From an early age, Matei Vişniec discovered literature as a space dedicated to freedom. He draws his strengths from Kafka, Dostoevsky, Poe, Lautréamont. He loves the Surrealists, the Dadaists, absurd and grotesque theatre, surrealist poetry, fantastic literature, magical realism, even the realist Anglo-Saxon theatre. He loves everything except Socialist Realism.
Vişniec studied philosophy at Bucharest University and became an active member of the so-called Eighties Generation, who left a clear stamp on the Romanian literature. He believes in cultural resistance, and in literature’s capacity to demolish totalitarianism. Above all, Matei Vişniec believes that theatre and poetry can denounce manipulation through "great ideas", as well as brainwashing through ideology.
Before 1987 Matei Vişniec had made a name for himself in Romania by his clear, lucid, bitter poetry. Starting with 1977, he wrote drama; the plays were much circulated in the literary milieus but were barred from staging. In September 1987, Vişniec left Romania for France, where he was granted political asylum. He started writing in French and began working for Radio France Internationale. At the present time, Vişniec has had many of his works staged in France, and some twenty of his plays written in French are published (Actes Sud-Papier, L'Harmattan, Lansman). His plays have been staged in more than 20 countries. In Romania, after the fall of Communism, Matei Vişniec has become one of the most frequently performed authors.
The work of Matei Vişniec has been represented in London by the performance "The Body of a Woman as a Battlefield in the Bosnian War", staged at the Young Vic Theatre, in November 2000. The play received rave reviews in the British newspapers and magazines, including The Guardian. "The Story of the Panda Bears told by a Saxophonist who has a Girlfriend in Frankfurt" has been performed at the Edinburgh Festival (August 2005). The production is by Rouge28 Theatre, London. In Unites States, the work of Matei Vişniec has been represented in New York, Chicago, New Jersey and Hollywood.
تمام مدتی که این نمایشنامه رو میخوندم به این فکر میکردم که اگه جزو تماشاچیا بودم چه احساس و عکس العملی داشتم! آروم شروع شد و خوب ادامه پیدا کرد و به اوج رسید ولی عجیب تموم شد. با تمام اینا خیلی دوسش داشتم و لذت بردم فقط کاش آقای نظم جو از اسامی ایرانی واسه شخصیت ها استفاده نمیکرد و همون اسامی که نویسنده انتخاب کرده بود رو نگه میداشت
این نمایشنامه شاید یکجور اعتراض باشد به انفعال آدمها، به تماشاچی بودنِ صرف و کوتاهی از مسئولیتی که دنیا و جامعه روی دوشاش گذاشتهاند. آدم تماشاچی فقط مینشیند و نگاه میکند که چطور جنایت اتفاق افتاد، آدم تماشاچی فقط پلک میزند حتی اگر در عمق نگاهش معصومیت نهفته باشد. جایی در نمایشنامه همین پلک زدن میشود یک رفتار مجرمانه. وقتی عکاس میخواهد از تماشاچی عکس بگیرد ولی او هر بار با پلک زدن، عکس را خراب میکند، عکاس به عنوان شاهد اعتراف میکند که اینجور پلک زدن فقط از یک جنایتکار برمیآید. گمانم تماشاچی محکوم به اعدام برای ما خیلی آشنا باشد. وقتی که اغلب کارمان این است که بنشینیم و تماشا کنیم، تماشا کنیم و تماشا کنیم. شاید گاهی هم گوشی را دربیاوریم و فیلم و عکس بگیریم تا برای شهروند خبرنگار منوتو بفرستیم و نشان بدهیم که فاجعه چقدر عمیقتر از چیزی است که میبینیم.
از طرفی از تئاتر آبسرد (به قول خودش آبسورد) یا اصولاً هرچیز آبسرد نفرت دارم وبرای همین نیمه ی اول نمایشنامه کاملاً ناخوشایند بود (برای من) ولی از طرف دیگه عاشق شکستن دیوار چهارم (یا حالا هرچی که اسمش هست) توی نمایشنامه هام، و خوب این مفهوم با پیش روی نمایشنامه شدت گرفت و وقتی کارگردان و نویسنده هم وارد نمایش شدند به اوج خودش رسید- این قسمت ها از همه جذاب تر بودند قسمت پایانی نمایشنامه هم احتیاج به فکر بیش تر داره
هیچ رابطه ای علّی و معلولی درهیچ یک از اجزاء وجود نداشت! نه آغازی نه میانهای و نه پایانی و حتی نه داستان و نه طرحی! اما چرا ؟!
