جستارهای کتاب درد که کسی را نمیکشد که پیشتر در نشریاتی مثل نیویورکر و مجلهی هارپر چاپ شده، به مسئلهی حفظ فردیت در فرهنگ جمعیِ پرسروصدا و مزاحم و پیچیدگیهای آن اختصاص یافته است. فزنزن به جای افسردگی، انفعال و خالی کردن میدان، از پذیرش درد و خشم به منزلهی راهکاری شخصی برای مقابله با آسیبهای مصرفگرایی، تکنولوژی، جنگ و دیگر تغییرات پرشتاب و ناگزیر زندگی امروزی استفاده میکند. به نظر او درد و عصبانیتی که آدمی را برای مقاومت در برابر این آسیبها و یافتن راهکار مقابله با آنها آماده میکند، بخشی از فرآیند طبیعی زندگی ماست.
Jonathan Earl Franzen is an American novelist and essayist. His 2001 novel The Corrections drew widespread critical acclaim, earned Franzen a National Book Award, was a Pulitzer Prize for Fiction finalist, earned a James Tait Black Memorial Prize, and was shortlisted for the International Dublin Literary Award. His novel Freedom (2010) garnered similar praise and led to an appearance on the cover of Time magazine alongside the headline "Great American Novelist". Franzen's latest novel Crossroads was published in 2021, and is the first in a projected trilogy. Franzen has contributed to The New Yorker magazine since 1994. His 1996 Harper's essay "Perchance to Dream" bemoaned the state of contemporary literature. Oprah Winfrey's book club selection in 2001 of The Corrections led to a much publicized feud with the talk show host.
آیا گونهای بهتری از داستان میتواند جهان را نجات دهد؟ همیشه ذرهای امید وجود دارد ( گاهی چیزهای عجیب و غریبی رخ میدهد) اما پاسخ این است که قریب به یقین خیر، نمیتواند البته احتمال معقولی وجود دارد که داستان بتواند روح شما را نجات دهد. اگر از نفرتی که در قلبتان رخنه کردید ناشادید، شاید باید سعی کنید و خودتان را جای آن کسی که ازتان تنفر است بگذارید، شاید به این نتیجه برسید که چه بسا شیطان خود شمایید! . همهی ما میتوانيم با اين كه اين جا و آن جا كسي دوستمان نداشته باشد كنار بياييم، چون هميشه دريای بالقوه بیكراني از دوستداران وجود دارد. ولی اين كه خودت را تمام قد در معرض ديد بگذاری، نه فقط رويهی دوست داشتنیات را، و ببينی كه پذيرفته نمیشود، میتواند به شكل فاجعه باري دردناك باشد. همين چشم انداز درد است كه باعث میشود آدم ها اين قدر وسوسه شوند عطايش را به لقايش ببخشند و به همان دنياي دوست داشتن بسنده كنند؛ درد به طور كلي، درد از دست دادن، جدا شدن، مرگ.
هر قدر هم که از ته دل ایمان داشته باشی این کل هستی است که مرض غیرقابل مداوایی دارد، اگر افسرده باشی دیر یا زود تسلیم میشوی و میگویی «دیگر نمیخواهم حالم این قدر بد باشد.» از جستار سوم کتاب زمانی که فکر میکردم تقریبا غیرممکنه از دردی که گریبانگیرم شده نجات پیدا کنم این کتاب رو صرفاً بخاطر اسمش خریدم و خیلی از جملهها و عبارتهای کتاب انگار که وصف حال من بود. علاوه بر اینکه سبک جستارنویسی باید براتون جذاب باشه بنظرم حال و دغدغهی شخصی آدم هم در فهم جستارها و ارتباط برقرار کردن باهاش خیلی مهمه. اگر دوست داشتید میتونید در اپلیکیشن طاقچه بخونیدش https://taaghche.com/book/106870
کتاب جستار رو من همیشه دوست دارم، این کتاب هم مستثنا نیست و عاشقش بودم، جستار به خاطر مدلی که داره ( چیزی میون مقاله علمی و داستان) من و همیشه جذب خودش میکنه، بعضی موقع ها دوست نداری داستان بخونی، ولی همچنین دوست نداری یه چیز کاملا علمی بخونی حوصلت نمیاد انقدر ذهنت و درگیر یه چیز علمی کنی. جستار برای این موقع هاست. نویسنده اصولا رمان نویسه ولی به نظرم از پس جستار نویسی هم خیلی خوب براومده. مشکلات زندگی، مسائل فلسفی قاطی شده توی زندگی خودش، همه و همه رو خیلی خوب بیان کرده. انقدر کتاب رو دوست داشتم که یک روز عه تمومش کردم.
