آوازهای روسی روایتگر داستانی از تاریخ افغانستان است. «یعقوب» پسری خانزاده که از روستا به کابل میآید تا کاری برای خودش دست و پا کند، امّا با گروههای مبارز چپ آشنا میشود و در به قدرت رسیدن آنها نقش ایفا میکند و با آنها همراه میشود؛ «عشق» و «خیانت» برجستهترین مؤلّفههایی هستند که در شخصیّتهای این اثر خواننده با آنها روبهرو است. در طول داستان، یعقوب با اصرار بر ماندنش در کابل، بیش از پیش به تشکلهای وقت آن زمان راه باز میکند. علاوه بر ماجراجوییهای یعقوب، عشق او به دختری عقل از سرش میپراند. مدقق با زبان پخته و روایتی درست مخاطب را به کوچههای افغانستان میبرد و او را به خوانش بخشی از تاریخ افغانستان مینشاند.
قسمتی از کتاب: هر تغییری تاوان دارد. هر چه این تغییر بنیادیتر باشد تاوانش گزافتر است. اگر با از بین رفتن خانوادهای یک خلق نجات پیدا کند، مرگ برای آن خانواده افتخار است، یعقوب! تغییری که ما در پی آن هستیم قرنها در تاریخ افغانستان ماندگار خواهد شد. چه پروا دارد برای این تغییر خونی هم ریخته شود؟ ولو خونی بیگناه. صرف سنتی را که سرداران نادرشاه افشار وضع کردند تطبیق کرده ایم. افغانهای قندهار ختی در خیالها و آرزوهایشان هم قصد حکومت کردن نداشتند. آن زمان کشوری به نام افغانستان وجود نداشت.. آمده بودند اصفهان، ظلم و بیداد حاکم قندهار را راپور بدهند به مرکز. این اولین اشتباهشان بود. گمان کرده بودند مشکل افغانها را غیر افغانها میتوانند حل کنند.. آمده بودند اصفهان، ظلم و بیداد حاکم قندهار را راپور بدهند به مرکز. این اولین اشتباهشان بود. گمان کرده بودند مشکل افغانها را غیر افغانها میتوانند حل کنند. افغانها زخم خورده از تحقیری که شده بودند میروند لب زاینده رود گرد و خاک سفر و چرک و اِشپشهای تنشان را بشویند. پل خواجو و سی و سه پل و عظمت مسجد شاه و منار جنبان و شکوه میدان نقش جهان را که میبینند فیلشان یاد هندوستان میکند. و همان طور که در آبهای زاینده رود غوطه میخوردند کم کم فکر پادشاهی به سرشان میافتد. به قندهار برمیگردند و این بار به قصد جنگ میآیند به اصفهان تا انتقام تمام سالهای بیداد حاکم قندهار را از اصفهانیها بگیرند.
به عنوان داستانی که در افغانستان می گذرد، خیلی خوب بود اگر روی فضاسازی بیشتر تمرکز می کرد و سعی می کرد هم جزئیات فیزیکی مکان ها، و هم حس و حال آن ها را بیشتر نمایش دهد، مخصوصاً برای یک خوانندهٔ غیر افغانستانی.
دیگر این که سرعت تغییر شخصیت اصلی (از یک خانزاده به یک دانشجوی ادبیات به یک کمونیست به یک اسلامگرا و خیانت به تمام این نقش ها) بیشتر از سرعت تغییر ذهنیت من خواننده بود. بیشتر تحول ها در یک صفحه با یک تکگویی درونی نه چندان قانع کننده اتفاق می افتاد و اجازهٔ همدلی به خواننده داده نمیشد.
