رضا امیرخانی در رمان رهش موضوع توسعهی شهری را دستمایه قرار داده و تاثیرات آن را بر عرصههای زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر میکشد. «تهران - با این نماهای رومی - شده است برشی از معادن سنگ! معدنِ سنگِ عمودیشدهی بیریختی است منطقهی یک تهران. حالا هگمتانه چه حرفی برای دانشجوی معماری دارد؟ بگذریم؛ اتوبوس که بین راه در لالجین ایستاد، رفتم و زیباترین بشقابها را انتخاب کردم. برای دورهی دانشجویی کمی گران بود و کسی از بچهها طرفشان نرفته بود. دو تا برداشتم. یکی از دخترها که همیشه مانتوی جین میپوشید، گفت: بهبه! شاهزادهی قصهی ما هم وقتی اسب سفیدش را پارک کرد دم در خانهی ویلاییِ لیا، برای کیک عصرانه بشقاب سفالی هم دارد!»
رضا امیرخانی (زاده ۱۳۵۲، تهران) نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است که مدتی نیز رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. وی به غیر از نگارش رمان و داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه، به تألیف سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی اجتماعی نیز پرداخته است
کتاب را در چند نوبت خواندن غیر منظم تمام کردم. همیشه دغدغه ها و نثر رضا امیرخانی را دوست دارم، اما خب ایرادهایی هم توی کار است. اول اینکه به نظرم امیرخانی این روزها خیلی دنبال داستان نویسی نیست. اگر میخواست داستان این کتاب را به جایی برساند، اقلا حجم کتاب دو برابر میشد. بیشتر دارد به نقش روشنفکر فرو میرود. که حرف هایش را بزند و حالا چه قالبی بهتر از داستان. حتا اگر خطوط داستانی نیم بندی هم داشته باشد و به سر انجام نرسد!
دوم؛ رضا امیرخانی هم به شدت به تکرار خودش افتاده. اگر مثل من رضا امیرخانی باز باشید، می فهمید که هر چه را تجربه میکند، یک جوری توی داستان هایش میچپاند. پیشتر از او خوانده بودم که نشت نشا را نوشته تا بتواند این تیکه را از توی بیوتن جدا کند و الحق و الانصاف که چه خوب کاری کرده. اما نتوانسته است گلایدربازی اش را در این کتاب از خودش جدا کند، یا گویش افغانستانی را در همان جانستان بگذارد، و انتقادهای تند و تیزش را از همه جا، اینجوری گل درشت توی داستان فرو نکند. شاید امیرخانی بهتر باشد باز هم سرلوحه بنویسد، تا این بخش های غیر داستانی بسیار دلچسب، دوست داشتنی و لازمش را آنجا بگذارد و برایمان بار هم «داستان» بگوید. کوچک شدن جهان داستانی و مثل مصطفی مستور شدن را نمیپسندم. توی یک قالب کوچک نگنج، برادر!
احتمالا بخشی از ریشوها کتاب را دوست نداشته باشند. که چرا شهردار را فحش کش کرده است و.. در صورتی که حرف حسابش، ربطی به این شهردار و آن شهردار و ... ندارد. سبک مدیریتی ما در پسا انقلاب همینجوری گل درشت مزخرف، آسیب زننده و ظاهرگرایانه است. شاید بهتر بود اسم علا هم گاورمنت میبود :)
یک زمانی خودِ رضا امیرخانی نوشته بود که تولستوی در جنگ و صلح چند صد صفحه مینویسد و اسم ناپلئون را (که تازه همه میشناسندش) میآورد. و بعد انتقاد کرده بود به کتابی که اسم کشته شدگان قتل های زنجیره ای را گل درشت از اول آورده بود. مومن، اسم اخوان و علی معلم را نمیآوردی چه میشد؟ مگر نمیشد همانطور که قشنگ اسم نواب را در من او و علی پروین را در قیدار آوردی، اینجا هم اسم ها را گل درشت قاب نمی زدی؟
و حرف آخر اینکه، رضا امیرخانی نویسنده نسل پولدارهای انقلابی است. تعارف که نداریم. هیچ وقت نمیتواند به خانی آبادِ الان برسد. هر کاری کنی بچه های رمانهایش برای بالای اتوبان همت اند. شاید حتا خانی آبادی هم باشند، اما شانا بالای همتند. کاش چند سالی وقت میگذاشت، یک رمان مینوشت، که کیف کنیم از قصه اش. و این حرف های خوب اجتماعی اش را منتشر میکرد تا کیف کنیم...
فلمّا جا امرنا جعلنا عالیها سافلها و چون امر ما رسد عالی را سافل می گردانیم...
ر
ه
ش..."
کتابو دوس داشتم چون خیلی خوب "لیا" رو میفهمیدم، فکر میکنم تم زنونه کتاب و دغدغه مندی و موضوع قابل درکش باعث شد دوسش داشته باشم و امیرخانی نسبتا خوب تونسته بود تم زنونه رو پیاده کنه!
"رهش" فقط یک رمان نیست، آینه ای از شهرماست، و شاید آینه ای تمام قد از آرمان شهر رضا امیرخانی! امیرخانی تو این کتاب هم نویسنده بوده، هم منتقد، هم روشنفکر متفکر! هرچند به نظر من رهش اومد تا امیرخانی مخاطب هاش رو از دست نده و هیچ چیز جدید یا خاص خودش نداشت!
برخلاف سایر شخصیت های مرد اسطوره وار کتابهای امیرخانی، شخصیت اصلی این کتاب یک مادر است، همینقدر ساده و زنانه.
