Jump to ratings and reviews
Rate this book

دیوان اشعار پروین اعتصامی

Rate this book
پروین اعتصامی از همان کودکی زیرِ نظرِ پدرش، یوسف اعتصامی، و استادانی چون علی‌اکبر دهخدا و محمّدتقی بهار سرودنِ شعر را آغاز کرد. یگانه اثرِ چاپ و منتشرشده از پروین دیوانِ اشعار اوست، که ۶۰۶ شعر در قالب‌های مثنوی، قطعه و قصیده دارد. شعرهای او پیش از چاپ به صورت دیوان، در ماهنامه بهار یوسف اعتصامی، منتخبات آثار سید ضیاء هشترودی و امثال و حکم دهخدا، چاپ می‌شدند. از انتشار نخستین چاپ دیوان او در سال ۱۳۱۴ که همراه با مقدمه‌ای از ملک‌الشعرای بهار بود، بسیار استقبال شد. سعید نفیسی در روزنامهٔ ایران به معرفی دیوان پروین پرداخت و وزارت معارف به او نشان علمی اهدا کرد. اعتصامی از پیروان «جریان تلفیقی» است. اشعار او اغلب از حوادث و اتفاقات شخصی و اجتماعی خالی‌اند. شعر اعتصامی بیشتر به‌صورت «مناظره» و «سؤال و جواب» است.

330 pages

First published January 1, 1935

81 people are currently reading
892 people want to read

About the author

پروین اعتصامی

12 books76 followers
رخشنده اعتصامی (۲۵ اسفندِ ۱۲۸۵ – ۱۵ فروردینِ ۱۳۲۰)، معروف به پروین اعتصامی، شاعر ایرانی بود. او بیشتر به‌دلیل به کار بردن سبک شعریِ مناظره در شعرهایش معروف است.
پروین اعتصامی در ۳۴ سالگی به علت بیماری حصبه درگذشت و در حرم فاطمهٔ معصومه در قم در آرامگاه خانوادگی به خاک سپرده شد.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
409 (33%)
4 stars
339 (27%)
3 stars
283 (23%)
2 stars
121 (9%)
1 star
63 (5%)
Displaying 1 - 30 of 61 reviews
Profile Image for Peiman E iran.
1,436 reviews1,092 followers
August 13, 2016
دوستانِ گرانقدر این دیوان از 207 شعر تشکیل شده است که، به انتخاب ابیاتی از آن را در زیر برایتان مینویسم
------------------------------------------------------------------------------
نخودی گفت لوبیایی را
کز چه من گِردم این چنین، تو دراز؟
گفت: ما هردو را بباید پخت
چاره ای نیست، با زمانه بساز
------------------------------------------------------------------------------
جوانی نکودار کاین مرغ زیبا
نماند در این خانۀ استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی، نده رایگانی
هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی
------------------------------------------------------------------------------
زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
آن سفله ای که مفتی و قاضی است نام او
تا پود و تار جامه اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند
کو آنچنان عبادت و زهدی که بيرياست؟
------------------------------------------------------------------------------
آنکه سحر، حامی شرع است و دین
اشک یتیمانش، هر شب غذاست
خون بسی پیرزنان خورده‌است
آنکه بچشم من و تو، پارساست
------------------------------------------------------------------------------
ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست
قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست
راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست
پای تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست
------------------------------------------------------------------------------
امیدوارم این انتخاب ها را پسندیده باشید
«پیروز باشید و ایرانی»
Profile Image for Sara.
31 reviews51 followers
September 9, 2020
این شعر محبوب ترین شعرم در دیوان پروین اعتصامیه
اولین بار اوایل نوجوونی خوندمش اما به شدت ذهنم رو درگیر
( کرد،به قول یالوم یک تجربه برانگیزاننده بود(درمورد مرگ اندیشی