این ها از ویژگی های یک نمایشنامه ی ابزورد است اما تئاتر ابزورد چیست؟ واژه (Absurd) که آن را «عبث» ترجمه و معادل سازی کرده اند به نمایشنامه ای اطلاق میشود که : ناگویاست و به سادگی ارتباط برقرار نمیسازد. کاراکترهایی که حضور فیزیکی شان توأماً در یک زمان و مکان است ولی هریک برای خود دیالوگ می گوید. نه با هم ارتباط طبیعی دارند و نه با مخاطب. از اولین نمایشنامههای این مکتب می توان به آوازه خوان طاس و در انتظار گودو اشاره کرد. از مهمترین نویسنده این مکتب میتوان به نام ساموئل بکت نیز اشاره نمود. که او را پدرخوانده ابزورد دانسته اند. ساموئل بکت ، در ایرلند به دنیا آمد و پس از نوشتن چند رمان به نمایشنامه نویسی نیز روی آورد.
جهان فراخور حال آدمی نیست، اما زمین طبیعیترین جایگاه بشر است، زندگی با چون و چرا تلخ می شود، گیتی همواری نمی پذیرد، چون درهای بسته حیات با کلید عقل گشوده نمیشود، پس آن را چنان که هست بپذیریم. تئاترابزورد روابط انسانی را به حدی دقیق و موشکافانه نمایش میدهد که به فکر فرو میرویم. انسانی که آنقدر رو به تباهی رفته و هر اتهامی گرچه درست هم نباشد می پذیرد .
مکاتب جدید از سمبولیسم ، اکسپرسیونیسم، اگزیستانسیالیسم ، دادائیسم و سوررئالیسم ریشه های ابزورد را آبیاری کردند و این مکتب عصاره خالص این مکاتب می باشد .
نمایشنامه تماشاچی محکوم به اعدام با تبدیل صحنه نمایش به دادگاه که در آن یک تماشاگر به عنوان محکوم نشسته است، فضای داوری در جهان جدید را به تمسخر میگیرد. جهانی که در آن مبناها سقوط کرده و به همین دلیل هر آنچه به عنوان عدالت، شناخته میشود تهی از معنی میشود. در واقع این متن، طنزی سیاه از سقوط آرمانهای اساسی جوامع بسته است.
نمایشنامهای کوتاه و عجیب که از همون اول مرز بین تماشاچی و بازیگر رو پاک میکنه و نویسنده با طنز تلخ و موقعیتهای اغراقآمیز، قانون و عدالت رو به سخره میگیره. دادگاهش بیشتر شبیه یک نمایش مسخرهست که توش شاهدها به هر چیزی شهادت میدن جز خودِ جرم واقعی، و همهچیز رو به نشونههای بیربط وصل میکنن. این نمایشنامه یادمون میاندازه چطور در دنیای واقعی هم گاهی حقیقت گم میشه و جای خودش رو به قضاوتهای عجیب و بیمنطق میده. در کل تجربهی خوبی بود؛ فقط از اینکه مترجم از اسمهای ایرانی استفاده کرده بود خوشم نیومد.
