"One by one, men's bodies are washing up on the shore of the river that passes through town, where they are claimed by the local women as their missing husbands and fathers, even though the faces of the dead men are unrecognizable. A tug-of-war ensues between the local police, who insist that the women couldn't possibly recognize their loved ones, and the women demanding the right to bury their beloveds." Set in a Greek village in 1942, here is Ariel Dorfman's haunting and universal parable of individual courage in the face of political oppression. Widows is a testament to the countless people who are taken away for questioning and never return, and a tribute to those whose fierce defiance ensures that the dead are not forgotten.
Vladimiro Ariel Dorfman is an Argentine-Chilean novelist, playwright, essayist, academic, and human rights activist. A citizen of the United States since 2004, he has been a professor of literature and Latin American Studies at Duke University, in Durham, North Carolina since 1985.
رواية للكاتب ارييل دورفمان كتبها في منفاه بهولندا بعد هروبه من تشيلي بوصول بينوشيه للسلطة سرد ضد العنف والاختفاء القسري والاعتقال بتهمة التمرد والاحتجاج ضد السلطة النساء في قرية صغيرة نائية ينتظرون رجالهم الغائبين إما أحياء, أو أموات على ضفة النهر المواجهة والمطالبة الجماعية بأبسط حقوق الموتى .. الدفن ولو بدون هوية القرية غير محددة لإضفاء طابع عام يُدين الانتهاكات والقمع في مختلف البلاد
آوریل دورفمن فرزانه پیشتر در کتاب شکستن طلسم وحشت ، فضای غمبار یک کشور دیکتاتور زده را توصیف کرده بود ، از جمله زنانی که در جستجوی همسر ، پدر ، برادر یا پسر خود بودند ، مردانی که در روز روشن یا در شب تار ربوده شده و نزدیکان آنها هیچ اطلاعی از زنده یا مرده بودن و سرنوشت آنها ندارند . حتی جنازه عزیزان هم از آنها دریغ شده ، جایی برای رفتن به عزاداری ندارند ،پسران آنها گوری ندارند ، داغ و زخم این زنان همیشه تازه می ماند . دورفمن که خود زخم خورده پینوشه و رژیم مخوف او بوده ، محیط داستان را عوض کرده ، به جای شیلی یا هر کشور دیگری از آمریکای جنوبی ، داستان او در یونان می گذرد . کتاب به خوبی مصیبت این زنان را بازگو کرده است . هنر دورفمن درگسترده و جهانی کردن مشکل این گمشدگان و بازماندگان آنها بوده . در حقیقت دنیایی که دورفمن نشان داده هیچ مرز جغرافیایی ندارد ، دنیای او به وسعت تمام مرزهای دیکتاتوری ایست ، خاورمیانه ، آفریقا ، آمریکای جنوبی یا روسیه . برای دورفمن و زنانی که دنبال جنازه عزیزان خود می گردند هیچ تفاوتی ندارد .
رمانی که در یونان زمان جنگ جهانی دوم می گذرد، ولی روشن است که منظور نویسنده آمریکای لاتین دهه 80 بوده، و می توان آن را در خیلی از زمینه های تاریخی دیگر هم خواند. مثل "مرگ و دوشیزه" استادانه نوشته شده، و باید اعتراف کنم با اینکه اولش حس می کردم با یک سوژه تکراری مواجهم، اما دورفمان خیلی خوب من را تا آخر کتاب دنبال خودش کشید. در یک کلمه لذت بردم.
کتاب سخت خوانی بود چون مدام راوی ها عوض میشد و این گیج کننده بود گاهی چند خط باید میخوندی تا متوجه میشدی کی داره حرف میزنه. در زمره ی کتابهای سیاسی کتاب کوتاه و جمع و حوری بود و خسته کننده نبود چون بنظرم خیلی شسته و تر و تمیز تونست فضا رو بخصوص ترسیم کنه برای مخاطب. ترجمه ی خوبی هم جناب دارالشفایی از این کتاب داشتند که روان و خوشخوان بود. هر چند داستان درمورد جنس زن بود آن هم زن های خاصی که در هر جامعه ای وجود دارند و اتفاقات این کتاب شاید به گونه های متفاوت در هر کشوری دیده شده اما من انتظار متن بهتری داشتم.
اول کتاب مقدمهی بینظیری هست از دورفمان که شرح نوشته شدن کتاب رو توضیح میده و اگه مقدمه رو بخونید حتمن ترغیب میشید به خوندن بقیهی کتاب. این مقدمه تو ترجمهی احمد گلشیری نیست که به نظرم جفای صد در صد به داستانه و البته آقای گلشیری اسم داستان رو هم از بیوهها به ناپدیدشدگان تغییر داده که کل منطق کتاب رو زیر سوال برده. قضیه اینه که کل داستان داره روایت میشه که ما در مورد بیوههای مردهای گمشده بدونیم، در مورد زنهای سیاهپوشی که ادامه میدن، که با هر جنازهای که از راه میرسه یاد مردان ناپدیدشده رو زنده میکنن، که «که مادران سیاه پوش/ داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد/ هنوز از سجادهها/سر بر نگرفتهاند »
داستان رو با اندوه و لذت توامان خوندم، مهم نبود که مکانش یونانه یا آمریکای لاتین، دور نبودن این زنها از ما، میتونستم جای هر اسم یونانی یه اسم فارسی بذارم و به جای لباسهای سیاه یاد روسریهای سفید بیفتم.. ترس برم میداشت از شباهت، از تکرار جنایات، از راههای سخت و دشوار... از اون کتابهاست که دلم میخواست پول داشتم و برای همه میخریدمش.
" تو فکر میکنی آنها قوی هستند، الکسیس؟ خوب به تفاوت هایمان نگاه کن. تفاوت ها. منظورم آن نیست که آنها ثروتمندند و ما فقیر یا آنها مسلحند و ما بیدفاع یا آن ها همهچیز را دراختیار دارند و ما خب، ما... به این نگاه کن که آنها خالیاند، خالی، میفهمی، و ما... واضح است که ما چگونهایم. آنها خالیاند. اگر بازشان کنی، کمی خون افسرده و کمی چرک میریزد و بعد از مدتی حتی دل و رودهشان هم ناپدید میشود. به همین علت است که وقتی میمیرند، برای همیشه میمیرند، اما ما..." بعضی کتابا هستن که مرز فرهنگی ندارن و این کتابم جزو اون دسته هاست. کتابی با محتوای به شدت آشنا و ساختاری به مراتب جدید و بدیع. برام جالب بود که هی راوی داستان عوض میشد و تو بعضی فصل ها بین دو موقعیت نوسان داشت. تشبیهات و استعاره های قوی و به جایی داشت. صحنه ها به خوبی توصیف و تصویر سازی شده بودن. در کل خیلی لذت بردم ازش.
آدمها هیچ وقت تنها نیستند . وقتی ادم تنها شد کافی است کسانی را که دوست دارد در نظر مجسم کند ، مجسم کند که آن آدمها در ذهن او حضور دارند ، کاری ندارد ، همین . _ کتاب درمورد زنان است، پایمردی و ایستادگی آنان برای دست یافتن به شوهرانی که سالهاست از سرنوشتشان خبری نیست و این زنان حاضرند جنازه هایی که در آب ها شناور و ناشناسند را به عنوان مرد خود به خاک بسپارند تا بیش از این در انتظار و بی خبری نمانند، انتظاری که از مرگ هم بدتر است. این چنین می شود که با یافتن اولین جسد شناور توده ای زنان روستا که مردی در آن زیست نمی کند مدعی می شوند که مرد مورد نظر آنهاست و باید آن را به خاک بسپارند. _
مشخص نبودن «راوی» در بسیاری از بخشهای کتاب به گونه ایست که روند خواندن و فهم مطلب ودرک فضا را مشکل مینمود. داستان در بعضی فصلها توسط دانای کل و در جاهای دیگر از زبان یکی از شخصیتهای داستان –فیدلیا و آلکسیس- روایت میشود. ولی نویسنده – به عمد شاید- به گونهای این کار را انجام داده است که فهم شخص روایت کننده کمی مشکل است. _ شاید به علت فاصله زمانی از انتشار این کتاب برای اولین بار، کمی ارتباط با شخصیتها مشکل باشد، مخصوصاً دیدی که در مورد زنان وجود دارد و علیرغم این که سیر اصلی داستان بر کار شجاعانه زنان میگردد آنها را فاقد قدرت تشخیص مسایل سیاسی میداند. چیزی که امروزه دیگر چنین برداشتی در مورد آن وجود ندارد و زنان نیز همپای مردان به فعالیت در تمام امور حتی سیاست و مبارزات علیه دیکتاتوری میپردازند. هرچند میتوان گفت نویسنده با بیان این مطلب به نوعی مخالفت و اعتراض خود را با این نگرش بیان میکند
بیوهها، داستان مردهایی نیست که با پای خودشون میرن و با آب برمیگردن (به زبان دقیقتر بُرده میشن و برگردونده میشن)، داستان زنهاییه که باید بمونن تا انتخاب کنن. گزینههایی که دارن زیاد نیست، اما انتخاب یه بایده، یه اجبار. حتا هیچ کاری نکردن هم یه انتخابه و مثل هر انتخابی تبعاتی داره. این داستان سوفیا آنگلوسه، مادربزرگ، که انتخابش رو کرده: همیشه مطمئن نیست کاری که میکنه بهترین کاریه که میشه کرد، اما همیشه میدونه که کاری کردن بهتر از نشستن و گردن گذاشتنه. این تردید خیلی کوتاه، در یکی دو لحظهی گذرا، از دل شخصیت استوارش بیرون میفته: از اسطوره بودن در آسمونها جداش میکنه، پائینش میکشه و تبدیلش میکنه به یکی مث بقیه، با این تفاوت که انتخاب دیگهای میکنه... و چه خوب که سوفیا آنگلوس اسطوره نیست، انسانه. بیوهها داستان آدمهای دیگهای هم هست: اونایی که «زبان آتش و آهن» تنها چیزیه که میشناسن، عروسکهایی که خودشون نخشون رو دست آدمهای پشت پرده دادن، دست امثال کاستوریا. دستکم این چیزیه که خودشون فکر میکنن. اما اوج این داستان... *خطر لو رفتن داستان ...اما اوج این داستان جاییه که گماشته گزارش اجرای ماموریتش رو به سروان میده... جایی که تردید خیلی آروم و چراغخاموش میاد و یقهی ما رو میگیره و دیگه ول نمیکنه: نکنه نخ جناب سروان نه دست ارباب کاستوریاست، نه دست آدمهای پایتخت... که افتاده باشه دست یکی دیگه... دست گماشته! یه گماشته که حتا به زحمت توی داستان اسمی داره! یکی که فقط یه گماشتهس! همین! - - - مادربزرگ لباسهایی را که انتخاب کرده بود در بقچهی کوچکی بست. بعد بلند شد و رفت سمت میزی که عکسها رویش بودند. عکس پدرش را برداشت، بعد عکس شوهرش را و سر آخر هم عکس دیمیتریو را. آنها را گذاشت روی لباسهایی که جلوی پایش بودند. نگاهی به عکس سرگ��ی انداخت. بعد سرش را برگرداند تا خود سرگئی را که هنوز آنجا ایستاده بود و از جایش تکان نخورده بود ورانداز کند. عکس او را هم پیش بقیه گذاشت. انگار آن پسر هم خاطرهای بود در ذهنش، در کنار خاطرهی باقی مردان خانواده. (ص 135)
أتتذكرون عبارة القرصان سيلڤر المشهورة في جزيرة الكنز : خمسة عشر رجلاً ماتوا من أجل ( صندوق )، حسنًا هنا سبعة وثلاثون امرأة مستعدات للموت من أجل ( تابوت) ، استعدادهنّ يجيء بإعلان الحداد و لبس السواد و تابوتهنّ لا يحمل كنز أو ما شابه، بل الصراع سيكون حول جثة فقيد كل منهنّ تتمنى لو كان الغائب الذي يترقبنّ راقد داخله ، يُردنّ تصديق وجود مفقوديهم ولو كجثث ، توهمهنّ في حد ذاته صراع مع الواقع، فالجثث التي تعود لمساجين اختطفهم الجستابو و من ثم عذبوا و ماتوا و ألقيت جثثهم في النهر ، اختطاف وتجويع وتعذيب و تفسخ في مياه النهر لأيام وأيام ، لن يترك للأرامل الثاكلات و الزوجات المفطورات القلوب فرصة لاستعادة الملامح الحقيقة كما هي ، لذلك التخمين سيكون مشاركًا في تعرف الأرامل على ذويهم لحين إكرامهم بدفن لائق.
المؤلف كسر حاجز نسب الدكتاتورية لبلد معين دون سواه أو تنظيم / حزب دون غيره .. لكنه بلا شك قبض على معنى الظلم فيهما و استغل خوفه وصمته لينتج هذه الرواية المسكوبة بواقعية وصدق يحترمان.. رغم إنّه بتمويه اسم البلد المنشأ الذي تدور فيه الأحداث المؤلمة التي تؤرقه و تدفعه لفضحها كان يقصد التحايل على دور النشر و إيصال الرواية لشعبه بمسمى و هوية منتحلة.. فمنع النشر كان هاجسه و قدره الذي حاول التهرب منه ؛ ( ما أحتاجه إذن .. هو القليل من الخيال من أجل تحرير الشخصيات و تبديل المناظر ) هكذا فكر حين انتهى من الرواية و فوجئ برد دار النشر المحبط ، الوقت لم يسمح له باستكمال روايته ولا مؤامرته تلك على دور النشر ، لذلك الرواية بها فصل ناقص و بحاجة لإعادة تمحيص لغوي فهي مسودة لا أكثر و لا أقل لرواية مجهول تركها لإبنه و زوجته و أوصاهما بنشرها قبل أن يُختطف و يختفي أثره، قام ابن المؤلف حالما وجد الرواية -بعد ثلاثين - عام بنشرها تنفيذًا لوصية والده علّها تحدّ من تكرار هذه الخروقات لحرية الإنسان ، مقدمة الرواية حول حياة مؤلفها والفكرة حولها رواية أعتبرها رواية مستقلة و ناجحة في حد ذاتها ، وبعد الإطلاع على الرواية ستعاتب كل دكتاتور سرق من الحياة بعنجهيته - قلم حقيقي - لو بقى لترك بصمات أدبية لا تنسى .
المرأة في هذه الرواية كائن باسل دون ريب و النهر تاريخنا القبيح الذي لطالما احتوى على ليل مفزع يترقب أيدي الصابرات لإخراج ما سيتقيأه للنور . قد يموت البشر من أجل صندوق فارغ! فقط لأن آمالهم صوّرت لهم أنّه كنز ما.
دیروز امروز است و اگر خاطرات در گور خفته نبشقبر نشوند، حتی ممكن است فردا دیروز شود. دورفمن نبشقبركنندهی این خاطرات و پاك كنندهی غبار از یاد سربهنیستشدگان رژیم پینوشه است. دورفمن درد را تا اعماق میشكافد و بعد مرهم میگذارد و در نهایت راهحل ارائه میدهد. البته كه پیشگو نیست، اما تجربهی سالها مبارزه با دیكتاتوری پینوشه، از او مبارزی پیشرو و قلم به دست ساخته تا شاید كورسوی امیدی ضعیف در دل روشن شود كه انگار هنوز هم قلم سلاح بیرحم و مرگباری است؛ البته به شرطی كه بدانی در چه مسیری و چگونه از آن استفاده كنی
《دورانی که ما در آن زندگی میکنیم عادی نیست قربان، نکند به نظر شما عادیست که هیچ مردی در خانه من نمانده، که دو پسرم کشته شده اند، که دخترانم خواستگاری ندارند تا به خانه بخت بروند، که شوهرم دوسال پیش به دنبال ردی از تئودور ساراکیس به پایتخت رفته و دستگیر شده و حالا بعد از دوسال جنازه اش را شناور در رودخانه پیدا میکنم؟ 》
این قصه ماجرای ناپدیدشدن مردان معترض سرزمینی ناشناخته، شاید حوالی یونان در ابتدای قرن بیستم به دست پلیس مخفی حکومت است. نه سرزمین وقوع داستان نه زمانش اهمیتی در اصل ماجرا ندارد، چرا که هر زمانی قرعه به نام یک ملت می افتد که دچار چنین حکومت هایی باشند. دچار وضعیتی که کوچکترین اعتراض، که نه حتی اعتراض بلکه مطالبه بدیهی ترین حقوق اولیه هر انسان مجازات مرگ دارد که در این داستان نویسنده شخصیت ها را حتی به مطالبه حقوق خودشان هم نزدیک نکرده و خواست آن ها خیلی ابتدایی تر از طلب حقوق طبیعی است.
