گل سر سبد آثار آذر برای من، این یکی است. برعکس کتابهای دیگر آذر که به موازات شعرهای قوی، شعرهای ضعیفتری نیز هست، در این کتاب اشعار قوی در کفهی ترازو سنگینی خواهند کرد. هرچند که بازهم ردپای سانسور و حذفیات دیده میشود...
" قول دادم که در اندیشهی خود حبس شوم دل به بالا و بلندای خیالی ندهم دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس به تن هیچ عقابی پر و بالی ندهم..."
" رد انگشت تو بر سینهی سیب است هنوز من غلط کرده و مغصوب خداوند شدم بعد از آن که تو با سنگ زدی شیشه شکست من خریدار تن و جای کمربند شدم رد انگشت خودت بود ولی ما خوردیم شوکران از لب لیوان تو خوردن دارد موج کف کرده و طوفانی و بیماه و نگاه دل به این ورطهی تاریک سپردن دارد..."
" در لباسی که از این معرکهها میگذرد سایهی بی سر و پاییست اگر چیزی هست..."
" چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد میآمد از مسیری که رفته بودی داشت مومی از انجماد میآمد..."
" آسمان هیچ سربلندی بود از صعودی که نیست افتادم لااقل با تو بال وا کردم زندگی را اگر هدر دادم"
" دردسرهای ما تفاوت داشت من سرم گرم پای بستن بود نقشهها میکشید چشمانت چشمها، چشمِ دل شکستن بود"
" یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوترهاست دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست"
" این خاصیت عشق است باید بلدت باشم... سخت است ولی باید در جزر و مدت باشم"
" سرما اگر سخت است قلبی را آتش بزن درگیر داغش باش ول کن جهان را قهوهات یخ کرد... سرگرم نان و قلب و آتش باش"
" با جبر اگر در مثنوی باشی لطفی ندارد مولوی باشی..."
این کتاب رو یکی از دوستام به عنوان هدیه تولدم واسم خرید قبلا از آذر چندتا شعر از وبلاگ خودش خونده بودم و میدیدم که شعر ها و ترانه هاش توسط خواننده های مختلف خونده میشدن و کلی از خوندن و شنیدن اینا کیفور میشدم.آذر از اون شاعراییه که میخواد تابو ها و سنت های شعر کلاسیک رو بشکونه،از کلمات امروزی استفاده میکنه،حالاتش و دغدغه هاش کاملا امروزی هستن و اصلا خودش رو درگیر کلیشه شاعرای جوون هم نسل خودش نکرده! چیز دیگه ای هم که برای من جالبه،بلند و طولانی بودن مثنوی و چارپاره هاشه که حق این قالب ها رو به خوبی ادا کرده چیه اینا میان مثنوی سه چار بیتی میگن؟ :)) چند بیتی هم که پشت جلد کتاب نوشته شده جزو یکی از بهترین شعر های کتابه سرما اگر سخت است قلبی را آتش بزن درگیر داغش باش ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد سرگرم نان و قلب و آتش باش این مرده ای را که پی اش بودی شاید همین دور و برت باشد این تکه قلب شعله برگردن شاید علی آذرت باشد
یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست ... دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟ ... دریاچهی آرامم،کوه هیجانم کو؟ بر آینهی خانه جای کف دستم نیست ... آن پنجرهای را که با توپ شکستم نیست پشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود ... تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بود
از معرکهها دور و در مهلکهها ایمن ... یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستن یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم ... گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم هرطور دلم میخواست آینده جلو میرفت ... هر شعبدهای دستش رو میشد و لو میرفت صد مرتبه میکشتند،یکبار نمیمردم ... حالم که به هم میریخت جز حرص نمیخوردم
آیندهی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود ... پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بود آن خاطرههای خشک در متنِ عطش مانده ... آن نیمهی پُررنگم در کودکیاش مانده اما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است ... تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب است نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟ ... با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟
من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت ... وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت اندازهی اندوهم اندازهی دفتر نیست ... شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست یک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است ... وضعیتِ امروزم آیندهی مجنون است سر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن ... اِی بغضِ پُر از عصیان اینبار صبوری کن
من اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادیست ... عادت به خودم دارم،افسردگیام عادیست پس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست ... تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بست او مُردهی کشتن بود،ابزار فراهم کرد ... حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کرد لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم میکرد ... آن بوسه مرا میکشت،لب منهدمم میکرد
آن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود ... در سیرِ مرا کشتن این پردهی اول بود تنها سرِ من بین این ولوله پایین است ... با من همه غمگینند تا طالع من این است در پیچ و خمِ گله یکبار تو را دیدم ... بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم محضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم ... چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتم
این خاصیت عشق است،باید بلدت باشم ... سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم هرچند که بیلنگر،هرچند که بیفانوس ... حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوس کُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت ... بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتت از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم ... تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشم
آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد ... سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شد اِی بر پدرت دنیا،آهسته چهها کردی ... بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی حالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است ... تنهاییِ بیرحمم زیر سرِ خودکار است هر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد ... از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریختهام برگرد ... از طاق هزاران ماه آویختهام برگرد هر چیز به جز اسمت از حافظهام تُف شد ... تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شد گیجیِ نخِ اول،خون سرفهی آخر شد ... خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شد گیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد ... هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجیِ نخِ سوم،دل شور برش میداشت ... کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شد گیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد ... روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شد در ثانیهای مجبور نبض از تک و تا افتاد ... اینگونه مقدر بود،اینگونه مقرر شد ما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است ... دنیای شکستنهاست،ما؛جمعِ مکسر شد
سیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت ... روح از ریهام دل کند،در متن شناور شد فرقی که نخواهد کرد در مردنِ من ... تنها با آن گره ابرو مردن علنیتر شد یک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم ... کبریت بکِش بانو،من بشکهی باروتم هر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند ... من نشئهی زخمی که یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازهی مردم بود ... اِی اطلسِ خوابآلود،این پردهی دوم بود هرچند تو تا بودی خون ریختنیتر بود ... از خواهرِ مغمومم سیگار تنیتر بود هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود ... این جنگِ ملالآور بر عشق مقدم بود هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و ... حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد ... روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت ... خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت اِی پیکرِ آتشزن بر پیکرهی مردان ... اِی سقفِ مخدرها،جادوی روانگردان اِی منظرهی دوزخ در آینهای مخدوش ... آغاز تباهیها در عاقبتِ آغوش
اِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان ... اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثهی ممتد ... اِی فاجعهی حتمی،قطعیتِ صد در صد اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته ... بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته اِی آیهی تنهایی،اِی سورهی مایوسم ... هر قدر خدا باشی من دست نمیبوسم
اِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسلهی اوباش ... این دَم دَمِ آخر را اینبار به حرفم باش دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقیست ... این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقیست دندان به جگر بگذار،تهماندهی من مانده ... از مثنویِ بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است، از جمع کمم کرده است بیحاصل و بیمقدار یک صفرِ پس از اعشار یک هیچِ عذابآور آیندهی خوابآور لیوانِ پُر از خالی دلخوش به خوشاقبالی
راضی به اگر،شاید هر چیز که پیش آید سرگرمِ سرابی دور در جبرِ جهان مجبور لبخندی اگر پیداست از عقدهگشاییهاست ما هر دو پُر از دردیم صد بار غلط کردیم
ما هر دو خطاکاریم سرگیجهی تکراریم من مست و تو دیوانه ما را که بَرَد خانه دلداده و دلگیرم حیف است نمیمیرم
اِی مادرِ دلتنگم، دلبازترین تابوت ... دروازهی از ناسوت، تا شَعشعهی لاهوت بعد از تو کسی آمد ... اشکی به میان انداخت آن خانمِ اقیانوس ... کابوس به جان انداخت اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت ... آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندت
جانم به دو دستِ توست،آمادهی اعجازم باید من و شعرم را در آب بیاندازم دردی که به دوشم ماند از کوه سبکتر نیست این پردهی آخر بود اما غمِ آخر نیست دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم هر آنچه که بودم هیچ،اینبار فقط شعرم
متاسفم که این کلمات را به عنوان اولین کتاب ۱۴۰۴ خواندم. میخواستم یک و نیم ستاره بدهم ولی اینجا نمیشود نیم ستاره گذاشت. برایتان پیش آمده که بعضی وقتها کتابی میخریم که چند سال بعد هیچ ایدهای نداریم که چرا پولمان را برای همچین چیزی دادهایم؟ این کتاب یکی از خریدهای عجیب من بود چون من اصلا و متاسفانه هیچ وقت خیلی اهل شعر نبودهام. “اثر انگشت” حدود چهار سال در کتابخانهام خاک میخورد. از پاییز پارسال شروع کردهام که تکلیف این قبیل کتابها را روشن کنم و نوبت به این مجموعهی شعر رسید. هم زرد است هم نیست، هم حرفهای به نظر میآید هم مزخرف، هم آبکیست هم انگار چیزهایی در چنته دارد؛ این کتاب زیادی متوسط است. غالب شعرها صرفا آهنگیناند و بار معنایی بهدردبخوری ندارند؛ باب دل عشقهای دههی هشتادی و بلوتوثی. با هر شعر یاد این رمانهای آبکی طولانی و پرفروش میافتادم که رویشان عکس یک مرد با ابروهای اصلاحشده را زدهاند. اما ده یا پانزده بیت و مصرع خوب هم دیدم که حس و تکنیک و عمق را تیک میزدند. در کل که دوستش نداشتم و توصیه هم نمیکنم ولی چندان هم نمیتوانید روی قضاوت من حساب باز کنید چون من رسما هیچ چیز از شعر نمیدانم.
او رفت و با خود برد شهرم را... تهران پس از او تودهای خالیست آن شهرِ رویاهای دور از دست... حالا فقط یک مشت بقالیست ##### هرکس غمِ خود را داشت، هرکس سرِ کارش ماند... من نشئهی زخمی که یک شهر خمارش ماند ##### این خاصیت عشق است، باید بلدت باشم..سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم #####