آن شب که با احمد و انوش در قهوه خانه ی ناجی چای می خوردیم و اسفندِ بوشهر بود و کوچه خلوت بود و دریا بی تابی می کرد. آن شب بوشهر همه ی شهر بود، ایرانشهر. همانجور بی تاب و دلتنگ همانجور زخمی و زیبا همانجور که ماهی ها در لاشه ی مدفونِ کشتی رافائل بر تنِ سوراخِ فرزندی که مادرش به جرم حق خواهی شلاق می خورد زار زار می گریستند همانجور که دخترای ننه دریا همانجور که پریا زار و زار گریه می کردن پریا پریای نازنین چه تونه زار می زنین توی این صحرای دور توی این تنگ غروب نمی گین برف میاد نمی گین بارون میاد نمی گین گرگه میاد می خوردتون نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون نمی ترسین پریا نمیاین به شهر ما شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد و بوشهر آن پیره نهنگِ به گل نشسته بود آن شب هم مانند همه ی لحظه های دیگر. در کافه ی ناجی خیره بودم به پوسترِ تنگسیرِ امیر نادری، اورجینال، لبه های ریخته بود، زار ممد با پنج تیر و خشم در شمایلش! و بعد روانه ی جفره در آن شب بیقراری، شبِ سنگفرشهای نم دار و پرسه های نیمه تمام عکسهای بهمن جلالی روایتی است از زوالِ یک شهر، از فروریختن زندگی و چه شگردِ شگفت آوری است در این چیدمانِ این کم شمار عکس ها. با آغاز و میان و پایانی به شکلِ روایت. روایت فراموشی و فروریختن. روایتِ زوال، دست کشیدن و چون نهنگی در ساحل مردن پیره نهنگِ به گل نشسته ی سرسخت بوشهر دور