قصه ناگهانی شروع میشود، رودخانه یک جنازه را با خود آورده و صورت و بدن جسد چنان متلاشی است که به هیچ وجه قابل تشخیص نیست اما یک زن مدعی است جنازه متعلق به همسرش است و معترض است به اینکه جنازه ای که مدتی قبل پنهانی دفن شده هم پدرش بوده و حالا میخواهد جنازه را محترمانه خودش دفن کند. پلیس محلی حتی همین خواست را هم برنمیتابد، فرمانده پلیس نمیخواهد تسلیم شود هرچند توصیه شده هیچ جنجالی درست نکند اما نمیخواهد در مقابل این پیرزن و درخواست ساده اش کوتاه بیاید.
دولت حتی از فهم چرایی اعتراض ملت هم عاجز است، حتی نمیخواهد گوش کند که نارضایتی اهالی دهکده چیست. تا آخر داستان هم فرمانده پلیس محلی که نماینده حکومت در منطقه است نمیفهمد بحران اصلی چیست، اعتراض برای چه بوجود آمده و چطور میشود رفعش کرد، سرتاسر داستان یک دندگی و لجبازی میکند، مشابه تمام دیکتاتورهای تاریخ.
کار که بالا میگیرد، اعتراض که گسترده تر میشود پاسخ فرمانده این است: 《خانم انگلوس، هیچ میدانستی پس فردا یک سرهنگ آلمانی دارد می آید اینجا تا اوضاع را بررسی کند؟ میدانستی اگر من نظم را برقرار نکنم او دست به کار خواهد شد؟ من عمیقا باور دارم که اگر آن ها مسئولیت این ناحیه را در دست بگیرند شما با تمام وجودتان خواستار بازگشت من خواهید شد و دلتان برای این روزها تنگ خواهد شد ... 》 پاسخ فرمانده شاید احمقانه ترین جواب ممکن در مقابل اعتراض اهالی نباشد اما قطعا یکی از تکراری ترین پاسخ هایی است که دیکتاتورها در مقابل اعتراض داده اند. همین قدر دور از واقعیت، یک طرفه و با چاشنی خشونتی نابجا و تلاش برای دلخوش کردن به وضعیت غیرقابل تحمل جاری در جامعه. حتی به وقت مقابله مستقیم هم نظر حکومت به مردم این است: 《تنها زبانی که این حیوانات میفهمند زبان زور است، سرکوب نصفه و نیمه بدتر از سرکوب نکردن است. تنها دشمنی که برنمیگردد دشمنی است که دیروز اورا کشته ای، هر بچه کوچک بی دفاعی فردا برای خود مردی می شود ... 》
بیوه ها پیشاپیش خبر از وقایعی میدهد که در سالهای بعد از نگارش آن در حکومت سفاکانی نظیر قذافی یا صدام رخ داد، شاید بی وطنی داستان و اینکه سرزمین مشخصی ندارد هم طعنه به این ماجرا میزند، چرا که هرجا زمام حکومت دست دیکتاتور افتاد لاجرم رخدادهایی مشابه داستان بیوه ها رخ خواهد داد...
الأرامل عمل لاتيني غير مكتمل لكاتب مجهول لم يُعثر على مخطوطته إلا بعد مرور ثلاثة عقود. و قد أوصى الكاتب بنشرها باسم مستعار و حرص ابنه الأكبر على تنفيذ وصيته حرفياً. اختطفت الأيادي الغاشمة ذلك الكاتب و كأنما قد شعر بذلك فلم يتمهل في الكتابة و لم تسنح له الفرصة لتصحيحها و تعديل بعض الأخطاء التكنيكية و هذا ما يعيب الرواية بشكل واضح. فالرواية تتداخل بها الأصوات بشكل مزعج كما هو الحال عند سماعك للراديو لتجد أنك تستمع إلى إذاعتين في وقتٍ واحد. كما أن هناك فصل مفقود بالكامل. و لكنها في المقابل رواية مؤثرة و صادقة جداً.
عن قرية منسية في الريف - ما أكبر الفارق بينها و بين رواية كانيون و التي تحدثت عن الأرامل بشكل هزلي - تعج بمجموعة من الأرامل اللائي لا يعرفن سوى اللون الأسود. حيث قامت الحكومة بقمع كل احتجاج ذكوري و أمعنت في قسوتها بنفي كل الرجال حتى لم يعد هناك وجود لغير الأطفال. تصحو القرية على رجل بلا وجه يحمله النهر و بجسد تعلوه الكدمات و آثار التعذيب ليسارع الجيش بدفن الجثة و تبرير الأمر بمؤامرة خسيسة يدبرها أعداء اللحمة الوطنية. و لكن الأمر يتكرر لتهب النسوة مطالبة بتلك الجثة فكل أسرة تؤمن أن تلك الجثة تخصها و تريد أن تسهر عليها و تكرمها بالشكل اللائق على الأقل! جثة مجهولة تثير قلق العسكر و شجن الأرامل. يقول الناشر أن هذا التعسف و الطغيان يحدث اليوم في تشيلي و غداً في الفلبين و في بعض دول العالم الثالث. لو أمهلوا الكاتب قليلاً لكانت هذه الرائعة أقدر على الخلود.