ای جسم سیاه مومیائی

کو آنهمه عجب و خودنمائی

با حال سکوت و بهت، چونی

در عالم انزوا چرائی

آژنگ ز رخ نمیکنی دور

ز ابروی، گره نمیگشائی

معلوم نشد به فکر و پرسش

این راز که شاه یا گدائی

گر گمره و آزمند بودی

امروز چه شد که پارسائی

با ما و نه در میان مائی

وقتی ز غرور و شوق و شادی

پا بر سر چرخ می‌نهادی

بودی چو پرندگان، سبکروح

در گلشن و کوهسار و وادی

آن روز، چه رسم و راه بودت

امروز، نه سفله‌ای، نه رادی

پیکان قضا بسر خلیدت

چون شد که ز پا نیوفتادی

صد قرن گذشته و تو تنها

در گوشهٔ دخمه ایستادی

گوئی که ز سنگ خاره زادی

کردی ز کدام جام می نوش

کاین گونه شدی نژند و مدهوش

بر رهگذر که، دوختی چشم

ایام، ترا چه گفت در گوش

بند تو، که بر گشود از پای

بار تو، که برگرفت از دوش

در عالم نیستی، چه دیدی

کاینسان متحیری و خاموش

دست چه کسی، بدست بودت

از بهر که، باز کردی آغوش

دیری است که گشته‌ای فراموش

شاید که سمند مهر راندی

نانی بگرسنه‌ای رساندی

آفت زدهٔ حوادثی را

از ورطهٔ عجز وارهاندی

از دامن غرقه‌ای گرفتی

تا دامن ساحلش کشاندی

هر قصه که گفتنی است، گفتی

هر نامه که خواندنیست خواندی

پهلوی شکستگان نشستی

از پای فتاده را نشاندی

فرجام، چرا ز کار ماندی

گوئی بتو داده‌اند سوگند

کاین راز، نهان کنی به لبخند

این دست که گشته است پر چین

بودست چو شاخه‌ای برومند

کرده است هزار مشکل آسان

بسته است هزار عهد و پیوند

بنموده به گمرهی، ره راست

بگشوده ز پای بنده‌ای، بند

شاید که به بزمگاه فرعون

بگرفته و داده ساغری چند

کو دولت آن جهان خداوند

زان دم که تو خفته‌ای درین غار

گردنده سپهر، گشته بسیار

بس پاک دلان و نیک کاران

آلوده شدند و زشت کردار

بس جنگ، به آشتی بدل شد

بس صلح و صفا که گشت پیکار

بس زنگ که پاک شد به صیقل

بس آینه را گرفت زنگار

بس باز و تذرو را تبه کرد

شاهین عدم، بچنگ و منقار

ای یار، سخن بگوی با یار

ای مرده و کرده زندگانی

ای زندهٔ مرده، هیچ دانی

بس پادشهان و سرافرازان

بردند بخاک، حکمرانی

بس رمز ز دفتر سلیمان

خواندند به دیو، رایگانی

بگذشت چه قرنها، چه ایام

گه باغم و گه بشادمانی

بس کاخ بلند پایه، شد پست

اما تو بجای، همچنانی

بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی

شداد نماند در شماری

با کار قضا نکرد کاری

نمرود و بلند برج بابل

شد خاک و برفت با غباری

مانا که ترا دلی پریشان

در سینه تپیده روزگاری

در راه تو، اوفتاده سنگی

در پای تو، در شکسته خاری

دزدیده، بچهرهٔ سیاهت

غلتیده سرشک انتظاری

در رهگذر عزیز یاری

شاید که ترا بروی زانو

جا داشته کودکی سخنگو

روزیش کشیده‌ای بدامن

گاهیش نشانده‌ای به پهلو

گه گریه و گاه خنده کرده

بوسیده گهت و سر گهی رو

یکبار، نهاده دل به بازی

یک لحظه، ترا گرفته بازو

گامی زده با تو کودکانه

پرسیده ز شهر و برج و بارو

در پای تو، هیچ مانده نیرو

گرد از رخ جان پاک رفتی

وین نکته ز غافلان نهفتی

اندرز گذشتگان شنیدی

حرفی ز گذشته‌ها نگفتی

از فتنه و گیر و دار، طاقی

با عبرت و بمی و بهت، جفتی

داد و ستد زمانه چون بود

ای دوست، چه دادی و گرفتی

اینجا اثری ز رفتگان نیست

چون شد که تو ماندی و نرفتی

چشم تو نگاه کرد و خفتی

پ.ن: وقتی امتحان آناتومی عملی داشتیم و می رفتیم سالن مولاژ من به جای درس خوندن به کمد پر از جمجمه و استخوان خیره میشدم و همچین مکالمه درونی ای رو باهاشون برقرار میکردم😅
Profile Image for Mohamadreza Rahnama.
30 reviews19 followers
December 23, 2011
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق برسرهر كوی وبام خواست
پرسید زان میانه یكی كودك یتیم
كاین تابناك چیست كه برتاج پادشاست
آن یك جواب داد چه دانیم ما كه چیست
پیداست آنقدر كه متاعی گرانبهاست
نزدیك رفت پیرزنی كوژ پشت و گفت
این اشك دیده من وخون دل شماست
