مدر مقدمه ی کتاب، به قلم بهمن کیارستمی آمده: خودش درباره ی مرگ مرتضی ممیز می گفت: "ممیز، لوس بازی درآورد، بمیر نبود. بی خودی رفت." حالا هم که خودش لوس بازی در آورده. دانستن لایه های پنهان شخصیت های بزرگی که بت واره دوستشان داریم همیشه برای من جذاب بوده و هست. این مجموعه بازتاب عجیبی بود از بُعدی نامعلوم از عباس کیارستمی. ناگفته نماند که چند روزی بود عجیب به مرگ می اندیشیدم. خواندن یکباره ی چنین کتابی با آن همه تمرکز فکر به مرگ، تاثیر قابل توجهی رویم گذاشت. پیشنهاد می کنم کتاب را به وقتش بخوانید. کم حجم است و اگر ذهنتان درگیر مرگ و چراییِ زیستن نباشد، یک ساعت نشده تمامش می کنید و حیف می شود.
حالا خیال برد ندارم، بازی میکنیم. کارتهایم را روی میز میریزم و برمیخیزم. شاید بیرون در، نسیم ملایمی در راه باشد.
بهمن کیارستمی عجیب خوب مینویسد. چه قبلترها که درباره مسکوب و بهار نوشت، چه همین امروز که درباره آغداشلوها و اتفاقات اکنون مینویسد. جستارنویسیست قهار. بقول جعفریان، بعضیها در نوشتههایشان بیپروا خودشان را وسط میکشند. بهمن کیارستمی خیلی زیاد بیپرواست، در ارائه خودش، احساساتش و عقایدش. میخواهم بروم و دوباره آن روایتی را که درباره لحظه شنیدن خبر مرگ پدر نوشته است را بخوانم. مقدمهای هم که اینجا نوشته است، به کل کتاب میارزد.
اولین بار که با این کتاب مواجه شدم حدود سه سال پیش بود. به همراه بقیهی شاگردانش یه سمینار دو سه روزه انحصارا برای شاگردانش ترتیب داده بودیم با موضوع «مرگ و زندگی» و کن قرار بود اون جلسات رو فیلمبرداری کنم. همینطور قرار بود داریوش شایگان هدایت جلسات رو دست بگیره که در آستانهی شروعش سکتهی مغزی کرد و از بینمون رفت. کتاب رو دست یکی از همکیارستمیها دیدم. احتمالا اون موقع به نظرش اومده بود میتونه بین محتویات سخنرانیها و نوشتههای اون کتاب ارتباطی برقرار کنه که کیارستمی رو بیشتر توضیح بده. می گفت کتاب دیگه قرار نیست منتشر بشه و مگر اینکه خود انتشارات یا انبارهای پخشش تک و توک داشته باشن ولی پیدیافش در گروه تلگرامیمون هست. من جرات نمیکردم کتاب رو باز کنم. همانطور که تا دو سال جرات نمیکردم به محلی برم که دفن شده و با سنگی مواجه بشم که تایید میکنه مرگش رو. گذشت تا مهر-آبان سال گذشته که روی ویترین سینما قلهک دیدمش و چند نسخه ازش گرفتم و به هرکی که فکر میکردم مثل من میدونه چیزی که دستشه چه ارزشی داره هدیه دادم ولی هنوز خودم جرات باز کردنش رو نداشتم. همراهی یارم کمکم کرد که سانتیمانتال درونم رو جمع کنم و با صدای بلند برای خودم و او شروع به خوندنش کن(ی)م. اما با مشکل جدی دیگهای مواجه شدیم که خوندن این کتاب رو تبدیل به یه پروژه و تقریبا غیر ممکنش کرد: خواندن دستخط خرچنگقورباغهی آن بزرگوار. کتاب در همون صفحات اولیه نیمهباز موند تا دو هفتهی پیش که کتاب «من خانهم» چاپ شد. خوندن اون کتاب (بازهم با همراهی یار و با صدای بلند،) چشمهامون رو ورز داد و انقدر تربیت کرد که خیلی راحت این کتاب رو بخونیم. اما برای من یه نفس خوندن این کتاب غیرممکن بود. دلم میخواست مزمزه کنم جملاتش رو و بهشون فکر کنم. فکر کنم که چطور ممکنه مردی که همیشه برای من نماد عشق به زندگی و زنده بودن بوده انقدر در بازهای (یا شاید بازههایی، یا شاید از اون سال تا تاریخ مرگش،) از زیستن و از خود زیندهش بیزار بوده. و از تمام پروسهی کاویدن در کنج افکارش جذابتر، چطور در طول یک سال روند افکاری که میل به مرگ و قطع حیات ازشون میچکه، تبدیل شده به یه فیلمنامه و یه فیلم که (برای اولین و تنها بار،) یکی از معتبرترین جوایز جهانی (نخل طلای کن،) رو دریافت میکنه. کتاب رو صفحه به صفحه و جمله به جمله میخوندیم. گاهی نصف یک صفحه برای یک روز. آنطور که به نظرم شایستهش بود و بایستهش.
