ترلان سرش را تکان میدهد. به همین سادگی کلمات محکم و آشنای زندگیاش بیمصرف شده بودند. به درد نوشتن انشای سوزناک میخوردند ولی به کار توضیح زندگی جدیدش نمیآمدند. زندگیاش عوض شده بود و کلماتش نه. کلمات عاریهٔ جدیدی را در اختیارش گذاشته بودند اما آنها مثل مورچههای سیاه از سر و رویش بالا میرفتند، گوشت تنش را گاز میگرفتند و عذابش میدادند. باید به رعنا بگوید که کلمات خودش را میخواهد، کلماتی که مثل گیاهانی ترد و نازک با دستهای خودش پرورده باشد. مال خودش باشد.
خوشبختانه داستان اونقدر بد هست که نشه با جمله های قشنگی که هر ده صفحه و ایدههای کمی جالبی که هر بیست صفحه ظاهر میشن، گول خورد. فضای داستان اگر بهتر ساخته و پرداخته میشد، اگر به جای این استریوتایپها، شخصیتهایی با پرداخت و جزییات خوب داشت، بیشتر به تخیل چنگ میانداخت، چه روایت و داستان جالبی درمیاومد از زنانی که زندگیشون ناگهان تغییر کرده اما انگار داستان را ترلان نوشته، آشفته و خالی. بدتر از هرچیز شاید گوشه و کنایههای تکراری و لوس سیاسی کتاب بود.
"شرايط" هميشه از نظر من عامل مهمى در تعيين تصميم و سرنوشت انسانها به حساب مىآيد. من جزو آن گروهی نيستم كه فكر مىكنند "خواستن توانستن" است و اصلا هم برايشان مهم نيست كه آدمها با چه محدوديتهاى ناخواستهاى ممكن است دست به گريبان باشند! در عين حال، من هرگز به جبر کامل اعتقاد نداشتهام. به نظرم زندگى مثل خمير مجسمهسازى است كه جنس و مصالحش را خودمان انتخاب نكردهايم، اما بايد به آن شكل بدهيم. اگر خميرت مرغوب باشد، راحت شكل مىگيرد، اگرنه با بدبختى و مصيبت، آنقدر سخت كه ممكن است بىخيال ادامهاش بشوى... "ترلان" شايد، فرآيند دست و پنجه نرم كردن آدمها با "شرايط" را بيان مىكند. آدمهايى كه خمير توى دستشان مرغوب نيست. دخترهايى كه اسير فرهنگ پدرسالار جامعهاند و براى فرار از پدرهايشان، از سرنوشت محتومشان، به مدرسهاى نظامى پناه آوردهاند تا پاسبان شوند، شايد راه گريزى بيابند! مدرسهاى كه در آن همه چيز را به آدم ديكته مىكنند، حتى افكار و اعتقادات! سخت است كه خودِ قبلىات باقى بمانى و لوح ذهنت از آنكه در گذشته بودهاى پاك نشود! با اينحال، هستند دختران چموشى كه حتى در آخرين روزها، زير بار انضباط اجبارى نمىروند، شلنگ تخته مىاندازند و هزينهاش را بايد بدهند. در انتها كدام يك مىتواند بر سرنوشت محتوم به شكلى چيره شود كه گذشتهاش مايه حسرت نباشد؟ ادبيات كتاب پر از توصيفات اضافه و حوصله سربر است. با جملههاى ساده و كوتاهتَر شايد اثر جالبترى از كار در مىآمد.
کتاب روی میز کتابخونهٔ فنی افتاده بود. از نیما پرسیدم «کی خریدیش؟» گفت «چن وقتی میشه ولی هنو نخوندمش به نظرت خوبه؟» کتابو برداشتم و در فاصلهٔ اول کلاس انقلاب اسلامی تا آخر کلاس ریاضیات مهندسی تمومش کردم. فرم داشت. محتوای چندانی نه. شخصیت پردازیها نصفه و نیمه بودند اما نثر روون و پیش برندهای داشت. دروغ نمیگم و انکار نمیکنم، حدود ۵۰-۶۰ صفحهای رو جهشی خوندم ولی چیزی رو از دست ندادم. سر آخر به نیما گفتم ارزش خوندن نداره. به شما هم میگم. باقی ماجرا با شماست
کتاب عجیبی بود. با نگارشش اصلا ارتباط نگرفتم ولی شخصیت پردازی گنگش رو دوست داشتم. کتاب کلا نقطه ی اوجی نداره و این زیباست. گاهی به جزئیات بیشتری نیاز داشتم از ماجرا. عجیب بود به هر حال.
