Jump to ratings and reviews
Rate this book

پایان روز

Rate this book
این رمان درباره یک کارگر مهاجر است که سال‌ها در تهران مشغول به کار است. او در یک کارگاه کار می‌کند و باخبر می‌شود که یکی از نزدیکان و عزیزانش در حال مرگ است. بر عهده این کارگر است که برای فرد در حال مرگ، کفن خلعتی تهیه کرده و...
در بخشی از کتاب می‌خوانیم: سر راهش اول آفتابه کهنه پلاستیکی را که تا نیمه آب داشت برداشت و دست‌هایش را در کرت نزدیکش شست و بعد آستین‌هایش را که پایین آمده بودند، تا بالای آرنج‌هایش دوباره بر زد و به طرف بالاخانه به راه افتاد. سر راهش اول آفتابه را از آب‌دان پر آب کرد و آن را همان جا پهلوی آب‌دان ماند و بعد دست‌به‌کمر، از سمت راست، از زینه‌ها بالا رفت و در دهلیز بالاخانه گم شد.

وقتی با سطل توس‌دار شیردوشی برمی‌گشت، کمی در برنده ایستاد و باز از بالای دیوار حویلی و دیوارهای ریخته باغ خشک حاجی برات به طرف قشلاق دید. در دورها چند بچه به دنبال هم می‌دویدند. بوبو فکر کرد ناخورده‌ها چرا به مکتب نمی‌روند. حالی شکر که مکتب‌ها باز استند. و فکر کرد بعد از گریختن طالب‌ها آمدن این بین‌الملل چه‌قدر خوب شد در مزار. شاجان با همان چند صنف درس خواندنش در ایران، حالی معلم شده است. شکر که آرامی شد. شکر که آزادی شد. آن‌وقت‌ها دختر از خانه برآمد نمی‌توانست هیچ، مگر حالی در خانه هیچ‌ بند نمی‌شود؛ یا در مکتب است و یا در شهر و بازار. نمی‌فهمم بهانه است، یا به‌راستی که می‌خواهد درس بخواند. این بچه ناخورده هم از ایران پس نیامد.

125 pages, Paperback

First published January 1, 2018

1 person is currently reading
59 people want to read

About the author

محمدحسین محمدی

19 books34 followers
محمدحسین محمدی هستم ـ و به گفته ما مردم: محمدحسین ولد قنبرعلی ـ پدرم می‌گوید: ۱۳۵۴ به دنیا آمده‌ای ـ چلهٔ تابستان بوده گویی ـ اما در تذکره‌ام نوشته‌اند: ۱۷ سالهٔ ۱۳۷۵ و در کارت مهاجریی که داشتم، سالی دیگر را نوشته‌بودند و در گذرنامه‌ام سالی دیگر… و من مانده‌ام کی به دنیا آمده‌ام؛ مگر یک آدم چند بار به دنیا می‌آید؟!