مارا به رخت وچوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست كه با گله آشناست
آن پارسا كه ده خرد و ملك رهزن است
آن پادشا كه مال رعیت خورد گداست
بر قطره سرشك یتیمان نظاره كن
تا بنگری كه روشنی گوهر از كجاست
پروین به كجروان سخن از راستی چه سود
كو آنچنان كسی كه نرنجد زحرف راست

Profile Image for Alireza.
33 reviews1 follower
July 26, 2025
بسیار زیبا و دلنشین. پر از ابیات سرشار از پند. لذت بردم...
Profile Image for Mahdiis.
26 reviews
April 27, 2016
وقتی شروع به خوندن کردم. از همون بیتِ اول یک جورایی تو ذوقم خورد
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
نمیدونم چرا ولی از این جملۀ کلیشه ای که همه بکار میبرن خیلی بدم میاد: ول کن، زندگی رو سخت نگیر یا اینکه: غم دنیا رو نخور. دنیا دو روزه
دوست دارم زندگی رو آدم جدی بگیره
اما در ادامه که شعراهای بانو پروین رو میخوندم دیدم در بیت سوم یکی از اشعار نوشته بود
تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادات
آخر کتاب فکر کنم دست خط خودش رو گذاشته بودن. خیلی واسم جالب بود و دوست داشتم
خیلی زیاد بود اشعارشون. نزدیک به 210 تا شعر بود
خوب بود. نکات اخلاقی زیادی داشت. ولی میدونید. واسه من که یک دخترم، دوست داشتم اشعارش زنانه بود. مثل فروغ فرخزاد
در جمع بندی دوست داشتم. 3 ستاره واسه اشعارش و یک ستاره واسه اون جرأت و شجاعتی که به عنوان یک زن داشته و در اون زمان و با دید بد مردم به فعالیت اجتماعی زنان. تونسته شعر بگه. تحسینش میکنم
Profile Image for Iran.
38 reviews1 follower
April 7, 2010
پدر آن تیشه که بر پای تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
عضو جمعیّت حق گشتی و دیگر نـخوری
غـم تـنهایی و مـهجوری و حـیرانی من
من کـه قـدر گـهر پاک تـو مـی‌دانستم
ز چـه مـفقود شـدی؟ ای گهر کـانی من
من که آب تو ز سرچشمهٔ دل مـی‌دادم
آب و رنگت چه شد ای لالهٔ نعمانی من؟
من یکی مرغ غزلخوان تو بـودم، چه فتاد؟
که دگر گـوش نـداری به نواخوانی من
گنج خود خوانـدیَم و رفتی و بگـذاشتیَم
ای عجب! بعد تو با کیست نگهبانی من؟
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
August 8, 2008
پروین اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصامی آشتیانی (اعتصام‌الملک) از سکنه شفت گیلان و اصالتاً آشتیانی بود و مادرش اختر فتوحی (درگذشتهٔ ۱۳۵۲) از اهالی آذ��بایجان بود. پروین تنها دختر خانواده بود و چهار برادر داشت
اعتصام‌الملک، پدر پروین از نویسندگان و مبارزان دوران مشروطه بود. او در سال ۱۲۹۱ به همراه خانواده‌اش از رشت به تهران مهاجرت کرد؛ به همین خاطر پروین از کودکی با مشروطه‌خواهان و چهره‌های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و استادانی چون دهخدا و ملک الشعرای بهار آموخت. در دوران کودکی، زبان‌های فارسی و عربی را زیر نظر معلمان خصوصی در منزل و زبان انگلیسی را در مدرسه امریکایی‌ها فراگرفت
پروین در سن ۲۸ سالگی در تیرماه ۱۳۱۳ با پسرعموی پدرش فضل‌الله اعتصامی (رئیس شهربانی وقت کرمانشاه) ازدواج کرد ولی این ازدواج، در مرداد ۱۳۱۴ به جدایی انجامید. در همین سال‌ها بود که پروین در کتابخانهٔ دانشسرای عالی به عنوان کتابدار به کار مشغول شد
پروین به تشویق ملک‌الشعرای بهار در سال ۱۳۱۵ دیوان خود را منتشر کرد، ولی مرگ پدرش در دی ماه ۱۳۱۶ در سن ۶۳ سالگی، ضربه هولناک دیگری به روح حساس او وارد کرد که عمق آن را در مرثیه‌ای که در سوگ پدر سروده‌است، به خوبی می‌توان احساس کرد:
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من
پروین اعتصامی عاقبت در تاریخ ۱۵ فروردین ۱۳۲۰ در سن ۳۵ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری حصبه در تهران درگذشت و در حرم حضرت معصومه در قم در مقبرهٔ خانوادگی به خاک سپرده شد