آوازهای روسی اثر نویسنده افغان احمد مدقق در واقع اثری است که به دوره تاریخی حکومت چپها در کشور افغانستان پرداخته و این یک نقطه قوت محسوب میشود نقطه قوت دیگر زبان و نثر کار است که به شدت شیرین است و حتما شما را در حال و هوای افغانستان و واژههای شیرین این کشور قرار میدهد برای مثال به جای عبارت «بیمارستان دویست تختخوابی» از عبارت «شفاخانه دو صد بستر» استفاده کرردن یا به جای «چاپ شیرین» از عبارت «چای شکر» بهره بده و همه اینها مطالعه کتاب را لذتبخش میکند قصه و داستان هم خوب است ولی گاهی خواننده متوجه نمیشود که شخصیت کتاب مشغول حرف زدن است یا فکر کردن و تفاوتی در لحن به چشم نمیاید و ضمنا گاهی روایت افت میکند و به صحرای کربلا میزند و از اصل ماجرا دور میشود ضمنا فضاسازیها خوب است به خصوص رستوران «آیلین» و «داکتر نادر» که واقعا حس خوبی داشت
اول: نقل است که اگر قرار بر این نبود که جایزه جلال را حتما به یک اثر از نویسنده ای ایرانی بدهند، احمد مدقق بود که جای امیرخانی را می گرفت. لکن این قاعده نه تنها از ارزش آوازهای روسی چیزی کم نکرد که این جایزه جلال بود که با انتخابی احمقانه اعتبارش را از میان برد. حالا اما آوازهای روسی دست به دست می گردد و هر پارسی زبانی، چه کابلی و چه تهرانی با آن سر ذوق می آید، غمگین می شود و فکری. داستانی که دل می برد با زبان دری اش و روایت روان و توصیفات دقیقش آدمی را غرق می کند میان سرمای افغانستان، مجاهدها، کمونیست ها...
دوم: کسی گفت توقع داشتم که آوازهای روسی بتواند جای بادبادک باز را بگیرد و احمد مدقق جای خالد حسینی را، اما نشد. خندیدم و گفتم چه کسی را با چه کسی مقایسه می کنی آخر؟ خالد حسینی نویسنده افغانی است مگر؟ اگر بود به جای دری انگلیسی نمی نوشت که!
هو داستان جذاب، شخصیت پردازی خوب و زبان شیرین اما یه جاهایی میخوندی، دو صفحه می گذشت نمی فهمیدی با خودش حرف زد؟ با کسی حرف زد؟ این اذیت کننده بود برام و یکی دوتا گرهه هم باز نشد تهش در کل خیلی خوب است!
رمانی زیبا که به یکی از برهه های مهم تاریخ معاصر افغانستان یعنی قیام ثور و روی کار آمدن کمونیست ها در این کشور و حضور روس ها در افغانستان می پردازد. داستان یعقوب که به کابل می آید و به دار و دسته کمونیست ها میپیوندد و مسائل مختلفی را میبیند که با روحیه و افکار او تناسب چندانی ندارد. کمی سیر داستان نسبت به حجم کتاب، سریع است. با اینکه نویسنده در فضاسازی و بیان جزئیات هر صحنه دقت فراوانی کرده، اما این پرش های سریع و روند تند داستان کمی آزاردهنده است. کتاب با زبان و گویش افغانی نوشته شده که خواندنش را شیرین و دلچسب کرده.
چه بسا اگر احمد مدقق داستان را بیشتر پرورده بود خواندنی تر هم می شد، باری داستان گویی اش را دوست داشتم و اینکه توانسته است به گمانم دور بماند از دسته بندی ها و همانجور که روایت هم کرده است توفیری نیست میان خلق و مجاهد، همه یک گُهی بودند که دسته جمعی سرزمین شان را به فنا دادند که خب برای ما هم بیگانه نیست این وضعیت. باری در این دو سه روزی که گرمِ خواندن داستان بودم هیچ خودم را دور ندانستم از داستان و آدم هایش هم آشنا بودند
خوندن رمانی از نویسنده ای افغان، آنهم برای من ک عاشق لهجه و اصطلاحات شان هستم خیلی شیرین بود. هرچند دلم خیلی برای یعقوب خان زاده میسوخت که وسط آن همه تغییرات تند هرچه دست و پا میزد از خودش کنده شود باز برمیگشت سر جای اول ش، سرگشته تر و دلتنگ تر و بی اعتبار تر.. یعقوب آدم بدی نبود، مدام در مواقف بدی قرار میگرفت.. در واقع نه آنقدر بد بود که خان زاده ی زورگو و کمونیست وحشی باشد نه آنقدر خوب بود که بتواند از خیانت به مجاهد ها و حسادت به نعیم دست بردارد.. یعقوب وسط بود.. سرنوشت تراژیک آدم های وسط در زمانه ی هر روز یک اتفاق.. هر روز یک درد.. هر روز یک مرگ..