کتاب همان رسم الخط خاص امیرخانی رو داره و به نظرم نسبت به رمان های دیگش که فضای خیالی و ماورایی زیادی داره، کتاب منطقی تر و واقع گرایانه تریه.(بله تو کتاب افسانه ها و روایات نقل شده بود اما جز ساختار اصلی داستان نبود)
و اما ختم کلام! داستان خوش ساختی بود و اونقدر روان هست که بشه چند ساعته تمومش کرد اما...! اما فصل آخر پرت میشین تو همون فضای همیشگی داستانهای رضا امیرخانی! و یکم شلوغ و گیج کننده شد، خلاصه که یه جورایی فصل اخر ک اوج ب نظر میاد رو افت احساس کردم! به نظرم فلش بک زدن به کتابهای قبلیش کار درستی نبود چون حقیقتا به موضوع کتاب ربطی نداشت! به شخصه انتظار داشتم یا لیا کاری کند، یا از خیر همه چیز بگذر چون مادر است! در واقع امیرخانی نخواست یا نتونست زن رو قهرمان داستانش نگه داره و اینجاست که پای ارمیا به فصل آخر داستان باز میشه... (هر چند خیلیا به همین خاطر کلی کتابو دوست داشتن!)
"انگار که شهر قطعه قطعه شده باشد... وارونه شده باشد...
ر...
ه...
ش...
ارمیا فریاد میکشد: _پریدیم... پرش... می گویم: -رهیدیم... رهش..."
رهش را اگر در مقایسه باکارهای شبیه خودش مقایسه کنیم بی نظیر است دغدغه مند بودن،بیان آسیب های شهر نشینی،در کنار امیدی که برای فرد باقی میگذارد اما اگر در مقایسه با سایر آثار امیرخانی مقایسه اش کنیم!حقیقتا بهترین اثر نیست هرچند دغدغه مند ترین اثر است ولی حداقل امیرخانی به من یکی ثابت کرد برای نوشتن شخصیت های زن هم اماده است هرچند نمی تواند به آن ها رنگ اسطوره بدهد!
دوستانِ گرانقدر، این به اصطلاح کتاب، به اندازه ای مسخره است که میدانم اگر بخواهم از چرت و پرت بودنش برایتان بنویسم، باید ساعتها وقت برای خواندنِ ریویو بگذارید که ارزش ندارد و بهتر است وقتم را برای نوشتن ریویوهای بهتر بگذارم.... داستان از زبانِ زنی به نام «لیا» بیان میشود که شوهرش «علا» نام دارد و معاونِ شهردارِ منطقه است و از آن موجوداتیست که شبیه به آن را امروزه در اداره ها و سازمان های سرزمینمان فراوان میبینیم و این سرزمین را با مذهبشان به گند کشیده اند... علا و لیا، پسری به نام «ایلیا» دارند که مشکلِ تنفسی دارد.. همین موضوع راه را برای نویسنده باز کرده که مثلاً از مشکلاتِ زیست محیطی بنویسد... ولی یکی نیست از او بپرسد تو اگر شجاعتِ نوشتن دربارۀ این موضوع را داشتی، از کدام حقیقت سخن گفته ای؟؟ از کدام کثافت کاری هایِ شهرداری پرده برداشته ای؟؟ اگر شجاعتش را نداری، برای چه واردِ این موضوع شدی؟؟؟؟ چرا این همه کاغذ برای چاپ هدر داده ای؟؟ نویسنده سعی دارد تا از لیا، چهرۀ یک انسانِ با خرد را بسازد.. ولی فراموش کرده است که یک انسانِ خردمند به دنبالِ یک آخوندِ روباه صفت و دروغگو نمیدود تا آخوند برایِ او استخاره بگیرد!! کدام انسانِ باشعور و خردگرایی، برای آینده اش دست به تنبانِ قرآن و استخاره و این خرافات ابلهانه میشود؟؟ نویسنده فراموش کرده است که نیاز به یک داستانِ جذاب و با برنامه میباشد تا در دلِ آن داستانِ جذاب، از آلودگی های زیست محیطی و مشکلاتِ شهری، سخن گفت.. نه آنکه جملاتِ رد و بدل شده مابینِ مادر و فرزند را تا این اندازه خسته کننده و مسخره در کتاب بگنجاند... خلاصه باز هم باید به این نتیجه رسید که داستان نویسی در ایران سالهایِ سال است که به سوی ویرانی رفته است و حیف از پولِ جوانان سرزمینم که پایِ خرید این مزخرفات به هدر میرود و اسیرِ تبلیغاتِ یکسری انتشارتِ کثیف و مافیایی میشوند... با توجه به گرانیِ کاغذ و کتاب، عزیزانم سعی کنید تا پولتان را برای خرید کتابهای مشهورِ نویسندگانِ خارجی، خرج کنید که چیزی برای یادگیری در آن برایتان باشد و حداقل از خواندنِ یک داستان زیبا و مغزدار لذت ببرید --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهت آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی»
اولین کتاب از رضا امیرخانی هست که خواندم. برایم جالب بود اثر نویسنده ای را بخوانم که در ایران برای خریدن کتابش صف بسته می شود! برخلاف تصورم کتاب خیلی ضعیف و پیش پا افتاده بود. نویسنده از توسعه شهری تهران عصبانی بوده و به جای نوشتن یک مقاله انتقادی تند و بیان نظراتش آن را به صورت یک داستان غیرمنسجم درآورده است. شخصیت پردازی ضعیف و استفاده از تیپهای تکراری و شناخته شده. تیپهایی مثل علا، فرازنده، صفورا و همچنین ارمیا. بخشی از داستان که صفورا راوی داستان است بسیار کلیشه ای و نخ نماست. بخش مربوط به سخنرانی در همایش شهرداری و اینکه به همسر پرسنل فرصت اینکار داده شود تا با حرفهایش همه را میخکوب کند بیشتر شبیه خیالپردازیهای کودکانه بود. کتاب خیلی شعار زده است و خواننده را از اینکه داستان یا کتابی پرکشش بخواند ناامید می کند.