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
7 (10%)
4 stars
27 (39%)
3 stars
27 (39%)
2 stars
5 (7%)
1 star
3 (4%)
Displaying 1 - 17 of 17 reviews
Profile Image for حسام آبنوس.
429 reviews332 followers
February 20, 2019
باز هم یک داستان بلند و البته درخشان از نویسنده افغان
داستانی که روایت یک روز یک مادر و پسر و مواجهه آنها با مقوله مرگ است (مرگ پدر خانواده)
پسری در تهران و مادری در مزارشریف
محمدی در توصیف یک روز تبحر دارد و در کتاب‌های قبلی هم روایت یک روز خواهر همین خانواده و پدر خانواده را بازگو کرده و با این کتاب سه‌گانه‌اش را تکمیل کرد
توصیف‌ها نه آزاردهنده است و نه ناقص
او به خوبی از پس توصیف موقعیت‌ها و اتفاقاتی که انسان در طول روز با آنها سر و کار دارد برآمده و اثری متفاوت از فضای داستانی کشور خلق کرده است
از دست ندهید "پایان روز" را که یک روز می‌شود خواند و در لحظات شخصیت‌ها شریک بود
Profile Image for مهدی اکبری‌فر.
Author 1 book5 followers
May 4, 2019
مهدی اکبری‌فر
کتاب روایت محمدحسین محمدی است از زندگی یک کارگر افغانستانی در ایران، به موازات آنچه بر مادرش در مزارشریف می‌گذرد. زیبایی این روایت و نکتۀ اتکای آن در پرداختن به جزئیات است. داستان را از نگاه دو نفر می‌خوانیم. "ایا" کارگر تولیدی کفش است که در خانه‌ای مجردی به همراه چند کارگر افغانستانی دیگر زندگی می‌کند. مادرش"بوبو" در مزار از زندگی خود در کنار همسر مریضش "آقاصاحب" و دخترش "شاجان" می‌گوید. همۀ داستان در یک روز می‌گذرد، از صبحی که ایا در تهران بیدار می‌شود و یک روز همیشگی را آغاز می‌کند، منتهی امروز یادش هست که برای آقاصاحب کفن متبرک بخرد و از صاحبکارش طلب دستمزد کند که زودتر به مزار بازگردد. بوبو مثل هر روز به کارهای خانه می‌رسد، برای شاجان که چند کلاس درس در ایران خوانده و اکنون معلم دبیرستان است صبحانه درست می‌کند، به مرغ‌ها دانه می‌دهد و شیر گاو را می‌دوشد. همه این کارها با دقت و ظرافت یک نویسندۀ حرفه‌ای توصیف می‌شوند و در عین حال خواننده را از آنچه در فکر شخصیت‌ها می‌گذرد آگاه می‌کند. احتمالا تعلق خاطر نویسنده به سبک زندگی روستایی مزار سبب شده که فصل‌های مزار داستان پرمایه‌تر و با پرداختی مفصل‌تر صورت بگیرد. در تهران، هراسی همیشگی با ایا از خیابان تا کارگاه قدم می‌زند. از کوچه که پیاده می‌شود، از تاکسی که پیاده می‌شود و حتی در کارگاه حواسش به "افغانی‌گیر"ها هست که گیرشان نیافتد. او یک مهاجر غیرقانونی است که حرفه‌ای‌تر و بیش‌تر از همکاران ایرانی کار می‌کند تا پولی جور کند و برای خانواده بفرستد که در افغانستان جنگ زده و رها شده از دست طالب‌ها روزگار سختی را می‌گذراند. مضمونی آشنا برای همۀ مهاجران افغانی که از دوران سقوط دولت ظاهرشاه به دست کمونیست‌ها آغاز شده و تا به امروز ادامه داشته است. سعی برای پنهان کردن هویت افغانستانی "ایا" در تهران با تلاش خواهرش "شاجان:" برای "فشن" کردن و آموختن زبان انگلیسی، گرچه یکی در تهران و دیگری در مزار اتفاق می‌افتد، هر دو از بحران هویتی مشابهی سرچشمه می‌گیرد. پدر خانواده "آقاصاحب"، نمایندۀ حیات سنتی جامعۀ افغانستانی است که بر بستر مرگ افتاده و حتی میل و توان "غذا خوردن" و "فربه شدن" را از دست داده است. مادر به مثابه وطن، چشمان نگران خود را بر "آقاصاحب" و "شاجان" و "ایا" می‌گرداند و در وضعیتی غمگین، چون نقطۀ اتصال و استواری خانواده باقی مانده است. روز به پایان می‌رسد و شاجان و ایا، هر یک در نقطه‌ای دور از دیگری، همچنان در اسارت وضعیت باقی می‌مانند. تو گویی تنها مادر است که به خویشکاری خود علی‌رغم تمام گرفتاری‌ها پایبند است و زندگی را با خود ادامه خواهد داد.