دیوان پروین، شامل ۲۴۸ قطعه شعر می‌باشد، که از آن میان ۶۵ قطعه به صورت مناظره است. اشعار پروین اعتصامی بیشتر در قالب قطعات ادبی است که مضامین اجتماعی را با دیدهٔ انتقادی به تصویر کشیده‌است
اشعار او را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: دسته اول که به سبک خراسانی گفته شده و شامل اندرز و نصیحت است و بیشتر به اشعار ناصرخسرو شبیه‌است. دسته دوم اشعاری که به سبک عراقی گفته شده و بیشتر جنبه داستانی به ویژه از نوع مناظره دارد و به سبک شعر سعدی نزدیک است. این دسته از اشعار پروین شهرت بیشتری دارند

16 reviews2 followers
September 29, 2008
روز ي گذشت پادشهي از گذر گهي
فرياد شوق از سر هر كوي و بام خواست

پرسيد زان ميانه يكي كودك يتيم
كين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست.....

مارا به رخت و چوب شباني فريفتند
اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
Profile Image for Iman.
79 reviews31 followers
July 29, 2008
شاید بشه گفت اشعار پروین صمیمانه تر، مردمی تر و محبت آمیزترین اشعار فارسی است.
و جداً که:
گر چه جز تلخی از ایام ندید هر چه خواهی سخنش شیرین است

یادش گرامی
Profile Image for Shokufeh شکوفه  Kavani کاوانی.
353 reviews171 followers
May 11, 2010
اگرچه پروین بهترین شاعر محبوب زن من نیست اما شعر او در زمانه ائ که زنان حق حرف زدن هم نداشتند ؛ قابل تحسین است.
Profile Image for غزال نادریان.
28 reviews2 followers
November 23, 2016
پروين شاعريه كه در حقش كوتاهي ميشه و ظلم ميشه و مقايسه هاي بيجايي كه درباره پروين و فروغ فرخزاد صرفا بخاطر شاعره بودن هردوي اونها انجام ميشه دور از انصاف و بي پايه است. پروين شاعر نخود و لوبيا نيست. شعرش خشك نيست. شعرپروين پر از عاطفه است و پروين شاعر محبوب كودكيم بود بخاطر اون شعر معروف اشك يتيم
Profile Image for Asal.
41 reviews15 followers
September 3, 2025
شعر
پروین در سیزده سالگی و تشویق های پر تکرار پدر برای خواندن شعر گوهر اشک و شعر نمرود ، که باعث شد علاقه ام به شعر شکل بگیره .