رهش اثبات این مدعاست که امیرخانی دیگر نمیخواهد یک نویسنده باشد و ترجیح میدهد که یک روشنفکر یا مصلح اجتماعی نامیده شود. کتاب جدیدش رسما یک بیانیه و مقاله علیه معیارهای شهرسازی در تهران است که نهایتا چیزی بیشتر از یک حس نوستالژیک در حد خانه ی مادربزرگ و گلدان های شمعدانی به مخاطب اضافه نمی کند
مشکل رهش این است که بنیاد و اساس خودش را بر مبنای شعار تعریف کرده و این حجم عظیم از شعارزدگی واقعا برای ساکنین پایتخت ملال آور و البته نوستالژیک و برای مخاطب غیرتهرانی، بی معنا و مفهوم است؛ نوعی «خوشا به حالت ای روستایی» است که انگار تبدیل به یک رمان شده است
فحش های بیجا و بدون دلیل امیرخانی به نمادهای مذهبی مثل سپاه و بسیج و حتی شخصیت احمق داستان - علا، شوهر لیا - که به طرز اسفباری مذهبی و ریاکار است و در ادامه، به مبتذل ترین و کلیشه ای ترین حالت ممکن قرار است از او متنفر شویم، واقعا غیرقابل درک است
نویسنده کتاب را در حالت عصبانیت نوشته و برای همین به همه فحش داده است؛ به بسازوبفروش ها، به مدیران شهرداری، به مردم، به همه و همه به جز مسئولان سفارت بریتانیا در تهران که اتفاقا مور�� تمجید آقای امیرخانی قرار گرفته است؟ بابت چه؟ بابت سبز نگه داشتن بخشی از خاک اشغال شده ی تهران! حکایت همان جوک مسخره ی تلگرامی که خوب شد برخی از اشیا باستانی ایران به لوور فرانسه دزدیده شد تا سالم بماند
شخصیت صفورا دقیقا قرار است چه بخشی از روایت داستان را برای ما باورپذیرتر کند؟ مهندس که جز سیاهی چیزی ندارد، دقیقا مصداق کدام پدیده است؟ علا چرا اینقدر غیرمنطقی بد و اعصاب خردکن است و ارمیا چرا اینقدر غیرمنطقی، خوب و دوست داشتنی است؟ این تعابیر رویایی از دوشیدن شیر بز و مصداق های دیگرش، واقعا چه تناسبی با فحش های واقعی امیرخانی که به مسئولین شهری میدهد، دارد؟
رهش را در مجموع باید نقطه ی پایین منحنی نویسندگی امیرخانی دانست. اگر من او قله باشد که هست، بی وتن در حکم سراشیبی کوتاهی بود پس از آن؛ جانستان کابلستان و نفحات نفت را هم در کوهپایه ها باید جستجو کرد؛ قیدار هم رگه هایی از انحطاط قلم را برای ما به نمایش گذاشت و حالا رهش، تیر خلاصی است به تمام امیدهایی که به امیرخانی داشتیم
با راه حلی که در این کتاب ارائه میده و در کتابهای قبلیش هم وجود داشته موافق نیستم، از لحاظ فرم و مسائل ساختاری هم به نظرم میاد نقصهایی داره و به یکدستی «قیدار» نیست. ولی به هرحال از لحاظ محتوا بهترین کتاب امیرخانیه به نظرم، و حتماً ارزش خونده شدن داره
مرثیهای برای شهر تهران، با هنرمندی یک زن و شوهر روی اعصاب، پسر روی اعصابترشان و ارمیا! با چاشنی رسمالخط تکراریِ نه چندان جالب امیرخانی، منفعت طلبانِ دروغگویِ دو رو، تازه به دوران رسیدههایِ شیک پوشِ سطحی، ندارهای باصفای مهربان، عموجنگیها و انجام شماره یک از آن بالا توی آسمان روی سر شهروندان جویای کارِ در انتظار باران...
سعی کردم رهش رو بدون هیچ پیشزمینهای بخونم انگار که هیچ نقدی درموردش نشنیدم و اولین کتابی از امیرخانی است که میخونم
من هیچوقت نسبت امیرخانی ذهنیت خاصی نداشتم یعنی این که توقع خاصی داشته باشم ازش که بخوره توی ذوقم، صرفا قلمش رو دوست دارم چون سبک داره و تکلیفش با خودش مشخصه، حداقل تا قبل از رهش تمام ذهنیت من درمورد امیرخانی همین بود، با توجه به منِ او، از به، بیوتن و قیدار، چهار کتابی که ازش خونده بودم
اما رهش، فعلا اگر بخوام بطور خلاصه توصیف کنم کتاب رو " #بلاتکلیفی " تنها چیزیه که به ذهنم میرسه! بدون قالب بدون نتیجهگیری مشخص! صفر و صدی! تک نگاهه! بدون امون دادن به مخاطب برای قضاوت! سیاهی پشت سیاهی! و یک پایان باز! نه داستان بود نه بیانیه سیاسی بی سروته! امیرخانی به معنی حقیقی کلمه تکلیفش با خودش مشخص نبود، حتی انگار به نتیجه هم نرسیده بود که یک داستان سیاسی بنویسه یا نه! انگار که بخواد از یه زندگی بگه یهو سردرددلش باز بشه به زمین و زمان فحش بده!
