გარანსი, სიმონი, ვანსანი და ლოლა - ოთხი ერთმანეთისგან სრულიად განსხვავებული და-ძმა ერთ მშვენიერ დღეს დაუგეგმავად გადაწყვეტს, ყველაფერს გაექცეს. ნათესავის ქორწილიდან ისინი გარბიან შორს ყოფითი პრობლემებისგან, განქორწინებისა და ოჯახური ცხოვრების კრიზისებისგან, ფინანსური სიძნელეებისა და მარტოობისგან და ბავშვობის უკანასკნელ, ულამაზეს დღეს იწყობენ.
Anna Gavalda is a French teacher and award-winning novelist.
Referred to by Voici magazine as "a distant descendant of Dorothy Parker", Anna Gavalda was born in an upper-class suburb of Paris. While working as French teacher in high school, a collection of her short stories was first published in 1999 under the title "Je voudrais que quelqu'un m'attende quelque part" that met with both critical acclaim and commercial success, selling more than three-quarters of a million copies in her native France and winning the 2000 "Grand Prix RTL-Lire." The book was translated into numerous languages including in English and sold in twenty-seven countries. It was published to acclaim in North America in 2003 as "I Wish Someone Were Waiting for Me Somewhere." The book received much praise and is a library and school selection worldwide in several languages.
Gavalda's first novel, Je l'aimais (Someone I Loved) was published in France in February 2002 and later that year in English. Inspired by the failure of her own marriage, it too was a major literary success and a bestseller and was followed by the short (96 pages) juvenile novel 35 kilos d'espoir (95 Pounds of Hope) that she said she wrote "to pay tribute to those of my students who were dunces in school but otherwise fantastic people".
In 2004, her third novel, "Ensemble c'est tout," focused on the lives of four people living in an apartment house: a struggling young artist who works as an office cleaner at night, a young aristocrat misfit, a cook, and an elderly grandmother. The 600-page book is a bestseller in France and has been translated into English as Hunting and Gathering.
As of 2007, her three books have sold more than 3 million copies in France. Ensemble c'est tout was made into a successful movie in 2007 by Claude Berri, with Audrey Tautou and Guillaume Canet. The adaptation of her first novel, Je l'aimais, with Daniel Auteuil and Marie-Josée Croze, was filmed in 2009 by Zabou Breitman.
Divorced, and the mother of two, Gavalda lives in the city of Melun, Seine-et-Marne, about 50 km southeast of Paris. In addition to writing novels, she also contributes to Elle magazine.
به عنوان اولین اثری که از آنا گاوالدا خوندم خیلی خوب بود. اینقدر روان و ساده و دلنشین بود که کاملا میتونستی خودت رو جای راوی داستان حس کنی. بعد از مدت ها خوندن یه همچین کتاب پر از حس های ناب حالم رو خیلی خوب کرد. فکر میکنم آنا گاوالدا هم باید بره توی لیست نویسندگان محبوبم!
خیلی ناز بود! از این بیشتر از همه آثار آنا گاوالدا خوشم اومد. خیلی صمیمی، طنز، روان، دلنشین، عمیق، احساسی.. یه چیز ِ خواهر و برادرانه با همه شیطنت های قشنگ جوونی. خیلی حرف نمی زنم درباره ـش، ریویوهای خوبی براش نوشته ـن. دو قسمتی که دوست داشتمو میخوام بذارم. دیالوگ در واقع:
- گرانس! بهت بگویم، اگر توله سگت یه بار دیگه روی خرت و پرت های من بشاشه، پشم های اونم برات با موم می کَنم!
و
- گرانس؟ - بله؟ - آن یارو! نگاه کن! - آه بله، خود ِ هیزش است.. زیرش کن!
=))))
طنز رو تو این کتابش به اوج می رسونه. البته در سبک خودش منظورمه. چقدم اطلاعات هنری آنا گاوالدا زیاده؛ کلی شاعر و نویسنده و نوازنده و خواننده چپونده. پایان بندی هم که.. به نظرم پایان بندی های داستاناشم نمونه خوبی برای کسایی هست که می خوان پایان نوشتن رو یاد بگیرن. پایان بندی هاش واقعاً دلنشینن.. پایان همه داستاناش یه جور آرامش و شیرینی می شینه ته ِ دل آدم.