دورانی که ما در آن زندگی میکنیم عادی نیست، قربان. نکند به نظر شما عادی است که هیچ مردی در خانه من نمانده، که دو پسرم کشته شدهاند، که دخترانم خواستگاری ندارند تا به خانه بخت بروند، که شوهرم دو سال پیش دنبال ردی از تئودور ساراکیس به پایتخت رفته و دستگیر شده و حالا بعد از دو سال جنازهاش را شناور در رودخانه پیدا میکنم؟
داستان بیوهها در روستایی روایت میشه که مردانش به دلیل مبارزات سیاسی توسط ارتش و پلیس ناپدید شدن و ققط زنهایی به جا موندن که نمیدونن پدران، همسران و یا فرزندانشون در چه وضعیتی هستن. هر چند وقت یکبار رودخونه جسدی رو به ساحل میاره که این زنها هر کدوم تصور میکنن یکی از عزیزانشون هست.
داستان در اصل ادای احترام دورفمن به صدها مبارز سیاسی هست که در دوران دیکتاتوری ژنرال پینوشه در شیلی ناپدید شدن و حکومت وقت حتی داشتن یک سنگ قبر و برگزاری مراسم ختم براشون رو از خانواده هاشون دریغ کرد. هنگام خوندن کتاب مرتبا به یاد سعید زینالی و بقیه مبارزین سیاسی ایران افتادم.
آیا شما حتا ذره ای در این مساله تردید دارید که آن مرد پیش از مرگش به شدت شکنجه شده، درست مثل آن جسدِ اول که حدود دو هفته ی پیش شناور در رودخانه به این جا رسید؟ آیا ممکن است برنامه ای نظام مند در جریان باشد تا مردم ناحیه را بترسانند تا به آنها بفهمانند بسیاری از مردانشان گروگان هستند و بهترین کاری که از دست آنها بر می آید همکاری با مقامات است؟ یا نک��د شما فکر می کنید داستان چیز دیگری است؟
قبلا تجربهی خوندن مرگ و دختر جوان رو داشتم. از همین نویسنده و همین نشر. و خب عالی بود. این کار به نظر من حتی از اون هم عالیتر بود. ترجمه بسیار روان. بسیار شایسته و اثر در نوع خودش خیلی تاثیرگذار بود. رفتار آدمها در اوج یک دیکتاتوری که در ناکجا و نازمان اتفاق میفته(به ظاهر یونان) ولی واقعیت اینه که ممکنه اینجا و اکنون باشه. عاشق شخصیت محکم و عجیب مادربزرگ شدم و مجموعا از خوندن کتاب لذت بردم.
نمیدونم این کتاب رو پیشنهاد بدم یا نه... من از حسم میگم و تصمیمگیری رو میگذارم بر عهدهی خودتون: یه دهکدهی خیالی توی احتمالاً یونان، برای در رفتن از دست دولت اسم کشور زادگاهمون رو نمیاریم، مردهای دهکده رو طبق دستور دولت میکشن یا زندانی میکنن، دولت میگه همه چی تقصیر دشمنه، و اینکه نارضایتی رو رواج میده تا مردم از دولت ناراضی باشن، زنهای دهکده مجبور میشن دست به کار شن اون هم توی شرایطی که اعتقاد دارن جای زن توی رختخواب و خونهست، دیگه مردی توی دهکده نمیمونه، حالا وقتشه دست بذاریم روی بچهها. اگه به رمان سیاسی-اجتماعی علاقه دارید و مغزتون هم کشش شرایطی که گفتم رو داره، این رمان فوقالعادهست. نمیدونستم باید چه امتیازی بهش بدم. دوباره نخواهم خوندش چون از توانم خارجه این مصیبت اما چیزی از کاردرستی نویسنده کم نمیکنه. احتمالاً #۱۹۸۴ یا #دنیای_قشنگ_نو رو خوندید. این کتاب هم مثل اونهاست با این تفاوت که خیلی نزدیکتره. دستمون رو دراز نکنیم هم لمسش میکنیم. همین امروز و الانه. دردناکه ولی واقعیه.
رمانی با تم سیاسی درباره ی روستایی که مردان این روستا یک به یک به دست پلیس مخفی حکومت ناپدید میشوند. هر از گاهی جنازه ی آش و لاش و زخمی شده ای کنار رودخانه پیدا میشود که حتی امکان تشخیص هویت هم وجود ندارد. کتاب ماجرای شجاعت و استقامت زنان این روستا در مقابل پلیس منطقه است. زنانی که برای مردان خود میجنگند، پافشاری میکنند و حتی در جاهایی پلیس را مجبور به عقب نشینی میکنند.
بخشی از کتاب: دورانی که ما در آن زندگی میکنیم عادی نیست، قربان. نکند به نظر شما عادی است که هیچ مردی در خانه ی من نمانده، که دو پسرم کشته شده اند، که دخترانم خواستگاری ندارند تا به خانه ی بخت بروند، که شوهرم دو سال پیش دنبال ردی از تئودور ساراکیس به پایتخت رفته و دستگیر شده و حالا بعد از دو سال جنازه اش را شناور در رودخانه پیدا میکنم؟
کتاب جالبی بود. بیوهها راوی تجربهی جمعی مهیبه که در خلال زندگی در جامعه توتالیتر افراد با اون روبهرو میشن: زندانیانی که معلوم نیست کجان و عموما بینام دفن شدن. چقدر من رو یاد تجربه سال ۶۷ انداخت این کتاب. خوندنش خالی از لطف نیست.
This is a better book than I remember it to be. But I read on the day a friend of mine was killed in a plane crash, so I am incapable of writing a proper review for it, even months afterward.
