داستان از زبان مردی روایت میشود که سالهای جوانی را در پاریس به تحصیل در رشتهی سینما گذرانده است. او برای ما چگونگی ساخته شدن فیلمی را نقل میکند که از بیست اپیزود تشکیل شده.ماجرای این بیست اپیزود همگی مستند و برگرفته از یادداشتهای کوتاهی است که راوی داستان، آنها را بر دیوار کافه ای در پاریس دیده و یادداشت کرده و سپس به سراغ تک تک افرادی رفته که آن یادداشتها را نوشتهاند و از آنان میخواهد در مقابل دوربین او داستان زندگیشان را تعریف کنند. قلم خیال پرداز و شاعرانه احمدرضا احمدی این داستانها و صاحبانشان را برای همیشه در ذهن و روحمان ثبت میکند. بر دیوار کافه را نمیتوان با معیارهای کلاسیک دانست.احمدرضا احمدی - با پیشینه قابل توجه در شعر - به سبک خاصی نکرده و در طیف گستردهای ، از مستندگرایی تا پنهان ترین لایههای درون آدم ها،دست به نگارش زدهاست.در اجرای صوتی اثر هم با جدیت تلاش شده تا این ویژگی حفظ و لحن صمیمی و در عین حال بیپروای نویسنده حفظ شود.
احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
«یکی از ما بازمانده جنگ ویتنام است،من بازمانده هیروشیما هستم،نفر سوم بازمانده جنگ کره است.ما سه نفر شب ها هنوز صدای خمپاره، توپ ها و آژیرهای قرمز را می شنویم.ما می خواهیم به جبهه های جنگ جهانی سوم رهسپار شویم اما ما سه نفر باید در یک سنگر باشیم چون بیست سال است که با هم زندگی کرده ایم اما بعد از جنگ جهانی سوم دیگر جهانی نیست که ما در آن زندگی کنیم چه کینه داشته باشیم چه تفاهم هر چه هست سکوت است . روح های پراکنده روی دریا داخل قایق های سوخته مرگ و زندگی هم حضور ندارند. سکوتی ابدی زمین و آسمان و دریا را در خود غرق کرده است، نه کینه است، نه ترافیک،نه شک، نه فلسفه، نه موسیقی،نه جهل است، نه آرزو،نه دانش است، آنچه که انسان برای اضافه کردن مرزهایش برای آن میجنگد ذوب شده است در فضای لایتنهای. هیچ هواپیمایی پرواز نمیکند، قطارها از خط خارج شده اند، دیکتاتورها مبدل به تکه ای گوشت شده اند حیوانی نیست که گوشت اینها را ببلعد.ما سه نفر زن هایمان را گم کرده ایم و از بچه هامان خبر نداریم. آرزو داریم روزی زنها و بچه هامان را ببینیم و با آنها در محله کارتیه لاتن بستنی بخوریم….. ما به تازگی خبر شده ایم که جنگ جهانی دوم تمام شده است و کشورها خود را برای جنگ جهانی سوم آماده میکنند اما دیگر برای ما صلح و جنگ تفاوتی ندارد فقط دره های عمیق که در کف آنها آب زلال جاری ست و چراغ های بندر را در مه دوست داریم.»
هیچ نوشت برای نوشته هایی که نیست شدند: نزدیک به هشتصد یا بیشتر هم وطن بیگناه طی دوازه روز نبرد پرواز کردند و جواب دنیا یک انگشت آهنین وسط بود.بیزارم از تمامکتابهایی که خوندم. از شعر هایی که دوست داشتم ،از احساسات ناپایدار من ، از قلب من که از تپیدن بیش از اندازه نایستاد. از چیزهایی که نوشتم و فکر کردم . از راه هایی که رفتم و نرفتم و برگشتم و موندم .از دنیا و انگشت های آهنینیش ،از رسانه ها و اخبار و تحلیل ها ، از قاتلین بالفطره با لباس های فرم گوناگون و کله های پوک متورم، از مفاهیم و واژگان بی هویت صداقت و عدالت و سیاست وادبیات و هنر و ایدئولوژی و مکتب و سرمایه و اندیشه و آسمونی که از آنِ جنگنده های بیگانه شد و به سمت ما آتش پرتاب میکرد. پ ن برای هیچ نوشت قبلی : گربه های شهر، دلتنگ انسان بودند و مدام به محبت نیاز داشتند ،از تبادل بیچارگی و نیاز به دوام آوردن بین من و تمام گربه هایی که از گرسنگی توی بغلم مچاله شده بودند زنده موندم.و آی امید که تو هنوزم هستی ،زنده بمون لطفن ،خواهش میکنم.ما جنگ نمیخواستیم ما جنگ نمیخواستیم ما جنگ نمیخواستیم ما جنگ نمیخواستیم اما جنگ شد و زنده موندیم، زنده موندیم.بیزارم از بامدادی که ناگهان آتش را به بس دستور دادند و بقایای پرچم های سفید و سوخته کودکی هامون رو نشونه گرفتند و بمب و بمب و بمب و بمب …
پ ن برای لغت بی پناه امید در پ ن قبلی : -جهان من رو ناپاك ميكنه نفيسه،درك ميكني ؟از داخل هر حجمي رگي عبور كرده من وقتي مسير رگ رو يادم بره ،بدجور يادم ميره و .. +پس كي شجاع و زخمي و زيبا ميشيم؟
درد گفت و من نوشت :به ماجرای تازه ای بیاندیش به انسانهای دیگری که به جای چشم هایشان در فرآیند معکوس خلقت، گل های سپید معطر روییده است.به یخ بندان مفقود و سرگردانی که میان ما و دایناسورها سردش است و انفجار مهیبی که حرارتش در ميان تراکم آنهمه اجداد پیر که به بدرقه مان آمده اند نا توان از بر آوردن آرزوی کوچک كودكي زير آوار مانده .به داستان هایی با پایان ناموفق و عشق های بی سرانجام و روایت های دروغین فاتحین تاریخ جهان و ارامش اقیانوس ها و سکوت و فرسایش سنگ ها،به ما بیاندیش و دیگر به اینجا بازنگرد.
بیزارم از قرص های خواب و اسپری های سالبوتامول و صدای نفس های به شماره افتاده م
داستان با ایده بسیار جذابی شروع میشه و نویسنده کلی جملههای قشنگ میگه و فضاهای زیبایی رو هم توصیف میکنه در طول داستان اما خیلی زود دچار یکنواختی میشه و همین خسته کننده میشه برای خواننده.
هر وقت به آن كافه مي رفتم از پيرمرد صاحب كافه مى پرسيدم:" پدر آيا جهان هنوز به زندگيش ادامه مى دهد؟ " پيرمرد به خيابان اشاره مى كرد كه بچه ها در باران بيصبرانه دنبال هم مى دويدند.
بر ديوار كافه … احمد رضا احمدي … ٤٨
محله كودكى من از بمبارانها و خرابيهاى دوران جنگ در امان مانده است. اين اقبال كمى نيست در جهانى كه هر روز در لبه پرتگاه است و رو به ويرانى است. ويرانى اول به سراغ تفكر، شعر، موسيقي، زيبايي باغها مى آيد و سپس به سراغ ساختمانها مي رود.