Profile Image for Boshra.
90 reviews8 followers
December 5, 2021
پایانش یکی از تکان دهنده ترین چیزهایی بود که امسال خوندم. چه قدر واقعی، دقیق و تلخ (فارسی بیترسوییت چیه؟) ... خیلی راضی بودم و هنوزم باورم نمیشه که همه ی کتاب روایت یک روز بود.
اگر شروع کردید به خواندن و با گویش و اصطلاحات افغان آشنا نیستید، آخرش لغت نامه داشت. من نمیدونستم و وقتی فهمیدم انقلابی توی فهمم ایجاد شد (راستشو بگم قبلش عملا نمیفهمیدم چی داره میشه فقط از آوای کلمات جدید و حدس زدن اینکه چه خبره خوشم میومد که ادامه میدادم.)
خلاصه اینکه وقتی زبان کتاب براتون ناآشناست یه نگاهی به آخر کتاب بندازید شاید فرجی شد..
8 reviews
May 3, 2025
آخرین رمان محمدی پر از صدای چیزهاست. انگار تمام داستان، دغدغه‌های شخصیت‌ها، نگرانی‌ها انتظار مادر، انفعال پسر، عصیان خواهر و حتی مرگ پدر تنها پس‌زمینه‌ای است که در پیش‌زمینۀ آن چیزها به هم برخورد می‌کنند، مالانده می‌شوند، روی‌هم می‌ریزند، در هم فرو می‌روند و از هم جدا می‌شوند. این ارتباط چیزهاست به هم که اهمیت دارد و مهم‌تر از آن، در سکوت پس‌زمینۀ انسانی و جاندار صدایی اگر هست از این پیش‌زمینۀ بی‌جان چیزهاست.صدای فرورفتن رگۀ شتابان شیری که از پستان لاغر تنها گاو خانه دوشیده می‌شود و «بَژ» می‌ریزد توی سطل. کف پای پر چین و زبر پیرزنی که روی پرزهای زمخت گلیم «لخشانده» می‌شود. صدای «شرّسی» که بوبو از تشناب می‌شنود و با خودش فکر می‌کند که این خیرندیده باز در تشناب شاش کرد. صدای «شرقّس» ریختن آب بر کف سمنتی تشناب که تائید می‌کند فکر مادر را دربارۀ دخترش. یا صبح توی سکوت گرگ‌ومیش، بوبو که آرام می‌رود برای گرفتن وضوی نماز صبح «شَخشَخۀ» پیراهن دختر است که هم تمام توجه بوبو و هم تمام توجه داستان را به خودش معطوف می‌کند. انگار در سکوت و تاریکی صحنه‌ای که میدانی پر از جنب‌وجوش و شلوغی است اما نه صدایی از آن می‌آید و نه چیزی دیده می‌شود، نوری موضعی و پرقدرت نقطۀ کوچکی را روشن کرده باشد که چین‌وچروک لباسی روی‌هم می‌لغزد و صدای این لغزش به‌وسیلۀ پروژکتور صدایی چندین برابر قدرت می‌گیرد و تمام سالن را مرتعش می‌کند.
از آدم‌ها کنشی، صدایی یا رفتار ویژه‌ای نمی‌بینیم. آن‌ها فقط در تأثیری که در اشیای اطرافشان می‌گذارند شناخته می‌شوند. انگار پدیده‌های نادیدنی و مبهمی که در پژوهش‌های فیزیکی فقط از نشانه‌هایی که در پیرامونشان بجا می‌گذارند فهمیده می‌شوند. آدم‌های «پایان روز» مثل «مرد نامرئی» هستند که فقط وقتی‌که کلاهی روی سرش بگذارد یا به چیزی بخورد و آن را بیاندازد فهمیده می‌شوند وگرنه قائم‌به‌ذات خویش آن‌ها چیزی نیستند در این جهان. ربط زیادی به کسی پیدا نمی‌کنند. به جهان آن‌چنان مربوط نیستند. جهان‌هم انگار آن‌ها را به چیزی نمی‌گیرد و خیلی به آن‌ها مربوط نیست. تمام حضور و نمود «آغاصاحب» که داستان پیشین محمدی «از یاد رفتن» دربارۀ اوست، در همان روزی