Abas Na'lbandian عباس نعلبندیان (۱۳۲۸–۸ خرداد ۱۳۶۸) نمایشنامهنویس پیشرو ایرانی بود. وی در جشن هنر شیراز مورد تحسین قرار گرفته و جوایز متعددی را بهدست آوردهبود. عباس نعلبندیان در سال ۴۸ به عنوان مدیر و عضو شورا در کارگاه نمایش مشغول به کار شد و تا اواخر سال ۵۷ در همین سمت باقیماند. با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ ایران، کارگاه نمایش منحل شد. تعدادی از اعضای کارگاه به دادگاه احضار شدند، از جمله عباس نعلبندیان که ۴ ماه را در زندان گذراند. آسیب روحی این ۴ ماه، به همراه انزواء و محدودیتهای حضور در عرصهٔ تئاتر او را خانه نشین کرد. وی در سال ۱۳۶۸ خودکشی کرد.
متفاوت، پیشرو با نثر درخشان اما ناپیوسته، سختخوان و زجرآور. اینقدر طول کشید و اینقدر یک جاهایی سخت پیش میرفت که یک ماه و نیمیه حتی نتونستم کتاب دیگهای بخونم. =)) نعلبندیان مثل دمنتورها روح زندگی رو میمکه.
کتاب "ص ص م از مرگ تا مرگ" در واقع تمام داستان ها یا نثرها یا شطحیات کوتاه و پراکندۀ عباس نعلبندیان رو، که در همین گودریدز هم جدا جدا کتاب شدن، در یک جا گرد آورده که نتیجه شده رمان، یا یه مجموعه داستان کوتاه به هم پیوسته. بنابراین من یک عمر در اشتباه بودم که ص ص م ها داستان های کوتاه هستن؛ نثر و زبان خاص نعلبندیان حضور داره در این کتاب. همینطور دغدغه های اصلی و عمده ش که عبارت اند از مرگ و زندگی، دین و اشخاص و مفاهیم دینی و روابط جنسی. بنابراین شباهت های زیادی داره این کتاب با کتاب های دیگر نعلبندیان. فقط اینکه طنز "اگر فاوست یه کم معرفت..." رو نداره و ابهام گاه رمانندۀ بعضی از نمایشنامه ها مثل "سندلی کنار پنجره..." یا "ناگهان..." یا "پژوهشی ژرف و..." رو هم نداره. در عوض بسیار نزدیکه به شاهکارهایی مثل "وصال در وادی هفتم" و "داستان هایی از بارش مهر و مرگ". از نظر تکنیک، در اینجا هم بیداد و غوغا میکنه نعلبندیان. اولا که با یک کتاب طرفیم که مجموعه داستان به هم پیوسته س، ولی خب پیوستگی داستان ها خیلی زیاده و مثلن از نظر ترتیب زمانی کم و بیش چیدمان منظم دارن. بعد اینکه هر کدوم از فصل ها یا داستان ها به طور جداگانه شماره گذاری های خودشون رو دارن و بعضیا تقدیم شدن به یه نفر، که خب این یعنی به راحتی نمیشه رمان نامید این کتاب رو. در انتهای کتاب، که حال و هوای مذهبی حضور بیشتری داره، آیه های قرآن رو در لابلای روایت داریم که کار عجیب و دیریاب ولی بی سابقه ای است. و بالاخره محتوای تکان دهندۀ کتاب، و نظرات و طرز فکر اینقدر پیشرو نعلبندیان ده ها سال پیش . آدم رو شگفت زده میکنه بخش های جالب تر کتاب رو نقل می کنم: راستی شما هیچ غم را دیده اید؟ با او سخن گفته اید؟ آیا مهربان است؟ می گویند بر چهره لبخند دارد و در دست یاس های عطرآگین....
کدام قانونی، کدام یاسایی، به شما این حق را می دهد که آن چه را که با آمالتان می خاند، ارزش، و ارزش راستین بنامید و آن چه را که به نظرتان ناپسند می آید، نفی و طرد کنید؟ چه قانونی به شما این حق را می دهد که کسی را که به ارزش های اختراعی سبحان ربی العظیم و بحمده. الله اکبر شما وقعی نمی نهمد و از عادات عرفی شما و جامعه تان اطاعت نمی کند، دیوانه و آنارشیست و ملانکولیست بخانید؟...
ساحل کجاست؟ فریاد من کجاست؟ من فریادم را گم کردهام:(( باز هم سلام! میبینید، میبینید چهطور نفس نفس میزنم. خیلی، خیلی دویدهام. شما فریاد مرا ندیدید؟ من فریادم را گم کردهام. در قایق نشسته بودم و به میهمانی ماه میرفتم. آه، من فریادم را گم کردهام. فکر میکنید از کدام سو باید بروم؟ )) #ص_ص_م_از_مرگ_تا_مرگ
« خیابانی را میشناسم که غم ، نرمنرمک از آن میگذرد و به این سو میآید ... راستی شما غم را دیدهاید ؟ با او سخن گفتهاید ؟ آیا مهربان است ؟ میگویند بر چهره لبخند دارد و در دستْ یاسهای عطرآگین ... »
پر از شاعرانگی ؛ پر از اعجاز و شگفتی ؛ چه قلمی دارد جناب نعلبندیان ؛ چه روایتی ... مجموعه داستانهای کوتاهِ 9 اپیزودی از کاراکتری به نامِ « آقای ص ص م » که مقولهی مرگ ، نقش پر رنگی در هر اپیزود دارد . یکی از داستانها در برزخ میگذرد ، یکی در بهشت ؛ دیگری نقبی میزند به ابن ملجم مرادی و آن یکی سیاست را چاشنیِ خود میکند و در آخرین داستان ، جنابِ نعلبندیان ، طی مراسمی ، اختتامیهای نیکو برای شخصیت اصلیِ داستانش ، متصور میشود ...
