دلم هر روز میگیرد،شرایط تلخ و بحرانی است هوای خانه را دارم،اگرچه رو به ویرانی است از این تصویر میرفتم،اگر او چشم برمیداشت چه میخواهد بیابانی که در آیینه زندانی است نگاهت را بدزد از من،چه از این خاک میخواهی؟ که هر بذری بریزی،حاصلش عمری پشیمانی است درونم برف میگیرد،دلم قندیل میبندد روانم زیر پوتین ابر مردی زمستانی است قدم در من نزن موهایت از هم باز خواهد شد که امشب نیز اقلیمم،دماوندی است،طوفانی است در عمق کوچ تا مردم،به قدری برف باریده که دیگر هیچ ردی از کسی در کوچه پیدا نیست اگرچه برف زیبا میشود،وقتی که انبوه است ولی اینطور زیباتر شدن هم هیچ زیبا نیست خداحافظ،خداحافظ،که بهمن خیز میگیرد غزل از کار میافتد،طپیدنهای پایانی است
دیدی خدای من خدای حرف مردم نیست؟ دیدی خدای سرخ سیب و زرد گندم نیست؟ دیدی خدایم از سقوط بمب ها ترسید؟ دیدی جسد ها را بغل کرد و میبوسید؟ دیدی خدایم ناخدای لعنتی ها نیست؟ چیزی به جز پروردگار خط خطی ها نیست
هجوم جنون وار واژه های غریب و قافیه سان زخم پیکر و به خون آلوده بعضی از شعراش جوری تو ذهن من فضا سازی شدن که منو واقعا ترسوندن :))
آن که مفهومِ عشق را دیده است/ مرگِ آهسته را پسندیده است... -------------------------------------------- دلخواه ترین مرگم، پس خوب نگاهم کن، ای هر چه جنون در تو/ هم دردِ زمین با من، هم دردِ زمان با من، تا دردِ قرون در تو... -------------------------------------------- مادرم گرچه سیب می دزدید/ از ازل تا ابد خسارت دید/ مادرم عهدِ جهل را دیده/ زنده زنده به گور خوابیده/ جنتِ زیرِ پا جهنم شد/ وارثِ اتهامِ مریم شد... -------------------------------------------- دلم هر روز می گیرد، شرایط تلخ و بحرانی است/ هوای خانه را دارم، اگرچه رو به ویرانی است/ از این تصویر می رفتم، اگر او چشم برمی داشت/ چه می خواهد بیابانی که در آیینه زندانی است... -------------------------------------------- من زیستنم قصه ی مردم شده است/ یک تو وسطِ زندگی ام گم شده است/... / من پای بدی های خودم می مانم/ من پای بدی های تو هم می مانم/... / دیوانه ام از دستِ خودم سیر شدم/ با هر کسِ هم نامِ تو درگیر شدم/ ای تف به جهان تا به ابد غم بودن/ ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن...
کتابی تقدیم به زخمهای نود و نه درصدی نود و نه درصد آشفتهی جهان. به نسبت سایر کارهای آذر، دغدغهمندتر، قویتر، و عمیق تر. به ویژه آنکه خواندنش، در روزهای مخصوص به خودش اتفاق افتاد و خوب زمانی صدا زد من را. در روزهایی که به این گونهی دغدغهمندی نیاز داشتم و بهسرعت خوانده شد و لذت بردم و اشعار، اشعار تکاندهندهای بود!
کتابی که برای اکثر کلماتش، یادداشت نوشتم و هر یادداشت را بارها خواندم و هر بیتِ مربوط به آنها را هزار بار. کتابی پر از ابیاتی که به درد هر دردی و هر زخمِ جهانیشدهای میخورد...
بماند که چندجایی مصرعی، کلمه ای، شعری حذف شده بود و ردپای اثرش با سهنقطه در بطن کتاب مانده بود. سانسورِ حرف شاعر هم از آن دردهای نود و نه درصدیای بود که توی چشم میزد. حیف کلماتی که تیغ سانسور زخمیشان میکند. صدحیف...
