حرفها و مهربانیاش دیگر واقعی نبود. میدانستم میخواهد آرام آرام از زندگیام بیرون برود. به همین خاطر دیگر پاپیچش نشدم! دیگر یاد گرفته بودم که عشق تحمیل خود به دیگران نیست. یاد گرفته بودم کسی که برای رفتن آمده میرود و کسی که میخواهد برود هرطور شده میرود. هرچه درها را به رویش ببندی و هرچه بهانه بیاوری کاری از پیش نمیبری. فقط ممکن است رفتنش را به تعویق بیندازی
رسول یونان (زاده ۱۳۴۸) شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی است. او در دهکدهای در کنار دریاچه ارومیه به دنیا آمد. هماکنون ساکن تهران است. او تاکنون چند دفتر شعر به چاپ رسانده است. گزیدهای از دو دفتر شعر رسول یونان با عنوان «رودی که از تابلوهای نقاشی می گذشت» توسط واهه آرمن به زبان ارمنی ترجمه شده و در تهران به چاپ رسیده است. آثاری از او نیز توسط مریوان حلبچهای به کردی سورانی ترجمه شدهاست. او از داوران جایزه ادبی والس بوده است.
موضوع کتاب: داستان پسریست که تنهایی را انتخاب کرده و بر اثر این انتخاب با خانواده بحث کرده و راهی خانه پدر بزرگش در جنگل میشود و در آنجا با دوست پدر بزرگ و نوهاش آشنا می شود و ...
نظر من: من رسول یونان رو فقط شاعر میدونستم تا یکی از اعضای گروه کتاب خوانی این کتاب رو معرفی کردند، خواندنش خالی از لطف نبود ولی خیلی کتاب های بهتری از اینه کتاب هستند که در این کمبود وقت باید خواندشان.
واقعا هدف این کتاب و داستانش چی بود؟! اینکه نصف اول کتاب شاهد غذا خوردن شخصیتا باشیم و نصف دوم کتاب بخونیم (پدربزرگ گفت و عمو رحمان ادامه داد)؟؟؟؟
مصطفی دقیقا چطوری و کِی افسردگی فوق العاده شدیدش درمان شد؟؟
بیماری مرگبار دنیا کِی خوب شد؟؟
اینا اصلا عاشق هم بودن؟؟
شخصیت ها اصلا و ابدا خوب نوشته نشده بودن. هیچ کاریشون با عقل جور در نمی اومد. هدف از نوشتن اون جمله های فلسفی پدربزرگا چی بود دقیقا؟؟ داوود چجوری دنیا رو پیدا کرد؟؟
(از اینجا به بعد اسپویل زیاد داره، البته اگه بشه اسمشو اسپویل گذاشت.)
مصطفی از روی چهار تا جمله ی دنیا به این نتیجه رسید که داوود دیوونه ست و هر کاری ازش بر میاد و مثلا اونقدر نگران بود!!!!
بعد اینا مثلا دو سه ماه با پدربزرگاشون زندگی کردن (حالا از این بگذریم که از اول زندگیشون این آدما رو می شناختن) چرا وقتی مُردن اینا اصلا ناراحت نشدن؟! پاشدن رفتن رستوران غذا خوردن و انرژی تازه گرفتن 😂😂😂😂 خدایی چرا؟!؟! پدربزرگاشون مردن آقا. توجهتون رو به چند تا جمله زیر از کتاب جلب میکنم. مصطفی اینو گفته "یه روز دیگه یعنی یه روز تازه. یعنی نو شدن. یعنی کوچیدن از گذشته به آینده و آینده همون گذشته نیست!" مصطفی بعد از این چند تا جمله با خودش اینو فکر میکنه: "احساس کردم خیلی ادیبانه حرف زده ام." دقیقا کجای جمله "یه روز دیگه یعنی یه روز تازه" ادیبانه ست. واقعا کجاش؟! خلاصه که من هیچ وقت این کتابو به هیچکس پیشنهاد نمیکنم.
