Ebrahim Golestan (also spelt Ibrahim Golestan, Persian: ابراهیم گلستان , born 1922 in Shiraz, Iran) is an Iranian filmmaker and literary figure with a career spanning half a century. He has been living in Sussex, United Kingdom, since 1975.
He is the father of Iranian photojournalist Kaveh Golestan, and Lili Golestan owner and artistic director of the Golestan Gallery in Tehran, Iran. His grandson, Mani Haghighi, is also a film director.
یکی از بهترین مجموعه داستانکوتاههایی که تا الآن خوندم با نثر فوقالعادهای که به قلم گلستانه، داستان "طوطی مردهی همسایه من" رو از بقیه بیشتر دوست داشتم.
پشت سر ما حالا از موریس مترلینک حرف میزدند. برگشتم گوینده را ببینم. جوان چاقی بود با گردن کوتاه، اصلا اگر گردن داشت، و چشمانی درشت، بیش از حد درشت، که گرمش بود و عرق نشسته بود و در گرما زیر جلیقه کت پوشیده بود و یخه آهاری تنگ سفیدی زده بود که گردنش را، اصلا اگر گردنی بود، میفشرد که، شاید، همان باعث تیزی بیش از حد صدایش شده بود، و او را در سرسرای دانشکده دیده بودم که میگفتند پسر سپهبد احمدی است، که نبود، و بعدها وقتی که در آمریکا خواست زنی را بکشد گفتند پسر پیشهوری است، که نبود، و بعدها که با او آشنا شدم پسر خوبی بود و در تابستان جلیقه میپوشید زیرا معتقد بود یک کلفت انگلیسی داشتهاند که او را پرورش داده است، که نداشته بودند و نداده بود، و پسر خوبی بود و دائرهالمعارف بریتانیکا میخواند، هر چند آن زبان انگلیسی که او میدانست از ابتدای خلقت میدانست و تنها خودش میدانست، و پسر خوبی بود.
— از «عشق سالهای سبز» --------- این مجموعه را از دوتای قبلی بیشتر دوست داشتم. گلستان چهل و اندی ساله، با فاصلهای زیاد از سالهای پرتبوتاب مبارزه و کودتا، حالا از عنصری در داستانهایش رونمایی میکند که تا آن زمان تقریبن بیسابقه است؛ طنز. در اغلب داستانها، او زبان پرپیچوتاب و گاه سختفهم و تصویرسازیهای ذهنی فراوانش را به کناری مینهد و این بار از دریچهی دیگری به زندگی فردی و اجتماعی نگاه میکند. یک بار با طنزی تلخ و گزنده چون «سفر عصمت»، یک بار با کمدی دراماتیک «طوطی مردهی همسایهی من» و یک بار هم با نقیضهپردازی جسورانهای چون «بودن، نقشْ بودن». حتا داستانهایی که در اصل حاکی از نوعی درراهماندگی یا بهمقصدنرسیدگی هستند (عشق سالهای سبز، صبح یک روز خوش، و با پسرم روی راه) نیز زبانی سرخوش و سرزنده دارند که البته در انتها طعم گسشان در دهان میماند. «درختها» و «بعد از صعود» البته در بطن خود داستانهایی نمادین هستند که از قضا دقیقن در آخر کتاب قرار گرفتهاند و از لحاظ لحن و مضمون انگار به بقیه وصلهپینه شده باشند. ۳/۵ معقولتر است اما با ارفاق ۴.
شديدا منتظر بودم داستان هاى جناب مغرور خوب نباشه كه ساده دلانه انتقام حقيرى بگيرم از غرورش به آدم حسابى بودن. و بدجور رودست خوردم. چه قدر نثر و نگاهش نسبت به اون دوران تر و تازه بود. از بين اغلب داستان هايى كه تو دوره ى ادبيات ايران از مشروطه به بعد خونديم اين مجموعه بيش از همه به عنوان "ادبيات" بهم چسبيد. كيفيت همه ى داستان هاى مجموعه يكى نبود. اما شاهكارى مثل "طوطى مرده همسايه من" بقيه رو جبران كرد.
اولین خوانش من از ابراهیم گلستان طرح هر داستان برگرفته-که چه عرض کنم- تکهای از زندگیاست. پای شیوهی روایت هم که وسط میاد، حرفهای زیادی برای گفتن داره. در مجموع برای منی که تا قبل از این، از گلستان نخوندهبودم، شروع دعوتکنندهای بود.