تجربه جستار خوانی قبلی برای منی که به شدت داستان خوانم یک شکست تمام عیار بود و اگر ناصر فرزینفر دوستم نبود سراغ این هم نمیرفتم بار اولی که شاید از سر وظیفه و یا حتی دلتنگی به دنبال کتاب رفتم گفتند که به سرعت فروش رفته و مجبور شدم دوبار دیگر سر بزنم تا در آخر موفق شوم به چاپ سوم کتاب برسم. وقتی شروع کردم باورم نمیشد که هنوز میتوانم کتابی را یک نفس بخوانم. جدای از ترجمه روان و دلنشین ناصر، پیدا کردن خود جاناتان فرنزن بود که خیلی سر ذوقم آورد. حتی فهمیدم که تجربهی شکست خوردهی قبلی هم احتمالا تقصیر عدم تمرکز من و دل ندادن به این نوع نوشتار بوده است. در پایان این کتاب کوچک من یک جستارخوان و از علاقهمندان به جاناتان فرنزن شدهام. شرمندهام که این متن هم در مورد خودم نوشتم و نه کتاب
پیشگفتار: سهبار خواندمش بس که زیبا بود. جستاری از نویسنده بود. واقعا همواژگی بیاندازهای با نویسنده داشتم.
درد که کسی را نمیکشد: نیمی حرفهای خودم بود و چه خوب بود و نیمی حرفهای نویسنده بود که پسندیدم.
فقط زنگ زدم که بگم دوستت دارم: کمتر از جستار نخست پسندیدمش ولی خوب بود.
اصلا به زحمتش میارزه؟: جستاری 40 برگی دربارهی رماننویسی. جاهایی پیچیده و خستهکننده بود، جاهایی سخن از تهِ دلِ منِ خواننده؛ جاهایی هم آگاهکننده.
دیوید فاستر والاس: آدم افسوس میخورد که چنین دیدگاههایی خودخواسته زیر خاک میروند. دیوید فاستر والاس را با کتاب «این هم مثالی دیگر» شناختم، بسیار میان خود و او و حتا او و کامو و -کی به کیست؟- خودم و او و آلبر کامو همسانی دیدم!
از کجا معلوم خود تو شیطان نباشی؟: دربارهی آلیس مونرو نویسندهی کانادایی و داستان کوتاه و رمان و...
هر چه به پایان نزدیک شد، ناامیدکنندهتر شد یا بهتر بگویم کمتر پسندیدنی شد. ولی به گمانم باید یکبار دیگر سر فرصت بخوانمش.