پ.ن: هنوز سه تا کلمه در متن کتاب هست که موفق به کدگشاییش نشدیم. اگر در خواندن کتاب مشکلی نداشتید از کمکتون ممنون میشم.
فوقالعاده... براي مني كه با كيارستمي زندگي كردهام اين كتاب مثل دسري خوشمزه بود. هرچند كتاب تلخي بود. كتاب مجموعه اي از يادداشت هاي كيارستمي در سررسيد سال 76 هستش. دوراني كه كيارستمي درگير بحران ميان سالي بود و طعم گيلاس رو ساخته. ديد منفي كيارستمي به زندگي و ديد مثبتش به خودكشي براي من جذاب بود
بیعقل چرا اینهمه زجر را تحمل میکنی. از چه میترسی. به هر سو که بنگری پایان رنجهایت را میبینی. این دره را میبینی؟.. راه آزادی ماست. این درخت را میبینی. به هر یک از شاخههایش آزادی تو آویزان است. گردنت، گلویت، قلبت. همه اینها راههائی است برای فرار از بردگی، آزادی را در هریک از رگهای بدنت خواهی یافت.
ایده خوبی بوده انتشارش. فقط چون دست نوشتهس، بعضی جاهاش خونده نمیشه. کاش بهمن کیارستمی یه پانوشتهایی میزد که این کلمه و جمله چی نوشته اصلا. وگرنه که وقتی یه نفری رو دوست دارید، خط خطی هم بکنه پول میدید میخرید ببینید چی نوشته، چطوری نوشته، دستخطش چه شکلیه و از این گونه امراض ... که سراغ من هم میاد عموماً.
دست نوشته های کوتاه عباس کیارستمی در سررسید سال 1376 با مقدمه ی بهمن کیارستمی :از متن کتاب کارگران مرگ خستگی ناپذیر در وجود ما مشغول کارند و ما موجودات بی هوا بدنبال بلوغی میرویم که هرگز به آن نمیرسیم لحظات نادر خوشبختی را می دزدیم و آنها به سرعت ناپدید میشوند و ما را برای چیزی آماده میکنند که هرگز فرا نمیرسد و کم کم بدون اینکه متوجه شویم وارد اتاق پذیرایی یخ زده ی .مرگ میشویم که پیری نام دارد
یادداشت های کوتاه قابل انتشار عباس کیارستمی در سال ۱۳۷۶ که توسط پسرش منتشر شده. این همزمان است با درگیری عمیق نویسنده با افسردگی و میل شدید او به خودکشی، دقیقا همان زمان که سرانجام فیلم طعم گیلاس را ساخت و بعد بر افسردگی غلبه کرد[درنهایت کیارستمی زندگی و دیگر هیچ را برمرگ ترجیح داد] اما این مجموعه کوتاه بی نظیری است ناظر بر افسردگی یک فرد شاید عارف مسلک اما قطعا شاعر و هنرمند.
من میخواهم با مرگ خودم بمیرم نه با مرگ پزشکی... خودکشی یکی از راههای استقلال است و به همین دلیل هم حکومتها از آن متنفرند.
