What do you think?
Rate this book


168 pages, Paperback
First published January 1, 1973
و من، پرتاب شده در سال هتل، در برابر دیوار شیشهای بزرگی که از خیابان بارانزده جدایم میکند. و صحنههای پشت شیشه در چالههای آب و مه و سایههای خاکستری و فروچکیده از خوابهای غمباری که بالافاصله پس از بیداری فراموش میکنی و همیشه از همین خوابها میپری... و حس تلخی تو را میفرساید، حس کوچ همه چیزهای زیبایی که در لحظهی هوشیاری به سرعت از میان میروند.
از وطن گریختم تا از رنجهای آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم، اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد
نامها در سرم درهم میشوند ولی تصویر یکیست: بدبختی بی حد و حصر. وقتی کودکان پابرهنه را با آن تنهای نحیف مثل گنجشکان گرسنهی زمستان دیدیم، با خشم و کینه سگهای چاق و نازپروردهای را به یاد آوردم که صاحبانشان آنها را در برابر مغازههای قصابی میبستند و خود بهترین قطعات گوشت را برایشان جدا میکردند.