- من از درماندگی عشق به دوری از معشوق میگریختم، یا این را به خود وانمود میکردم - وقتی که میتوانسته بودم نخواسته بودم و بعد که میخواسته بودم نتوانسته بودم و اکنون بی خواستن و بی توانستن و حتی بی دانستن به او رسیده بودم - نتوانستم نگویم: « اما هر چیز که فرق بکنه...» چه فایده داشت حرفم را تمام کنم؟ دیدم شاید او را غمگیم کنم. حرفی نزد. گفتم: « برم. کاشکی نیومده بودم.» چیزی نگفت. گفتم: «خوب. کی میری؟» جواب نداد. گفتم:« چکار کنم؟» نگاهم کرد. گفتم: « برم؟» چیزی نگفت. گفتم: «دوباره می بینمت؟» »چه فایده؟» »تا تهرونی ببینمت. بگذار» » چه فایده؟» » گفتی میخوای بری اهواز؟» چیزی نگفت نگاهم کرد. گفتم « بگذار» گفت :«چه فایده؟» گفتم:« .دُرُس میگی»
-(پیشترها انقدر بدجنس نبودی) (از پیشترها حرف نزن. من از بعدترها حرف نمیزنم، توهم از پیشترها حرف نزن.)
-عمر همه ش دو روزه به دیر و زود تقسیمش نکن -من توی پیاده رو خسته و با دلهره ایستاده بودم و با چشم او را لای کوشش مردم میجستم، و نیافتم. و اتوبوس به راه افتاد. و ناگهان خود را تنها یافتم. تنها بیش از هر زمان، و بیش از هر زمان نیازمند تنها نبودن.
از ابراهیم گلستان تا به حال چیزی نخوانده بودم و بعد از خواندن این مجموعه داستان فهمیدم چقدر غافل بودهام از این قلم توانا! کتاب شامل ده داستان کوتاه است. از ساده و طنز گرفته تا پیچیده و مسجع. گیرایی همهی داستانها برایم به یک اندازه نبود و از ذهنم حتی در همان لحظهی خواندن فرار میکرد. عشق سالهای سبز، چرخفلک، سفر عصمت، بودن یا نقش بودن را خیلی دوست داشتم و طوطی مرده همسایه من شاهکار بود! شاهکار!
از انتشار "آذر، ماه آخر پاییز" در 1328 تا اواخر دهه ی چهل شمسی، ابراهیم گلستان بر بسیاری از داستان نویسان ایرانی اثر گذاشته است. به احتمال قریب به یقین، او از اولین کسانی در ادبیات معاصر ماست، که به تکنیک در نوشتن، ارزش والایی داده و پس از او داستان کوتاه در ادبیات معاصر ما، رنگ و روی دیگری پیدا کرده است. گلستان اولین کسی ست که در مورد زبان و تکنیک کار، زمینه و موضوع کارش دقت توام با وسواس بخرج داده و مهم تر این که نویسندگان ما را واداشته تا از "خاطره نویسی" به "قصه"گویی و "داستان کوتاه" نویسی روی آورند. شاید هم بشود گفت که پیش از ابراهیم گلستان، تنها چند داستان کوتاه در ادبیات معاصر ما وجود دارد که به گمان من برخی از آنها بسیار اتفاقی از برخی تکنیک های داستان کوتاه برخوردارند. ابراهیم گلستان با همین تعداد کم داستان کوتاه، فصل تازه ای در رعایت آگاهانه از فن داستان نویسی حرفه ای در جهان را، در ادبیات معاصر ایران بنیاد گذاشت که با توجه به زبان پخته ی آثارش، از بهترین های ادبیات ماست. چهار مجموعه داستان ابراهیم گلستان که در دست دارم، و همه تا پیش از 1357 به چاپ های دوم و سوم رسیده اند، در مجموع شامل 24 داستان کوتاه از بهترین های ادبیات معاصر ماست. آثار گلستان را تنها می شود با آثار گلستان مقایسه کرد، و شاید هم در برخی زمینه ها از جمله تکنیک های داستان نویسی، با داستان های کوتاه "بهرام صادقی"، "هوشنگ گلشیری" و برخی از داستان های "غلامحسین ساعدی". اگرچه نام گلستان پیش از صادقی و ساعدی و گلشیری مطرح بوده و چه بسا که در کار داستان