Jump to ratings and reviews
Rate this book

دیوان رهی معیری

Rate this book

245 pages, Hardcover

First published January 1, 2005

7 people are currently reading
85 people want to read

About the author

رهی معیری

5 books15 followers
Rahi Mo'ayyeri ( رهی معیری in Persian) was a famous contemporary poet and musician from Iran.

He was born on April 30, 1909 in Tehran, his book Sayeh Omr (سايه عمر in Persian) (translated "The Shadow of Life") of poems was printed in 1964.

He died on November 15, 1968 in Tehran and was buried in the Zahir o-dowleh cemetery in the northern parts of Tehran.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
59 (21%)
4 stars
87 (31%)
3 stars
84 (30%)
2 stars
37 (13%)
1 star
10 (3%)
Displaying 1 - 24 of 24 reviews
Profile Image for Peiman E iran.
1,436 reviews1,095 followers
November 17, 2023
‎دوستانِ گرانقدر، کلیاتِ «رهی معیری» از غزلیات، قصائد، مثنوی ها، رباعیات، قطعات، ترانه ها، تک بیتی ها و ابیات پراکنده تشکیل شده است... به انتخاب ابیاتی از میان غزلیات و رباعیاتِ این دیوان را برایِ شما ادب دوستانِ گرامی، در زیر مینویسم
---------------------------------------
‎چون زلفِ توام جانا در عینِ پریشانی
‎چون بادِ سحرگاهم در بی‌ سر و سامانی
‎خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
‎تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
************************
‎ساقی بده پیمانه‌ای زآن مِی که بی‌ خویشم کند
‎بر حسنِ شورانگیزِ تو عاشق‌ تر از پیشم کند
‎سوزد مرا، سازد مرا، در آتش اندازد مرا
‎وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند
************************
‎چو نی به سینه خروشد دلی که من دارم
‎به ناله گرم بُوَد محفلی که من دارم
‎به خون نشسته‌ام از جان ‌ستانیِ دلِ خویش
‎درونِ سینه بُوَد قاتلی که من دارم
************************
‎رفت و نرفته نکهتِ گیسویِ او هنوز
‎غرقِ گل است بسترم از بویِ او هنوز
‎از من رمید و جای به پهلویِ غیر کرد
‎جانم نیارمیده به پهلویِ او هنوز
************************
‎مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
‎مرگِ خود می‌بینم و رویت نمیبینم هنوز
‎آرزو مُرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
‎غم نمیگردد جدا از جانِ مسکینم هنوز
************************
‎یادِ ایامی که در گلشن فغانی داشتم
‎در میانِ لاله و گل آشیانی داشتم
‎دردِ بی ‌عشقی زِ جانم بُرده طاقت ورنه من
‎داشتم آرام تا آرامِ جانی داشتم
************************
‎چون شمعِ نیمه‌ جان به هوایِ تو سوختیم
‎با گریه ساختیم و به پایِ تو سوختیم
‎دیشب که یار انجمن‌ِ افروزِ غیر بود
‎ای شمع تا سپیده به جایِ تو سوختیم
************************
‎دگر زِ جانِ من اِی سیم‌ بر چه میخواهی؟
‎ربوده‌ای دلِ زارم دگر چه میخواهی؟
‎نهاده‌ام سرِ تسلیم زیرِ شمشیرت
‎بیار بر سرم اِی عشق هرچه میخواهی
************************
‎ندانم کان مهِ نامهربان، یادم کند یا نه؟
‎فریب‌ انگیزِ من، با وعده‌ای شادم کند یا نه؟
‎خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمیابم
‎لبِ گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
************************
‎باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
‎وز جان و دل یارم شوی تا عاشقِ زارت شوم
‎من نیستم چون دیگران بازیچهٔ بازیگران
‎اول به دام آرَم تو را وآنگه گرفتارت شوم
************************
‎کاش امشبم آن شمع طرب می آمد
‎وین روزِ مفارقت به شب می آمد
‎آن لب که چو جانِ ماست دور از لبِ ماست
‎ای کاش که جانِ ما به لب می‌ آمد
************************
‎مستانِ خرابات زِ خود بی خبرند
‎جمعند و زِ بویِ گُل پراکنده ترند
‎اِی زاهدِ خودپرست با ما منشین
‎مستان دگرند و خودپرستان دگرند
************************
‎ای جلوهٔ برقِ آشیان سوز تو را
‎ای روشنی شمعِ شب‌ افروز تو را
‎زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
‎ای کاش ندیده بودم آن روز تو را
---------------------------------------
‎امیدوارم این انتخابها را پسندیده باشید
‎«پیروز باشید و ایرانی»
Profile Image for Maryam.
109 reviews16 followers
June 19, 2017
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی
Profile Image for Bahman Bahman.
Author 3 books242 followers
April 26, 2019
سایه آرمیده
لاله داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه آرمیده را مانم
در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که را مانی ؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله داغدیده را مانم
Profile Image for Shabnam.
43 reviews39 followers
Read
January 18, 2011
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
Profile Image for Leila Alizade.
58 reviews12 followers
June 28, 2021
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز.. آزاده من که از همه عالم بریده ام.
Profile Image for Mehdi khani.
167 reviews38 followers
June 25, 2010
رهی ،قلّۀ ترانه سرایی ایران است.هرگاه کاروانِ بنان و یا خزانِ عشقِ بدیع زاده را می شنوید به یاد بیاورید که شاعر این هنرِ عظیم ،جان آگاه و دل سوخته ای است به نام رهی.و اگر در محفلی پیری صاحبدل را دیدید که آرام زمزمه می کند:دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی،بر زلف او عاشق شدم
بسیار یاد کنید ازعزیزی که در گلستانِ ظهیرالدولۀ تجریش آرمیده است

