خداحافظ سالار کتابی است از خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی....
داشتم فکر می کردم کتابی که در دست دارم حاصل حداقل ۵۰ یا ۶۰ سال زندگیست...این برایم جالب بود که ۶۰ سال زندگی یک آدم را در دستانم داشتم...اما بعد یادم افتاد که این فقط خلاصه ایست از زندگی او...زندگی اش بسیار پرفراز و نشیب تر از آن بوده که بتوان نوشت....
راوی این زندگینامه نمونه ایست از یک زن فداکار که برای آرامش خانه و خانواده اش همه ی دل مشغولی ها و عشق و علاقه ی به همسرش را در خود پنهان داشته تا در هنگام ماموریت های پدر، فرزندان بهانه ی پدر را نگیرند....و همچنین نشان دهنده ی مردی است که پر است ازعشق... عشق به خدا...به خانواده...به شهادت...به خدمت...و به رفقایی که در جنگ ۸ ساله از آنها جدا افتاده بود...
برش قسمتی از کتاب: بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم چکار می کنی؟ مگه فردا صبح زود نمیخوای بری دیدار آقا؟ با خوشرویی جواب داد: سارا خانم(دخترش) صبحونه گردو با پنیر دوست داره، میخوام برای این چند روزی که نیستم براش گردو بشکنم. سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه، مثل من، آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش میگرفت....
دلتنگ شهدا بودم در اين شرايط قرنطينه كه حتى نميشه تا مزار شهداى شهرمونم سر بزنيم بلكه دلمون آروم بگيره شروع كردم خوندن اين كتاب مثل تمام زندگينامههای شهدا واسم جذاب بود قطعاً نویسنده ای چون حمید حسام بد نمی نویسد، مضاف بر اینکه زندگی و منش شهید بزرگوار به اندازهی کافی جاذبه دارد شهید حسین همدانی بزرگ بود و لایق شهادت و مرگ او اگر به جز شهادت رقم میخورد از عدالت به دور بود... باز هم حسرتی سنگین بر دلم نشست شهدا چقدر زیبا زندگی کردند و چقدر زیبا از دنیا رفتن... ایکاش با نگاه شهدا به زندگی هایمان ما نیز اندکی شبیهشان میشدیم
درود و رضوان خداوند بر روح شهید بزرگوار حاج حسین همدانی
چند وقتی بود خیال می کردم کتاب خاطرات شهدا تکراریه و من دیگه نیازی به خوندن شون ندارم. چه خیال خامی...! حالا بعد از گوش دادن این کتاب، سرااااسرِ وجودم، احساس نیاز به زندگی در تک تک لحظات با شهدا شده و هر روز دارم بیشتر شیفته و شیدای اون مرام و مسلک میشم. حالا می فهمم چرا حضرت آقا این قدر کتاب های شهدا رو مطالعه می کنن و خسته نمیشن. چون دارن با شهدا زندگی میکنن و بین خاطرات شون نفس میکشن. همه اش با خودم میگم یعنی میشه ما هم مثل اون ها بشیم؟! و اخلاق مون بوی شهدا رو بده؟! و انتهای مسیر سرنوشت مون مثل اون ها عاقبت بخیری و شهادت باشه؟! مثل اون ها، خدا عاشق مون بشه و خودش خریدار و خون بها مون بشه؟! شاید بشه... فقط اگر خودشون دست مون رو بگیرن... ____________________________ با کتاب های صوتی ارتباط بیشتری برقرار می کنم. اصلا وقتی تموم میشن دلم برای شخصیت هاش تنگ میشه، انگار که چندین ساله دارم باهاشون زندگی میکنم. ولی این یکی فرق داشت. شخصیت ها واقعی بودن و خب معلومه که شهدا با شخصیت های خیالی یا حتی واقعیِ دیگه فرق دارن:) نمی دونم چه چیزی از این شهید این قدر من رو جذب خودش کرد. شاید اخلاص و گمنامی ایشان... و در حال خواندن کتاب و بعد از خواندن این کتاب، هر لحظه بیشتر و بیشتر این جملهٔ حاج قاسم تو گوشم می پیچه که: «باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آنکس که باید ببیند، می بیند...!» _____________________________ دلم حال روضه داره و گریه....
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد...