کوتاه، تاثیری بر آنها گذاشته است، اما هر چهار نویسنده، از درخشش های دهه ی بعداز کودتا (1332) هستند. داستان های "در خم راه"، "تب عصیان" و "آذر، ماه آخر پاییز" در مجموعه ای به همین نام، "طوطی مرده ی همسایه ی من"، "چرخ فلک" و ... از مجموعه ی "جوی و دیوار و تشنه" و هر سه داستان مجموعه ی "مد و مه" را بسیار دوست دارم، و البته داستان "خروس" که جداگانه هم به چاپ رسیده، به گمان من همپای شاهکارهای داستان کوتاه جهان است. از ابراهیم گلستان دو "فیلم نامه" با نام های "خشت و آینه" و "اسرار گنج دره ی جنی" نیز منتشر شده که هر دو را خود او به فیلم در آورده (کارگردانی کرده). "خشت و آینه" یکی از فیلم های متفاوت سینمای ایران در دهه ی چهل شمسی و یکی از ایستگاه های آغاز سینمای بکلی متفاوت با "فیلمفارسی"، محسوب می شود! گلستان ترجمه هایی هم دارد، بیشتر از ادبیات معاصر آمریکا. او در کنار نجف دریابندری معرف نویسندگانی چون ارنست همینگوی به فارسی زبانان بوده و رمان بزرگ "هکلبری فین" از مارک تواین را هم به فارسی برگردانده است.
«باز در قعر کیف عمیقت خواهش دوباره میجوشید. میخواستی و میدانستی این خواهش مانند آن کشش پیش از این برای قامت خاموش موی سیاه چشم سیاهی نیست که اکنون از او دوری، دور افتادهای، چون جان تو اسیر نگاهش بود و این تن تو است که اکنون این دیگری را گرفته است. و پیروزی تنت اسارت روحت را در ذهن دور مینمود.»
قسمتی از متن شاعرانه داستان عشق سالهای سبز و تن لذت دیگری داشت. تن دختری را گرم میکردی و تنت را گرم میکرد و بوی بادام کوهی میگرفت و از لای لبان نمدارش نفس، گاه کوتاه و گاه لرزنده، اما پیوسته از درد و لذت گرم، بر چهره ات میخورد، و میفشردت و بر شقیقه اش تارهای نرم مو نم داشت، و چشمهایش را میدیدی که بیحال میشود و خودت میرفتی و هنوز بر نگشته میرفتی و باز میرفتی و بر نمیگشتی و همچنان لرزان میرفتی، و بعد باز که میامدی انگار خورشید بودی برآمده از پشت کوه های شسته به ابرهای سرشار از نور، و بار اول که چشم گشودی، انگشتانت همچنان با گیسوانش بازی میکرد، و بوی شهوت .....!!!!
از بین داستانها داستان طوطی مرده همسایه من فوقالعاده بود بعد چرخ و فلک، بودن یا نقش بودن و داستان ماهی و جفتش هم خوب بودن. . شاید هم در ته خوشحالیش از نمردن، بدحالتر بود از زنده ماندن، زنده ماندن اینجوری که همهاش گوش به دیوار بچسباند و حسرت مرا بخورد و زندگیش را در قالب صداها و حرکتهای من حبس کند.
وقتی که سیل سرازیر می شود، جایی که قطره عرق ما چکید، پاک خواهد شد و نقش پایمان بر خاک از بین خواهد رفت. اما شاید بومادران و بابونه در یاد سبز خود نگهدارند، روزی که ما به بوی خوش پاکشان سلام می دادیم و روی برف نوشتیم: ما هنوز زنده ایم.
عشق سالهای سبز. نمیدوانم چطور میشود موضوع سادهای چون عشقها و نرسیدنهای نوجوانی را، تا این حد زیبا نگارش گرد. بعد از آن، داستان طوطی مردهی همسایهی من را بسیار دوست داشتم.
آدم اصلاً نمیتونه تصور کنه چنین نوشتههای ظریف و لطیف و چنین جهانبینیای رو از گلستان. ولی شدیداً حس خوبی داره داستانهای کوتاهش. و آدم رو کاملاً غافلگیر میکنه. داستانهای عشق سالهای سبز، سفر عصمت، طوطی مرده همسایه من و با پسرم روی راه رو بیشتر دوست داشتم.