ما که دشمن را چنین می پروریم
دوستان را از نظر چون میبریم

آنکه با نمرثد این احسان کند
ظلم کی با موسی عمران کند
106 reviews
September 12, 2014
������������ ���������� ������ ���� �������� ����
������������ �� ������������ ������ ����������

������ �������� ������ �������� ���������� ����
������ �������� ������ ������ �������� �������� ����

�������������� ������ ������ �������� ����������
������ ������ ���� �������� ������������ ����

������ �������� ������ ������ �������� ����������
���� ������ ������ �������� �������� ���������� ����

�������� �������������� �������� �������� ����������
���� ���������� ������ ������ ���� ������������ ����

���� �������� ���������� �������������� ��������
���� ���������� �������� ���� ���� ������ �������� ����

������ ������������ ������ ������ ���� �� ����
������ �������� ��������������� ������ ������������ ����

�������� ���� ���� ������������ ���� ���� ��������
�������� ���� �������� ���� �������� �������� ����

���� �� ������ ������������������ ���� ��������
���� ���� ������ ������������������ �������� ����

������ �������� ���� �������� �� ������ ��������
�������� ������ ���� �������� ������������ ����

���������� ���� �������� ���������� ����������
���� �������� ���������� �������� ������ �������� ����

���������� ���� ������ ���������� ���� ������ ����
���������� ���� ������ �������� ������������ ����

���� ���� ������������ ���������� ���������� ��������
���� ���� ������������ ���������� ������������ ����

������������ ���� ������������������� �������� ����
������������ ���� �������������� �������� ����

�� �������� �������� ���� ���� ���� ���� ����������
������������ �� �������� ������������ �������� ����

���� ���������� ������ ���� ������ �������� ����������
���� ������ �������������� ���� ������ ������������ ����
Profile Image for Bahman Bahman.
Author 3 books242 followers
March 10, 2018
براهی در، سلیمان دید موری

که با پای ملخ میکرد زوری

بزحمت، خویش را هر سو کشیدی

وزان بار گران، هر دم خمیدی

ز هر گردی، برون افتادی از راه

ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل

که کارآگاه، اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش

که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

نه‌اش پروای از پای اوفتادن

نه‌اش سودای کار از دست دادن

بتندی گفت کای مسکین نادان

چرائی فارغ از ملک سلیمان

مرا در بارگاه عدل، خوانهاست

بهر خوان سعادت، میهمانهاست

بیا زین ره، بقصر پادشاهی

بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی

به خار جهل، پای خویش مخراش

براه نیکبختان، آشنا باش

ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام

چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا باید چنین خونابه خوردن

تمام عمر خود را بار بردن

رهست اینجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پائی گذارند

مکش بیهوده این بار گران را

میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور

که موران را، قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائیکه جای چاره‌سازیست