قصه داستان دختری است که آرزوش نویسنده شدنه، توی شهر خودش کاری پیدا نمیکنه، محیط خونه رو دوست نداره و از سر ناچاری میره تهران آموزش ببینه برا پاسبان شدن. در تمام طول قصه منتظر بودم از اون پادگان بیاد بیرون و یک کار دیگه بکنه، فضاش رو دوست نداشتم، همه اش احساس خفقان میکردم. ولی این کار رو نکرد، آخرش یک گوشه دنج پیدا کرد و داستان نوشت.
همیشه با کتابهای نویسنده های زن ایرانی ارتباط عمیق تری برقرار میکنم مخصوصا اگه صوتی گوش بدم. این کتاب هم در ظاهر یه کتاب معمولی بود با یه داستان معمولی و شاید خسته کننده ولی زنانه نویسی نویسنده جذابش کرده بود. من دوسش داشتم و خوندنش بهم حس خوبی داد. حس خوب زندگی کم استرس توی ایران با دغدغه های کوچک و روزمره و سرعت کم.
اگه مثل آدم خداحافظي كني غصه مي خوري ولي خيالت راحت است.اما جدايي بدون خداحافظي بد است,خيلي بد.يك ديدار نا تمام است.ذهن ناچار مي شود هي به عقب برگردد و درست يك ذره مانده به آخر متوقف شود.انگار بروي به سينما و آخر فيلم را نديده برق برود يا گوشه اي از انجا آتش بگيرد يا هزارويك اتفاق ديگر بيفتدو اتفاق اصصلي كه همان اخر فيلم يا خداحافظي است,نيفتد
طبق معمول اغلب داستانهای بلند ایرانی که عنوان رمان به خود میگیرند اثر ضعیفی بود. خانم وفی دو قهرمان اصلی کتابش را از میان دخترهای همسن خودش انتخاب کرده. دخترهایی که در سالهای منتهی به انقلاب ۵۷ دبیرستانی بودهاند و کلهشان بوی قرمه سبزی میداده. بعید میدانم خانم وفی شخصا یکی از اینها بوده چون دخترها را آرزومند رفتن به کوبا و شرکت در جنگهای پارتیزانی معرفی کرده در حالیکه سال ۵۷ تقریبا ۲۰ سال از پیروزی انقلاب کوبا میگذشته. شخصیت رضا در مجموع از بقیه باورکردنیتر از آب درآمده. چرا رمانی که نویسندهاش زنه باز باید کلیشههای جنسیتی مردسالارانه را درباره زنان نظامی تکرار کند؟ فرمانده زن زشت است و پیر دختر و توسری خور فرماندهان مرد و آرزومند بلد بودن قلاب بافی و درست کردن کوفته تبریزی؟ دخترها همه از ناچاری آمدهاند پلیس بشوند و بعد از چندماه آموزش هنوز قدمروی ساده را بلد نیستند؟ دخترها دستکم دیپلمهاند اما نه تنها اسم چخوف به گوششان نخورده بلکه حتی نمیدانند ستاری که دوستش باقر است کیست؟
کتاب "ترلان" نوشتهٔ فریبا وفی است. فریبا وفی به خاطر نوشتن رمان ترلان برندهٔ عنوان بهترین نویسندهٔ سال ۲۰۱۷ مؤسسه آلمانی لیتپروم “LITPROM” شد. ترلان و رعنا شخصیتهای اصلی داستان هستند که تصمیم دارند پاسبان شوند. داستان در دورهی آموزشی روایت میشود. حضور نمایندگانی از فرهنگهای مختلف نقطهی جالب این رمان است. از نکات دیگر این رمان حضور دخترانی است که سعی در رسیدن به استقلال فردی دارند. اما در این راه گویا موانع فراوانی است که باید از هر یک بگذرند تا بتوانند به هدف والایشان برسند، موانعی چون آزمون قد و بکارت و سلامتی و... به نظرم داستان ترلان کاملاً یک روایت ساده بود و تنها مسئله قابل توجه آن علاقهی تنی چند از دختران به پاسبان شدن بود.