یکم : بودن یا نقش بودن ، جسارتی مثال زدنی و بیان دیدگاه فردی حتی اگر بعد از فهم استعارات داستان ، همراه با نگاه نویسنده نشده باشی . چنان گیج و منگ چند صفحه ای پیش میبردت که اینان کیستند و قرار به آمدن کیست و نگرانی از بهرچه ؟ و تو ناغافل و ناگهان خود را درون داستانی می یابی که سرتا پایش را میشناسی ، نشانه ها را فهم میکنی و استعارات برایت بدیهی اند
دوم : طوطی مرده ی همسایه به نظرم بهترین و عالیترین داستان مجموعه است . نویسنده را سرخوش و به ظاهر متفنن در بطن زندگی مییابی همراه با دردِ جانکاه ِ زیستن. و حقارتها و پوچی ها
عشق سالهای سبز ؛ عاشقانه ای واقعی و تر وتمیز درخت ها ؛ شعری بی شعار شاعر بودن
گلستان در سومین مجموعه داستانش در اوج است هم در فرم، هم در داستانگویی و هم در پختگی ایده. مجموعه ۱۰ داستان که در طول ۱۵ سال نوشته شدهاند سرشار از بداعت و خلاقیت هستند و پر از تمثیل حال میخواهد داستان چهار صفحهای "ماهی و جفتش" باشد چه داستان شصت صفحهای "بودن یا نقش بودن". داستانها اغلب توصیفی و مینیمالیستی هستند و فضاسازیها درخشان مینمایند. دو داستان "طوطی مرده همسایه من" و "با پسرم روی راه" از قلههای داستان کوتاه فارسی محسوب میشوند به زعم من.
سه داستان بودن یا نقشْ بودن، طوطی مرده همسایه من و عشق سالهای سبز بهترینهای این کتاب بودن، نکته مهم در آثار گلستان که به نظرم آدم رو علاقهمند میکنه به اینکه تمام نوشتههاش رو بخونه سبک خاص و منحصربهفرد نوشتنشه که کمتر کسی از اون خسته میشه و انگار بر خود داستان ارجحیت داره حداقل برای من اینطوری بوده که گاهی حتی به اتفاقات درون داستان توجه نکنم و فقط به انتخاب کلمات و زیبایی هر جمله توجه کنم.
تشنه می نالد که ای آب گوار آب هم نالد که کو آن آب خوار
جوی و دیوار و تشنه مجموعه ای ست شامل ده داستان که محوریتِ آنها را مسائل اجتماعی تشکیل می دهد و درونمایۀ اصلی آنها، عدمِ همدلی و تفاهم بین انسانها از یک طرف، ووجود جبر اجتماعیِ قدرتمند و توانا از طرف دیگر است، جبری که همواره چون دیواری بین تشنگان و آب گوارا، خودنمایی می کند و مانع از رسیدن آنها به همدیگر می شود
گلستان در این داستانها نیز دنیای پلید و غیر انسانی و اوضاعِ نامناسب اجتماعی ایران را آماج حملات خود قرار داده است، البته او نگاهِ بدبینانۀ خود را نفی می کند و دیدگاه خود را کاملاً برگرفته از واقعیات اجتماع می داند
در"عشق سالهای سبز" داستان جوانی را نقل می کند که پاک و معصومانه به دام عشق دختری می افتد اما با گذر زمان و اشغال ایران توسط نیروهای بیگانه و با دیدن واقعیات اجتماعی، به رشد و تحولی دست می یابد که نظرش نسبت به عشق تغییر پیدا می کند
در "سفر عصمت" تقابلِ دنیایی ایده آل با واقعیات محیط و جامعه نشان داده می شود، زنی روسپی که برای نجات خود به امامزاده ای رو می آورد تا توبه کرده و زندگی پاکی را آغاز کند، در همان امامزاده گرفتار سید ناپاکی می گردد و به راهی کشیده می شود که همچنان از زندگی پاک محروم می ماند منتهی این بار با کلاه شرع، زنی له شده و گرفتار ظلمی مضاعف که قادر نیست خود رااز چرخۀ ناپاکی برهاند