"یانینا رفته بود و ما مانده بودیم، قطعههایی از یک چرخ بودیم که محورش ناگهان شکسته باشد، ما همه اینجا بودیم و کسی را نداشتیم که با او چیزی بگوییم، و تاریکی آهسته آهسته همه جا را فرا میگرفت و نمیتوانستیم دربارهی آن سوال نیندیشیم، و هر چه یانینا پیشتر میرفت پهنهی فکر ما وسیعتر میشد، مثل وقتی که بچهها سرانجام در رختخواب بخوابند و آدم آزاد بشود و زیر گریه بزند. آدم بزرگ شده باشد و های های گریه کند. سر جای خود ماندیم و مبهوت بودیم که چرا حرکتی نمیکنیم و کسی حتی سر بلند نمیکرد ببیند کسی از ما حرکتی میکند، چیزی میگوید. میدانستیم که حرکتی نمیکنیم، چیزی نمیگوییم، تا این که یانینا برگردد"
ترجمهی احمد گلشیری حرف نداد. قصه حرف ندارد و پشت صحنهی قصه هم؛ داستان عجیب کودتای پینوشه در سال 1973 که نویسنده را تا همین سالها هم رها نمیکند. به تازگی ترجمهی کتاب دیگری از آریل دورفمن، با ترجمهی عبدالله کوثری چاپ شده، به اسم ِ "در جست و جوی فِرِدی" که آن هم مقالهایست دربارهی جست و جوی حتی یک جسد از شخصی که در آن کودتا تیرباران شده. حالا هربار اسم دورفمن بیاید، پشتش آدمیزاد یاد تمام دیکتاتورهایی میافتد که در زندگی اسمشان را شنیده و به یاد تمام قلمهایی که هنوز دینشان را "به شایستگی" (و نه با آثار شعاری و چندش آور) به مظلومان ادا نکردهاند.
شیرازهی کتاب چسب نداشت! فلشکارتی بود حاوی یک رمان... ترجمه فوقالعاده خوب بود. قصه هم دلچسب. فرم عالی، محتوا متوسط، فمینیسم گلدرشت و ضعیف. یه مقدار زمختنویسی داشت، که شاهکار شدنش رو ناممکن میکرد. برای خوندن توی یه روز تعطیل بهترین گزینهست.
امتیاز اصلیم به کتاب چهار و نیمه اما همیشه به بالا گرد میکنم:دی
داستان ناپیوستگی عجیبی داره و نکتهای که کتاب رو برام خاص کرد همین بود. دو جور فصلبندی/ بخشبندی داره. یکیش صرفاً با یه عدد نشون داده میشه و یکی دیگه با عنوان فصل فلان. مثلاً: فصل دوم. 4. این ناپیوستگی چیز عجیبیه که باعث میشه خواننده موقع خوندن متن به راحتی متوجه نشه کجا روایت زندگی خود نویسنده به پایان میرسه و کجا روایت راوی و قهرمان داستان شروع میشه و حتی بعد خوندن کل کتاب هم شاید باز براش جای شک بمونه. هر شیوهی روایت عجیبی که تا به حال دیده بودم توی این کتاب هست. چند فصل اول داستان از زبون سوم شخص نقل میشه. راوی دانای کل نیست یا اگر هم هست تمایلی نداره همهی جزئیات رو با خواننده درمیون بذاره. چند فصل وسط و آخر کتاب راوی اول شخصی داره که هرازگاهی به خودش سوم شخص اشاره میکنه. من زیاد در مورد داستان چیزی ندارم که بگم، ریویوهای دیگه به چیزایی که لازم بود اشاره بشه اشاره کرده بودن. داستان به قدر کافی خوب و بهیادموندنی بود نکتهی حیرتانگیز کتاب برای من راوی کتاب بود پس بیشتر درمورد همین مینویسم.
توی یکی از بخشهای کتاب، بخش 3، فصل اول، سروان (شخصیت اصلی جبههی نظامیها) همزمان مشورتکردن و توضیح خواستن از زیردستش، مکالمهای رو با کشیش تصور میکنه و برنامه میچینه که چطور کارها رو پیش ببره. یه مثال میزنم تا منظورم مشخصتر بشه: در همان حال که سروان روی بهترین صندلی خانه جاگیر میشود، کشیش خواهد گفت: «چه چیزی باعث شده افتخار این دیدار نصیب من شود؟» (ص 51)
توی فصلهای اولیه، بیشتر متن رو مکالمهی شخصیتها تشکیل میده و بین این مکالمهها جملههایی هست که کاملاً مشخص نیست از زبون راویه یا نقل قول غیرمستقیم راوی از یکی از شخصیتها: «موضوع به آن زن مربوط میشود. سوفیا آنگلوس. نمیدانم اطلاع دارید اخیراً چه... اخیراً چه...» «فعالیتهایی کرده؟» «بله دقیقاً منظورم همین بود... اطلاع دارید اخیراً چه فعالیتهایی کرده؟» در واقع پیرزن با کل خانوادهاش کنار جنازهی تازه، جنازهای که ادعا میکرد متعلق به همسرش است، بست نشسته بود. از آن آدمها نبود که ساکت بنشیند یا سعی کند با چاپلوسی نظر مثبت مقامات را جلب کند. شوخی نداشت... سروان نوشیدنی اش را مخلوط کرد و همچنان که بر لب میزش مینشست، به گروهبان اشاره کرد. «همهی جزئیات؟... گزارشت را بده گروهبان.» (ص 53)
راوی فصل دوم یکی از شخصیتهای کتابه. یکی از زنها. فیدیلیا: مدتی طولانی کسی چیزی نگفت. فیدیلیا با آهنگی یکنواخت مشغول نخریسی بود. من چشم به دستهایم دوخته بودم انگار آنها دستهای دختری دیگر باشند. (ص 84)