''ترلان" را شاید فقط به دو دلیل خواندم: اول اینکه برنده جایزهی ادبی لیبراتور آلمان است و دوم چون نوشتهی فریبا وفی است. فضای کتاب – خوابگاه دختران پادگانی در اوایل انقلاب – با شرایط و روحیات من خیلی فاصله داشت. خواندنش کند پیش رفت. داستان مرا به دنبال خود نمیکشید. و همهی اینها بیشتر باعث شد بخوانم تا ببینم چرا و چطور این کتاب برنده جایزه ادبی شده است. دو سومِ کتاب را خواندم که یکهو حرف نویسنده را شنیدم، رسا و واضح، آنقدر که قلبم سنگین شد و کتاب را بستم و برای مدتی کنار گذاشتم. فریبا وفی عجب صبر و حوصلهای دارد در پختن مطلبش.
یاد خودش افتادم؛ روزی که در جلسهی کتابخوانیاش در دانشگاه تورونتو دیدمش. آرامش و صبوریاش مثال زدنی است. در زیر آن چهره آرام، مشاهدهگر دقیقی است. دریافت و توصیفش از شهر تورنتو برایم به یاد ماندنی است. گفت ''تورونتو شهری است که خودش را به آدمها تحمیل نمیکند. در و دیوار و خیابانهای شهر مزاحم فضای خصوصی کسی نیست. هر کس میتواند در حال و هوای خودش باشد. تورنتو با پیرامونش در صلح است.'' (نقل به مضمون) فریبا وفی آن روز شبیه داستانهایش بود، عکسالعملهای شدید و هیجانی نداشت. نه لبخندی به لب داشت، نه اخمی بر ابرو، نه با دست و بدن و گوشهی چشم ایما و اشاره میداد. رفتار و گفتارش عاری از هر گونه قضاوتی بود. در لحظه حضور داشت، دقیق گوش میکرد و دقیق جواب میداد.
ترلان از نظر من بیش از هر چیز داستان نویسنده شدن خود نویسنده است. و این چیزی بود که ناگهان در یک سوم آخر کتاب فهمیدم هر چند از ابتدا دربارهی آن حرف زده است. فریبا وفی لا به لای داستانی از گذشتههای دور و اوایل جوانی، شرح شوق و اشتیاق، ناامیدی، ترس، سرگشتگی و عدم اطمینانش در راه نوشتن را نوشته است. تجربهای که از انشایی در دبیرستان شروع شد. ''ترلان'' رویای نویسنده شدن دارد. هر کاری که میکند میترسد از این هدف و رویا دور شود. وفی به سادگی و ظرافت داستانِ پرس و جوهایی که از دیگران میکرد و اظهار نظرهای متفاوت و گاه گیجکنندهشان دربارهی نویسندگی را نوشته است. مسیری که بسیاری از نویسندگان پیمودهاند و هر یک به زبان خودشان از آن نوشتهاند. برای من خواندنش از زبان یک زن نویسندهی ایرانی معاصر بسیار جذاب و دلگرم کننده بود.
کتاب پر است از نظر نویسنده راجع به مسائل و مفاهیم مهمی مانند عشق، خانواده، دین، زندگی. هر چند خواندن یک سوم آخر هم زیاد طول کشید ، دوباره برگشتم کتاب را از اول خواندم و یادداشت برداشتم. زیر جمله هایش خط کشیدم و طعم احساساتش را مزه مزه کردم. ترلان چکیدهی یک عمر تفکر و تجربه است. جملهها تک به تک مهماند. فقط خاطره تعریف نمیکنند، تحلیل و جهانبینی دارند. در ورای یک داستان سادهی خانوادگی، وفی از احساس یک دوره ازعمرش نوشته است. از نظر من حافظهی او در یادآوری گذشته ستودنی است. هنوز هم وقتی به صبر و حوصلهاش فکر میکنم قلبم سنگین میشود. وفی خوانندهاش را مثل دیزی سنگی آرام آرام میپزد. صبر و حوصلهای که هرگز در من نیست.