در "چرخ و فلک" داستان زن و شوهری را روایت می کند که گرفتار ملالتِ زندگی زناشویی شده اند که آن ملالت چون محصول شرایط و اوضاع اجتماعی است هر قدر در بارۀ روابط عاطفی خود سخن می گویند امکانِ تفاهمِ حقیقی در بین آنها بوجود نمی آید و نمی توانند به نقطه اشتراکی برسند
گلستان، ملالتِ حاکم بر زندگی انسانها را ناشی از جبری می داند که بسادگی قابل رفع نیست و با خود فریبی نیز چیزی تغییر نمی کند، در "صبح یک روز خوش" مردی برای فرار از ملالت، سعی می کند تظاهر به شادی نماید و اجازه ندهد غم بر او چیره شود اما وقتی وارد اجتماع می شود سرش به سنگ می خورد و ملول تر باز می گردد
در "ماهی و جفتش" نیز این خوش بینی تا آنجا پیش می رود که شخصی بادیدنِ یک ماهی در آکواریوم و هماهنگی او با تصویرش که در آیینۀ مقابل منعکس شده است، تصور می کند که دو ماهی در آکواریوم وجود دارند و از این همه هماهنگی در حرکاتِ دو ماهی شگفت زده می شود، در حالیکه این هم آهنگی و تقارن، محصولِ توهم و تخیلِ بیننده است
داستان های"پسرم روی راه" و "درخت ها" و "صعود" نیز از داستانهای محکم همراه با تصاویری شاعرانه هستند که نقبی به وضعیت کنونی انسان معاصرمی زنند
ازمتن کتاب :
وقتی که سیل سرازیر می شود، جایی که قطره عرق ما چکید، پاک خواهد شد و نقش پایمان بر خاک از بین خواهد رفت، اما شاید بومادران و بابونه در یاد سبز خود نگهدارند، روزی که ما به بوی خوش پاکشان سلام می دادیم و روی برف نوشتیم : ما هنوز زنده ایم
دیدم که کمی پائین تر، سر چهارراه، چراغهای زمخت و هیکل زشت اتوبوس سوی ما چرخید، و میدیدم که پیش میآید، مردمی که منتظر ایستاده بودند آماده هجوم میشدند، آن روزها رج گرفتن رسم نبود، دستش را گرفتم و سخت فشردم، و ای کاش بوسیده بودمش
در راه لرزیده بود و شور و شوق زیارت، در انتظار، نفسگیر بود تا عاقبت رسید و اکنون رسیده بود و در صحن میلرزید، بیتاب بود و جرئت نداشت و بارگاه پر ابهت بود و روشنایی شفیع مطهر در قلب حفرۀ سیاه حرم بود، بی تاب بود و از یاد برد که می خواست از کسی سؤال کند راه توبه کردن چیست، در این به خود رسیدگی، همهی سالهای پیش بیاعتبار بود، انگار عمر دیگری بوده است، انگار برگشته بود به آغاز روزگار، اکنون رسیده بود به حالی که میدانست هرگز کسی به او عاشق نبوده است، هرگز به هیچ کس او عاشق نبوده است و هرگز نبوده است
من میخواستم به قله برگردم، من میخواستم به قله برگردم و روی خاکریزها رها بودم، طوفان حتی یقین اینکه به قله رسیده باشم را از من گرفته بود، و شک جای یادبود می آمد، می دیدم که تخته سنگ تاب تحمل بار مرا نمی آرد، با چشم هرچه گشتم، دیدم که جای پایی نیست، گیر دستی نیست، دیدم که روی خاکریز نشستن، فراز کوه بودن نیست، اما نمیشد رفت، تنها می شد لغزید