این کتاب رو تو روزهایی خوندم که تشنه ی لحظه ای حس رهایی بودم و تنها معیارم برای شروع اسمش بود. اما کتاب به جای گشودن دریچه ای رو به گریزی دلپذیر برایم تبدیل به سوهان روح شد. سراسر کتاب پر بود از غیبت های راوی داستان در مورد عروس خانواده اشان.اگر حجم کتاب اینقدر کم نبود شاید نیمه کاره رهایش می کردم. این دو ستاره هم برای جملات نسبتا خوبی است که در کتاب پراکنده بود، اولین کتابی بود که از "آنا گاوالدا" خوندم که شاید آخرینش هم باشد... اگر روزی خواستید از دنیای پرهیاهوی خود گریزی بزنید قطعا "دیوانه بازی" "بوبن" گزینه بسیار مناسب تری خواهد بود
... همیشه صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که همه چیز درست می شود. لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری، باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ. وقتی می مانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ. ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ. ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ...!
It is no surprise that this novel became a bestseller in France, as it captures a moment like a bird in flight—that sunny moment of refusing to acknowledge the weight of cares and celebrating the silly, the mad, and the wild. We are led in this madcap adventure by the irrepressibly sassy Garance, who travels from Paris by car with her brother and his wife to a relative’s wedding. Travelling wearing her thong because her skirt was too tight or slathering depilatory cream on her legs in the car (“Where else can I do it?”), Garance narrates, giving us a view of her family and their lives.
‘French leave’ is a phrase meaning to take one’s leave suddenly, with no warning and without permission. And that is what a family trio does almost immediately after arriving at the wedding in Podunk-on-Indre. Suddenly deciding what they really wanted to do was to visit their brother in Tours, the siblings jump back in their car and race away to spend the day with each other, taking time to remember, laugh, love, and celebrate their bonds. Left behind were boring family obligations, spouses, painful responsibilities and what they enjoyed was joyous, rare, and life-sustaining.
Something really must be said about novels that actually celebrate the ties between siblings. How rare it is. This paean to family life caused me to wonder about the parents: what had they done (or not done) to make the children so loving to one another? Sure, the kids are different from one another. Older sister Lola is careful and cautious, while younger sister Garance is completely at ease with seeing how much she can get away with. But the two somehow feel as though they are enriched—nay--can’t live without each other’s influence. Simon and Vincent are likewise different as chalk and cheese, but the freedoms of one nutures the other. There is admiration, support, generosity, and a depth of sincerity displayed that is usually reserved for best friends.
This slim novel is just a weekend slice of life—but what a slice it is! This novel should be required reading for twenty-somethings on the cusp of discovering the "latter years" and those others who need the fizz put back in their drinks. Wonderful light summer fare.