" چه کسی با جهان موافق بود که جهان را به ریشمان بستند؟"
" آنکه مفهوم عشق را دیدهاست مرگ آهسته را پسندیدهاست عشق از آغاز ناتنی بودهاست عهد از اول شکستنی بودهاست"
" آدم رو به مرگ را دیدی؟ باغ بعد تگرگ را دیدی؟ آدم رو به مرگ من بودم باغ بعد از تگرگ من بودم"
" میپذیرم که هرچه میخندی زندگی بازهم غم انگیز است زندگی جادهایاست بیرویا جاده تنها برای رد شدن است بعد یک عمر آرمان خواهی زیر پوتین خود لگد شدن است میپذیرم که خورده خواهم شد میپذیرم زمین دهن دارد مرگ من اتفاق میافتد هر دهن حق پر شدن دارد"
" دور و بر صفحه حلقه بستید تا شعر شدم، قلم شکستید پرواز شدم قفس کشیدید تا حرف زوم به فحش بستید از حنجره.های بغص خورده، آواز شدم گلو گرفتید صدبار به جمله بازگشتم رو کردم و باز رو گرفتید..."
" نگاهت را بدزد از من، چه از این خاک میخواهی؟ که هر بذری بریزی، حاصلش عمری پشیمانیست"
" من پای بدی های خودم میمانم من پای بدیهای توهم میمانم..." :")
" من زیستنم قصهی مردم شده است یک تو وسط زندگیام گم شده است"
" گرد یک هیچ گرد میآییم ما مریدان دین تکراریم دست آخر به خویش میآییم در مدار لجن گرفتاریم..."
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن لب وا کن و با واژه بزن جادو کن لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست بعد از من و جان کندن من، نوبت توست لیلی مگذار از دم خود دود شوم لیلی مپسند این همه نابود شوم
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی بگذاریم و باز فراموش کنی
ابیات روانی شده را دور بریز این درد جهانی شده را دور بریز من را بگذار عشق زمین گیر کند این زخم سراسیمه مرا پیر کند من را بگذارید که پامال شود بازیچه ی اطفال کهن سال شود من را بگذارید به پایان برسد شاید لت و پارم به خیابان برسد
حرفت همه جا هست، چه باید بکنم؟ با این همه بن بست چه باید بکنم؟
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند مردم چه بلاها به سرم آوردند من زیستنم قصه ی مردم شده است یک "تو" وسط زندگی ام گم شده است
در آینه یک مرد شکسته است هنوز مرد است که از پا ننشسته است هنوز! یک مرد که از چشم تو افتاد، شکست مرد است! ولی خانه ات آباد! شکست
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند؟ دستان دعا بدتر از اینم نکند؟
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند مردم چه بلاها به سرم آوردند آواره ی آن چشم سیاهت شده ام بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام هربار مرا می نگری، می میرم از کوچه ی ما می گذری، می میرم
من را به گناه بی گناهی کشتی بانوی شکار! اشتباهی کشتی بانوی شکار، دست کم می گیری من جان دهم آهسته تو هم می میری از مرگ تو جز درد مگر می ماند؟ جز واژه ی "برگرد" مگر می ماند؟ اینها همه کم لطفی دنیاست عزیز این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
علیرضا آذر که امروز خیلی _به حق_ شناخته شده است و این دفتر شعر هم، شعر خوب زیاد داشت اما چیزی که واقعا رو اعصاب بود، تایپ افتضاح، پر اشتباه و حتی غلط املایی بود که از نشر نیماژ بعیده واقعا. شعر بالا، بهترین شعری بود که تو این دفتر خوندم و دکلمه ش هم با صدای خود شاعر، موجوده