عکس من چیه؟ تقلید از هیکل من، بگذار هرکسی که خواس هر جور که خواس، خیال کنه من چه شکلی بودم، به میل خودش، اونجور که خودش فکر میکنه فکر کنه من یه چارگوش بودم، بیابون بودم ، نخل بودم، چه فرقی داره؟ اون که شعورش بیشتره، روحیهی منو خیال کنه، برای اون شکل بسازه، اون که شعورش کمتره یا اصلا گچه، ادای شکل ظاهر را دربیاره، منی که منم فکر منه، حرف منه، منم که باید فکر بشم، نه این که فکر بره کنار، هیکل بیاد جاش را بگیره
شنیدم که فحش می داد، فکر نکردم دارد به من فحش می دهد چون این روزها هر کس فحش می دهد به همه می دهد، هرچند هیچکس از فحش نمی رنجد الا احمق، و به فحش گوش نمی دهد مگر برای پس دادن فحش
▪️جوی و دیوار تشنه؛ ابراهیم گلستان ... •{عشقِ سالهایِ سبز} یادِ او سُراغی میگرفت، امّا سُراغی سست وُ گنگ وَ بیشتر وابسته به رؤیا ~ دلم میخواست فداییِ عشق باشم وُ قُربان هرچه عاشق است بروم؛ ~ دیگر او را نمیدیدم و او برایِ من یادی عزیز بود؛ ~ امّا به نامهاَم پاسخ ندادهبود، انگار صدایم در شَب، در بیابان، بیبرگردان گم شده بود ~ و من از درماندگی عشق به دوری از معشوق میگریختم. ... •{چرخ فلک} فقط همین که تو بیخود وُ بیجهت میخوای بوفِ کور باشی؛ •{سفر عصمت} انگار عمرِ دیگری بودهاست، انکار برگشته بود به آغازِ روزگار، اکنون رسیده بود به حالی که میدانست هرگز کسی به او عاشق نبودهاست، هرگز به هیچکس او عاشِق نبودهاست وَهرگز نَبودهاست؛ ~ لَب رویِ میلهها گذاشت، تا بوسهای فشارنده تبدیل شد به یک مَکیدن، در حرص ِ جَذبِ هرچه خُدایی بود؛ ~ _این گِریههایِ تو مُرواریده؛ ~ مردی که از نفس میرفت، مردی که بویِ پِهِن میداد، مردی که مردیِ او زیرِ حجمِ گردِ بادکردهی سِفتِ شکم، مانندِ برگ آخرِ پاییز بر کُندهی خرابِ پوک، متروک ماندهبود، وَ نفس میزَد در آرزویِ باطلِ لذُت وَ مَردیش به زَن نمیرسید؛ ~ _خدا قبول کنه، اهل ِکجا هستی؟! _ منِ بدبخت، اهلِ هیچکُجا! _ نه این حرف را نزن، تو اهلِ سعادتی، این گریهها نشونهی پاکیِ قلبِته؛
•{صُبح ِ یک روزِ خوش} وقتی از خانه بیرون آمد، دید از روز خوشش میآید
•{ماهی و جفتش} ماهیها پشتِ شیشه آرام وُ آویزان بودند، انگار پرنده بودن بی پر زدن؛
•{بودن یا نقشْبودن} بگذار هر کسی که خواس، هرجور خواس خیال کنه من چه شکلی بودم، به میلِ خودش، اونجور که خودش فکر میکنه، فکر کنه که من یه چارگوش بودم، بیابون بودم، نخل بودم، چه فرقی داره؟ اون که شعورش بیشتره روحیهای منو خیال کنه، برای اون شکل بسازه، اون که شعورش کمتره یا اصلن گچه، غدایِ شکلِ ظاهر را دربیاره، منی که منم فکر منه، منم که باید فکر بشم، نه اینکه فکر بره کنار، هیکل بیاد جاش را بگیره؛ ~ مادر گفت: من میخوام خاک بر سرت، عکس شما بعد شما بمونه. پسرِ بزرگ گفت: من میخوام خودم بعد از خودم باقی بمونم، دلم میخواد خودم بشم، خودم باشم، خودم بمونم؛ ~ ذهنِ کسی که میسازه، پیش از ساختن، مرتّب نیست، با ساختنه که مرتّب میشه، روشن میشه، پِی میبره، آزاد میشه؛ ~ آروم بِگیر، آروم بگیر، قبول بکن، نعره نزن، دنیا مالِ آدمهایِ آرومه، امّا زندگی مال اوناییه که شور دارن؛ ~ دنیا مالِ آدمایِ حدّ وسطه، اما زندگی مال اوناییه که شور دارن، آروم ندارن، نعره میزنن؛ ~ فکر را فقط آدم، خوب شنیدی، آدم تراش میده نه معرکهگیر؛ ~ آدم باید خودش رو بتراشه که