بار جنبهی احساسی داستان بیشتر از همه روی دوش فیدیلیاست. برخلاف راوی نهچندان سخاوتمند فصلهای قبل، فیدیلیا احساسات و طرز تفکر همهی آدمهای حاضر توی صحنه رو از دید نوجوونانهی خودش تحلیل و توصیف میکنه. یکی شدن و از دست دادن عمدی هویت زنهای قهرمان داستان. بیان همهی اینها کار فیدیلیاست: «بعدش چه؟» چه کسی این را پرسید؟ من؟ ما؟ مادربزرگ؟ الکساندرا؟ چه کسی پرسید؟ (ص88)
نقطهی اوج کتاب از نظرم فصل هفتم، بخش یازدهه. شیوهی روایتش واقعاً عجیبه. صحنهی رودررو شدن مادربزرگ با یکی از ��ردهای زندانی. توی یک بند و حتی گاهی یه جمله، شیوهی روایت عوض میشه. نصف جمله از زبون شخصیته و نصف دیگهش از زبون راوی و به حالت سوم شخص: ببخشی؟ مهم این است که دوام بیاوری. جان کلام همین است، دوام آوردن. آیا او این را میفهمد؟ (ص198)
نویسنده حرفهای تکراری رو کنار گذاشته، داستان رو به روش خودش گفته. نظامیهای کتاب آدمها بدجنس قدرتطلب کلیشهای نیستن، آدمهای عادیای هستن که فقط سعی دارن دستورات رو اجرا کنن و با کمترین آسیب و خسارت ماجرا رو ختم به خیر کنن. از طرفی تطهیرشون هم نمیکنه. حسی که آخر کتاب به من خواننده دست میده خشم و و جوشوخروش نیست، غم و سرخوردگی و کمی هیجانه. صدالبته خوندنش تمرکز زیادی میخواد. من توی جمع و درحال حرف زدن کتاب میخونم و حتی ترجمه میکنم اما این کتاب رو باید ذرهذره و با تمرکز زیاد خوند وگرنه ممکنه ناپیوستگیهاش به جای نقطهی قوتش، نقطهی ضعفش به نظر بیاد
پ.ن.: من ترجمهی بهمن دارالشفایی رو خوندم که واقعاً قشنگ بود. بعضی جملهها رو چندباره میخوندم که فقط از زیبایی جملهبندی و کلمههای مترجم لذت ببرم.
باید اعتراف کنم بعد از این همه سال هنوز که هنوزه نتونستم بعد از اتمام یک فیلم یا یک کتاب، به اونها امتیازی بدم که واقعا استحقاقشونه(البته از نظر من). واقعا سخته که احساست رو صرفا به چند عدد یا ستاره خلاصه کنی که مثلا با این تعداد ستاره از این کتاب یا فیلم خوشت اومده یا بدت اومده! باز متاسفانه آدم خوشقلبی هستم و دلم نمیاد امتیازهای پایین بدم مگه اینکه اون فیلم یا کتاب واقعا به کاه دون زده باشن که خب روا نیست با امتیاز بالای احتمالی من کسی هم دچار اشتباه کنم و باعث هدر رفت وقتش بشم. برای این کتاب هم دقیقا همچین حس بلاتکلیفی داشتم که ۳ ستاره بدم یا ۴ ستاره؟ ولی به هر حال بعد از اندک کش مکشی ترجیح دادم ۴ ستاره بدم. درباره کتاب هم باید بگم همانطور که نویسنده در مقدمه نوشته، برای اینکه این کتاب در کشورهای آمریکای لاتین چاپ بشه مجبور شده تا حد امکان کلمات رو با دقت انتخاب کنه که خب ناخواسته به وضوح دچار خودسانسوری زیادی شده. برداشتی دیگر که من از این کتاب داشتم و ظاهرا کسی بهش اشارهای نکرده در واقع این بوده که برای رویارویی با یک نظام خودکامه که هیچ ابایی از به کارگیری قدرت آتش توپ و تانک نداره، لزوما انجام دادن کارهای بزرگ مثل مقابله به مثل و دست به اسلحه بردن راه به جایی نمیبره که چه بسا باعث بشه یک حمام خون و قتل عام به راه بیافته. انجام دادن کارهای کوچک و چه بسا در ظاهر کم اهمیت خیلی میتونه باعث دردسر بیشتر برای حکومت بشه. مثالی که برای این میتوان زد میشه به نحوهی قدرت گیری آدولف هیتلر در آلمان و موسولینی در ایتالیا اشاره کرد که اونها میتونستند دست به اسلحه ببرند و کودتا انجام بدن اما از این کار صرف نظر کردن و بدون کودتا تونستند کل قدرت رو قبضه کنند. به هر حال این فرمول رو نمیشه برای تمام جوامع تجویز کرد ولی به هر حال میشه گوشه چشمی به تاریخ داشت و اندکی از اون آموخت. به هرحال این میتونه تصویر کلی از تمام حکومتهای خودکامه و تمامیت خواه باشه، حکومتهایی که با داشتن انواع و اقسام ادوات سرکوب باز از جنازهی آدمهایی که خودش کشته ترس و وحشت داره و همچنین داستان خانوادههای قربانیان است که بدون هیچ نشانی از عزیزانشان روزهای تلخ و سختی پشت سر میذارن تا جایی که حاضرن حداقل جنازهی عزیزانشان به دستشون بیافته و مراسم خاکسپاری براش بذارن. که خب با توجه با وقایع 1398 تا به امروز، این اتفاقات برای ملت شریف و داغ دیدهی ایران عادی شده.