This entire review has been hidden because of spoilers.
اولش به نظرم كتاب جالبى نبود ،داستان كليشه اى از يه نويسنده ايرانى كليشه اى اما يكم كه جلو تر رفتم خيلى برام جذاب شد. باهاش خنديدم... گريه كردم... و در نهايت به دلم نشست
من واقعا مطمئن نبودم از خوندن این کتاب چون نه زیاد معروف بود و نویسنده کمتر شناخته شده بود؛ اما واقعا دنیای شما رو عوض میکنه و اصلا کلیشهای و حوصلهسر بر نیست و هر فصل کتاب دیدگاه و فکر جدیدی رو بهتون نشون میده. کلا این کتاب رو باید تو مسافرت خوند و از تک تک فضاهای ایجاد شده تو کتاب لذت برد.
تو سه روز تمومش کردم. به جرات میتونم بگم یک سوم کتاب رو نخوندم. توصیفاتش به نظرم خیلی اضافی بود. نه به این معنی که دو صفحه توصیف کنه یک چیز رو، به این معنی که همون دو خط بی هدف بود و بدون اون توصیف هم چیزی از دست نمیدادی. هر چی کتاب رفت جلوتر جذابیتش کمتر شد. داستان خیلی بی هدف بود به نظرم. یه سری جمله قصار و اینطور چیزا داشت که بعضی جاها احساس میکردم به زور چپونده وسط دیالوگها (همون قبیل جملاتی که وسط کتاب اینجا هم مینوشتم). در کل برای کسی که تازه شروع کرده کتاب خوندن و کتاب خوب نخونده شاید جالب باشه!
این کتاب مدتها بود توی TBR ام خاک میخورد، واسه همین تصمیم گرفتم بخونمش چون احساس کردم به یه رمان ایرانی احتیاج دارم؛ و در یک کلمه، مزخرف بود! شروع داستان اینجوری بود که نویسنده سعی کرده بود قدرتش رو توی بازی با کلمات به رخ منِ خواننده بکشونه، ترکیبات خوبی بودن اما داستان اصلاً تعریفی نداشت. کتاب در مورد پسری به اسم مصطفی بود که بهخاطر زخمهایی که در گذشته از آدمها خورده بود، ترجیح داده بود دیگه با کسی در ارتباط نباشه و مدام توی خونه بشینه. خودِ من، به عنوان کسی که دیدن آدمها و ارتباط باهاشون براش دشوار شده، نتونستم با این بخش کتاب اصلاً و ابداً همذاتپنداری کنم. مصطفییِ کتاب یه آدم هَول بود که هر دختری رو میدید، عاشقش میشد. اعتماد کنید بهم، با شنیدن صدای قدمهاشونم عاشقشون میشد، ندیده و نشناخته! این موضوع خیلی رو مخم بود اما این اهمیتی نداره. یادمه کلاس نویسندگی که میرفتم، خیلی اصرار داشتن "پیر دانا" نیاریم وسط داستان! از اینا که چپ میرن راست میان پند و اندرز میگن. و خب این کتاب تماماً همین بود! هیچ پوینت خاصی نداشت جز اینکه جملاتش رو استوری کنی. ( که اونقدرم جملاتش سطحی بودن که منِ نوعی ترجیح میدادم اینکار رو نکنم. ) تنها چیزی که باعث میشد کتاب رو تا آخرش بخونم، لوکیشنش بود. داستان توی جنگل روایت میشد و مصطفی پیشِ پدربزرگش توی دلِ جنگل زندگی میکرد. واقعاً حیف فضای جنگل که رسول یونان (نویسنده) اینجوری حیف و میلش کرد. آخرشم که اونقدر مزخرف بود، که نمیدونستم بخندم یا گریه کنم! من توی کتابها، از عشقهایی که یهویی سر و کلهشون پیدا میشه، متنفرم؛ اگر خودم شاهد اون روند منطقی نباشم، به نظرم مزخرف ترینه. و عشق توی این کتاب، روند منطقی نداشت. مصطفی هم یه شخصیتِ هول و تو سری خور بود که به لعنت خدا هم نمیارزید. یعنی اگر میتونستم رسول یونان رو ببینم، یه چَک میزدم توی گوشش؛ بعدم مینشستم جلویِ رئیس نشر نیماژ، با اون همه دبدبه و کبکبهاش، و میگفتم این چیه که چاپ کردی آخه مرد مومن؟ خلاصهاش کنم، نخونید؛ گولِ اسم خوشگلش رو نخورید. نسبت به خیلی از رمانهای ایرانی، ضعیف و سطح پایین بود.