می‌گذرد که باتری‌های رادیواش تمام شده و او از اتفاقات دنیا بی‌خبر است. رادیویی که سال‌ها از ترس طالبان آن را توی پشت و پسله‌های خانه‌اش قایم کرده و هر بار در مراسمی پنهانی و آیینی درست در هشت بَجَه (ساعت بیست)، وقتی‌که اخبار رادیو آمریکا شروع خواهد شد از روی طاقچه برش می‌دارد، گردوخاکش را می‌گیرد و پیچش را می‌چرخاند تا باز غژّی صدا کند و تق بیافتد توی موج و صدای مجری بیاید که شنوندگان عزیز، فلان. در«از یاد رفتن» آغاصاحب صبح از خواب بیدار می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا بالاخره امروز هر طور که شده دوتا «بالتی» تهیه کند برای رادیواش که دو روز است صدایی از آن نبرآمده است. در سفری که نه آن‌چنان دورودراز است و نه آن‌قدر مهیج و پر اتفاق به شهر می‌رود و از یکی دوتا خطر که عبور می‌کند به بالتی می‌رسد و برمی‌گردد خانه‌اش. داستان تمام می‌شود. ادیسۀ «آغاصاحب» همین‌قدر ناچیز و حقیر است. زندگی او همین‌قدر حاشیه‌ای و بی‌اهمیت است. حتی تلاش او برای پیدا کردن این دوتا باتری برای این نیست که چیزی به جهان اضافه کند، یا کنشی با آن داشته باشد، تنها برای این است که کمی از گرمای زندگی جهان را از طریق این‌که کجا چه خبر است و که چه گفته است وارد زندگی بی‌روح و بی‌اهمیت خودش بکند. برای این است که احساس کند او هم دارد زندگی می‌کند. او هم در این جهان است و از اخبار آن آگاه است. پس او هم زنده است. دو روز است که از مزار و کابل و ایران و آمریکا خبری نداشته است. این دو روز بی‌خبری او از جهان، برای جهان اهمیتی ندارد. او اما در آینۀ این آگاهی از اخبار و تحولات زندۀ دنیا، خودش را می‌خواهد ببیند که زنده است و تحولاتی دارد. او نمی‌خواهد چیزی را از جهان بداند یا دانسته‌ای از جهان را به یاد خودش بیاورد، او از دریچۀ این رادیو خودش را به جهان می‌خواهد یادآوری کند. خواستی بی‌فایده. این‌همه وقت انتظار خبری چیزی که بتوان با واکنش به آن زنده‌بودن خودت را به خودت و به جهان یادآوری کنی و آن‌وقت از کم بختی و بی‌چیزی اقبال، درست روزی که برج‌های دوقلو توی قلب آمریکا به‌وسیله همین طالب‌های دم خانه‌ات فروریخته‌اند بالتی رادیوات تمام شده باشد. هر فصل داستان بلند «از یاد رفتن» همیشه با عنوان چیزی کم چند بجه (چند دقیقه مانده به ساعتی خاص) شروع می‌شود. انگار زمان که در اختیار این جهانیان نیست هم او را فراموش کرده. راوی دانای کل محدود، خدای داستان آغاصاحب هم حتی شخصیت اول داستانش آن‌قدر برایش اهمیت ندارد که او را یک‌بار هم که شده سر ساعت مشخصی روایت کند. انگار درصحنۀ نمایشی، وقتی‌که سالن کیپ تا کیپ آدم است، پرده بالا رفته باشد و هنرپیشه طبق برنامه در حال بازی کردن نقش خودش باشد ولی مسئول صحنه هر بار از سر بی‌حوصلگی و فقط برای کمی سرگرمی نور را کمی زودتر یا کمی دیرتر به صحنه بگشاید.
در آخرین فصل آن داستان وقتی‌که ساعت چیزی کم هشت‌بجه است بعد از یک روز تقلا رادیواش را روشن می‌کند و صدای آمریکا می‌گوید که امروز سیزده سپتامبر دو هزار و یازده است. داستان‌ همین‌جا تمام می‌شود. مهم‌ترین اتفاقی که در پنجاه سال اخیر در زندگی هر افغانستانی ممکن بود روی داده باشد درست وقتی اتفاق افتاده که رادیوی آغاصاحب باتری نداشته است.
او به نمایندگی از ملت افغانستان، «بالتی» ارتباطش با دنیا تمام شده و از یاد جهان رفته است.