1. زياد جذبم نكرد، سبك روايت برايم زياد جالب نبود، اما... سال تاليف اثر؛ مليت نويسنده، و فضاي حاكم بر داستان مهم است. ما داريم ميخوانيم، در حالي كه حداقل صدها تن اين شرايط ترسناك را در آمريكاي جنوبي، در عصر كودتاها، در عصر دولتهاي راستگرا تجربه كردند، دولتهايي كه با خيال راحت، بدون ذرهاي نگراني از واكنش عموسام، در حال انجام جنايتهايشان بودند. 2. اولين بار در مجلهي دانشمند دههي شصت يا اوايل دههي هفتادِ شمسي، در مورد جنبش مادربزرگها(نام ديگر جنبش مادران ميدان مايو) خواندم، مقالهاي بود در مورد استفاده از دياناي و علم نوين زيستشناسي براي يافتن نوههاي گمشده در جريان حكومت ديكتاتوري. راستگراها، نظاميان حاكم بر آمريكاي لاتين، علاقهي خاصي به ناپديد كردن اشخاص داشتند، خصوصاً در آرژانتين و شيلي، چپها، اعضاي سنديكاها، مخالفان و هر كه را كه خوش نداشتند، ناپديد ميكردند، نه زنده و نه مردهاي ازشان باقي نميماند، اگر فرزندي هم داشتند، فرزندشان را به خانوادههاي نظاميانِ بيفرزند، هبه ميكردند!. 3. مكان داستان به ناچار يونان شده است، نويسنده ناچار بوده در لفافه بگويد، سال هزارونهصدوهشتادويك بوده، هنوز نظاميان راستگرا در آرژانتين و شيلي سر كار بودند، پس مكان داستان به يونان منتقل شده، ولي آجرهاي داستان همان است كه در شيلي و آرژانتين توليد شده است. 4. قصد اين نوشته، تطهير چپها در جهان و خصوصاً در آمريكاي لاتين نيست، عملكرد كاسترو در كوبا و گروههاي با ايدئولوژي چپ چون توپاك آمارو در پرو و فارك در كلمبيا واضح است. .لي راستها در آمريكاي لاتين، تحت حمايت ضمني آمريكا، در مقطعي جولان دادند. برزيل، هندوراس، شيلي، آرژانتين، دومينيكن و جاهاي ديگر و جناياتي كه اكثراً توسط جهان ناديده گرفته شد. 5. در مورد مادران ميدان مايو و كودتاي هزارونهصدوشصتوهفت سرهنگها در يونان بخوانيد: http://anthropology.ir/node/25022 http://www.meisami.net/cheshm/Cheshm/... متاسفانه منبع فارسي مناسب براي جنگ داخلي يونان از بعد از جنگ جهاني دوم تا سال هزارونهصدوچهلونه يافت نشد. 6. از خلاصه بودن و احتمالاً جامع نبودن منابع ارائهشده عذر ميخواهم
چرا دورفمان را این قدر دیر کشف کرد ... تلخ و لذت بخش ... از آن کتابها بود که آدم دلش می خواهد یک نفس تا آخر بخواند. از آن هایی که به قول یکی از دوستان وقتی به ایستگاه متروی مقصد هم رسیدی دلت میخواهد بشینی روی صندلی های ایستگاه و خواندن را ادامه بدهی. ترجمه خوب است. قبل از خواندن کتاب حتما باید مقدمه نویسنده را خواند. اینکه برای اجازه چاپ گرفتن و خوانده شدن کتابش در زمان دیکتاتوری جغرافیای کتاب را عوض کرده است و به جای آمریکای جنوبی به یونان آورده. اما جغرافیای کتاب تابلوتر از کلمه های یونان و جنگ جهانی و آلمان است. نویسنده خودش توضیح نداده بود چرا این کار را کرده، خواننده باید شاکی میشد حتما که نویسنده محترم به شعور من توهین می کنی؟ :)
باورتان می شود یک کتابی چاپ بشود و به نظر صحافی داشته باشد، اما کاغذهایش واقعا چسب نخورده باشند و آن وسط یکی یکی در بیایند؟ بله! با همچین کتابی طرف هستید.
رودخونهای، تو یه روستای یونانی، جنازههای غیر-قابلِ-شناسائی رو به ساحل میآره و زنها -که مردهاشون مدّتهاس ناپدید شدن- کنار ساحلْ جنازهی تازه-پیدا-شده رو منتسب به خوشون میدونن؛ ارتش ولی اعتقاد داره جنازهها ربطی به اون گمشدهها ندارن و تحصّن زنهای خونوادهها، توطئهی دشمنه... زبان دورفمن بازم از صراحت دوره و با اینکه مشخّصه میخواد برای تاریخ امریکای لاتین یه جور مرثیه بگه، یه کشور اروپائی رو برای قصّهاش انتخاب میکنه. با این سه کتابی که از دوفمن خوندم -یعنی «مرگ و دختر جوان»، «اعتماد» و «ناپدیدشدگان»- چیردهدستیاش تو روایت و پیوند سیاست و داستان برام خیلی جذّاب بوده -که البته تو ادبیات امریکای لاتین یه جور سنّتان. دروفمن نمونهی کامل و کمادّعای ادبیاتِ متعهّده که ایدههاش فراتر از مرزهای یه کشور خاص تعریف میشه
سوالم این است که اگر مجموعه ای از سوفیاها دور هم جع شوند نیرویی عظیم تر از این نظامیان سنگدل ایجاد نمیکنند? همین چند ماه اخیر چندین و چند سوفیا تحویل ما نداد? پس کجاست آن رودخانه? کجاییم ما دخترکان منتظر و تابع مادربزرگ ...