کنار خودم مینشینم، کنارم شلوغ است و از سفره زندگی هر چه خوردم دروغ است خودم با خودم پشت میزم، غریبه م، مریضم اجازه دهید آخرین چای خود را بریزم خودم با خودم گوشه ای از غمم مینویسم هنوز عشق شعرم، برای نوشتن حریصم دلم آشیانِ ابابیل وَهم و خیال است قسر رفتن از سنگ بارانِ شعرم محال است در اندیشه ام دیو مضمون سبک سر نشسته و بر دفترم عقده ای غول پیکر نشسته زنی که جنونش جنینی به دنیا نیاورد عروسم دو خط شعر وا مانده بالا نیاورد زمین گیرمو دیدن و لمسِ پایان بعید است کسی رشته های رسیدن به ما جویدست چه غم که شعورم رسیده به جولان جاده جهان رخصت ماندگاری به شاعر نداده کرختم شبیه کسی که نخوابیده شب را و تسخر زده از لجاجت ادیب و ادب را کج و معوجم مثل یک گریه ی پشت لبخند کرختم شبیهِ لباسی که افتاده از بند بگویید همسنگ من در ترازو چه دارید مرا رو به روی کدام آرزو میگذارید؟ که من ختم دردم، مرا خطِ پایان ببینید تگرگم مرا از پسِ شیشه هاتان ببینید من از تیره ی خون و فامیل مرگم، بفهمید خطر نوشتان قصه ام را اگر کم بفهمید خداوندِ طوفان و هو هوی سردِ زمانم تمام جهان دود بد مزه ای در دهانم چه مردان که با زخم من دل به توتون سپردند چه زن ها که دل را به محرابی از خون سپردند نهالم که سیگاری از برگ خود در دهانم قسم خورده ام بر سرِ نعشِ شعرم بمانم من از دوره ای آمده ام که جهان مثنوی بود فقیرِ درِ خانه در مکتبِ مولوی بود و شمسِ شریف عزت مقصدش، شهرمان بود و هر کودکی در صف آب و نان قهرمان بود من از دوره های آمده ام که اگر میشکستند به قدر نیاز از درختانِ تر میشکستند من از دوره ای آمده ام که خزانش خزان بود و بارانِ بی پرده با پنجره مهربان بود زنان دامنِ چینی و خال هندی نبودند پسر ها دو خط نامه را مثنوی میسرودند من از دوره ای آمده ام که افق نردبان داشت و عشق ارتفاعی به اندازهءِ آسمان داشت کلافِ جهان اینچنین درهم و گم نمیشد و هرگز پدر خاکِ یک ساقه گندم نمیشد سر سفره های ادب نان نبود و خدا بود شرافت برامان حسابی حسابش جدا بود خدامان خودی بود و با چشممان دیده بودیم و صد مرتبه سیب همسایه را چیده بودیم و مادر که حل شد میان شب و آتش و آب و مادر خلاصه شد آخِر به گهواره ی خواب و مادر که هر شب تماشا به لولای در بست مگر در جهان از دلِ مادر آیینه تر هست؟ به فحشش کشیدند و شاعر زبان در دهان بست مگر در جهان از دل مادر آیینه تر هست
الهی به این خانه های کنار زمستان به این عقده های پر از باد و بوران و طوفان به این چشمه های غضب کرده در مکتب شعر به دنیای خالیِ تنگ آمده در شب شعر کنار تمنای شهوت تمنای دیدن به آن لحظه های به زورِ لگد قد کشیدن کنار حماسی ترین لحظه ی فحش و نیرنگ به چشم رفیقان پهلونشینِ نظر تنگ نگاهی کن و دستشان را به دست خودت گیر که از پای دیوانگان وا شده بند و زنجیر مرا رو به روی خودم، از خودت رو مگردان که این دفعه میمیرم از دَنگ و فَنگ خیابان از این پنجره تا خیابان امید وصال است که این زنده بودن فقط زندگی را وَبال است و خواهد شکست این تنفس، هر عهدی که بستست چه کس