یکی از عجیبترین نمایشنامه هایی که خوندم !! صرفا از این جهت که تعامل بسیار زیادی با تماشاچی داشت تا حدی که یکی از تماشاچی ها میشینه توی جایگاه متهم و صحنه تئاتر میشه دادگاه محاکمه این تماشاچی !! عجب ایده نابی 😍 ولی جالبتر اینجاست که جرم این تماشاچی تا انتها معلوم نمیشه یک درگیری مدام بین اعضای دادگاه با تماشاچی ها و حتی بین خودشون وجود داره یک جور جنون خوشایند تعاملی بینظیر که انتهای نمایش به اوج خودش میرسه البته اگر دنبال خوندن یک نمایش داستانی هستید این اصلا به دردتون نمیخوره چون داستان مشخصی نداره ولی اگر میخواید نمایشی بخونید که ذهنتون رو کلی درگیر مفاهیم پیچیده بکنه این بهترین انتخابه باید برم چندتا نقد معنایی ازش بخونم و باید آثار دیگه این نویسنده رو هم توی برنامه ام قرار بدم
ایده ش، اینقدر باحال بود که دلم میخواست بعضی جاهاش قهقهه بزنم :)) با اینکه اصلنم خنده دار نبود :)))) شایدم بود که من دلم میخواس بخندم :-" ولی خب... به هر حال :دی و خیلی زود هم خونده شد :دی کلا، خوب بود :)
در آثار ابزورد پیرنگ داستان به صورت رایج، مسیر خطی و مستقیم رو طی نمیکنه به جاش مسیری دایره وار داره که در پایان خواننده رو در حالتی بین خواب وبیداری رها میکنه بی اینکه بتونه تیجه گیری منطقی ای داشته باشه. نویسندگانی مثل ويسنیيک پوچی رو خلق نمی کنن، بلکه پوچی رو توصیف میکنن.
- قاضی: به نظر میاد بازیگر هستین. - دادستان: بله. شغل کثیفیه. کثیفترین و پستترین شغل دنیا، همش باید دروغ بگم. - قاضی: کجا بازی میکنین؟ - دادستان: همه جا... در تئاتر و در زندگی خصوصی. - قاضی: منظورتون از زندگی خصوصی چیه؟ - دادستان: زندگی خصوصیم پر از تظاهرو وانموده. نمیتونم از شر این مرض راحت بشم، حتی وقتی میخوابم یه جوری میخوابم که اونی که من رو میبینه به خودش بگه: چه قشنگ خوابیده! - وکیل مدافع: باید خیلی عذاب آور باشه! - دادستان: وحشتناکه! هر وقت میرم رستوران وسوس دارم یه جایی بشینم که همه من رو ببینن. وقتی با گارسون حرف میزنم توی چشمهاش نگاه میکنمو سعی میکنم با یه صدای خوشگل و با کلمات ناب حرف بزنم. این قدر کشش میدم، به امید این که من رو توی تلویزیون و یا جای دیگه ای دیده باشه و بشناسه. - قاضی: این کار خیلی زشته، خیلی زشت. - دادستان: همه کارهام همینجوری عجیب و غریبه. پروستاتم درد میکنه، ذائقه جنسیم نامشخصه، ولی با این وجود رابطههای متعددی رو با زنهای متفاوت دارم. - قاضی: چه جو��ی؟ - دادستان: خستگی از زندگی رو براشون وانمود میکنم... لحظات تعمق و اضطراب رو تظاهر میکنم... باهاشون درباره جهان هستی و مابعدالطبیعه حرف میزنم و اونها اشک در چشم و شیفته به حرفهام گوش میدن... بعدش هم براشون توضیح میدم که هدف من در زندگی والاتر از اینه که بخوام باهاشون معاشقه کنم.
از کل کتاب شاید از این چند خطش سر در آوردم و بس! بس که عجیب غریب نوشته شده بود و بس که این روزها حوصلهی کشف این عجیب غریبها و تمجید ازشون به عنوان اثر شاهکار هنری رو ندارم!
آقای آلبرت ریچاردسون در برابر دادگاه شهر سینسیناتی به جرم این که " با بیشرمی و وقاحت" به شامپانزههای باغ وحش این شهر توهین کرده، محاکمه شد. وکیل مدافع او، مردی بسیار ماهر، موفق شد او را تبرئه کند. او ثابت کرد که اول شامپانزهها شروع کرده بودند.
بالاخره یه کاری از ماتئی بود که از تمامش لذت بردم و میگفتم افرین به این پسر! اول اینکهچرا اسما ایرانی بود؟ افشین؟ پگاه؟ شادی؟!! اکبر جاش کم بود فقد. دوم، از اینکه طرفو به دلایل الکی هی محکوم میکردن خیلی لذت هیستریک بردم و حس همزاد پنداریم با درجه بالایی روشن شده بود. و خوب قضیه رو پیچوند و فیصله داد! عالی :)
This entire review has been hidden because of spoilers.