از #حمید_حسام پیش از این #آب_هرگز_نمی_میرد را خوانده بودم. روایت حسام در آنجا، منسجم است؛ دست مخاطب را گرفته و صاف میبرد در دل حادثه. چه اهمیتی دارد؟ در روایت وقتی مخاطب، فاصله ای با واقعیت احساس نکند یعنی خاطره نگار، کار خودش را درست انجام داده. این را از آن جهت گفتم که بگویم نقدی که در ادامه بر #کتاب #خداحافظ_سالار وارد خواهد آمد به معنای نفی تواناییهای حسام نیست. «خداحافظ سالار» قرار بوده روایت زندگی یک زن که زندگی اش هم خیلی بالا و پایین داشته. #کتاب اما این خصوصیت را ندارد. ظریف نیست. حکم یک بنای در حال ساخت را دارد که به مرحله سِفت کاری رسیده و رها شده. ظرافت ندارد. همین موضوع هم تو را مشکوک میکند که احتمالا مواد و متریال از پیش آماده ای وجود داشته و حالا خاطره نگار آمده و بدون آنکه دستی به سر و روی متریال بکشد و روایت خام آنها را منسجم و روان کند، صرفا خط اول و آخر تدقیق شده و نخ تسبیح آن طراحی و کتاب روانه چاپ شده. برای همین هم روان و یکدست و منسجم نیست. مثلا تاریخ تویش گم است. یکباره از ابتدا و اواسط #جنگ پرتاب میشوی به سالهای آخر. باگ دارد. خاطره نگار لاجرم باید اینها را رفع میکرده که ظاهرا نکرده یا تلاشش ناکام بوده. منهای اینها، شروع کتاب هم بیش از آنکه دست مخاطب را گرفته و به تماشا ببرد، بالای منبر رفته و انگار که قصد شیرفهم کردن و اقناع مخاطب را داشته. این بخش را وقتی میخوانی، حس میکنی وارد یک دوره فشرده رفع شبهات شده ای که قرار است به شبهه حضور نظامی ایران در سوریه پاسخ بگوید. «خداحافظ سالار» ایراد عمده دیگری هم دارد و آن عنوانی است که برایش انتخاب شده. البته این عبارت، فلسفه و معنایی دارد که درون کتاب توضیح داده شده و مخاطب هم آن را درک میکند اما این درک در بطن و کانتکست متن کتاب قرار دارد. حالا وقتی که نفس این عبارت را از کانتکست اصلی آن بیرون میکشی، عقبه معنایی را از عبارت گرفته و آن را سترون کرده ای و طبعا مخاطب برای فهم عبارت، آن را به کانتکست معنایی فرهنگ عامه برده و معنادار میکندش که از قضا معنای شایسته ای نخواهد داشت آن هم برای کتابی که قرار بوده خاطرات زندگی یک زن باشد. با همه اینها خواندن کتاب، به خصوص بخش اولش که اتفاقات بالای منبر هم رفته اما توصیف دقیقتری از بحران #سوریه دارد و اگر فارغ از کیفیت کتاب، نقب زدن به اصل واقعیت برایتان اهمیت دارد، توصیه می شود.
کتاب در فصلهای ابتدایی جزئیات دقیق زیادی داره. ضمن اینکه کمی هم به دنبال پاسخگویی به برخی سوالات در مورد سوریه و چرایی حضور ایران در اونجاست که به نظرم یا باید کاملتر بیان میشد تا حق مطلب ادا شه یا کلا بحثی ازش نمیشد. ترجیحا دومی. خداحافظ سالار در فصلهای بعدی سرعت زیادی میگیره. من نه با تسریع روایت که با عدم انسجام کتاب مشکل داشتم.
این کتاب رو صرفا یک «خاطرهنگاری شفاهی» میبینم که برای پرداخت روایت اون چندان تلاشی نشده و گویی که صرفا مصاحبههایی انجام شده و پیاده شده.
کتاب «پیغام ماهیها» روایت خود شهید همدانی است و این کتاب روایت همسر ایشان. وقتی «پیغام ماهیها» را میخواندم توجهم به این نکته جلب شد که شهید همدانی هنگام نقل خاطراتشان، در کنار لحن طنزگونهشان، کمترین اشاره را به خودشان داشتند و بیشتر به تعریف همسنگرها و همرزمهایشان پرداخته بودند. تواضع ایشان در روایتهایشان کاملاً آشکار بود. اما با این کتاب، یعنی «خداحافظ سالار»، ایشان را بهتر شناختم، آن هم از زبان شریک زندگیشان. جدا از ضعفهایی که خود کتاب داشت، واقعاً مجذوب شخصیت این شهید بزرگوار و همینطور صبوری همسرشان شدم. هرچقدر خودم را جای همسرشان میگذاشتم میدیدم که چقدر ایشان بزرگوار و صبور بودند و کارشان کم از جهاد در جبهه جنگ نداشت.
واقعاً ما کجا و شهیدان کجا.