چرا هـر چهار تای ما اینطـور هسـتیم؟ ،چرا آدمهایی که بلـند تر از دیگران فـریاد میزنند ، ما را میترسـانند چـرا احمق هایی که رفتار تهـاجمی دارند ، سبب میشـوند دست و پایِ خود را گم کنیم؟ مشکل ما چیست؟؟
.بسیار در این باره حرف زده ایم . بارها به بزدلی خود اعتراف کرده ایم .برای پـس گـردنی خوردن به کسـی احـتیاج نداریم آن قـدر بزرگ هسـتیم که خود، گـردن خــم کنیم
،میتوانیم این را هم بگوییم که نه ، آدم های بزدلی نیستیم ،که ما دانا هستیم .که مهارت عقب نشینی کردن را فرا گرفته ایم ،که دوست نداریم گه را هـم بزنیم .که ما از همه این آدم هایی که مثلِ چرخ آسیاب وِر میزنند بی آنکه دردی از کسی دوا کنند ، صادق تریم
چیزهای بسـیار زیادی در سرِ ماست .چیـزهایی بسیار دورتر از قـار و قـورِ شـکـم این نژادپرست ها ...در سرِ ما پُر است از موسـیقی، کـتاب ها. راه ها، دسـت ها ، آشـیان ها
.به هر حال نفـله خواهند شد .روزی که ما در سینما هسـتیم، تنهای تنها خواهند مرد
شروعش كه ميكني، مثل دري كه از اين دنياي جدي، دنياي آدم بزرگها، به روي عالم ديگري باز شده باشد، يكمرتبه پرتاب ميشوي به جايي خيلي دورتر از اينجا.. همه چيز ساده و صميمانه پيش ميرود.. كمي بغضت ميگيرد. ولي خيلي جاها تو را آنقدر به خنده مي اندازد كه تا چند دقيقه طرح لبخند از چهره ات جدا نميشود. بعنوان اولين اثري كه از اين نويسنده خواندم خوب بود و روان.. در فكر خواندن بقيه آثارش هستم.
دو کتابی که قبلتر از این نویسنده ترجمه شده بود را دوست داشتم. فکر کنم برای آن دو چیزی هم نوشتم. خُب طبیعیست که با اشتیاق شروع به خواندن این کتاب کردم. بله خودش بود. همان نویسنده با همان ریز بینیهایی که دوست دارم. اما نه! باور کردنی نیست این همه سانسور. سانسور در حدی که متن و داستان دچار دستاندازهای بدی شده است. این تقطیعها به قدری اذیتم کرد که کتاب را بستم و از خیر خواندنش گذشتم. گذاشتم برای زمانی که یک نفر و یا یک سازمان فکر نکند از بقیه بیشتر میفهمد/میفهمند و آنچه را آنها تایید میکنند باید خواند و آنچه را نه، نباید خواند تا آن روز صبر میکنم
به راستی از زندگی چه میخواهیم؟ مرخصی همیشگی برای با هم بودن و شادبودن؟ چرا کارهای روزمرهمان با خواستها و علایقمان هیچگونه سنخیتی ندارد؟ همیشه خسته هستیم از زندگی و به دنبال قدری مرخصی و استراحت! کاش اینگونه نبود! کاش کارمان شادمان میکرد! کاش از هم دور نمیشدیم و میتوانستیم باهم شاد باشیم! میترسم که وقتی سالها بعد به گذشته نگاه میکنیم به خود بگوییم کاش تصمیم دیگری گرفته بودیم! نمیدانم... این روزها اغلب اوقات نمیدانم ...
موضوع داستان رو دوس نداشتم، روزمره بودنش رو درس نداشتم، ترجمه خيلى جاها از دست مترجم دررفته بود و ميتونست بهترباشه و اونم دوس نداشتم، كلا كتابو نوشتن مكالمات به نظرم جالب نيست، كتاباى ديگه آنا گاوالدا رو هم از نظر موضوع، هم سبك بيشتر دوس دارم.
1,5🌟 Leider haben diese knapp 150 Seiten bei mir keinen nachhaltigen Eindruck hinterlassen. Ich empfand es weder heiter noch spritzig (verspach der Klappentext), wohl aber langatmig, seicht und oberflächlich. Auch die einzelnen Charaktere waren alles andere als locker und wirkten eher problembehaftet. Schade, hier hatte ich mir mehr erwartet. Für mich war dies kein geschenkter sondern ein verschenkter Tag.
این همه بی اعتنایی آشکار ما، خویشتن داری و نیز ضعف ما، به گردن پدر و مادرمان است. اشتباه آنها است یا لطف آنها. آنها بودند که فراموش کردند به ما اعتماد به نفس بدهند. فکر می کردند خود به خود می آید. فکر می کردند که ما برای زندگی اندک استعدادی داریم و تعریف و تمجید خویشتن خویش ما را تباه خواهد کرد. چنان که فکر می کردند، نشد. اعتماد به نفس خود به خود پدیدار نشد. و امروز ما همینیم که هستیم. مسخره های باکلاسی هستیم. لب فرو بسته در برابر آدم های خشمگین، با غرش های خفه شده و میل مبهم مان به بالا آوردن...