که ما را از سلیمان، بی نیازیست

نیفتد با کسی ما را سر و کار

که خود، هم توشه داریم و هم انبار

بجای گرم خود، هستیم ایمن

ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم

بحکم کس نمیگردیم محکوم

مرا امید راحتهاست زین رنج

من این پای ملخ ندهم بصد گنج

مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر

ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره باید کامکاری

ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی که پایت را ببندند

مکن کاری که هشیاران بخندند

گه تدبیر، عاقل باش و بینا

راه امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی

که شد پیرایهٔ پیری، جوانی

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون

منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت

نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چه در کار آزمودن

نباید جز بخود، محتاج بودن

هر آن موری که زیر پای زوریست

سلیمانیست، کاندر شکل موریست
Profile Image for taraneh.
10 reviews
May 30, 2007
mamanam be onvane ye shaer vaghean tahsimnesh mikone,manam vase hamin divanesho khoondam,bazi sherasho doost daram,faghat bazia ro!
1 review2 followers
June 7, 2009
مناظره های فوق العاده ی پروین همیشه زبانزد بود نیازی به توضیح نیست
Profile Image for Diadvos.
198 reviews9 followers
April 21, 2022
اندر آنجا که تیرزن گیتی است
ای خوش آن‌کس که تا رسید افتاد
Profile Image for Mahsa.
27 reviews29 followers
September 23, 2008
man harvaght niyaz peyda mikonam nasihati beshnavam be nazde parvine etesami miravam
122 reviews1 follower
March 30, 2023
دیوان اشعار پروین اعتصامی مشهور ترین شاعر زن ایرانی است، او فرزند یوسف اعتصامی آشتیانی شاعر ، مترجم ، نماینده مردم تبریز و نوه اعتصام المک رئیس کل دارایی آذربايجان بود که ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ در تبریز متولد شد اشعار پروین بعد از ازدواج ناموفق او چاپ شد
«پروین اعتصامی» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.com/book/38422
28 reviews12 followers
April 4, 2020
گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار،اینجا کسی هوشیار نیست
Profile Image for Bahman Bahman.
Author 3 books242 followers
March 9, 2018
براهی در، سلیمان دید موری

که با پای ملخ میکرد زوری

بزحمت، خویش را هر سو کشیدی

وزان بار گران، هر دم خمیدی

ز هر گردی، برون افتادی از راه

ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل

که کارآگاه، اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش

که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

نه‌اش پروای از پای اوفتادن

نه‌اش سودای کار از دست دادن

بتندی گفت کای مسکین نادان

چرائی فارغ از ملک سلیمان

مرا در بارگاه عدل، خوانهاست

بهر خوان سعادت، میهمانهاست

بیا زین ره، بقصر پادشاهی

بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی

به خار جهل، پای خویش مخراش

براه نیکبختان، آشنا باش

ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام

چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا باید چنین خونابه خوردن

تمام عمر خود را بار بردن

رهست اینجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پائی گذارند

مکش بیهوده این بار گران را

میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور

که موران را، قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائیکه جای چاره‌سازیست

که ما را از سلیمان، بی نیازیست

نیفتد با کسی ما را سر و کار

که خود، هم توشه داریم و هم انبار

بجای گرم خود، هستیم ایمن

ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم

بحکم کس نمیگردیم محکوم

مرا امید راحتهاست زین رنج

من این پای ملخ ندهم بصد گنج

مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر

ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره باید کامکاری

ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی که پایت را ببندند

مکن کاری که هشیاران بخندند

گه تدبیر، عاقل باش و بینا

راه امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی

که شد پیرایهٔ پیری، جوانی

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون

منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت

نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چه در کار آزمودن

نباید جز بخود، محتاج بودن

هر آن موری که زیر پای زوریست

سلیمانیست، کاندر شکل موریست
699 reviews29 followers
May 9, 2021
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود

پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت

زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود

کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد

کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت

در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود

دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب

آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود

بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک

در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود

از برای زن به میدان فراخ زندگی

سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند

این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود

زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر

خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود

میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک

بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود

در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان

در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود

بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست

زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری

با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود

جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست

عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود

ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد

قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود

سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند

گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن

زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود

عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس

جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود

زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس

پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود

زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد

وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود

اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان

زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود

پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج

توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف

چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار

ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود

شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای

ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود

باید این انوار را پروین به چشم عقل دید

مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود


___________________
آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز

از جور تبر، زار بنالید سپیدار

کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی

از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار

این با که توان گفت که در عین بلندی

دست قدرم کرد بناگاه نگونسار

گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس

کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار

تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش

شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار

دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت

بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار

آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی

اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار

هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری

زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار

چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید

در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار

از سوختن خویش همی زارم و گریم

آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار

کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام

کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار

خندید برو شعله که از دست که نالی

ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار

آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد

فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار

جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان

ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار

از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل

کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت

روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار

از روز نخستین اگرت سنگ گران بود

دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار

امروز، سرافرازی دی را هنری نیست

میباید از امسال سخن راند، نه از پار

 
_______________________

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

مخواه از درخت جهان سایبانی

سبکدانه در مزرع خود بیفشان

گر این برزگر میکند سرگرانی

چو کار آگهان کار بایست کردن

چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

زمانه به گنج تو تا چشم دارد

نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی

سیاه و سفیدند اوراق هستی

یکی انده و آن یکی شادمانی

همه صید صیاد چرخیم روزی

برای که این دام میگسترانی

ندوزد قبای تو این سفله درزی

بگرداندت سر به چیره زبانی

چو شاگردی مکتب دیو کردی

ببایست لوح و کتابش بخوانی

همه دیدنیها و دانستنیها

ببین و بدان تا که روزی بدانی

چرا توبهٔ گرگ را میپذیری

چرا تحفهٔ دیو را میستانی

چو نیروی بازوت هست، ای توانا

بدرماندگان رحم کن تا توانی

درین نیلگون نامه، ثبت است با هم

حساب توانائی و ناتوانی

جوانا، بروز جوانی ز پیری

بیندیش، کز پیر ناید جوانی

روانی که ایزد ترا رایگان داد

بگیرد یکی روز هم رایگانی

چو کار تو ز امروز ماند بفردا

چه کاری کنی چون بفردا نمانی

غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز

بخیره نکردند با هم تبانی

بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر

گرش پر ببندی و گر برپرانی

بود خوابهای تو بیگاه و سنگین

بود حمله‌های قضا ناگهانی

زیان را تو برداشتی، سود را چرخ

شگفتی است این گونه بازارگانی

تو خود میروی از پی نفس گمراه

بدین ورطه خود را تو خود میکشانی

ندارد ز کس رهزن آز پروا

ز بام افتد، گرش از در برانی

چه میدزدی از فرصت کار و کوشش

تو خود نیز کالای دزد جهانی

ترازوی کار تو شد چرخ اخضر

ز کردارها گه سبک، گه گرانی

بتدبیر، مار هوی را فسونی