جملههای زیر از کتاب ترلان است: « همه به او اعتماد داشتند، ولی اعتماد همیشه نشانهی عشق نیست. پوششی است برای پنهان کردن بیاعتنایی. » « فکر فرار، مثل فکر مرگ تسکین میدهد.» « ما ملت حرّافی هستیم. حاضریم ساعتها حرف بزنیم ولی یک خط ننویسیم. چون نوشتن مسولیت دارد.» و بعد انگار دارد به خودش میگوید (یا ما را تشویق میکند؟) : « مسئولیت را به گردن بگیر و در هر شرایطی بنویس.»
"اگر مثل آدم خداحافظی کنی،غصه میخوری ولی خیالت راحت است.اما جدایی بدون خداحافظی بد است،خیلی بد.یک دیدارِ ناتمام است؛ذهن ناچار می شود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود.انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود یا گوشه ای از آنجا آتش بگیرد،یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد و اتفاق اصلی،که همان آخر فیلم یا خداحافظی است،نیفتد..." --------------------------------- +"به نظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بی آنکه او را دوست داشته باشد." ... -"تمام مردهایی که این کار را می کنند،همان لحظه،آن زن را دوست دارند.اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنین کاری نمی کنند.همان موقع مرد ها خیلی پر احساس اند.اما فردای آن روز می توانند آدم دیگری بشوند." ... -"چیزی که زن ها نمی بینند یا نمی خواهند ببینند.فکر می کنند آن ها هم مثل خودشانند که ساعت ها توی ذهنشان با این چیزها وربروند و اسیر بشوند.برای مردها یک بوسه فقط یک بوسه است ولی زن ها شصت تا چیز دیگر از آن می سازند." -------------------------------- "...آدم همیشه تحمل آنچه را که می داند ندارد.من یکی حتی از پذیرفتن خودم به این شکلی که هستم عاجزم،بقیه پیشکش." --------------------------------
خیلی شخصیت پردازی خوبی نداشت نمیشد خیلی باهاشون همذات پنداری کرد ولی ریتم کتاب خوب بود و سریع میشه خوندش .. خط کلی داستان رو دوست داشتم ولی اتفاقات و شخصیت هاش رو نه!
انقدر فضاها پراکنده و شخصیتها زیاد بود که من نتوانستم ارتباطی با این کتاب برقرار کنم. آخرش به این فکر کردم که شاید این گسستگی در داستان در راستای گسستگی ذهن ترلان (نویسنده؟) است. شخصیتها و دیالوگ هاشان باور پذیر نبودند بعضا. احساس من این بود که قرار نیست اطلاعات زیادی از شخصیتها داشته باشیم. آنها را باید با یک گذشته مبهم در یک سربازخانه ببینیم. من با این مینیمال مشکلی ندارم. مشکلم از آنجایی شروع میشود که یک باره به جای ترلان و رعنا که در اول داستان تا حدی با آنها آشنا شدیم، در سرباز خانه با یک گردان روبرو میشویم که تکلیفمان روشن نیست آیا آنها را مجزا ببینیم یا در سیر اتفاقاتی که بر ترلان و رعنا میرود. یعنی انگار نویسنده دلش نمیآید ساکنین شبانه روزی را به ما معرفی نکند. پایان بندی خوبی داشت.
اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصه می خوری ولی خیالت راحت است. اما جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد. یک دیدار ناتمام است؛ ذهن ناچار می شود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود. انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود یا گوشه ای از آنجا آتش بگیرد، یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد و اتفاق اصلی، که همان آخر فیلم یا خداحافظی است، نیفتد.
حالا میفهمید تنهایی را بدون احساس تنهایی دوست داشته است. احساسش با خودش فرق دارد. وقتی میآید که آدم تنها نیست، پیش صد نفر دیگر خوابیده است. این حس مزه تلخی دارد.