نکتهی مثبت: تاریخ معاصر افغانستان را از دریچهی داستان و ادبیات تعریف کرده بود. تاریخی که از ما زیاد دور نیست اما کمتر کسی از ما میدانیمش. تاریخی که شروع بدبختیهای افغانستان است. نکتههای منفی: یا من گیجم، یا این کتاب خیلی مبهم بود. زاویهی دید راویِ سوم شخص (گاهی دوم شخص از زبان شخصیت اول) انقدر بد کار گذاشته شده بود که من نمیفهمیدم آیا شخصیت الان دارد کاری انجام میدهد یا خاطرهای را مرور میکند یا آینده را تصور میکند؟ تغییر در شخصیت یعقوب به سرعت اتفاق میافتاد، گاهی صرفا با تکگوییهای درونیِ بسیار کوتاه. داستان در موارد ریزی منطق را زیر پا میگذاشت و نویسنده (من فکر میکنم سهواً) سوتی میداد. مثلا وقتی یعقوب جنازهی آیلین را به دار آویخته دید، راوی سوم شخص مدعی شد که یعقوب تا به حال جنازهی انسان ندیده است. درحالی که چند صفحه قبلتر، یعقوب در زندان پلچرخی تپهای از جنازه دیده بود، یا در چهاراه دهمزنگ رفیقش یک گاریچی را کُشت، یا در زیرزمین کتابخانه یکی از اسرایش مُرد. و دیگر سوتیهایی که در جاهای مختلفی به چشم میخورد و توی ذوق میزد. دلیل خودکشی شخصیت آیلین که زنی مهربان بود، برای من قابل قبول نبود. آیلین زنی شاد و سرشار از زندگی بود. بخاطر کتک خوردن از چند جوان کمونیست و شکسته شدن شیشههای رستوارنش نباید خودکشی میکرد. این را من به عنوان مخاطب به هیچ وجه قبول نمیکنم. از این هم بگذریم که گاهی صحنهها هالیوودی میشد. مثل فرار یعقوب با اسب، از دست فرزام و چند سربازِ تا دندان مسلح. نکتهی دیگری که مرا آزار میداد این بود احساس میکردم نویسنده میخواهد کلماتِ متنش را به هر قیمتی به حد نصاب برساند. به همین خاطر فقط صفحه را سیاه کرده بود بیآنکه داستان پیش برود. مثل فهرست طولانیِ نام و مشاغل در برگههای دوسیهی زندان و از آن بدتر تکرار همین نامها و شغلها در چند فصلِ بعد. و نکات منفیِ بسیار دیگری... این کتاب را از دوستی هدیه گرفتم و اعتراف میکنم که با تمام این نکات منفی ارزش خواندن را داشت که تا انتها خواندم. عرض خسته نباشید به احمد مدقق با امید به خواندن رمانهای بهتری از ایشان.
This entire review has been hidden because of spoilers.
