی عظمت اراده و ایمان نوجوانانِ جنگ. روایت صادقانه و شیرین کتاب آن را بسیار خوشخوان کرده و جذابیت اتفاقها آن را به تصویری پرکشش تبدیل کرده. قطعا جزو بهترین کتابهای دفاع مقدس است.
رائعة جدًّا! مؤلمة تتخلّلها بعض الأحداث المضحكة. إنّ أكثر ما يؤلمني عند قراءة مثل هذه الروايات أنّها حقيقية وحدثت بالفعل على أرض الواقع، أنّها ليست مجرّد تخيّلات قد كُتِبت وحسب..
آن نوجوانان بزرگ ...! نمیدونم چون من فیلمش رو دیده بودم برام جذاب بود ، یا تصویر سازی اش برای همه خوبه . برای من که خیلی وقت بود کتاب دفاع مقدس نخونده بودم ، لذت بخش بود . فقط یک ایراد بزرگ داشت ، اینکه یهو تموم شد! بدون اینکه از ازادی و برگشتشون چیزی بگه ...
عندما تجتمع غربة الوطن وغربة الأسر. تفاصيل ٨ أشهر فقط من ٨ سنوات قضاها الكاتب مع ٢٣ فتى إيرانيًا في سجون صدّام خلال الحرب العراقية الإيرانية، مليئة بالصبر والأمل، والإيمان بالقضية التي يدافع عنها هؤلاء الفتية ما دفعهم للصمود رغم صغر سنهم.
من أفضل كتب سلسلة سادة القافلة بالنسبة لي، أتمنى لو يكمل الكاتب سرد تفاصيل السنوات الأخرى في كتاب آخر كما وعد في المقدمة.
رزمنده حتی اگر کم سن باشد، حتی اگر در اسارت باشد، باز هم رزمنده است.
مشکل اصلی کتاب نداشتن خط روایت خاصی بود، خاطرات پراکنده، پیرامون آن بیست و سه نفر، با توالی زمانی درست... اما قوت کتاب، روایت دقیق، بدون غلو و با ذکر حالات درونی واقعی اسرای نوجوان بود، ترس های پسر بچه های کم سن، نگرانی هایشان و دغدغه هایشان در دوران اسارت را چنان دقیق و بی شیله پیله نقل کرده بود که انگار در جلوی چشم توست، انگار با آنها بوده ای... چیزی که از کتاب بخواهید، خاطره گویی صرف باشد، در این صورت لذت زیادی از مطالعه ی این کتاب خواهید برد...
برخلاف اکثر کتابهایی ک در مورد جنگ ایران و عراق. زندگی شهدا و یا اسرا خوانده بودم،این اتوبیوگرافی کمتر رنگ و بویی از ساختن قهرمان پوچ و مقدس گرایی واهی داشت. داستان بسیار روان بیان شده بود و شاخ و برگ اضافه آن بسیار کم مینمود. سبک نگارش و تکیه ان بر یک اتفاق تاریخی بر جذابیت کتاب بسیار افزوده است تا جاییکه ب نظر این حقیر امکان ساخت یک فیلم سینمایی از روی این کتاب ب راحتی وجود دارد. خواندن این کتاب را واقعا توصیه میکنم
تا الان دو تا کتاب خاطرات خوانده ام که نمی توانستم زمین بگذارم شان. یکی کتاب من زندهام خانم معصومه آباد و یکی هم این کتاب. که با این که جفتشان را خود راوی نوشته و از نویسنده ی حرفه ای استفاده نکرده، متن جذاب و پرکششی دارند. این کتاب را به نیت صحنه ای خواندم که درش سردار سلیمانی هستند، ولی از کلش لذت بردم. واقعا هنر می خواند که این قدر مثبت و قشنگ به چیزی خشن و سخت مثل اسارت نگاه کنی.
بچه هایی مثل من با یک دست لباس گل و گشاد و یک کتانی و یک کلاشینکف تاشو و نهایتش با یک ماه آموزش نظامی می شدند سرباز. حصر آبادان می شکستند و بُستان و سوسنگرد آزاد می کردند و فتح المبین راه می انداختند. بعد هم که قصد داشتند خرمشهر را از دست عراقی ها بگیرند.