La Gavalda, c'est une ancienne étudiante à moi qui me l'a fait découvrir et elle ne cesse pas de m'émerveiller, depuis. Je l'ai déjà dit: elle maîtrise l'art du croquis - quelques traits de crayon et voici tout un monde, charmant, mystérieux et discret, d'une beauté et d'une grâce ineffables: un coin de rue, une silhouette élégante, un chapeau audacieux, un chien sans défense, des contours qui suggèrent sans jamais définir. Une impression de la vie telle qu'elle pourrait être plutôt qu'une tranche de la vie réelle.
Comme dans "Je l'aimais", l'histoire est simple et brève et pas vraiment une histoire: quatre frères, Garance (la narratrice), Simon, Lola et Vincent s'évadent de leurs fardeaux quotidiens pour passer un après-midi sans soucis ensemble. Que des choses sont capturées dans ce mini-roman (plutôt une novella)! Le plaisir de la courte et passagère révolte, l'amour fraternel inconditionnel, les petits gestes insouciants, mais surtout, le désir de l’héroïne que ce moment-là s'éternise, que la vie n'anéantisse pas la fragile beauté de leur fratrie. Car résonnait, dans le ton en même temps doux et triste et chaleureux, le même cri désespéré de Faust à la fin de l’œuvre de Goethe (je sais pas si ma traduction est assez précise, mais ça va aller): Temps, arrête-toi, je suis heureux!
این کتاب ظاهرا آخرین نوشته آنا گاوالدا هست. نیمه اول جالب بود اما نیمه دوم نه. یه بخشیش برمیگرده به اینکه با نوستالژی های فرانسویها آشنا نیستم و این کتاب نصفش در مورد همین نوستالژی هاست. بخش دوم هم برمیگرده به اینکه تهش گفتم خب که چی؟ الان چی شد؟ البته ۲۰ صفحه آخر رو تند ورق زدم چون هیچ فرقی با ۲۰ صفحه قبلترش نداشت. شاید هم من باهاش ارتباط نگرفتم، نمیدونم. پیشنهادی نیست.
دیشب تمومش کردم . خیلی خیلی خیلی زیبا بود . واقعا عالی بود . پر از احساسات ناب بچگی هامون . وقتی که هنوز و به طور کامل از برادرا و خواهرامون جدا نشدیم و می تونیم از بودن پیش هم لذت ببریم . این کتاب به ما میگه که تا هنوز از برادرا و خواهرامون جدا نشدیم به هم محبت بکنیم . یکهو میبینم هممون ازدواج کردیم و دیگه هر یه ماه یه بار میتونیم همدیگه رو ببینم . تا وقتی پیش همدیگه هستیم باید با هم رویا بسازیم و پا به دنیای صمیمی برادری یا خواهری مون بزاریم . هیچ کسایی مثل برادر و خوهرا نمیتونن از بودن پیش هم لذت ببرن . لذتی که اونا به همدیگه هدیه میکنن هیچ کس دیگه ای جز مادر و پدرا نمی تونن بهشون هدیه کنن . تا وقتی زنده ایم از خودمون زیبایی به جا بذاریم . معلوم نیس زندگیمون کی تموم میشه . ممکنه بعد از حرف زشتی که به کسی میزنیم تموم شه . و اون حرفمون رو دیگه نمیتونیم برگردونیم . البته اگه زنده هم بمونیم شاید بتونیم از دلش در بیاریم ولی حرف یا کار بد هیچ وقت از یاد نمیره . این کتاب به ما یاد میده که جلو خودمون رو بگیریم و نذاریم هر کسی که از راه میرسه خوشیمون رو ازمون بگیره و ناراحتمون کنه . ما اراده داریم و میتونیم تو هر لحظه و هر موقعی ای که خواستیم ناراحت یا بالاعکس خوشحال باشیم ( البته بستگی به موقیعیت داره ) . ولی چه بهتر که همیشه سعی کنیم خوشحال باشیم . خوشحالی باعث میشه که عمر طولانی تری داشته باشیم . یا حتی اگه سرشتمون بوده که عمرمون کم باشه حداقلش اینه که خوشحالی باعث میشه وقتی بزرگ شدیم و با سختی های زندگی آشنا شدیم زود کم نیاریم و مجبور نشیم به مواد مخدر مختلف پناه ببریم تا جبران ناراحتی هامون بشه . این بزرگ ترین اشتباه هر آدم روی این کره است . چرا وقتی میتونیم خوشحال باشیم به خودمون ضرر برسونیم . این انصافه که هم پول مملکتمونو حروم کنیم ، هم با اعصاب بدی که بعد از مصرفش بهمون دست میده اطرافیانمونو آزار بدیم . خب دیگه خیلی زدم تو جاده خاکی . بریم تو جاده اصلی ( خودتون فرض کنید این کتاب جقد زیباست که منو به چه فکرایی انداخت و تا کجا بردم ) . خلاصه ... این کتاب فوق العاده است به هر کسی به هر کسی پیشنهادش میکنم . حتی من دیدم بزرگسالاشم که عاشق این کتاب شدن . فوق العادس ، فوق العاده . من از آنا گاوالدا یه کتاب دیگه هم به اسم "35 کیلو امیدواری" و واقعا از قلمش واقعا خوشم میاد . خیلی زیبا و پر احساس مینویسه . و در عین حال ساده . به نظر من این نویسنده یکی از بهترین نویسنده هاس . از همین کتاب : چرا هـر چهار تای ما اینطـور هسـتیم؟ ،چرا آدمهایی که بلـند تر از دیگران فـریاد میزنند ، ما را میترسـانند چـرا احمق هایی که رفتار تهـاجمی دارند ، سبب میشـوند دست و پایِ خود را گم کنیم؟ مشکل ما چیست؟؟
.بسیار در این باره حرف زده ایم . بارها به بزدلی خود اعتراف کرده ایم .برای پـس گـردنی خوردن به کسـی احـتیاج نداریم آن قـدر بزرگ هسـتیم که خود، گـردن خــم کنیم
،میتوانیم این را هم بگوییم که نه ، آدم های بزدلی نیستیم ،که ما دانا هستیم .که مهارت عقب نشینی کردن را فرا گرفته ایم ،که دوست نداریم گه را هـم بزنیم .که ما از همه این آدم هایی که مثلِ چرخ آسیاب وِر میزنند بی آنکه دردی از کسی دوا کنند ، صادق تریم
چیزهای بسـیار زیادی در سرِ ماست .چیـزهایی بسیار دورتر از قـار و قـورِ شـکـم این نژادپرست ها ...در سرِ ما پُر است از موسـیقی، کـتاب ها. راه ها، دسـت ها ، آشـیان ها
.به هر حال نفـله خواهند شد .روزی که ما در سینما هسـتیم، تنهای تنها خواهند مرد
داستان شیرینی بود بیشتر واسه کسایی ک تو خانوادشون هم خواهر دارن هم برادر ک با داستان همسو بشن من ی داداش دارم فقط زیاد حس راوی رو درک نکردم ولی خب بامزه بود
واقعاً جالب نبود.ایده وسوژه اش بیشتر حال وهوای داستان کوتاهی داشت تا رمانی؛شاید از همین بود که به نظرم بعضی توصیفها اسراف شده بودند وصحنه پردازیها هم بعضا کم اثر و ناچیز.با اینحال نثر روون گاوالدا و تبحر خاصش توی انتقال حس هنوزم منو توی فیدیبو قفل میکرد و پیگیر داستان نگه میداشت.به انضمام تک گویی های جستار-مانند که گاه به گاه میدیدم و لابلای کلمات نفس کشیدنِ یه نویسندهٔ خوبو میشنیدم(پایینتر گذاشتمش.). "من او را دوست داشتم"کجا و "گریز دلپذیر"کجا! البته آثار قبلی گاوالدا رو قبل اینکه کتابخون مستمر بشم و بیام گودریدز خونده بودم و شاید اونا هم مشمول تجدید نظر بشن.حتی"دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" هم دو سه تا از داستاناش قوی تر بود تا جایی که یادمه.اوج و فرودی، گره زدن و گره باز کردنی،پیام و عمقی،چیزی...