هدیه از سها -- درواقع کتاب رو خودم انتخاب کردم و سها از هزار کیلومتر فاصله برام خریدش. دوست داشتم فریبا وفی بخونم چون انزوای کارای قبلیشو دوس داشتم. و توام وفی رو دوست داشتی. هنوز تصویر کتابشو تو کتابخونهی خونهی قبلیتون یادمه. -- امتیاز دقیقترم به کتاب ۱.۵ئه. فریبا وفی رو دوست داشتم ولی این اثرش واقعا خوب نبود. خط کلی داستان بدون کشش بود. هیچ اتفاق خاصی در داستان نیفتاد(جز ماجرای رضا که پایان بندی اون اتفاق هم خیلی فوقالعاده نبود). شخصیتپردازیها شلخته بودن. آدمهایی که تو داستان نه نقش داشتن نه تاثیر. فقط حضور داشتن اونم با کمترین تلاش برای شخصیت پردازی. لرها، ترکها، مشهدیها، مینا، فیروزه، ایرج، تورج، رضا، بیوک، بابا و مامان ترلان، هاله، مازندرانی، عاقلهزن... کتاب پر از اسم بود و تقریبا هیچکدومشون واقعی نشده بودن. هیچکدومشون یه تاثیر واقعی تو داستان نذاشتن. به نظرم نقطه قوت فریبا وفی، پرداختن جملههای عمیق و ملموسه. ولی این داستان انقدر بی در و پیکر بود که جملهها هم کار زیادی براش نتونستن انجام بدن. هیچ اندیشهی بزرگی هم جاری در کتاب نبود. نه چپ بود نه راست. نه ضد زن بود نه فمینیستی. شبیه درددل کردنهای کانالهای تلگرامی. -- انقد ازش بد گفتم ولی خب برام ارزشمنده خودش چو�� هدیه بود و یادآور تو. --
چندتا جمله از کتاب: -------------- -تا چشم بههم بزنی دوره تمام شده است. اما او هزاران بار چشم بههم زده و هیچچیز تمام نشده است. هنوز هم هرروز صبح از خواب بیدار میشود و چند ثانیهای صبر میکند تا بهیاد بیاورد کجاست. بعد آرام آرام خودش را برای درک هویت تازهاش میسازد. روز بعد باز از نو این کار را میکند. چون چیزی از قبل یادش نمانده است.
-- بعد از اینکه رفتی تازه فهمیدم چقدر تنها شدهام. ولی من اگر جای تو باشم برنمیگردم. -- ....سکوت ایرج فرق داشت. ایرج روزهای زیادی میرفت و میآمد و با کسی حرف نمیزد. ترلان حس میکرد چیز مهمی از او دور شده است. و ممکن است دوباره برنگردد. ایرج نگاه میکرد بی آنکه ببیند. مثل آدم بیسری راه میرفت و مثل آدم کری گوش میداد. توجه به زندگی مثل زنی بیرحمانه او را به حال خود گذاشته و رفته بود. -- نمیفهمید چرا آن ضربه توانسته بود چنین کاری با او بکند. باعث شده بود یکباره نیست شود، محو شود، از چشم خودش ناپدید شود.
Nach "Kellervogel" war dies das zweite Buch, das ich von Fariba Vafi gelesen habe. Obwohl es auch ein faszinierendes Werk ist, konnte es mich nicht dermassen begeistern wie damals ihr Erstling. Vor allem hat sich hier Vafis Sprache deutlich verändert; was aber auch an der Übersetzung liegen könnte.
Inhaltlich ist das Buch aber dennoch interessant, da es einen Einblick in das uns fremde Land Iran bietet. Auch der Sichtpunkt ist anders als gewohnt: Tarlan möchte Polizist werden. Genau, Polizist, nicht Polizistin.
Gerne hätte ich mehr darüber erfahren, wie es für einen weiblichen Polizisten im Iran ist, welche Aufgaben Tarlan gehabt hätte und wie ihr Alltag ausgesehen hätte. Doch Vafi konzentriert sich hauptsächlich auf das Geschehen während der Ausbildung und auch hier mehr auf die Gespräche der Mädchen untereinander.