محمدحسین محمدی سرگذشت این خانواده را در یک تریلوژی ادامه می‌دهد. در «سیاسر» قصۀ کند، بی‌جان، تاریک و کم‌رمق زندگی دختر خانواده روایت می‌شود که از ترس طالبان هرروز صبحِ ملااذان باید برود توی زیرزمین نمور، کنار گونی‌های گندم و سوسک‌ها و مارمولک‌ها و بقیه حشراتی که توی آن تاریکی حتی نمی‌توانی بفهمی چیست‌اند. تاریکی وهمناکی که هرگز سوی هیچ چشمی به آن عادت نخواهد کرد. آغاصاحب تفنگ و دیگر اشیای ارزشمندش را توی دیوار یکی از اتاق‌ها پنهان کرده و روی آن را کاه‌گل گرفته اما خودش می‌گوید برای پنهان کردن این دختر همین زیرزمین کافی است. عمق تاریک و گوردخمه‌ای این زیرزمین چنان هولناک است که هیچ طالبی دل نخواهد کرد برای گشتن داخل شود. دختر ولی جایش آنجاست. اگر می‌خواهد دست طالبان نیافتد بهتر است هم‌نشین همان مارمولک و سوسک و عقرب شود. طالبان عقیده دارند که دخترها باید شوی داشته باشد وگرنه آن‌ها با خود می‌برند و شویش می‌دهند و کسی را داماد می‌کنند. نامزد دختر اما رفته است ایران. آغاصاحب نمی‌داند چکار باید بکند با دختری که اسمی روی‌اش است ولی صاحب اسم پیدا نیست. تصمیم می‌گیرد تا دختر را هم پنهان کند. در «سیاسر» این دختر است که از یاد جهان رفته است. او از یاد نامزدش رفته است و همین کم‌کم او را از یاد پدرش، مادرش و حتی طالبان ‌هم می‌برد. آن‌قدر توی آن زیرزمین مانده که رنگش سفید شده. خورشید را هم نمی‌تواند ببیند مگر روزی آغایش بیرون برود از خانه و او دزدکی بیاید توی حویلی و پوستی به آفتاب نشان بدهد. او بسیار به این فکر می‌کند که افتادن گیر طالبان و عروس شدن به هرکدامشان، یا همه‌شان حتی، بهتر از این زندگی است که دارد. که زنده‌به‌گوری است این. «سیاسر» در افغانستان با نام «ناشاد» منتشر شده است.
«پایان روز» سومین کتاب از این مجموعه است که به نظر می‌رسد آخرین آن‌ها نیز باشد. در این داستان سرگذشت پسر خانواده که به تهران گریخته است روایت می‌شود. این روایت به ‌موازات روایتی است که نویسنده از زندگی خانواده در افغانستان می‌دهد. آغاصاحب در بستر مرگ افتاده است. طالبان رفته‌اند و کمی آزادی ایجاد شده است اما هنوز اوضاع معیشت مردم اسفبار است. خواهر، همان سیاسر داستان پیشین، بعد از رفتن به ایران و تحصیل در آنجا حالا برگشته است و در مزار در دبستانی تدریس می‌کند. بوبو یا مادر خانواده که شخصیت اصلی تکه‌های افغانستان است نیز صبح بیدار می‌شود و روزش را با انجام دادن کارهای خانه و رسیدگی به آغاصاحب رو به موت و انتظار کشیدن و پاییدن جاده به امید برگشت اَیا می‌گذراند.
Profile Image for Sara.
158 reviews55 followers
January 6, 2023
چی بهتر از این‌که روز جمعه که بوی مرگ میده رو با یه کتاب تلخ بگذرونی!
در ابتدا که برام واقعا سخت بود ارتباط برقرار کنم با کتاب اما به مرور این مسئله حل شد هر کلمه رو سرچ میکردم تا ببینم معنی‌ش چیه و امااا یک‌دفعه کتاب از دستم سرخورد و چشمم به انتهای کتاب افتاد تا این لحظه انقدر ذوق نکرده بودم انگار گنج پیدا کردم :)
خلاصه که دلم شرحه شرحه شد برای بوبوی داستان :(
و درنهااااایت پایان بی‌نظیرش بقدری غم‌انگیز بود که فقط یه چند ساعتی گذاشتم بگذره که بتونم کیبورد رو برای تایپ کردن ببینم.
خیلی لذت بردم و دلم خواست کتاب های دیگر این نویسنده رو‌هم‌ بخونم :(