گزیده از کتاب: "شاید بشود به حساب درماندگی گذاشت اما به یکباره احساس درماندگی کردم،مهروشفقتی ناگفتنی به خواهر وبرادرانم جانم را لرزاند.چیزی در درونم میگفت آخرین شیرینیهای کودکیمان را مزه میکنیم... سی سال بود زندگی را برایم زیبا میکردند...بدون آنها چه بر سرم میامد؟و زندگی سرانجام کی ما را از هم جدا میکرد؟چون همین است.چون زمان آنان که همدیگر را دوست دارند،از هم جدا میکندو هیچ چیز نمیپاید. هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم ،قبل ازینکه پیر شویم؟"
داستان سفر یک روزه و دلنشین یه برادر و دو خواهر. چقدر این کتابو دوست نداشتم. انقدری که نمیدونم حتی چی باید در توضیحش بنویسم. بنظرم خیلی سطحی و حتی خاله زنکی اومد. دعواهای عروس و خواهر شوهر!!!!! عروسی که از دست خواهرشوهراش حرص میخوره و خواهرایی که حس می کنن برادرشون حیف شده :|||| شاید بشه گفت نگارش داستان همون نگارش روان و همیشگی آنا گاوالدا بود. ولی محتوای داستان؟! واقعا خوب نبود بنظرم..
O carte veselă care debordează de bucuria de a trăi, care prelungește ecourile copilăriei și evocă irezistibilul gust al libertății. O carte pe care simți nevoia de a o îmbrățișa la final căci ți-a facilitat cumva o întâlnire cu copilul din tine, dar și cu oamenii care ne-au umplut amintirile din copilărie. Poate pentru unii nu e mare lucru, ori poate lumea copilăriei nu pare așa mare, dar totuși..e ceva infinit.
"De aproape treizeci de ani îmi făceau viața frumoasă... Ce aveam să devin fără ei? Când ne va despărți oare viața in cele din urmă? Pentru că așa se întâmplă. Pentru că timpul îi desparte pe cei care se iubesc și nimic nu durează. Ce trăiam acum toți patru, eram conștienți de asta, era un mic supliment. O amânare, o paranteză, un moment de gratie. Câteva ore furate celorlalți. Cât timp vom avea oare energia sa ne smulgem astfel din cotidian si s-o ștergem? Câte permisii ne va mai îngădui viața? Câte tifle peste obraz? Câte mici găinarii? Când ne vom pierde și cum vor slăbi legăturile?"
«انچه ان هنگام زندگي ميكرديم، و هر چهارتامان از ان اگاه بوديم، اين بود: چيزي شبيه يك روز مرخصي اضافي حين خدمت ، كمي مهلت، فاصله بين دو پرانتز، يك لحظه لطافت. چند ساعتي كه از ديگران ربوده بوديم... تا چه زمان ياراي ان را خواهيم داشت كه اين چنين خويش را از بند روزمرگي برهانيم و جانانه نفسي تازه كنيم؟ زندگي هنوز چند روز مرخصي برايمان اندوخته بود؟ و نيز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشي كوچك؟ كي همديگر را از دست ميداديم و رشته ها چگونه ميگسستند؟ »
حسِ کتاب دقیقا با عنوانش هماهنگی داشت. خوندنش مثل یک گریز دلپذیر از روزمرگی های این زندگی، شیرین بود. مثل یک زنگ تفریح، بین دو کلاس. کوتاه اما زیبا... آنا گاوالدا رو بخاطر همین نثر ساده ولی گیرا و زیباش دوست دارم.