شعاع زرد آفتاب از پنجره آهنی کوچکی که درست زیر سقف بلند زندان نصب شده بود افتاد روی دیوار. از بیرون صدای اتومبیلهایی که از خیابان می گذشتند به گوش میرسید. غروب شده بود. یک بار دیگر در زندان باز شد. گروهبان آمد داخل. صالح به پیشبازش رفت. گروهبان کاغذی به صالح نشان داد و چیزهایی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: «برادرا، توجه کنین! افرادی که اسماشون خونده میشه بلند شن بیان بیرون.» گروهبان شروع کرد به خواندن: محمد ساردویی، رضا امام قلیزاده، جواد خواجویی، احمد علی حسینی، محمد باباخانی، سلمان زادخوش، مجید ضیغمی، منصور محمودآبادی، حمید تقیزاده، ابوالفضل محمدی، یحی کسایی نجفی، حسن مشتشرق، حسین قاضیزاده، یحیی دادینسب قشمی، سید عباس سعادت، حمیدرضا مستقیمی، عباس پورخسروانی، علیرضا شیخحسنی، حسین بهزادی، سیدعلی نورالدینی، محمد صالحی محمود رعیتنژاد، احمد یوسفزاده. چسبیده به زندان اتاقک کوچکی بود مخصوص نگهبانها، همهمان را بردند آنجا. در را هم پشت سرمان بستند. نگاهی به یک دیگر انداختیم. اولین چیزی که توی چشم میزد چهرههای بچگانه و قدهای کوتاهمان بود و صورتهای صاف و بیمو. این فصل مشترک همهمان بود! بعد از روز اعزام، سن و سال دوباره برایمان مشکل ساز شده بود. بزرگترینمان فقط نوزده سال داشت. از میان آن جمع بیست و سه نفره عباس پورخسروانی، مجید ضیغمی، سلمان زادخوش، و علیرضا شیخ حسینی را میشناختم. همهشان زخمی بودند. ساعتی از ورودمان به اتاقک نگهبانها نگذشته بود که یکی خبر داد دارند بچهها را میبرند. چه خبر تلخی! سرم را چسباندم به میلههای پنجره زندان. میتوانستم محوطهی زندان و دری را که به کوچه باز میشد ببینم. دیدم او هم داشت دنبال من میگشت. صدایش زدم و برایش دست تکان دادم. رد صدایم را گرفت و پیدایم کرد. نزدیک نمیتوانست بشود. از دور دستی به محبت تکان داد و شنیدم که گفت: «اگه رفتی، به همه سلام برسون!» لحظهای بعد حسن، یار و یاورم در غربت اسارت، از در خروجی محوطهی زندان بیرون رفت و دیگر ندیدمش. برگشتم گوشهای نشستم. دلم گرفته بود.
«آن بیست و سه نفر» سلام خدا بر شهیدان راه حق. سلام خدا بر آن دلاور مردان بی ادعا که آبروی ملتی ستمدیده شدند. سلام خدا بر شران در قفسی که آن حماسه ها را آفریدند. و سلام بر دلداده و ولی شان. خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده از اسارت ۲۳ نوجوان ایرانی در دل زندان های رژیم بعث عراق همراه شد با شگفتی دوباره من از بزرگی روح چنین قهرمانانی که بعضا غریبانه پیرامون ما نفس می کشند. ناخودآگاه با مطالعه زندگی این موجودات دوست داشتنی انسان مقایسه ای با نوجوانان الان کشور می کند و به کندو کا�� علل تربیت چنین دلاورانی می پردازد. بیداری روح و جان آنها که به دم مسیحایی امام شان ممکن نبود از خواب غفلت چند صد ساله ی جوانان این آب و خاک همراه شد با خلق اتفاقات شگفتی که جهان را به اعجاب وا داشت. شادی روح همه ی شهدا صلوات
بیست وسه نوجوان ایرانی بعد از اسارت در جنگ، مورد سواستفاده تبلیغاتی صدام قرار میگیرند. صدام قصد داشت با القای این فضا که این نوجوانان با اختیار خودشان به جبهه نیامده اند، رسانه ها را بر علیه ایران و انقلاب اسلامی بسیج کند. اما این شیرمردها برای جلوگیری از ایجاد فضای منفی علیه کشور و انقلاب، کاری بزرگ کردند که شرحش در کتاب آمده است. . در سال هشتاد و هشت، دو نانجیب به بهانه تقلب در انتخابات، علاوه بر تضعیف قدرت کشور، هجمه ی رسانه ای بزرگی علیه کشور به وجود آوردند. چقدر اون دوتا کوچولو بودند و چقدر این بیست و سه نفر بزرگ به نظرم با حذف مسائل کم اهمیت، حجم کتاب خیلی میتونست از این کمتر باشه.