اما برخلاف نگاه سیاه و ناامید کننده امیرخانی کتابش بعضی جاها با اینکه همهچیز رو بهم بیخودی ربط داده بود استیصال یک زن در زندگی شخصی و نگرانیهای رابطه مادری رو کمی قابل لمس و درک با احساس نوشته بود
علا رو یکهو به کثافت محض کشید که چی؟ لیا مظلوم بماند؟حتی اگر بیمنطق بود یکجا بشه بهش حق داد؟ با پیشرفت مخالف بود؟ تعریفش دقیقا از خونهی مادربزرگ چی بود؟ چرا توی تلاش بود تک گوینده باشه؟ چرا تلاش نکرد کمی دغدغههاش رو به حالت مناظرهطور دربیاره؟ به مخاطب حق انتخاب بده؟ چرا سعی داشت یک طرف رو سیاه مطلق نشون بده؟ ارمیا! و فصل آخر جایگاهش چی بود؟ که هستن کسایی که حق رو به لیا بدن؟ که از میان سیاهی بالاخره امیدی هست؟ یا شاید هم رویایی بود از کتابهای قبلیش که قاطی این کتاب شده بود؟
از رهش تنها ایلیا رو دوست داشتم، خودش بود .. بچه بود با دنیای خودش که گاهی قاطی دنیای بزرگترها میشد :)
سوژه ناجدید، شخصیت پردازی ها متوسط، دیالوگها کلیشه ای، از امیرخانی ای که نکته ی نغز رو باید می جُستی در آثار خوبش انتظار بیشتر از این می رفت. حرف اصلی از همان اول می خورد تو چشمت تا آخرش. داستان هم اوجی نداشت کلا که این رو میذاریم به حساب اقتضای شهرنشینی و هماهنگی با محتوا مثلا. در نظر من این کتاب رمان یا داستان بلند نبود. یک پست وبلاگ بود که کشش داده بودند. ضمنا باید اولِ کتاب می نوشتند مخصوص ساکنین شهر تهران. چون کسی که تهران زندگی نکند درکی از کاشانک یا دراباد یا خانی آباد ندارد. چیزی که در انتهای هر فصل تکرار میشد، نکته ی ویژه ای نداشت. صرفا یک جور تکرار ادبیِ بدون محتوا بود. اینکه ایلیا اول روی پل صدر کار شماره یک انجام میدهد نشان دهنده مدیریتی است که حدش این است که یک کودک روی دستاوردش چنان کند. چندان پسندیده نیست این نگاه ولی کنار می آییم. اما بعد که همین حرکت از فراز شهر تکرار شد، به نظرم توهینی بود به تهران و ساکنانش و هر آنچه در خود دارد. در مجموع نکته ی جدیدی نداشت. این شرح مصائب درباره تهران را ما خودمان از سر تا ته چشیده ایم. و به نظرم کتابی ست که به همه چیز انتقاد دارد که به هیچ کدام جامع و مانع نپرداخته است. انتقاد به مسئولان، فرهنگ جامعه، سپاه و بسیجو بنیاد و ارگانهایی از این دست و... راوی هم زنی نبود که مردانه شده باشد، مردی بود که سعی میکرد زنانه باشد و خوب از آب درنیامده بود.
دوم راهنمایی که از ارمیا و من او شروع کردم امیرخانی برایم نویسنده ی محبوب و دوست داشتنی بود. ته قلبم امیدوار بودم بعد از قیدارِ متوسط یک رمان قوی رو به رویم باشد که با خیال راحت بگویم امیرخانی به اوج خودش برگشت! لکن...
با ذکر البلاء للولا بیوتن می خواندیم و حالا باید ذکر منفور بگوییم در رهش که از جسم ش ببرانید و بر جانش بخورانید!
چرا رهش خوب نبود؟ اول از همه این که رهش داستان نیست. یک مقاله ست یا یک بیانیه که به گمانم نویسنده وقتی نوشته که خیلی نارحت و عصبانی بوده. و بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم. البته قیاس درستی نیست مهتاب و تهران. بله تهران خیلی مشکل دارد و اصلا شهر زندگی نیست ولی رهش حتی یک نقد به زندگی شهری تهران هم نیست. فقط می تواند نقدی از طرف ساکنان محله ی دارآباد و این جور جا ها باشد که نگران خراب شدن باغ هایشان هستند یا از بین رفتن یک قطعه از سنگ های کوه های دارآباد و در فکر سان رووف کردن ماشین هایشان:) این تهران که هزار تا مشکل دارد فقط از خیابان فرشته به بالا نیست. قبول که زن بودن زن ها و مرد بودن مرد ها کم رنگ شده در این زندگی مدرن ولی زن بودن یک زن فقط به این نیست که چقدر به چشم مرد ها می آید آقای نویسنده. چقدر از اول هم شخصیت های زن داستان های آقای امیرخانی بد بودند و دور.
وخلاصه این که داستان ش داستان نبود و شخصیت ها کلی منفعل و شعاری بودند و این ارمیای چوپان کاش در همان لند آو آپرچونیتی به قطع الوتین مرده بود. این دو امتیاز هم برای خود بس و حکیم شفایی و اورشلیم که چند روزی توانست حالم را حسابی بد کند.
پی نوشت: و این ها همه از نبودن سهراب و درویش مصفا و سیۤد گلپا هاست به گمان م.
یکی باید جلوی امیرخانی را بگیرد که نشود سید مهدی شجاعی. نباید قیمهها را بریزد در ماستها. نباید بیانیهها را بریزد در داستانها. بخشهای زنانه و مادرانه کتاب خوب و عالی بودند. بخش پایانی کتاب شتابزده است و روایت به قول ایلیا نقطه نقطه میشود. بعضی جاها خود امیرخانی، خود نویسنده با اطوار خودنمایی میکند، آیه و اشاره میآورد. عمامه آخوند اوقاف را با مزه نوشته است: چرخ موتور وسپا. خیلی فرهادی/فروشندهوار، نسل آینده میشاشد به تهران، خندیدم. اما بعد این که هیچ مادری کارتون مینیونها را نمیگوید میلیونها. چاپ سوم را من دارم. درستاش کنید دیگر.
خب این اولین چیزی بود که من از امیرخانی خوندم. اون هم به بهانه نوشتن کارنوشت آقای جوادی. 😅 فکر میکردم خیلی بده، هیچ چیز خوبی ازش نشنیده بودم، اما بدم نیومد و حتی خوشم هم اومد کمی... فکر نمیکنم آدم لایقی برای نقد، یا حتی ریویو نوشتن براش باشم، اما از اینکه دغدغه داشت خوشم اومد.. گرچه شاید به درستی به دغدغهاش نپرداخته بود. تحمیل مدرنیته به تهران. و عذابی که آنها که دلبسته به سنتاند، در این تقابل باید متحمل بشوند.. مثل لیا.. و مثل من! (امیدوارم حالا خودبزرگبینیای نداشته باشه اینکه گفتم و من 😅☹️) این روزها، در همه جا، از این موضوع میشنوم. شاید اسمش را نیاورند، اما یک جوریست که انگار همه درموردش حرف میزنند. کتابها و آدمهای اطراف و درسهای دانشگاه! و قلبم تکه تکه شد در آن فصل چهارمیل و خودبس و شفایی و از جسمش ببرانید و بر جانش بخورانید...
همش شعار بود و شعار و شعار؛ با تلاشی بیهوده برای داستانی کردنش. بی انصافی نیست به این کتاب بگیم رمان، بگیم ادبیات داستانی؟ هیچ دوستش نداشتم. همین دو ستاره هم برای فصل چهارش فقط.