Dadurch bekommt die lesende Person einen lebensnahen Einblick in die Realität des Frau-Seins im Iran. Was treibt die Mädchen um? Womit beschäftigen sie sich? Und auch wenn vieles für uns anders ist, so gibt es doch Sachen, die länderübergreifend scheinen. Manchmal fühlte ich mich fast schon ins Schullager zurückversetzt.
Auch wenn sich das Werk nicht als das entpuppte, was ich mir erhofft hatte, bin ich dennoch froh, erneut lesend einen anderen Kulturkreis aufgesucht zu haben, um damit ein wenig auf Tuchfühlung zu gehen. So etwas ist niemals verkehrt, finde ich.
ترلان را می توان خواند اما نه با ذوق و شوق. این کتاب نیز مانند سایر آثار فریبا وفی داستان زندگی ه یک زن می باشد. در این جا شخصیت اصلی دختری ست نوجوان که تمایلات پسرانه دارد و آرزوهای دخترانه. دختری شوخ طبع به آروزی نویسنده شدن که عاشق چخوف است. او تصمیم می گیرد پاسبان بشود و در خوابگاه دختران با ماجرای سایر دخترها آشنا می شود. اگرچه این کتاب هم شباهت به سایر کارهای فرسیا وفی دارد(از آن جهت که شخصیت اول دختر است و در راستای داستان با ماجرای سایر دحترهای نزدیک به کاراکتر اول آشنامی شویم. و دیالوگ ها و نثر زیبای وفی نیز در جاهایی از کتاب دیده می شود.)اما از فضای روایی و داستان پردازی وفی خبری نیست. داستان به شیوه ای خشک و به گونه ی سوم شخص بیان می شود.
قسمت هایی از کتاب: - اتفاق هایی زیادی ممکن است در غیاب او بیفتند. ممکن است غده ای در شکم مادر دربیاید.قانونی در شهر عوض شود.رنگ تاکسی ها تغییر کند.ممکن است از آسمان بمب بر سر مردم ببارد.
-فکرش را هم نمی کرد روزی زمان مثل این آدامس ورم کند.
-چشم ها،آزاد و پرهیجان در خانه ی مرطوب شان چرخ می زنند.
-زندگی چیز فوق العاده عجیب و غریبی نیست. مهم این است دوربین ات را کجا بگذاری
در هر کتابی میتوان چند پاراگراف و جمله ناب پیدا کرد که در حین خواندن بدون آنکه بخواهی از ریتم تو را میندازند و مجبورت میکنند دوباره و چندباره آنها را بخوانی. ترلان هم از این قبیل پاراگرافها و جملههای ناب دارد که ذهن را مشغول خود میکنند و تا مدتها بعد از خواندن کتاب هم به آنها فکر میکنی. اما یک جای داستانپردازی عمیقا میلنگید و نمیتوانست آنجور که باید و شاید مخاطب را جذب کند.
نمی خوام بگم کتاب خوبی بود یا کتاب بدی بود ولی به نظرم ریتم بدی نداشت و وقتی شروعش کردم تا وقتی که تمومش کردم اصلا احساس خستگی نکردم و آخرشم راضی بودم از خوندنش
از چشمهام بابت خوندن این مزخرف، عذر میخوام! واقعا خوندنش اتلاف وقت بود، بازم دم خانم وفی گرم که تو دویست صفحه جمعش کرد، اگه مثه خانه ادریسیها ۶۰۰ صفحه بود حتما رهاش میکردم!
ترلان، شخصیت اصلی داستان، در تمام طول داستان تلاش میکنه که بنویسه و مثلا نویسنده بشه، اما فکر میکنه نمیتونه… و اگه ترلان رو، یه جورایی خود خانم نویسنده در نظر بگیریم، باید بگم که کاملا درست فکر میکنه!!!
مشکل این جور داستانها تنها این نیس که موضوع یا محتوای خاصی ندارن، مشکلشون بی احساس بودنشونه!!! جوری که نمیتونی درگیر حداقل یکی از شخصیتها بشی…
چند سال پیش یه کتاب دیگه هم از این نویسنده خوندم و اونم خیلی بد بود!