کتاب «مرگ و دیگر هیچ» دستنوشتههای عباس کیارستمی در سررسید سال ۱۳۷۶ است که مملو از یادداشتها و مطالبی در ستایش مرگ و خودکشی است. یادداشتهایی که گویی مربوط به دوران ساخت فیلم «طعم گیلاس» است که سبب مرگاندیشی کیارستمی شده است.
کیارستمی بااینکه زندگی را بسیار غمانگیز و بیهوده شمرده و خود را ترسوتر از آن میداند که خودکشی کند، خودکشی را تنها راه چاره میپندارد. البته نباید فراموش کرد که نگاه او به هر گونه انتحاری مثبت نیست و سخن او صرفاً ستایش از خودکشی فلسفی و نفی خودکشی بهواسطۀ تنبلی است. لذا معتقد است که خودکشی را باید از نو کشف کرد.
بیعقل چرا اینهمه زجر را تحمل میکنی، از چه میترسی؟
به هر سو که بنگری پایان رنجهایت را میبینی، این دره را میبینی؟ راه آزادی ماست.
این درخت را میبینی؟ به هر یک از شاخههایش آزادی تو آویزان است.
گردنت، گلویت، قلبت، همهٔ اینها راههائی است برای فرار از بردگی، آزادی را در هر یک از رگهای بدنت خواهی یافت.
«سررسید پر است از یادداشت و نقل قول در ستایش مرگ و نیستی و نکوهش سال خوردگی و بیماری یادداشتها مربوط به سالهایی است که طعم گیلاس را می ساخته و بعد از یک دوره تجربه بیماری و ناز طبیبان، سخت مرگ اندیش شده و مانند مرد میانسال طعم گیلاس، میان ماندن و رفتن حسابی تردید داشته. گرچه نتیجه آن دوران بیماری و بحران میانسالی شد بیست سال زندگی تخت گاز و پر حاصل اما اغلب آنچه در این دفتر هست در ستایش زندگی نیست و در تمنای مرگ است» ... «وقتی دلیلی برای زندگی کردن ندارم... چطور میتوانم دلیلی برای مرگ برای مردن پیدا کنم...» ... «اصلا اخلاقاً درست نیست که دنیایی را که داوطلبانه خود را در خدمت غم و غصه و رنج ما قرار داده است ترک کنیم» ... ... هفته پیش «طعم گیلاس» رو دیدم. دیشب اتفاقی پیدیاف این کتاب رو دیدم. امروز صبح خوندمش.
درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که ما داریم ... ☆☆☆☆ برای اینکه بتوان به زندگی ادامه داد باید بسیاری از دلبهمخوردگیها را پشت سر بگذاریم، دلبهمخوردگی از خودمان و از دیگران ... ☆☆☆☆ در اعتقاداتم هوسبازم! یک حرمسرا اعتقاد دارم ... ☆☆☆☆ کسی که میتواند بمیرد، جبر را نمیشناسد، تنها آزادی بشر در این مطلب نهفته است ☆☆☆☆ انسان تنها به دنیا میآید و تنها میمیرد... تنها زندگی میکند؟! ☆☆☆☆ در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اول اینکه امیالمان برآورده نشود، و دوم اینکه امیالمان برآورده شود ! ☆☆☆☆ سالخوردگان زشتی و کراهت آینده چهره ما را به نمایش میگذارند، برای همین نفرتانگیزند! کیسهای پر از استخوان!
بعضی از کلمات را نمی توان متوجه شد. بهتر بود در کنار دستنوشته های روانشاد کیارستمی، پسرش بهمن نوشته ها را به صورت تایپی هم ارائه می کرد تا با فهم کامل آن لذت خواندنش دوچندان شود.