به تمییز، تیغ خرد را فسانی

بسی عیبهای تو پوشیده ماند

اگر پردهٔ جهل را بردرانی

ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن

ز گردابها خویش را وارهانی

همی گرگ ایام بر تو بخندد

که چون بره، این گرگ میپرورانی

میان تو و نیستی جز دمی نیست

بسیجی کن اکنون که خود در میانی

ز روز نخستین همین بود گیتی

تو نیز از نخست آنچه بودی همانی

به سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئی

به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی

بدوک وجود آنچنان کار میکن

که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی

دفینه است عقل و تو گنجور عاقل

سفینه است عمر و تواش بادبانی

بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان

مپندار کاز چشم گیتی نهانی

درین دائره هر چه هستی پدیدی

درین آینه هر که هستی عیانی

تو چون ذره این باد را در کمندی

تو چو صعوه این مار را در دهانی

شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم

که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی

ترا سفره آماده و دیو ناهار

بر این سفره بنگر کرا مینشانی

از آن روز برنان گرمی رسیدی

که گر ناشتائیست نانش رسانی

زمانه بسی بیشتر از تو داند

چه خوش میکنی دل که بسیار دانی

کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان

کشد گر جبانی و گر پهلوانی

کمان سپهرت بیندازد آخر

تو مانند تیری که اندر کمانی

مه و سال چون کاروانیست خامش

تو یکچند همراه این کاروانی

حکایت کند رشتهٔ کارگاهت

اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی

هنرها گهرهای پاک وجودند

تو یکروز بحری و یکروز کانی

نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر

ندیدی که با باز هم آشیانی

بما جهل زان کرد دستان که هرگز

نکردیم با عقل همداستانی

برآنست دیو هوی تا بسوزی

تو نیز از سیه روزگاری برآنی

در این باغ دلکش که گیتیش نامست

قضا و قدر میکند باغبانی

بگلزار، گل یک نفس بود مهمان

فلک زود رنجید از میزبانی

بیا تا خرامیم سوی گلستان

بنظارهٔ دولت بوستانی

سحر ابر آذاری آمد ز دریا

بطرف چمن کرد گوهر فشانی

زمین از صفای ریاحین الوان

زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی

نهاده بسر نرگس از زر کلاهی

ببر کرده پیراهن پرنیانی

ازین کوچکه کوچ بایست کردن

که کردست بر روی پل زندگانی

قفس بشکن ای روح، پرواز میکن

چرا پایبند اندرین خاکدانی

همائی تو و سدره‌ات آشیانست

مکن خیره بر کرکسان میهمانی

دلیران گرفتند اقطار عالم

بشمشیر هندی و تیغ یمانی

از آن نامداران و گردنفرازان

نشانی نماندست جز بی نشانی

ببین تا چه کردست گردون گردان

به جمشید و طهمورث باستانی

گشوده دهان طاق کسری و گوید

چه شد تاج و تخت انوشیروانی

چنین است رسم و ره دهر، پروین

بدینگونه شد گردش آسمانی
Profile Image for Mehdi Shahbazi.
81 reviews7 followers
December 10, 2013
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای

عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای

کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین

ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند

سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای

مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را

در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع

عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در

گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها

خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان

خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست

گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست

این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند

غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق

ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب

زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند

چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا

از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند

ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران

عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان

دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند

ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست

عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند
Profile Image for Niloofar.
118 reviews16 followers
August 9, 2016
رهائیت باید، رها کن جهان را
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا

بسر برشو این گنبد آبگون را
بهم بشکن این طبل خالی میان را

گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو باز جو دولت جاودان را

زهر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمان را

برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمان را

چه آسان بدامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گران را

ترا پاسبان است چشم تو و من
همی خفته می‌بینم این پاسبان را

سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا بدست که دادی عنان را

ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیان را

یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پر وحشت بیکران را

زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمان را

فروغی ده این دیدهٔ کم ضیا را
توانا کن این خاطر ناتوان را

تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروان را

مفرسای با تیره‌رائی درون را
میالای با ژاژخائی دهان را

ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوان را

به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستان را
Profile Image for Sara Ghotb.
559 reviews24 followers
November 11, 2021
شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه‌اي نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن
Profile Image for Waheed.
32 reviews119 followers
Read
November 15, 2007
This is teh biography of a poetess of our recent past, who had moral teachings. She has no other example other than Saadi e SHirazi. She has taken teh needles and samll items like oven and utensils sppeaking to us for moral lessons.
Profile Image for Mahsa  fanaei.
213 reviews22 followers
September 2, 2016
یه زمانی تو بچگی هام فکر میکردم شاعرم و پروین برام یه الگو بود :)) حتی براش شعر هم گفته بودم :) و تو ی دفتر خاطراتم نوشته بودم الگوی من پروین اعتصامیه :) هنوز هم شخصیت پروین برام قابل احترامه و همیشه خودش و شعرهاش رو دوست خواهم داشت ^_^
Displaying 1 - 30 of 61 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.