آقای آلبرت ریچاردسون در برابر دادگاه شهر سینسیناتی به جرم این که " با بیشرمی و وقاحت" به شامپانزههای باغ وحش این شهر توهین کرده، محاکمه شد. وکیل مدافع او، مردی بسیار ماهر، موفق شد او را تبرئه کند. او ثابت کرد که اول شامپانزهها شروع کرده بودند.
واقعاً دلم می خواد تئاتر ِ این نمایشنامه رو ببینم و حتی خودم تماشاچی ِ محکوم به اعدام باشم. خود نمایشنامه در بعضی جاها خیلی کسل کننده و در بعضی جاها خیلی جذاب می شد. سه شاهد اول کند و با جزئیات زیاد بودند درحالی که حرفی برای گفتن نداشتند اما شاهدهای بعدی که مهم تر بودند در کمال شتابزدگی از صحنه بیرون انداخته شدند. که منظور نویسنده رو نشون میدهد. متن خیلی رک و راست منظور خودش رو می رسونه و بدون استعاره و مخفی کاری از جهان ِ اطرافش انتقاد می کنه که از نویسنده ای از یه نظام ِ دیکتاتوری ـه عجیب به نظر می رسه.
نصف نمایشنامه رو خوندم و واقعا نفهمیدم چه خبره. فاز شخصیتها مشخص نیست. توی یه صفحه خوب و آرومن و صفحه بعد شروع میکنن به داد و بیداد و صحبتهای شعاری. هیچ ظرافت یا پرداختی ندیدم تو این نمایشنامه. ترجمه هم یه نکته مسخره داره. اسم بعضی شخصیتهای نمایش ایرانی شده(یعنی مترجم اسم شخصیت رو عوض کرده) و یه سری رو تغییر نداده.
خیلی خوب بود!ابزرد و فان!اتفاقی نمیفته و همه چیز بیهوده و تکراریه اما جذاب! یه جورایی مثل در انتظار گودو آقا، واسه يهبار هم كه شده توى زندگىتون نشون بدين كه يه مردين... اين تفنگ رو بردارين، برين پشت صحنه و يه گلوله توى مختون خالى كنين. فقط يه گلوله، درد نمىگيره، هیچی حس نمىكنين... همه هم براتون كف مىزنن.
** ما همهمون داريم جنون رو وانمود مىكنيم، براى اينكه بتونيم زندگىمون رو تحمل كنيم.
این سومین نمایشنامه ای است که از ویسنی یک خواندم و مطمئن شدم که با این مرد - اقلا فعلا - نمی توانم ارتباط برقرار کنم. همانطور که با ساباتو - که ویسنی یک به او هم کیشانش (مثل کامو) ارادت دارد - ارتباط برقرار نمی کنم. این نمایشنامه را بیش تر از دو اثر دیگر (اسب های پشت پنجره و داستان خرس های پاندا) دوست داشتم. * «این مرد را جنایتکار خطاب کردند و او واکنشی نشان نداد. این مرد را تحقیر کردند و او عکس العملی نشان نداد.»
«زندگی خصوصیم پر از تظاهر و وانموده. نمی تونم از شر این مرض راحت بشم، حتا وقتی می خوابم یه جوری می خوابم که اونی که من رو می بینه به خودش بگه: چه قشنگ خوابیده!»
اصلا ارتباط برقرار نكردم... اسم هاي نمايش فارسي شده بود و صداقت مترجم برايم زير سوال رفت. سال ها پيش اجرايي دانشجويي از اين نمايشنامه را ديده بودم و با اين كه هيچ چيزش يادم نمانده بود ولي حسي خوب داشتم. با آن حس خوب سراغ نمايشنامه رفتم ولي از همان صفحه 10 نمي دانستم چرا دارم اين كتاب را مي خوانم و از مريضي كاري را نيمه رها نكن بود كه تا به آخر ادامه دادم. چون هر صفحه اي از نمايشنامه اگر تمام مي كردم همان جا پايان كار بود. خود نمايشنامه پاياني نداشت.