اتمام: شانزدهم آبان ماه ۱۴۰۱
Profile Image for Hoora.
175 reviews26 followers
August 20, 2019
کل داستان این کتاب که در یک روز می گذرد، روایت یک مادر و پسر افغانی، یکی در افغانستان و دیگری در تهران است که به صورت یک فصل در میان، به شرح کارهای روزانه شان و بیان اتفاقات می پردازند.

شاید داستان به خاطر پرداختن به جزئیات روزمره این مادر و پسر کمی ساده باشد، اما من دوستش داشتم. به خصوص اینکه داستان با زبان افغانی روایت می شد..
Profile Image for Nima.K.
4 reviews1 follower
August 3, 2021
کمی برخی وازها برای مخاطبان ایرانی نامانوس هست اما سریع این مشکل حل میشود. رمان واقعا تلخ و تاثیرگذاری است.
Profile Image for مجید اسطیری.
Author 8 books549 followers
November 23, 2020
من نسخه چاپ نشر چشمه را نخواندم، نسخه چاپ کابل را از نمایشگاه کتاب 98 از غرفه انتشارات تاک خریدم و آنجا با دو سه تا رفقای داستان نویس افغانستانی نشستیم و چای خوردیم و گپ زدیم
کتاب دو راوی دارد که یکی در میان بخشهای کتاب را با روایت لحظه به لحظه آنها میخوانیم چون هر کدام فقط یک روز را روایت میکنند: یک مادر و یک پسر، بوبو و یحیی
بخشهای مربوط به بوبو فضایی کاملا روستایی دارند و با این که فوق العاده ضرباهنگشان کند است من دوستشان داشتم. چیزی که نمیفهمم فقط این است که چرا ذهن این پیرزن خالی است و انگار هیچ گذشته ای ندارد که بهش فکر کند در صورتی که من 35 ساله مدام دارم توی گذشته م سیر میکنم. این نوع روایتگری نمایشی که ذهنیات آدمها را حذف میکند به نظرم واقعا به درد پرداختن یک شخصیت شرقی نمیخورد. بدترین بخش این ضعف روایتگری هم مربوط به صحنه مرگ پدر بود که آدم باورش نمیشد زنی مرگ همسرش را این طور با بی تفاوتی طی کند. شرقی نبود خلاصه
در بخشهای مربوط به یحیی هم ماجرا همین طور است اما او چون کارگری است در تهران که دوروبرش ماجراهای بیشتری میگذرد انگار حق دارد که به نشخوار خاطرات نپردازد و فقط آن چه میبیند را تعریف کند
به هر حال من در مجموع کتاب را دوست داشتم و مخصوصا نگاه آن به خانواده را ستایش میکنم و دیگر این که نگاهش به ایرانی ها هم خیلی خوب بود و هر جا صاحب کارگاه کفاشی یحیی را صدا میزد «آقا یحیی» من کیف میکردم. با این که میدانم رفقای افغانی حتی آنها که متولد ایران هستند اینجا برخوردهای تلخی باهاشان میشود اما درمورد یحیی هرچه بود رفتار محترمانه بود الا صفحه آخر که باید بازداشت میشد تا رد مرز بشود و آن هم اقتضای پیرنگ داستان بود تا کفنی که برای پدرش خریده را خودش به خانواده برساند
این کتاب خوب تلخکامی ام از خواندن رمان چرک سنگ صبور عتیق رحیمی را شست و برد به قول معروف
Profile Image for Masoumeh Jafari.
13 reviews3 followers
August 24, 2020
این دومین کتابی است که از محمد حسین محمدی خوانده‌ام و انتظارات مرا آنطور که باید برآورده نکرد. اگرچه بعد از اینکه مصاحبه‌ای از خود نویسنده دیدم، تا حد زیادی بعضی از نقاط ضعف کتاب برایم قابل توجیه شد اما هم‌چنان دوست داشتم خاطره‌ی خوبی که از خواندن داستان‌های کوتاه محمدی در ذهن داشتم را برایم تداعی کند اما موفق نشده بود.