چو نِی به سینه خروشد ،دلی که من دارم
به ناله گرم بُوَد،محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن،که همچو حباب
به رویِ آب بُوَد،منزلی که من دارم
دلِ من از نگهِ گرمِ او نپرهیزد
ز برق سر نَکِشد،حاصلی که من دارم
به خون نشسته ام از جان ستانیِ دلِ خویش
درونِ سینه بُوَد،قاتلی که من دارم
ز شرمِ عشق خموشم،کجاست گریۀ شوق؟
که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم
رهی، چو شمعِ فروزان گَرَم بسوزانند
زبانِ شکوه ندارد،دلی که من دارم

Profile Image for Maede Moradi.
33 reviews1 follower
March 23, 2021
چه رفته است که امشب سحر نمي آيد؟
شب فراق به پايان مگر نمي آيد؟

جمال يوسف،گل چشم باغ روشن کرد
ولي ز گمشده من خبر نمي آيد

شدم به ياد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمي آيد

تو را بجز به تو نسبت نمي توانم کرد
که در تصور، از اين خوبتر نمي آيد

طريق عقل بود ترک عاشقي دانم
ولي ز دست من اين کار برنمي آيد

بسر رسيد مرا دور زندگاني و باز
بلاي محنت هجران،بسر نمي آيد

منال بلبل مسکين به دام غم،زين بيش
که ناله در دل گُل،کارگر نمي آيد

ز باده،فصل گُلم توبه ميدهد زاهد
ولي ز دست من اين کار برنمي آيد

دو روز نوبت صحبت،عزيز دار رهي
که هر که رفت از اين ره، دگر نمي آيد
Profile Image for Farhad.
379 reviews91 followers
July 9, 2008
رهي را در كنار بيژن ترقي و معيني كرمانشاهي بايد مثلث ترانه كلاسيك ايران ناميد.
عشق نافرجام و رهايي در دامن دود و سوختن نتيجه اش ترانه هايي است كه خواستن و حسرت را در نهايت تنهايي انسان(با چهره برازنده اش) فرياد مي زند
Profile Image for rozhin.
16 reviews6 followers
Read
April 11, 2007
در میان اشک نومیدی,رهی خندم از امیدواری های دل
699 reviews29 followers
April 20, 2021
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم
خکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
______________