این اثری عجیبه اثری که من نمی تونم دوستش داشته باشم ولی نمی تونم بی اعتنا از کنارش بگذرم برای این که تصمیمم رو راجع به این نویسنده بگیرم مصمم میشم اثار دیگه اش رو هم بخونم صادقانه بگم اصلا از این نمایشنامه سر نیاوردم یک سر درنیاوردن دلپذیر:)
اگه كتاب جمله آخر رو نداشت، بهش دو يا سه ميدادم به خاطر جملات خوب زياد - صرفاً. اما هوشمندي اين آقا رو ستايش ميكنم - اميدوارم آگاهانه بوده باشه كارش. تأويل من، اينه كه كتاب داستان زندگي انسان مدرن امروزه در دنيايي كه درون انسان اون رو نميپذيره و به نظرم همه شخصيت ها، سايه هايي از فرد بودن و در واقع خودِ فرد... [شايدم دارم زيادي يونگ طور نگاه ميكنم ولي بهرحال به نظرم همين بوده و همين باعث ميشه كتاب برام عالي باشه.]
وکیل مدافع (به تماشاچی متهم): آقا، واسهی یه بار هم که شده توی زندگیتون نشون بدین که یه مردین... این تفنگ رو بردارین، برین پشت صحنه و یه گلوله توی مختون خالی کنین. دادستان: فقط یه گلوله، درد نمیگیره، هیچی حس نمیکنین... همه هم براتون کف میزنن، برای همچین پایان درخشانی، ما هم میتونیم بریم خونههامون... اگه این کار رو بکنین یعنی همهچیز از بین نرفته، یعنی یه چیزی هنوز توی اون بالا خونهتون تپش داره... یه جرقه... در آخرین ثانیهی زندگیتون، عمق جنایتتون رو فهمیدین...
از اون نمایشنامه های زیبا، جالب و غافلگیرکننده بود. در عین این که محتوای خاصی نداره، اما پر از محتواست به نوعی ��مسخر قانون و قضاوت هست. تسمخر تعاریف جرم و مجرم. تمسخر روابط آدمها با همدیگه نمایشنامه، تماشاچی محوره. همون ابتدا که یک تماشاچی به طور تصادفی انتخاب میشه تا روی صندلی متهم بنشینه. یعنی فرق نمی کنه کی باشه، این موقعیت ممکنه برای همه به وجود بیاد، اینجوری همه میتونن مجرم باشم. اما چه جرمی؟ مشخص نیست. مهم اینه که متهم، مجرم شناخته بشه! با حضور شاهدهایی که شهادت میدن به همه چیز غیر از جرم
پایان بندی جالبی هم داره، قرار گرفتن نویسنده و کارگردان در جایگاه شهود
برقراری ارتباط تا نیمه های نمایشنامه خیلی سخت است. ولی از آن جایی که ماتئی ویسنی نویسنده نمایشنامه «داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت داشت» می توان به این نمایشنامه نیز اعتماد کرد و ادامه داد تا در نیمه دوم کتاب متوجه پیام فوق العاده داستان شد.
نویسنده در مصاحبه انتهای کتاب می گوید: «تلاش من برا این است که پل های میان واقعیت و تخیل را پیدا کنم.» و در این نمایشنامه نیز به وضوح تلاشش دیده میشود.
همه ویژگی های آشنای تئاترهای جدید رو می شد در این نمایش نامه دید: به بازی گرفتن خط مرز بین بازیگران و تماشاچی ها، شوخی های جسته و گریخته، وضعیت های مضحک و نقاط تعلیقی که همیشه فکر می کنم کنترلش از دست مولف هم خارجه. البته چیزهایی مازاد بر این ها هم داشت که در نهایت نمایش نامه بسیار دل نشینی رو به ثمر نشونده بود.
"به نظرم رسید ما هممون داریم جنون رو وانمود میکنیم، برای اینکه بتونیم زندگیمون رو تحمل کنیم" پینوشت: مترجم عزیز، لطفاً اسامی شخصیتهای کتاب مورد ترجمه را به فارسی ترجمه نکن! بگذار ترجمه با نامی که نویسنده در نظر گرفته بماند!! با تشکر!