این جهان قضا را به ریش قَدَر بست کدامین رفاقت مرا پشت بُخل تو گم کرد منی که غمم را جهان دید و طاقت نیاورد من از کوچه ی رنجش و خون به اینجا رسیدم مرا هُو کشیدند اگر دست بالا رسیدم هزاران مهاجر در افکار من لانه کردند و خونِ مرا جرعه جرعه به پیمانه کردند خودم دیده ام کارِوانِ ابابیلیان را به خون سرخ کرده اند سامانیان، مولیان را شمایی که در سر سرِ ذِبح آینده دارید پس از شوخی تلخ دنیا شما خنده دارید مرا اشتیاق چَک و چانه و کل کلی نیست مرا شوق میز و مجیز و صف و صندلی نیست عزیزان عزیزم به شعری که ناخوانده مانده خدا پای دلدادگی را به شعرم کشانده من از ایلِ دیوانگانِ رسیده به مرگم شما آخرِ لطف باران ولی من تگرگم شما آبشارید و من صخره ام این به من چه سرافرازم و جویِ جاری به پایین به من چه من عمری نشستم فقط زهر ماران چشیدم من از شاعری زخم آن را به دوشم کشیدم که تا نامی از من شنیدید خنجر کشیدید سپس تسمه از گُرده ی هر برادر کشیدید شما که همه زندگیتان فقط صرف من شد و تا حرفی از اسمم آمد دُمَل ها دهن شد شما که به زیر تن سایه ها سایه دارید چه کاری به اشعار کمرنگ و بی مایه دارید من از مِهنت و رنج دنیا گرفتار دردم دعا کن به ته مانده های خودم برنگردم من از زخم نصرت به دل، داغ دیرینه دارم و پشت سرم کوهی از نفرت و کینه دارم من از غَمزه ی فومنی شعر ناقص ندیدم غزل گفتم و پنجه بر باد و باران کشیدم که در من دو خط یشم و مرمر هنوز از تو دارم کجا مُرده شیون، که سر بر مزارش گذارم شب اِعتصام است و صد محتسب بر مسیرم کنار کدامین غزل جان پناهی بگیرم بگو شاه یوشین قبای پر از زخمِ دوران کجای شب تیره و خاکی و خشکِ تهران بیاویزم و شعر بکر از گریبان درآرم و یا در سرم بوته ی شوکرانی بکارم شما نامِ نامی شعرید، ساکت نمانید من و نامِ بی نامیِ من، مرا هیچ نامید شما ظرف لبریز اَرزن، و من دانه ی آن که آن دانه هم نیستم من، به قرآن
من شاهد نابودی دنیای منم (باید برم دست به کاری بزنم...(هم مرگ *** ایمانمان ما را با نماز نان عوض کردیم (ما اسمان را با لب و دندان عوض کردیم...(اتوپیاده *** باز دارم میزنم تا سیم آخر ساز را (تا مگر باور کند نعش قفس، پرواز را...(هفتاد و دو *** آسمان نعره کشید آمده ام نعره کشم (شیشه ها منتظر برق و تلنگر باشید...(عیدانه
قتل عامم کنند ابیاتم آخر جمله نقطهچین باشم... ____ من زیستنم قصه مردم شده است یک "تو" وسط زندگیام گم شده است ____ من پای بدیهای خودم میمانم من پای بدیهای تو هم میمانم ____ از مرگ تو جز درد مگر میماند جز واژهی "برگرد" مگر میماند؟ ____
دیدی خدای من خدای حرف مردم نیست دیدی خدای سرخ سیب و زرد گندم نیست؟ دیدی خدایم از سقوط بمب ها ترسید دیدی جسد ها را بغل می کرد و می بوسید دیدی جهانم پشت سنگیر تیر باران شد تا از خطی قرمز گذست آژیر باران شد دیدی خدایم ناخدلی لعنتی ها نیست؟ چیزی به جز پرودگار خط خطی ها نیست من این جهان لعنتی را دوست دارم در کوچه های نفتی اش خورشید می کارم شاید شبیه شهر های آسمانی شد شاید رها از عقده های باستانی شد شاید زمستان دست از این تقویم بر دارد باید زمستان دست از این تقویم بردارد ....