چیزی که توی ذوق میزند پیکره ی نحیف خود داستانست که انگار فرعِ ماجراست و چون محملی نامنسجم و شلخته - اما کار راه بنداز- ، رسالت رساندن دغدغه های تند اجتماعی نویسنده را دارد. شخصیت های زمینه ی داستان نارسند و خام ، قطبی و اگزجره! : کارمندان پر تزویر و نفاق اداره، مدیران ریشوی منفعتطلب، بسازوبفروشی شکمباره ی کمسواد نان به نرخ روز خور، بسیجیان و بنیاد سربه زیر و ذاکر چفیه و چادر،.. فضا یکجوریست که آدم را یاد دوقطبی کاراکترهای شعری حافظ میندازد و صوفیان در خرقه ی سالوس و شیخ و زاهد و محتسب طور میشود قضیه! و اگرچه که این برای خواننده ناملموس نیست، اما در قلم رضا امیرخانی پرداختی چنین صریح و اما نه چندان سوهان کشیده، نامأنوس است. روایت داستان، با اولین راوی زن و حتا اولین حضور خارج از سایه ی زن در کتاب های امیرخانی ست! لیا زنیست که به روز، دانا، جسور و محکم است.. اما سخت شکننده!؛ مادری تمام، اما کلافه و به تنگ آمده.اینکه آنچه از آب درآمده است چقدر زنانه ست، زنیست مردانه یا مردیست زنانه.. سوال مکرر خود راوی ست هم!«زنم من!؟» ( البته عجیب است که نمیتوان سن و سال لیا و اعلا را فهمید. از طرفی در فصل ۴ میگوید بعد از سی سال زندهگی مشترک، از طرفی ایلیا تنها ۵ ساله است و اگر سیر زمان را در کتاب خطی بگیریم جور در نمیآید! ) (فصل های داستان خلاف کتاب های قبلی در نامگذاری هیچ نکته ی خاصی ندارد. تنها یک فصل داستان را صفورا روایت میکند که به سبک منِ او تغییر راوی میدهد و تمام!) اوج جلوه و امضای سبک نویسنده در فصل ۴ است و واگویه های سیال درونی لیا. که شهر و شعر و زنانه گی به هم میتابند و میرقصند، و انگار قلب معنوی کتاب باشد. از همان پیداشدن سروکله ی «عموی ایلیا» ی کوه معلوم میشود پای ارمیا در میان است! به قول سایه حکایت امیرخانی و ارمیایش حکایت «باز شوق یوسفم دامن گرفت.. پیر مارا بوی پیراهن گرفت» است.. که دلش هوای ارمیا میکند و پیرمغان وار و دانای کل، به داستان نزول میکند و بعد تر رگه ای از درویش حاج فتاح با الحق مع علی میآید و بعد تر رگه های حدیث نفس امیرخانی از نفحات نفت که انرژی سلول خورشیدی ست و گلایدر بازی و خلبانی.. 😅 و همه ی اینها فصل آخر را میکند ملغمه ی تخیلی ناموزون بامزه ی امیرخانییسم! انگار همه ی اینها خوابِ لیا باشد، از سطح رئال کتاب کنده شده رفته بالای شهر.. و دست آخر هم کتاب با موتیف معنا دار شماره ی یک! ایلیا بر شهر، شهری که از خودش میبرانند و بر خودش میخورانند.. تمام میشود.
در مجموع رهش از اوج کارهای نویسنده -چه در داستان و چ در سبک- با اختلاف فاصله دارد. انگار امیرخانی جدیدی را دیده باشیم با ته مانده ی مخلوطی از «آنچه گذشت » آثار قبل 😅
رهش اولین اثری بود که از امیرخانی خواندم و بسیار ناامید کننده بود.نویسنده ای که دوست داشته درمورد مسائل شهری غر بزنه و میتونست به جای چاپ کتاب این غرولندهاش رو تو ستون یه روزنامه چاپ کنه..از اونجایی که حتی طرفدارهاش معتقدند این کتاب ضعیفی است، نظرم در مورد امیرخانی باشه بعد از خوندن سایر آثارش.
من امیرخانی متفکر را بیشتر از امیرخانی رمان نویس دوست دارم! به تبع مقاله هایش را بیشتر از داستان هایش.
شش سال بعد از قیدار منتظر یک شاهکار بودیم اما ترسیم یک دنیای زنانه برای جهان مردانه امیرخانی قیدار محال است؛ تقلای یک زن برای نجات موجود زنانه دیگری با نام تهران!
راه حلی که رضا امیرخانی متفکر، برای نجات تهران در داستان جدیدش "رهش" می دهد همان راه حلی است که جاهل چاله میدانی در اولین راند دعوایش بر زبان میراند!
امیرخانی خوان ها که از دست رفتند اما اگر شما میخواهید خواندن آثار امیرخانی را شروع کنید، رهش انتخاب خوبی نیست!
بعدالتحریر: من از کسانی نبودم که در خیابان انقلاب در یک صف طویل روبروی کتابفروشی افق ایستادند تا رهش را بخرند اما همان روزها رهش را خریدم و خواندم و ریویویش را نوشتم، اما خوب انگار امروز باید اینجا فرسته می کردم!
لیا»، «علا»، «ایلیا» و ... شخصیتهایی هستند خواننده در «رهش» با آنها روبهرو است ولی هرقدر کار جلو میرود، تکبُعدی بودن آنها و تبدیل نشدنشان به شخصیت و تیپ ماندنشان بیشتر آشکار میشود و همین سبب میشود خواننده نسبت به آنها هیچ حس همذاتپنداری پیدا نکند و با دغدغههای آنها همراه نشود.