فکر بشه ~ عیب کار اینه که تو هر چیزی رو از رو ارث حساب میکنی، حرمت آدم به خود آدمه، از حرف آدم نه ارث آدم، آدم باید واصل باشه، وارث بودن فایده نداره؛ ~ کار شما مثالِ کار کسیه که کفشهای بچهگیشو نگه داشته، حالا که پاش گنده شده بازم میخواد بچپوندشون توو همون کفشا، جور در نمیاد، شما دنبال عادتهاتونین، عادت داریم تو خط باشین با خط برین، خط ببردتون، عادت داریم عادت ادارهتون کنه، زندگیِ شما، یعنی عادتهایِ شما، زندگی براتون تجربههای تازه نیس، هی آفتاب میزنه و هی روزِ تازه میاد، اما شما همه رو میریزین توو قالب گذشتهها؛ ~ آدم خودش باید بشه اوسّایِ خودش، خودش بشه رابط خودش با زندگی، بیواسطه، با گذشتکی، از رویِ شعور؛ ~ دوسداشتن، یعنی یکی شدن، با بلعیدَن یکی شدن، دوسداشتن نیست، بلعیدنه، یکی شدن با هم یعنی با هم دیدن، یکجور دیدن، با هم بودن، یکجور بودن؛ ~ روحیه آدمهایِ کوچک، روحیه نوکیسهها، روحیه کلهخرا، روحیه و اخلاقِش فاشیست؛
•{درختها} درخت بودَن ِ درخت، تَمامِ راز بود اگرچه برف وُ صُبح وُ سبزه وُ بُخار وَ خاک وُ باد وُ بوی ِصمغ وَ دانههایِ طیفسازِ آب ِ رویِ برگها مَرا به آن رساندهبود ~ میوهای رسیده بر درخت، یک نگاهِ آشناست جسمِ محض نیست؛ ~ صدایِ سهره بود، پریدن کلاغ بود در خیالِ ابر، غُروب بود با سکوتِ منتظر؛ ~ باغِبان که ایستادهبود گفت: ریشههایِ کاج، حَتم زَخمخوردهاست، کاج، کاجِ پیش نیست، رَفتَنیست؛
این کتاب گلستان به دلم نشست نسخهای که از کتابخانه گرفتم جلد سفید و بی طرح و نقشی دارد انگار که جزوه ای و رویش تنها به نستعلیق نوشته شده جوی و دیوار و تشنه و پایینتر، ابراهیم گلستان. جزوه را که باز میکنی، شعری از مولوی داستان عنوان را بازمیگوید: " تشنه ای که دیواری سد راهش به جوی آب شده و او از پشت دیوار خشت برمیدارد و به آن سو به آب جوی پرتاب میکند و در پاسخ این پرسش که در این کارت چه فایدهای است، میگوید نخست که سماع بانگ آب به گوش من تشنه همچون نغمهی رباب خوش است و دوم که با کندن هر خشت، دیوار را کوتاهتر کنم. "
پنجمین کتابی هست که از ابراهیم گلستان میخونم، به نسبت کتابهای قبلی که ازش خوندم در این کتاب چندتا داستان کوتاهش موضوعی برای بیان کردن داشتن و فقط توصیفات درو دیوار و... نبود اما همچنان قلم گلستان سلیقم نیست توصیفات به شدت زیاد و حوصله سربر که در بسیاری موارد باعث گیجی و گنگی داستان میشه هرچند خود داستان هم موضوع خاصی برای گفتن نداره، اما شاید به نظرم تنها کتاب ابراهیم گلستان تا به اینجا که خوندم یکم ارزش خوندن داشته باشه همینه.
نثر آهنگین گلستان و نگاه موشکافانه و هوشمندانهاش خواندن این کتاب را تجربه ای لذتبخش میکند. از طرفی آثار گلستان اهمیت تاریخی در روند داستاننویسی فارسی دارند.
دیدم که کمی پائینتر، سر چهارراه، چراغهای زمخت و هیکل زشت اتوبوس سوی ما چرخید، و میدیدم که پیش میآید. مردمی که منتظر ایستاده بودند آماده هجوم میشدند. آن روزها رج گرفتن رسم نبود. دستش را گرفتم و سخت فشردم، و ای کاش بوسیده بودمش... #ابراهیم_گلستان #جوی_و_دیوار_و_تشنه