For a short story writer, not a very exceptional long story narrator! The story is told by two characters, which I think, could be the only reason to continue reading. Too much details and descriptions have made the book hard to follow. But still as an Afghan immigrant in Iran, I could deeply relate to the characters and as if I was already aware of their future, which will be dark and disappointing, just like their past. All in all, it is a fair work of literature to get familiar with the world and fears and dreams of an Afghan family.
7 reviews
August 22, 2021
خیلی خوب و عمیق و تاثیرگذار بود. البته تلخ و غم‌انگیز. دو داستان موازی به خوبی نوشته شده‌اند.
Profile Image for مجید اسطیری.
Author 8 books549 followers
May 23, 2024
من نسخه چاپ نشر چشمه را نخواندم، نسخه چاپ کابل را از نمایشگاه کتاب 98 از غرفه انتشارات تاک خریدم و آنجا با دو سه تا رفقای داستان نویس افغانستانی نشستیم و چای خوردیم و گپ زدیم
کتاب دو راوی دارد که یکی در میان بخشهای کتاب را با روایت لحظه به لحظه آنها میخوانیم چون هر کدام فقط یک روز را روایت میکنند: یک مادر و یک پسر، بوبو و یحیی
بخشهای مربوط به بوبو فضایی کاملا روستایی دارند و با این که فوق العاده ضرباهنگشان کند است من دوستشان داشتم. چیزی که نمیفهمم فقط این است که چرا ذهن این پیرزن خالی است و انگار هیچ گذشته ای ندارد که بهش فکر کند در صورتی که من 35 ساله مدام دارم توی گذشته م سیر میکنم. این نوع روایتگری نمایشی که ذهنیات آدمها را حذف میکند به نظرم واقعا به درد پرداختن یک شخصیت شرقی نمیخورد. بدترین بخش این ضعف روایتگری هم مربوط به صحنه مرگ پدر بود که آدم باورش نمیشد زنی مرگ همسرش را این طور با بی تفاوتی طی کند. شرقی نبود خلاصه
در بخشهای مربوط به یحیی هم ماجرا همین طور است اما او چون کارگری است در تهران که دوروبرش ماجراهای بیشتری میگذرد انگار حق دارد که به نشخوار خاطرات نپردازد و فقط آن چه میبیند را تعریف کند
به هر حال من در مجموع کتاب را دوست داشتم و مخصوصا نگاه آن به خانواده را ستایش میکنم و دیگر این که نگاهش به ایرانی ها هم خیلی خوب بود و هر جا صاحب کارگاه کفاشی یحیی را صدا میزد «آقا یحیی» من کیف میکردم. با این که میدانم رفقای افغانی حتی آنها که متولد ایران هستند اینجا برخوردهای تلخی باهاشان میشود اما درمورد یحیی هرچه بود رفتار محترمانه بود الا صفحه آخر که باید بازداشت میشد تا رد مرز بشود و آن هم اقتضای پیرنگ داستان بود تا کفنی که برای پدرش خریده را خودش به خانواده برساند
این کتاب خوب تلخکامی ام از خواندن رمان چرک سنگ صبور عتیق رحیمی را شست و برد به قول معروف
Profile Image for Zaa Banii.
38 reviews1 follower
October 28, 2022
در ابتدا بگویم که نفرت بر جنگ و برپاکنندگانش