خصیت «لیا» که راوی رمان است به شدت شخصیتی غیرمنطقی و باورناپذیر دارد. او زنی است که به خاطر بیماری فرزندش به آب و آتش میزند اما این سوال را ایجاد میکند که اگر فرزندش بیمار نبود بازهم علیه شهر و شهرنشینی چنین رفتاری میکرد؟
فتارهای «علا» هم خارج از قاعده است و خواننده حس میکند این افراد روی زمین و در تهران زندگی نکردهاند که چنین رفتارهایی از آنها سر میزند. «ایلیا» فرزند این دو نیز بسیار بزرگتر از سنوسالش میفهمد و به کودکی در آستانه ۵ سالگی شباهت ندارد.
یرنگ رمان «رهش» هم یک پیرنگ تکخطی است که خطوط دیگرش به آن نمیچسبد و همین سبب میشود که نویسنده مجبور به کشیدن بیقاعده داستانش شود. کشیدنی که موجب از ریخت افتادن آن میشود و خواننده این موضوع را به خوبی درک میکند. این مسئله در فصلهای ۴ و ۶ بروز و ظهور جدیتری دارد و حتی حذف آنها لطمهای به کلیت اثر وارد نمیکند.
مان تازه امیرخانی در خوشبینانهترین حالت شبیه یک بیانیه اجتماعی است که در آن حرفهای شعاری، متلکهای مختلف و موضعگیریهای احساسی خودنمایی میکند. به نظر میرسد امیرخانی از طبقه نوکیسههای شهرنشین («فرازنده» نماد تیپیکال این قشر است) ناراحت است و این سبب شده دست به نوشتن ببرد و «رهش» بنویسد. او میخواسته از مشکلات یک شهر بگوید اما به ورطه بیانیهنویسی غلتیده و شعار داده است
پ.ن: دو مرتبه این رمان را خواندم و یک متن دو هزار کلمهای هم نوشتم ولی بعد از برخورد آقای امیرخانی با همین مطلب فوق آن را غلاف کردم
در مقایسه با کتابهای قبلی افت شدید داشت. شاید اگر اسمش بیانیه سیاسی بود بیشتر میتوانستم باهاش ارتباط برقرار کنم. اما اینکه ایننطور گلدرشت حرفها را در قالب سیاسی . بیانیه بزنیم عجیب است. البته از حق نگذریم که بخشی از دغدغههای امیرخانی درباره مدرنیته ناقصالخلقه ایرانی قابل پذیرش است، اما «شاشیدن» بر شهر و مردم پاسخ خوبی برای اوضاع نیست. و ارمیای کوهنشین فراری هم الگوی خوبی برای راهحل مشکلات نیست
اولینبار عکس صفکشیدن مردم برای خرید این کتاب را در کانال یک خبرگزاری دیدم و بعد در توییتر. در ماشین بودم که شنیدم امیرخانی دارد در مورد همین عکس مصاحبه میکند و از موضوع کتابش میگوید که توسعهی شهریست. با خودم فکر کردم «چه موضوع عجیبیای برای یک رمان!» و به نظرم جذاب نیامد. اما چون تمام کتابهای رضا امیرخانی را خواندهام و دارم ٬ این کتاب را خریدم. باید بگویم خواندن این کتاب تقریباً شگفتزدهام کرد. قلم رضا امیرخانی خیلی پختهتر شدهست. به سراغ موضوعی نو رفتهست که بارها از زبان بزرگان مملکت شنیدهام که برایشان دغدغهست. در کنار داستان خواندنی و جذاب کتاب٬ امیرخانی انگار از دید ناظر بیرونی زندگی شهرنشینی و فرهنگ شهروندی در ایران را توصیف میکند و از نوع برخوردمان با محیط زیست و طبیعت انتقاد میکند. او حتی از سیاستمداران و رفتار ریاکارانه و فرهنگ بادمجان-دور-قاب-چینی که بخش جدایی ناپذیر کار دولتی این روزهای کشور است هم نمیگذرد.
ضمناً اینبار نقش اول کتاب یک زن است و امیرخانی از نظر من به شدت خوب شخصیتپردازیش کردهاست.
او در این کتاب گریزی هم میزند به کتاب «نفحات نفت» و مثل همیشه بدون حضور «ارمیا» که نمیشود اصن. :))
+ دوست دارم کتاب را باز هم بخوانم٬ بس که ملموس است.
اگر پیش از چاپ کتاب را بدون ذکر نام نویسنده میدادند نظر بدهم، مینوشتم: نویسنده میبایست بیشتر بخواند و صبورتر باشد. مشخصا تلاش کرده تا احساسات عصبیاش را با چسباندن به یک قصه برون بریزد. شخصیتها غیرواقعی، اغراقشده و شل و ولاند. داستان نیست، عقدهگشایی است بیشتر. مهم نیست عقدهگشایی علیه چه و که، مهم این است که داستان نیست. ضعف تالیف دارد. زن داستان زن نیست. بچه ابدا بچه نیست و کاریکاتور است. علا کاریکاتوری از یک مسوول میانی است. گویی نویسنده تا به حال با این قماش آدم مواجهه واقعی نداشته و بر اساس مشتی شایعه یا خشم درونی، علیهشان نوشته و چهرۀ یک احمق زباننفهم ازشان ارائه داده. ناامیدکننده بود.
یک. امیرخانی اصولا نمیتواند خوب نباشد! اما میتواند خوبِ فوق العاده باشد یا خوبِ متوسط! این فراز و فرود ها در دنیای نوشتن و سرودن و دنیایِ هر هنرِ دیگری امری کاملا طبیعی است. رهش در مقایسه با منِ او و قیدار و بی وتن یک خوبِ متوسط بود.
دو. یکی از نظریه پردازان روانشناسی رشد میگفت انسان ها در اواخرِ سن بزر��سالی، وقتی که دیگر جوانی هایشان را کرده اند تبدیل به یک مصلح اجتماعی میشوند و بیشتر دغدغه هایشان متمرکز میشود بر تربیت و اصلاح جامعه. فکر میکنم این نظریه در خصوص جناب امیرخانی در حال صدق کردن است. در کتاب رهش ، حجم دغدغه ها و نگرانی های نویسنده از حجم داستان بیشتر است، یعنی داستان، دیالوگ ها و شخصیت ها همه و همه به طور کامل در خدمت اهداف اصلاح جویانه ی نویسنده است. البته هنوز آنقدر در روایتگری قدرتمند هست که وجود این حجم از دغدغه در ذوق آدم نمیزند. در حقیقت رهش نه مثل "نشت نشاء" است نه "منِ او" ! یک چیزی بین این و آن! نه این و نه آن!