روایتی درهم تنیده و مشوش که درنهایت به نوعی بیمعنایی زندگی را در راستای سفر رفت و برگشتی آقای ص ص م از مرگ تا مرگ به نمایش میگذارد. آشفتگی و بدعتهای زبانی کتاب ممکن است به مشام هر کسی خوش نیاید،
عباس نعلبندیان در آخرین دقایق حیاتش صداش رو ضبط میکنه در این فایل صوتی، اونجایی که میگه "تنها چیزی که دارم قرصه" شاید یاد شخصیت کتابش "آقای صصم، از مرگ تا مرگ" افتادهباشه که فرشته مرگ در قبرستان مجبور شد جان صصم رو نگیره، چون قرص برای مردن موجود نبود و تریاک زیادی تلخ بود و کارد هم دردناک...
*ص.ص.م. از مرگ تا مرگ/ عباس ِ نعلبَندیان* ... چه نَسیم ِ دیوانه کنندهی غَمانگیزی! تو کُجا بودی!؟ تو کُجا هَستی؟! آنکه به مَن گُفت: « اینَک بَهار » که بود!؟ نمیدانَم، نمیدانَم ~ تو کُجا بودی؟ تو کُجا هستی؟ شایَد اکنون دَستی پر و خوشبَخت داری شاید، شاید شایَد که نَمنَم ِ باران، تا های موی َت را بر چشمانت ریخته. میخَندی و مالک یومالدین میخاهی، با دَستهای پُر به کنارِشان بزنی، شاید. ~ تو در آیینه ایستاده بودی، تو در چارچوبه در ایستاده بودی، من برخاهم گشت و تُرا در چارچوبه دَر خواهم دید، من در آیینه غَرق نخاهَم شُد، مَن در آیینه غَرق خاهَم شد؟ دستهای َت به من میگویند: بِمان ~ بیا در آغوش ِ مَن و پاهای َت را از خاک بَردار ~ تو آن سوی و مَن اینسو، ساحِل، بوتیمارها. تو در ساحل هَستی. هَستی؟ آن قایِق را برگردان ُ به آب بیانداز ُ در آن بنشین. ولی با من بگو، با من بگو، تو در ساحل نیستی؟! اما؛ تُرا، مَن... ~ خُفاشها با هَم صحبَت میکنند، زالوها لَبخَند میزَنند، زالوها با هَم صُحبَت میکنند، خُفاشها لَبخند میزنند. ~ بالهای َش را برهَم میزند و در بیکرانی ِ خلاء غوطه میزند. نرمای ِ نوازش دهندهی آرام، بر گونهها و دَستهای َش ساییده میشود و به بالاتر میکشاند َش. بالا میرود، چشمهای َشرا میبندد و بَر آن آسایش ِ ابدی لَبخند میزَند. بالا میرود. ~ اما من نگفتم زندگی میکنم، گفتم زنده ام ~ نفسش تنگ میشود، گلویش میگیرَد، نفسش تنگ نمیشود، گلویش نمیگیرَد، باد میاییتَد، درختها همه غمگینند، درختها با اَرواح سُخن میگویَند ~ آقای ص.ص.م. خستهست، نمیخاهد برخیزَد، نمیخاهَد جماع کند، نمیخاهَد سَلام کند، نمیخاهَد گریه کند، آسمان صفایش را از دست میدهد، آقای ص.ص.م. ابر را در گوشههای آن میبیند که به سوی هم میآیند. همه به آسمان نگاه میکنند، باد آغاز میکند. ~ حلقهیطناب را به گردن ِ خود انداخت و خویشتن را در سیاهی ِ بیپایان رها کرد، ظُلمت از هر طرف به او فشار میآورد. باران پورتال دور ِ گردن َش را خیس کرد.از این که برای اولین بار، پاهای َش بر روی زمین نبود و بر خاک فشرده نمیشد، احساس ِ لذت میکرد. آقای ص.م.م. به بالهای پرواز َش لبخند زد. ~ و همه دروغ،دروغ ِ محض. و زندگی ِ دروغ، دروغ ِ محض. بعد، تسلیم، آسودگی، ازدواج، شوهَر، شَبها در یک بَستر،تَلاش، آرامِش، پُشت به هَم کردن و خاب، بعد، بچهها و سر ُ سدایِشان. جدایی، کار به خاطر ِ بچهها، تکرار، تکرار. پیری، تنهایی، بچهها هرکُدام به سویی، آغوشی، سکوت، آرامش، پایان. ~ آقای ِ ص.ص.م. گفته بود: چرا ما اینقدر باید از ارزشهای اِنسانی سُخن بگوییم، بیایید یکبار هم از ارزش های حیوانی حَرف بزنیم. ~ و آنگاه خاهَم گفت: اِی اختتام ِ نیکو ~ ما پایین میرویم و آب بالا میآید، جسدها از کنار ِ ما میگذرند ُ دور میشوند. میدانم، میدانیم، که میدانی دورتَر یک جزیره خواهند ساخت. ~ بدیهیات، شکّیاتند ُ ما نمیدانیم! ~ بر بالینت چه داری، بگو، لبخندت ~ زمزمهای برگها و ابرهای ِ در آغوش: ای اِختِتام ِ نیکو