یکجورهایی میشه گفت خوشحالم که در چند روز گذشته مشغول مطالعه این کتاب آسونالخون(!) بودم. نمونهی جالبی از کتاب نرم و بیمحتوایی که بشوره ببره سنگینی کتاب قبل رو. (کتاب قبلی که خوندم جای خالی سلوچ بود)
دیدی بعضی اسمها ثقیل به نظر میان و همیشه توی ذهنت میمونن؟ رسول یونان برای من از اونها بود که همیشه فکر میکردم با نخوندن کتابهاش چه چیز عجیبی رو از دست دادم. الان فهمیدم که واقعا چیز زیادی رو از دست ندادم :))
قصه نرم و آروم و بیمحتوایی بود که گذشت. تلاش بسیار در جهت واگویی جملات قصار داشت که موفق نبودنش حتی در ذهن نویسندهی خود کتاب هم پرسه میزد.
ولی برای حال حاضر من لازم بود خوندنش. همیشه که نیاز نیست شاهکار ادبی خاص و ویژه خوند. گاهی وقتا لازمه کتابی رو بخونی که سر جمع دو ساعت واسه خوندنِ سیصد صفحهش وقت گذاشتی.
اما آه و وای از شعر آخرش. اپیزود 22 فصل آخر. به نظرم کاش رسول یونان فقط شعر مینوشت.
داستانی با یک شروع قوی در رابطه با جوانی که به دنبال کار می گردد و زیر فشار پدر خود است اما با سفر کوچکی پیش پدر بزرگ خود که در جنگل زندگی می کند ، داستان از کشش و جذابیتش کاسته می شود
داستان خیلی ضعیف با توجه به شهرت زیاد نویسنده یه کتاب خیلی معمولی که سعی داشت فقط سعق داشت پند زندگیو تو جملات خیلی مفهومی بگونجونه که هیچ تاثیری هم روی خواننده نمیگذاشت
کتاب نثر روانی داره و توصیفات جذابی از محیط ارائه داده و خط داستانی هم خوبه ولی اصلا انتظار من رو از صحبت در مورد عشق برطرف نکرد. فصل آخر انتظار یه مکالمه جذاب عاشقانه رو داشتم.
نمیدونم چرا از رسول یونان انتظار یه چیز بهتری داشتم ، کتاب پر از جملات زیباست (مختص خود رسول یونان) که به هم وصل شدن . خود داستان چندان چنگی به دل نزد ولی بعضی از جملات کتاب رو دوست داشتم چندین بار بخونم و حتی یادداشت کردم . این کتاب رو بدون در نظر گرفتن نام نویسنده بخونین شاید حس خیلی بهتری نسبت بهش داشته باشین و مثل من به دنبال رسول یونان دوست داشتنی نباشین
دقیقا تا صفحه آخر منتظر بودم خوب شه. چقدر کتاب مزخرفی بود اسم کتاب و تصویر روی جلد کاملا می خواد مخاطب رو گول بزنه من جملات رسول یونان رو خونده بودم فکر می کردم کتابشم اونجوریه حتی ژانر کتاب تا آخر مشخص نشد. نه عاشقانه بود، نه ترسناک. نه شخصیت پردازی داشت. نه موشوعش جالب بود نه توصیفش