گزیده ای از جملات کتاب: - خاطره جوانی انسان را می کشد. از آن نمی شود بدون نوعی خشم یاد کرد - درست است که زندگی بسیار غم انگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که ما داریم - بااینکه گلها را دوست داریم خواهند مرد با اینکه علف های هرز را دوست نداریم رشد خواهند کرد - سرنوشتی که داریم همان است که لیاقتش را داریم - کهنسالی مورد احترام است اما دوست داشتنی نیست
خیلی جالبه که آدم بزرگی مثل کیارستمی هم روزگاری از خودش ناراضی بوده. این سالنامه همزمان با «طعم گیلاس» سال ۷۶ نوشته شد. برای من خوندنش مثل بودن توی نشخوارهای ذهنی کیارستمی بود. این کتاب نشون میده چطور درگیری عمیق با یک مسئله میتونه احساسات و نگاه آدم رو فراتر از خودش ببره و به خلق اثر هنری و تأثیرگذار منجر بشه.
«بیعقل چرا اینهمه رنج را تحمل میکنی؟ از چه میترسی؟ به هرسو که بنگری پایان رنجهایت را میبینی. این دره را میبینی؟ راه آزادی ماست. این درخت را میبینی؟ به هریک از شاخههایش آزادی تو آویزان است» (عباس کیارستمی، چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۷۶).
# از متن کتاب وقتی که هم زمان به دو چیز علاقهمندیم که با یکدیگر در تضادند ولی از هیچ یک هم نمیتوانیم یا نمیخواهیم بگذریم باید زندگی دوگانه را یاد بگیریم...
کتاب در واقع سررسید سال ۱۳۷۶ است که با یادداشتها و نقلقولهایی در مورد سالخوردگی و مرگ با دستخط عباس کیارستمی پر شده است. براساس مقدمه کتاب به قلم بهمن کیارستمی: "یادداشتها مربوط به سالهایی است که "طعم گیلاس" را میساخته و بعد از یک دوره تجربه بیماری، سخت مرگاندیش شده است". فقط به نظرم آمد که دستخطها در صفحات مختلف با هم فرق میکند.
- با آن که چهره من عوارضی دارد که سالخوره مینماید به خاطر داشته باش که به سن تو نیز از این بهتر نخواهد بود. زمان از توهین به قشنگترین اشیاء لذت میبرد. و همچنان که پیشانی مرا شخم زده است گلهای سرخ تو را نیز پژمرده خواهد کرد. در نسلی که بعد میآید تو نیز مثل من اعتباری اندک خواهی داشت. کرنی ص ۱۰
- چه عذابی است که انسان عاشق موجودی زیبا باشد و بداند که در میان گروه رقیبان کمترین انسان دوست داشتنی است! ص ۱۱
- درست است که زندگی بسیار غم انگیز و بیهوده است اما تنها چیزی است که ما داریم....ص ۲۵
- وقتی دلیلی برای زندگی کردن ندارم ... چطور میتوانم دلیلی برای مرگ برای مردن پیدا کنم.... ص ۲۰
- من زندگی را با همان رضایت خاطری ترک میکنم که از یک اتاق پر از دود... ص ۲۲
اپیکور میگوید: تا ما وجود داریم مرگ نیست. هنگامی که مرگ میآید ما وجود نداریم... من میخواهم با مرگ خودم بمیرم نه با مرگ پزشکی... ص ۲۵
- انسانی که خویشتن را مورد مطالعه قرار میدهد تنها به تحلیل خود نمیپردازد بلکه خود را از نو خلق میکند...ص ۲۹
- کسی که میتواند بمیرد جبر را نمیشناسد تنها آزادی بشر در این مطلب نهفته است. ص ۳۰
- کهنسالی مورد احترام است اما دوست داشتنی نیست. بشر هرگز آرزوی عمر بیمرگ نکرده است. تبعید در انزوا: تعریفی از کهنسالی. ص ۳۷
- به تیزبینی چشم جان وقتی افزوده میشود که از توانایی چشن تن کاسته شود. افلاطون ص ۳۹
- آرزوی طولانی شدن عمر به بهای بیحرمتیهای فراوان آن میارزد؟.... ص ۴۱
- صاف و ساده اگر نخواهی سالخوردگی را بپذیری باید بمیری... راه دیگری وجود ندارد. ص ۴۷