چشم فروبسته اگر وا کنی

در تو بود هر چه تمنا کنی


عافیت از غیر نصیب تو نیست

غیر تو ای خسته طبیب تو نیست


از تو بود راحت بیمار تو

نیست به غیر از تو پرستار تو


همدم خود شو که حبیب خودی

چاره خود کن که طبیب خودی


غیر که غافل ز دل زار تست

بی خبر از مصلحت کار تست


بر حذر از مصلحت اندیش باش

مصلحت اندیش دل خویش باش


چشم بصیرت نگشایی چرا؟

بی خبر از خویش چرایی چرا؟


صید که درمانده ز هر سو شده است

غفلت او دام ره او شده است


تا ره غفلت سپرد پای تو

دام بود جای تو ای وای تو


خواجه مقبل که ز خود غافلی

خواجه نه ای بنده نا مقبلی


__________________

رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم

کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم

چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر

رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم

__________
Profile Image for Bahman Bahman.
Author 3 books242 followers
November 15, 2018
سایه آرمیده
لاله داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه آرمیده را مانم
در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که را مانی ؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله داغدیده را مانم
Profile Image for Mumtaz Noori.
37 reviews
June 2, 2022
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
Profile Image for Mehdi Shahbazi.
81 reviews8 followers
December 10, 2013


روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای

بردم به زرگری که بر انگشتری نهد

بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار

آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد

زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست

وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟

حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین

نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست

شایان دست مردم گوهرشناس نیست

درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست

هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است

با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟

گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را

کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست

ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است

آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست

وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود

خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود

روزی به کوهپایه من و سرو ناز من

بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها

این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق

لبریزه کرد از می عشرت ایاغها

ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد

وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد

آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش

کز دست رفت طاقتم از درد پای او

بر پای نازنین چو نکو بنگریستم

آگه شدم ز حادثه جانگزای او

دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است

وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است

من خم شدم به چاره گری در برابر خویش

و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش

شستم به اشک پای وی و چاره ساختم

آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش

وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است

برپای آن پری چو رهی بوسه داده است
Profile Image for ناصر سليم.
549 reviews26 followers
May 13, 2018
خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی


من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی


به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی


منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی


مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی


مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی


کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی


مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی


من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی


رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی
Profile Image for Amir ali.
330 reviews1 follower
August 7, 2013
دیده فروبسته ام از خاکیان
تا نگرم جلوه افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم را بجایی دهند
ای که بر این پرده خاطرفریب
دوخته ای دیده ی حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را
آن که در این پرده گذر یافته است
چون سحر از فیض نظر یافته است
خوی سحر گیر و نظر پاک باش
راز گشاینده افلاک باش
خانه تن جایگه زیست٬ نیست
در خور جان فلکی نیست٬ نیست
آن که تو داری سر سودای او
برتر از این پایه بود جای او
چشمه مسکین نه گهر پرور است
گوهر نایاب به دریا در است
ما که بدان دریا پیوسته ایم
چشم ز هر چشمه فروبسته ایم
پهنه دریا چو نظرگاه ماست
چشمه ناچیز نه دلخواه ماست
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبه ی شاه خراسان نگر
699 reviews29 followers
July 27, 2021
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است

وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود

هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت

صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات

چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک

گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای

این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند

دریای بی کران غم طوفان نداشته است

آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد

داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ

این سیمگون ستاره بدامان نداشته است
Profile Image for SA®A .
317 reviews383 followers
March 3, 2013


نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها

باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی


Profile Image for Saeed.
52 reviews33 followers
Read
August 15, 2013
گر من از گردش ایام ملولم ، نه عجب

آن که خوش دل بود از گردش ایام کجاست ؟

..............................................

دریاب که ایام گل و صبح جوانی

چون برق کند جلوه و چون باد گریزد

شادی کن اگر طالب آسایش خویشی

کاسودگی از خاطر ناشاد گریزد

غم در دل روشن نزند خیمه ی اندوه

چون بوم ، که از خانه ی آباد گریزد
10 reviews
September 5, 2007
tamam ehsaste ensani ke fekr mikonam nesfe aghidehaiash ra bavar daram hame chiz dar ghalebe sher

Profile Image for Mostafa.
35 reviews4 followers
Read
August 4, 2008
بهترين مونس و همدم شب هاي تابستان نوجواني
Profile Image for Meysam Rasoli.
3 reviews1 follower
Read
February 4, 2009
رهی عاشقی دلسوخته است.از معشوق جواب مثبت میشنود اما معشوق بی وفایی می کند.خوندن دیوان سعدی وار او سوز خاصیرا در انسان برمی انگیزاند. دیوان او را بارها خواندهام.
Displaying 1 - 24 of 24 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.