سه. دوست داشتم با یک قهرمان ماندگار دیگر در این کتاب آشنا شوم. کسی که شبیه علی فتاح ، ارمیا، قیدار، درویش مصطفا، یا حتی مهتابِ مو آبشاری همیشه در خاطر آدم زنده بماند. از خودم میپرسم آیا شخصیت های این کتاب (علا و لیا و ایلیا) هم در ذهن ها ماندگار خواهند شد؟ در این زمانه شاید.. باید به نویسنده فرصت داد.
چهار. [ در این شماره خطر اسپویل وجود دارد! ] با برگشتن ارمیا به داستان خیلی کیف کردم! اصلا از تکنیک های خیلی شیرین دنیای داستان نویسی همین آوردن شخصیت ها از این کتاب به آن کتاب است! جنابِ ارمیا از وقتی از آمریکا برگشته است خیلی فان شده است! فقط آنجایی که به بزغاله اش میگفت مشکیِ متالیکِ بابا :)) یا آنجایی که به ایلیا میگفت ابن شهر آشوب! در کل فصل آخر مقادیر خیلی زیادی حال خوب کن بود! [ خطر اسپویل رفع شد! ]
پنج. دوستش داشتم و راضی بودم از خواندنش.. مثل همیشه! احتمالا رفت تا پنج_شش سال دیگر که جناب امیرخانی یک کتاب جدید بنویسند.. خدا قلم های خوب و اثر گذار و دغدغه مند و ماندگار شبیه ایشان را بیشتر کند. و البته که این ماندگار شدن به حمایت ما از نویسندگان خوب و جوان خیلی بستگی دارد.
از این عشق امیرخانی ها نیستم. اما خیلی خوب بود و الهام بخش از قیدار حتما خیلی خیلی بهتر و حتما به پای من او نمی رسد. ولی خیلی خوب از امیرخانی راضی ام :) به طور ویژه نسبت برقرار کردنش بین شهر و زنانگی قلمش پربرکت
قلم رضا امیرخانی همیشه برای من جدابیت خودش رو داشته. خیلی وقتا کیف کردم با نوشتههاش... از اون اولین بار که منِ او خوندم، تا بعدتر که ارمیا و بیوتن و جانستان و نفحات نفت و ازبه... برای من این سبک نوشتن امیرخانی خودش یه تجربه و دنیای جدید بوده همیشه، حتی اینجا هم اون متفاوت بودن رو توی نوشتههاش میتونم حس بکنم، اون خاص بودن رو که فقط مختص رسمالخط نیست، بلکه به فکر پشتش برمیگرده، به انتخاب کلمات، به بازی با کلمات... اما، برخلاف انتظارم رهش خیلی متفاوت بود با چیزی که من میخواستم، اصلا انگار یه چیز غیرواقعی توش بود... ( برای منی که درویش مصطفای من او و سیلورمنهای بیوتن رو غیرواقعی نمیبینم!) هرچقدر هم روون، انگار یه مصنوعی بودن توش که نمیشد از پسش گذشت، احساس میکردم حتی یه جاهایی شعار میده... و همین نمیذاشت باهاش اونقدر که باید ارتباط برقرار کنم. (شاید هم زن نبودن نویسنده و انقدر درگیر مسئلۀ زن بودن بیتاثیر نبوده توش!) نمیگم با بعضی چیزا موافق نیستم. آره... زندگیمون شده آپارتمان و دود ماشین و درختایی که قطع میشن. اما این کتاب چی داشت بگه؟ اگه انقدر اعتراض داشت، حرفی هم در نهایت برای زدن داشت؟ از همه شاکیه ( خب ما هم هستیم!) اما خب اینجا این همه گفتی که چی؟ و اما شخصیت ها... لیا که انگار سرتاسر قصه داره فریاد میزنه و اعتراض میکنه به اینکه چرا دیگه هیچی مثل قبل نیست. و اینکه این همه فریاد به گوش کی میرسه؟ اصلا چرا لیا فکر میکنه حق فقط خودشه... اصلا این همه حق به جانب بودن لیا برای من مسئله بود... علا، مسخره ترین شخصیت کتاب بود. انقدر ساختگی؟ انقدر پوچ و تو خالی؟ انقدر ضعیف؟ اصلا لیا و علا به هم نمیخوردن! انگار از دوتا قصۀ جدا اومده بودن و هیچ ربطی به هم نداشتن... از باقی شخصیت ها هم نگم... فرازنده و منشی ش و عمو جنگی ها و شهردار و معاوناش و... اصلا هیچ کس درست نبود انگار... بعدش هم، اونجا که تو قیدار یه گذر لطیف داشتیم به من او برام شیرین بود، اما اینجا و این گذر نه چندان لطیف به ارمیا هرچیزی بود جز شیرین... خلاصه اینکه سه تا ستاره فقط به خاطر قلمیه که هنوز میتونستم ازش لذت ببرم، نه به خاطر داستان و حرفاش...
پایانش رو نمیفهمم. تا لحظهی آخر باورم نمیشد کتاب با چنین فعلی تموم شه. بهشدت از رضا امیرخانی عصبانی شدم حتی. کتاب که جای بازکردن دعوا و عقدههای شخصی نیست. جای بیادبی نیست. و دوم، مرسی از شخصیت علا.. کتاب رو میخوندم و فکر میکردم چهقدر علا میشناسم.. معاون شهردار نیستن، یه دانشجو ن یه دوست ن یه آدمی ن که در اشل کوچیکتر همون علا ن. کتاب رو میخوندم و بعضی رفتارهای خودم به ذهنم میرسید که کم از علا نداشت. خیلی ناراحت و عصبی شدم از این وضع. شخصیت علا خیلی قابلتجربه و ملموس بود برام.