داستان از دریچهی نگاه یعقوب، دورهای از تاریخ افغانستان را روایت میکند. . در مجموع کتاب خوبی بود. خیلی خوب نه! اما از متوسط بالاتر. مخصوصا برای نویسندهای که اولین کتابش است. . بیشتر اتفاقات برای مخاطبِ ایرانی گنگ است. بعدا که درباره برخی وقایع افغانستان مطالعه کردم، تازه برخی از نکات کتاب رو متوجه شدم. . دوست داشتم جزئیات بیشتری میداد. تا بهتر مخاطب در شرایط قرار بگیرد و بتواند ارتباط عمیقتری برقرار کند. جزئیاتی درباره مکانها مثل کابل، بازارها، ورث، قلعه خان، حجرهی عبدالرحیم یا حتی خونهای که در آن زندگی میکرد. و جزئیاتی درباره آدمها؛ از ویژگیهای ظاهری تا رفتاری. . استفاده از زبان افغانی در حدی که منِ مخاطب ایرانی متوجه بشوم ایدهی بامزهای بود. ولی بهتر بود تا برخی لغات در پاورقی توضیح داده میشد. به تبع استفاده از زبان، رسمالخط کتاب هم جالب بود برای فضاسازی بهتر. . روند شروع کتاب خوب نیست. هیچ نکتهای ندارد که مخاطب را به سر شوق بیاورد و مجبورش کند برود سراغ صفحهی بعد یا فصل بعد. به عبارت بهتر، تعلیق ندارد. متاسفانه در چهار پنج فصل اول این جوریست
نثر عجیبی داره این کتاب، احمد مدقق عزیز خوب آدم رو به حال و هوای افغانستان نه چندان دور میبره بعضی اوقات سیر داستان از دستت درمیاد ولی در مجموع یه پیشنهاد عالی برای داستان امروز کشوره
آنچه که رمان آوازهای روسی را برای من چشمگیر کرد، ترجیعبند یا برگردانهای محتوایی بود که در جایجای کتاب تکرار میشد و تأثیر مضمون را افزون میکرد.
اولینش این بود: «بچهی خان ظلم نکند، چی کند؟» یعقوب؛ راوی رمان، این جمله را از زبان معشوق خود میشنود؛ زمانی که پسر خان بود و به قصد ادامهتحصیل، روستا را ترک نکرده و به کابل نیامده بود. آن چه که در کابل انتظارش را میکشید علم نبود که سیاست بود. هیچگاه در خیال هم تصور نمیکرد مجبور شود فرسنگها از رؤیاهایش به دور بیفتد.
دومین ترجیعبند این بود: «زندگی چیزی جز تکرار نیست. تکرار حادثهها و تراژدیها. فقط جای قربانیها در هر عصری تغییر میکند. از کجا مطمئنی قربانی بعدی من و تو نباشیم؟» بله! در ظاهر داستانی میخوانیم که به دوران نفوذ کمونیسم و سوسیالیسم در افغانستان میپردازد اما در حقیقت مسئلهی این رمان، انسانهای قربانی شده در جریان قدرتطلبیها و کجفهمیها است و این قربانشدهها چه کسانی میتوانند باشند جز مردم؟ مردمی که همّ و غم و اشتیاقی ندارند جز زندگی کردن.
باید بدونیم نویسندهی کتاب اصالتاً اهل افغانستانه و داستان هم روایت دورهای خاص از تاریخ کشور خودشه. متن کتاب برای سایر فارسیزبانها هم قابل خوندن و فهمیدنه، و شما به مرور یا با توجه به قرائن، متوجهی معنی خیلی از کلمات ناآشنا میشین؛ اما به نظرم اگه در هر صفحه پانویس داشت، یا آخر کتاب معنی کلمات رو قرار داده بود، خیلی بهتر میشد. مثلاً وقتی بار اول به "هوتلی" برخورد میکنین، ذهنتون شما رو سمت "هتل" میبره، ولی کمکم متوجه میشین منظور چیزی مثل مسافرخانه یا کاروانسراست. در مورد پایانبندی زیاد نظر مثبتی ندارم، انگار نویسنده یهو یادش افتاد که باید داستان رو در فلان تعداد صفحه تموم میکرده، ولی الان فقط ۴-۵ صفحه براش باقی مونده!