اما از نقاط ضعف کتاب اینکه نقل خاطرات دارای پیوستگی نبود. مثلاً شرح یک ماجرا شروع میشود و وقتی شما تازه درگیر آن ماجرا شدهاید، ناگهان نقل آن تمام میشود و سراغ ماجرای بعدی میرود. در اکثر موارد تاریخ یا حداقل سال وقوع رویدادها ذکر نشده که به نظرم نقطهضعف بزرگی است.
شروع کتاب حداقل برای من چندان جذاب نبود و حتی میخواستم کنار بگذارمش، اما در ادامه خی��ی بهتر شد، به خصوص پایان کتاب که دوست نداشتم انقدر زود تمام شود. کاش کمی از نحوه شهادت ایشان گفته میشد. نمیدانم چرا نه در این کتاب و نه در «پیغام ماهیها» چیزی در این زمینه گفته نشده است.
روایت چهل سال زندگی مجاهدانه ی شهید همدانی کتاب خیلی هیجان انگیز و پر کشش شروع میشه ولی بعد از خروج از فضای سوریه کمی افت می کنه. کتاب شامل مطالبی از ماموریتهای برون مرزی شهید همدانی (مثل سفر ایشان به کنگو برای تشکیل بسیج مردمی!) نیز هست که از قسمتهای خواندنیه کتاب محسوب میشه
تموم شد.. و من خودم رو در غم از دست دادن "بابا حسین" با زهرا و سارا شریک میدونم.. چیزی که همچنان برام مجهول موند (شاید هم من کتاب رو درست نخوندم) علت تغییر فامیلی شهید همدانی بود.
بالاخره تمومش کردم با این قلم شیوا و روان و با این داستان فوق العاده ، خودم رو جزوی از خانواده سردار شهید ، سرداری که پر بود از کار و تلاش و کوشش بی وقفه و جهاد بود ، سرداری که خالی بود از مادّی گرایی این کتاب رو همیشه یادم می مونه و هیچ وقتی از وقتی که برای خوندن این کتاب خوب گذاشتم پشیمون نمیشم کسی که 40 سال برای این مملکت جنگید ، و در سالگرد 40 سالگی اش با شهادتش بازنشسته شد.
کتاب «خداحافظ سالار»، خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی، قافله سالار مدافعان حرم است، که به زندگی و فراز و نشیب های این شیرزن بزرگ پرداخته که از کودکی آغاز و نهایتا به شهادت سردار همدانی در سال ١٣٩٤ ختم می شود. شروع کتاب از سال ۹۰ و بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز می شود و با بازگشت و تداعی خاطرات دوران کودکی همسر شهید در دهه۴۰ ادامه می یابد. این کتاب حاصل ۴۴ ساعت مصاحبه با همسر شهید است که نوع روایت داستانی هیچ دخل تصرفی را در آن وارد ننموده است.
سردار شهید حسین همدانی از اعضا و بنیانگذاران سپاه همدان و کردستان بود و از سال ۱۳۵۹ در دفاع مقدس شرکت داشت. وی همچنین از فرماندهان منطقه عملیاتی «بازی دراز» در جبههٔ کرمانشاه بود و مدتی فرمانده لشکر انصار الحسین(ع) همدان شد. شهید همدانی همچنین جانشین قرارگاه امام حسین(ع) و مشاور فرمانده کل سپاه پاسداران و فرمانده سپاه محمد رسول الله(ص) تهران بوده است. دست آخر نیز در حین انجام ماموریت مستشاری در سوریه به شهادت، آرزوی دیرینه اش رسید.
متن کتاب روان و گیراست و شرح خاطرات همسر شهید از زمان کودکی ایشان، بیان خلق و خوی شهید از زمان کودکی تا ازدواج و پس از آن، شرح سختی ها و مشکلات زندگی در شرایطی که کشور همواره با بحران روبرو بوده و شهید همدانی همواره در خط اول جبهه مبارزه بوده است، خواننده را ترغیب میکند که کتاب را زمین نگذاشته و تا انتها مشتاقانه به مطالعه آن بپردازد. نقطه ضعف کتاب عدم پرداختن به ذکر تاریخ های اتفاقات مهم است که گاهی ذهن را درگیر میکند.
خاطرات همسر شهيد حسين همداني، با وجود قلم قوي حميد حسام باز هم اواسط كتاب خسته كننده شده بود كشش نداشت... شايد اگر راوى كسى ديگر بود به مراتب داستان اين شهيد بزرگوار دلچسب تر ميشد ... كتاب دختر شينا هم از خاطرات همسر شهيد بود ولي انگار ارتباط روحي قوي تري با خواننده برقرار ميكرد ...
روایت از زندگی سردار شهید همدانی است از نگاه همسرش، به طبع این نوع روایت به دور از نقشهها و صحنههای سخت و جنگی معمول در خاطرات شهدا، سعی شده است با نگاهی به زندگی شهید از ابتدا تا انتها بیشتر با افکار، عقاید و روحیات و سبک زندگی شهید آشنا شویم.