حرف برای گفتن زیاد است و حالا نه انگیزه و حوصله هست و نه آمادگی ذهنی برای انسجام بخشیدن و ریویو نوشتن. بماند برای زمانی دیگر؛ شاید زمانی خیلی دور، پس از خواندن سایر کتابهای امیرخانی و شاید هم زمانی نزدیکتر! اگر خدا بخواهد...
کتاب از سایر رمانهای رضا امیرخانی بهتر نیست. برای آنهایی که امیرخانی و قلمش را دوست دارند انگیزه اول خواندن کتاب رمان جدید امیرخانی بودن است و طبعا آنها بیشتر هم به چشمشان میآید این عدم تجانس. تا میانه داستان هنوز زبان راوی لنگ است. به خصوص که اصلا در کت آدم نمیرود راوی یک زن باشد و مدام تصور میکنی که امیرخانی جهان زنان را درک نکرده است. بعدتر با تاکید راوی بر «زنم آیا من» کمی تیغ این انتقاد کند میشود. هرچند تا آخر کتاب هم نحوه روایت راوی باورپذیری کمتری دارد با تجربه رئالیسم جادویی خفیف کتب رمانهای قبلی امیرخانی انتظار چند صحنه این چنینی تا آخر کتاب همراه آدم خواهد بود؛ انتظاری که تقریبا محقق نمیشود و کتاب خیلی صریحتر و مستقیمتر از همیشه به معانی ارجاع میدهد؛ شاید همین در کنار فضای یخ کتاب موجب اقبال کمتر خوانندههای امیرخانی نیز باشد کتاب فراز و فرود تقریبا ندارد. نقطه عطف ندارد. نقش خوب و بد جدی هم ندارد. کتاب به کل خاکستریست. این مساله اگر چه می تواند جزو تدابیر نویسنده برای بیان مساله ای دودگرفته و غمبار باشد اما بی تعارف از خواندنی بودن اثر کم می کند. باز هم نثر روان امیرخانی به داد می رسد وگرنه... این ها از باب نثر و سامان کتاب. اما از باب معانی و موقعیت سازی و سوژه؛ کتاب تلاشی نو برای صورتمسالهای واقعیست. شهرنشینی و چالشهای آن. توسعه و جنایتهای آن . تهران و عاقبت آن مفاهیم خوبی در هم تنیده شدهاند تا زندگی لیا و علا و تجسم عمل آنها یعنی ایلیا کنار هم دوران غمباری با امید اندک را نمایان کنند. کتاب نقد بیپروا و گاهی شعارزدهایست به زندگی شهری و توسعه آن... آخرش هم با حواله کردن پیشاب بچه به شهر و ستایش کوهپناهان کمتر میتواند توصیه یا نسخه بپیچد برای مخاطب و همه را حواله به زلزله امیدوارکنندهای میدهد که محتوم تهران و امثال آن است. کتاب از این نظر با واقعیت صادق است و آخر داستان را با شیرینی و گل تمام نمی کند. برای من به عنوان معماری که خانواده معماری هم دارد کتاب یک وجه دیگر هم داشت و آن هم میزان نزدیکی یا دوری نویسنده به این قشر و واقعیات چالشهای حرفهای و زندگی آنها. به نظر تصویری که نویسنده از جهان حرفهای و خصوصی این قشر میسازد بیشتر شبیه تصاویریست که سیمای کشور در سریالهای خانوادگیش نشان میدهد و با واقعیت فاصله معنادار دارد. دست آخر زمان کتاب که به شهرداری دهه اخیر تهران برمیگردد می تواند موج برخوردهای سیاسی را نیز با کتاب برانگیزاند.
رهش دربارهی مدیریت شهری است؟ بعید میدانم. گویی مسئله خیلی فراتر از اینهاست. میگویند رهش فرم ندارد. شاید بهتر باشد بگوییم رهش، فرم خودش را دارد. مرا خیلی یاد بار هستی میلان کوندرا انداخت. هم فرمش و هم هزل و گزندگیاش. رهش یک داستان انتزاعی و بهشدت ساده است. تا جایی که من میفهمم هیچ ربطی هم به مدیریت شهری ندارد. لیا، زمین است. علا، آسمان. گفتهاند لکل شیء سماء و ارض. هر چیزی را آسمانی است و زمینی. لیا، تن است و خاک و زمان. علا، عقل است و حکومت و اراده. اما گویی با نوعی وارونگی طرفیم. رهش، حکایت عشق خام علا و لیا است. که از غیرتورزی سردستی علا نسبت به لیا و تصور غلط آرمانگرا بودن لیا در ذهن علا آغاز میشود (بهمن ۵۷؟). لیا خانهی پدری را میآورد اما علا… علا، آسمان، عقل، حکومت، اراده یا هر چه شما اسمش را بگذارید به جای نیروی مردانهی عقل، زنانه و نقلپرست از آب درآمده است! خردهنقل کلاژ میکند روی شهوتش به قدرت و سرمایهداری بلاهتوار فرازنده. و وای بر قومی که زنانگی بر آنان حکومت کند. حتی اگر آن زن همچون قوم سبا، خورشید را که سراج منیر و نیّر اعظم است، بنده باشد. فقه که به معنای تعقل ژرف و نامی بهشدت مردانه بوده به نقلپرستی زنانه تعلق گرفته است. مرد، زن از آب درآمده. آسمان سراب شده است. زن ناچار است نقش مردانگی ایفا کند. آب از زمین میجوشد. باز هم وارونگی. لیا چشمبهراه باران میماند اما از چشمه آب مینوشد. علای شهرستانی خشکقلب که از مردانگی و آسمانی بودن فقط خوی علو و برتریجوییاش را دارد، لیا یا همان لیئه یا لعیا، دختر کویر و فرزندانش و سرزمینها و زمانهی این سرزمین را خشکانده است. رهش داستان انقلاب ۵۷ است و مردی که زن از آب در آمد و انسان و زمین و زمانی که خشکید. با این حال امیرخانی زهر داستان را میگیرد و قضاوت نمیکند. میگوید حق با کسی است که فرزند با اوست. نه جانب زمین را میگیرد و نه آسمان را. جانب میوهی دلشان را میگیرد. جانب نفوس محترمهی ساکن این خاک را. جانب انسان را.