برای من کتاب جذابی بود و دوسش داشتم. دو تا روایت متفاوت دارن گفته میشن و این حرکت از این روایت به اون روایت خیلی شیرین و طبیعی اتفاق افتاده. در عین تفاوت، شباهت های زیادی هم بینشون میشه دید. توش مثال های قشنگی از رئالیسم جادویی هم میشه دید.
تکرار نام گالیا در نسل ها و خانواده های مختلف ، منو یاد تکرار نام ها و اهمیت این موضوع تو کتاب صد سال تنهایی انداخت.
پ.ن. عاشق اون رباعی که از خیام آورده بود هم شدم: ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز ...
در شروع خیلی خسته کن بود، خصوصن تکرار کلمات، جملات و حادثات در بخش های مختلف کتاب. اما بخش های آخر کتاب کمی جذاب تر شد، مخصوصن داستان روسیه. بنظر من اگر از بخش های تکرای صرف نظر میشد بدون این که داستان کوتاه شود حجم کتاب کمتر و برای خواننده هم جذاب تر میشد.