کتاب اتفاقی به دستم رسید. مدتها بود توی این سبک کتاب نخونده بودم و خوندن این کتاب از این لحاظ که حاج حسین همدانی همین سه سال پیش شهید شدن و بخش اصلی روایت تو زمان زندگی خود من اتفاق میافتاد جالبتر هم بود. اوایل و اواخر کتاب کشش بیشتری داشت و سریعتر پیش میرفتم نسبت به وسطاش.
یکی دو جا تناقضهای کوچیکی در روایت خاطرات به چشمم خورد که به نظرم عجیب اومد چرا نویسنده/ویراستار متوجهشون نشده. البته هیچکدوم اونقدر مهم نبودن که بخوان داستانو تحت تاثیر قرار بدن. ضمن اینکه برای کتابی که حداقل به چاپ چهلم رسیده، قشنگ نیست که این میزان غلطهای املایی و نگارشی داشته باشه :) (متاسفانه تازگی این قضیه تو کتابها داره زیاد میشه) این دو نکتهی آخر رو از این جهت گفتم چون برام مهمه کتابی که مخاطبش زیاده به بهترین شکل ممکن به دست خواننده برسه.
روایت کتاب از زمستان سال ۹۰ شروع میشه. همسر و دو دختر شهید همدانی قراره برن سوریه دیدن پدر. صبح تو تهرانن. یه روز معمولی مثل روزهای دیگه. و عصر تو دمشق؛ صدای تیر و انفجار و ویرانیهای جنگ. روایت از زبون همسر شیهده. کاری به بیان دلتنگی و روحیهٔ این زن و دختراش تو اون وضعیت ندارم. شهید زن و بچههاش رو میرسونه به یه خونه و خودش میره دنبال کارش. همون شب کار به جایی میکشه که محل اسکان اینا محاصره میشه و درگیری به قدری نزدیکه که حتی گلوله وارد خونه میشه! همهٔ این اتفاقا تو چند صفحهٔ اول میافته. من تا همین جا خونده بودم؛ در حالی که تو یه روز معمولی تو تهران کتاب رو دستم گرفته بودم، بدنم یخ کرده بود. اصلا باورم نمیشد این تغییر سریع وضعیت رو. حتی از دست شهید عصبانی بودم که برداشته زن و بچههاش رو برده وسط منطقه جنگی. که چی آخه؟ چه فایدهای تو این کار بوده؟ اونم جنگی که توش ممکنه بلاهایی بدتر از مرگ سر زن و بچه بیاد... خوندن رو متوقف کردم و به فکر فرو رفتم. دیدم من به شدت از جنگ میترسم. و لحن کتاب خیلی عادی برخورد کرده بود با این موضوع. همون طوری که راحت از غذا پختن و زیارت کردن تعریف میکرد، از درگیری مسلحانه هم تعریف میکرد. من با خوندن این روایت بیشتر از اون زنی که اون جا وسط درگیری بود ترسیده بودم. چرا؟ چرا اسم جنگ این قدر ترسناک شده برای من؟ چرا ترس از جنگ برام فلجکنندهتر از خود جنگه برای بعضیای دیگه؟ اونی که فکر میکنه راهش درسته، امنیت و جنگ براش فرقی نمیکنه. تو هر وضعیتی دنبال اینه که ببینه وظیفهش چیه و امتحانش چیه. اما این راحتطلبی کلا نگاه من رو به زندگی تغییر داده. این کتاب تلنگر کوچیکی بود. که ببینم واقعا چرا این همه از جنگ میترسم؟ یکم بیشتر.
پ.ن.: قطعا من طرفدار جنگ نیستم. اما با ترس از جنگ هم موافق نیستم.
خواندن این کتاب مصادف شد با اولین روزهای مادری ام. روزهایی ک برای هر کسی سختی هایی دارد و شیرینی هایی.. این تجربه همزمان با خواندن مجاهدت های چهل ساله شهید و همسرش، مرا به شگفتی و احترام زاید الوصفی میکشاند.. از همسر بزرگوار شهید ممنونم ک لذت آشنایی با دنیای خود و همسرش رو به من چشاند..
خاطرات شهید همدانی از زبان همسر همانطور که خود در زندگی به دنبال اسم نبودند همسر هم در این کتاب نقش خود را کمرنگ کرده است در حالی که خیلی از سختی ها را ایشان تحمل میکنند نوع زندگی ، حرکت مدام به سوی تعالی
هنوز بعد از چند روز نگاهم به آن عکسی مانده که هر دو دست در دست هم با لبخند بالا می روند