این نوع نگارشات و موضوعات مورد علاقه ی منست ...اینکه هیچ اتفاقی نمی افتد و فقط توصیف روزمرگیست
.
.
.
همزمانیها در توصیف بسیار جالب بود اینکه همان زمانی که بوبو در حال انجام کاری بود در فصل بعدش میخواندیم ایا چه میکند ... جالبترش اینکه در مورد بوبو ساعت گفته نمیشد و زمان با سایه ی بوبو و نور خورشید داده میشد ...فضا سازی بخش های بوبو بسیار دلنشین بود گویی سرمای پاییز با نور رنگ و رو رفته ی خورشید در کشوری جنگ زده را تماما حس میکنی
اما
جهت اینکه خوانش کتاب راحتتر بشود میشد که معنای کلماتی که به زبان افغانی بود با شماره به انتهای کتاب ارجاع میشد و یا پانویس می شد چون تعداد کلمات به زبان مادری نویسنده زیاد بود (البته در نظر شخصی من بسیار دلچسب بود)فقط خوانش را سخت میکرد اینکه مرتبا باید به انتهای کتاب مراجعه میشد

باز هم میگویم که نفرت برجنگ و برپاکنندگانش
شش آبانماه سال صفر یک
Profile Image for Isa Dolatian.
176 reviews7 followers
June 9, 2023
پایان روز اولین کتابی بود که از محمد حسین محمدی میخوندم، کتاب توسط نشر چشمه چاپ شده بود، کیفیت چاپ مناسب بود ولی ارتباطی با طرح روی جلد با محتوا نگرفتم
کتاب در مورد یک کارگر افغان به نام یحیی در تهران هست که در کارگاهی غیرقانونی کار میکنه و در نیمی از کتاب یک روز او به تصویر کشیده میشده و در نیمه دیگر کتاب داستان بوبو( مادر یحیی) در یک روز در مزار شریف همراه با پدر و خواهر یحیی نگاشته شده
ریتم داستان در قسمتهای یحیی خوب و گیرا هست ولی در قسمتهای بوبو بعد از چند قسمت کند و تکراری میشود، از نکات جذاب کتاب، قدرت نویسنده در تصویرگری و توصیفات قوی او، از بوبو که یک زن روستایی ساده در یک حیاط هست میشود نام برد، تسلط نویسنده به‌ واژگان گویش افغانستانی هم دیگر نقطه قوت داستان هست، باید به فرهنگ لغت اخر کتاب هم اشاره کرد، که این فرهنگ لغت که توسط نشر چشمه گنجانده شده باعث خوانش راحتتر کتاب میشود.
امتیاز کتاب به نظرم ۳.۵ ستاره هست ولی به دلیل پایان بندی مناسب ۴ خواهم داد
Profile Image for Rima Jabbari.
9 reviews
April 9, 2022
اگر بخواهم فقط یک کتاب و یک نویسنده از بیان نویسندگان افغانی انتخاب کنم محمدی است. هرچند این داستان به پای کتاب انجیرهای سرخ مزار نمیرسد اما از کاسبی بدبختی دور است با اینکه شخصیت کارگرش سیاه‌روز شده است.
Profile Image for Parvaneh.
153 reviews
April 27, 2023
داستان بلندی با سر و شکل کامل و بسیار خوش‌خوان. هرچند واژه‌های افغانی کمی دست‌انداز در متن ایجاد می‌کنند ولی این ایراد نیست.
169 reviews10 followers
June 19, 2019
داستانی جذاب از بخشی از یک روز خانواده ای افغانستانی با لهجه شیرین افغانی.
Displaying 1 - 17 of 17 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.