" بهترین نوشته ی هر نویسنده ای، بدون استثنا همانی ست که در شرف شرمنده کردن اوست. حتی فرک کردن به آن ها هم زیادی شرم آور است به همین دلیل باید از آن ها نوشت. رو به رو شدن با خود شرم آورمان" . "تجربه ورزی های جستارنویس نباید بی خطر باشد. اینطور نیست که داستان شخصی و خصوصی تو برای غریبه ها جالب باشد.". . “دوستم دوست دارد مدام از رفتن توی گود و عشق ورزیدن به یکی" حرف بزند. منظورش آن گل و لایی ست که عشق، ناگزیر بر آینه ی عزت نفس مان خواهد پاشید." . " هیچ کسی در دنیا نیست که شما ذره ذره ی واقعی اش را دوست داشته باشد بنایراین دنیای دوست داشتن نهایتا دروغی بیش نیست." . "برای عشق ورزیدن به یک آدم به خصوص و درک کشمکش ها و لذت های او طوری که انگار مال خودت است باید بخشی از خودت کوتاه بیایی." . " بله درد اذیت می کند. سپری کردن زندگی بدون درد فرقی با زندگی نکردن ندارد. حتی همین که بگویی" من بعدا سراغ ماجرای عشق و درد واین چیزها می روم مثلا توی سی و سه سالگی مثل این است که خودت را سپرده باشی به ده سال آزگار جا اشغال کردن روی کره ی زمین و سوزاندن منابع آن. یعنی که مصرفکننده باشی. چطور درگیر شدن با چیزی که عاشقش هستید شما را به رو به رو شدن با خود واقعی تان سوق می دهد." . " قلبم از عشق لبریز است و عشق جایی ست که دردسرهایمان شروع می شود." . " وقتی چنین عشقی به سراغ تان می آید دیر یا زود رابطه تان با دنیا تغییر می کند." . " به عنوان مثال در دنیای روزنامه نگاری چیزی که به من آموخت اینکه به جای گریختن از درد و عصبانیت و درماندگی به استقبال شان بروم. کم کمنوع جدیدی از سفراش های روزنامه نگاری را قبول کردم چیزی که زمانی ناخوش داشتم شد همان چیزی که میخواستم درباره اش بنویسم." " در تمام موارد ملاقات با دشمن با ادم هایی مواجه شدم که واقعا دوست شان داشتم ودر برخی موارد درجا عاشق شان شدم." . " وقتی در اتاق تان می مانید و حرص می خورید یا پوزخند می زنید یا شانه بالا می اندازید همه ی کارهایی که من سال ها کردم. دنیا و مشکلاتش بی نهایت مخوف و سهمگین می شوند ولی وقتی از اتاق بیرون می زنید و خودتان را در تعامل با ادم های واقعی قرار می دهید خطر بسیار جدی ای پیش روی تان است که کارتان به عشق و عاشقی بکشد." . " فقط زنگ زده بودم که بگویم دوستت دارم." " این محتما است که تکرار روزمزه و متواتر عبارتی آن را از معنی تهی کند." . در انتهای جستار دوم. اخرش از مادرش می گوید که اگرزنده بود شما هم مجبور بودید " دوستت دارم" من را بشنوید. البته آهسته می کنم. . " مسئله این است که در فرهنگی زندگی می کنتیم که همه چیز را به صفر و یک تقلیل می دهند. یا تو بیماری یا سالمی. یا گلیمت را از حادثه می کشی بیرون یا نه..." . " چون اعتقاد ندارم همه ی مشکلات دنیا لزوما درمانی هم دارند." . باید یک بار دیگر این کتاب را بخوانم.یادآوری کنم که یادم نرود. . "وقتی آدم اثرش را تمام کرده و تحویل داده دیگر چه انتظاری دارند که حرفی برای گفتن داشته باشد؟ هنرمند مگر غیر از تفاله ی کار خودش است؟ مگر غیر از اغتشاشی انسانی ست که دنیال کار خودش راه افتاده و اینور و آنور می رود؟" . " البته سکوت وقتی حربه ی کارسازی ست که کسی جایی انتظار شنیدن صدایت را داشته باشد ولی در دهه ی نود این سکوت تضمینی بود برای تنها بودنم. و بهایی که بابت سکوت می پردازی دیگرنه گمنامی بلکه فراموش شدن مطلق است." گوشه نشینی صادقه نه برای نویسندگانی که بعد از عصر ماهواره به دنیا آمده اند دیگربه هیچ وجه امکان پذیر نیست." . " به محض اینکه از غارم پا بیرون گذاشتم دیدم به هر کسی که می رسم اغلب ترس های مرا دارد. و بیشتر از اینکه خودم را به دنیا معرفی کنم دنیا را به خودم معرفی کردم." . " حالا فاصله ی بین مولف و خواننده در حال آب رفتن است. به جای اینکه ساکنان المپا از آن بالا برای توده ها وانبوه زیردستان دست تکان دهن�� و سخنرانی کنند همگی یهودیان آوازه ای هستیم که به هم می آییم. خوانندگان ونویسندگان را نیازشان به خلوت متحد می کند. دست پیدا کردن به درون." . "رمان لزوما نباید چیزی را تغییر دهد بلکه می تواند از چیزی محافظت کند." . " مردمی که امیدی ندارند نه تنها رمان نمی نویسند بلکه نکته ی اصلی در اینجاست که اهل رمان خواندن هم نیستدند. به هیچ چیزی طولانی خیره نمی شوند. چون فاقد جسارت اند. کسی که در پی درماندگی است از هرگونه تجربه ای سرباز می زند. رمان، صدالبته راهی برای تجربه ردن است" فلانری اوکانر . " چقدر عطش این را دارم که دنیای خیالی بسازم که در ان ساکن شم. این عطش از جنس همان تنهایی بود که داشت مرا از پا در می آورد. چرا فکر کرده بودم باید خودم را درمان کنم تا با دنیای واقعی جور دربیایم؟ من نیازی به درمان نداشتم.دنیا هم نیاز نداشت. تنها چیزی که نیاز به درمان داشت فهم من از جایگاهم در نیا بود. بدون این فهم، بدون داشتن نوعی حس تعلق به دنیای واقعی امکان کامیابی در دنیای خیالی میسر نبود.". . " نوشتن نوعی آزادی شخصی ست. ما را از هویت انبوه سازی که اطراف مان می بینیم می رهاند. نویسنده ها برای این نمی نویسند که قهرمان قانون شکن نوعی فرهنگ زیرزمینی باشد .در اصل مینویسند تا خودشان جان سالم به در برند. هر کسی می نویسد تا خودش را نجات بدهد.". . " ان روزها دنیا داشت به آخر می رسید. هنوز هم دارد به آخر می رسد و من خوشحالم که جزئی از آن هستم.". . مجموعه داستان فرار آلیس مونرو خوانده شود حتما. در داستان های مونرو فقط لذت قصه گویی را می یابید. اینطور نیست که همزمان درس های آموزنده و اطلاعات تاریخی باارزشو.... اسم های کانادا و... هم نمی گذارد. عکس هایش هم لبخند به لب دارد انگار که رفیق خواننده است. عوض اینکه با گرهی بر پیشانی و قیافه یاندوهگین عزم ادبی واقعا جدی اش را به رخ بکشد." همیشه هم قصه ی مختصر و تکراری در همه ی کتاب هایش دارد. و همزمان با اوج گرفتن جاه طلبی روایی اش علاقه ی مونرو به خودنمایی کمتر و کمتر شده است در حالیکه کارهای اولیه اش پر است از عبارت های چشمگیر بلیغ با جزییات عجیب غریب. اما حالا هر گونه مداخله در داستان ناب به مثابه ی خیانتی زیبایی شناختی و اخلاقی عملا اسباب زحمت شده و او را ناخش می آید. و نکته ی دیگر پرده برداشتن از چیزهای تو در تو ست.
لعنت بر پیمان خاکسار... تو این جستارها، جاناتان فرنزن به چیزای جالبی تو این دو سه دهه اخیر اشاره میکنه که حداقل من به شخصه، بهشون زیاد توجه نکرده بودم. فرنزن ریزبینی ای رو داره که دوستش فاستر والاس هم داشت. به نظرم اما فاستر والاس بیشتر با انسانیت و مفاهیم انتزاعی و فرنزن، بیشتر با خود انسان و جامعه مدرن و مدرنیته به صورت کلی کار داره. با خوندن این جستارها از هر موقع ای بلندتر باید لعنت فرستاد به نظام سرمایه داری و از طرفی، باید غصه خورد که خب کاریشم نمیشه کرد. تا شقایق هست زندگی کنیم فعلا پس تا زیر سایه همین سرمایه داری هم بمیریم... و لعنت به خاکسار که دست رو فرنزن گذاشت و رمانی که الان خیلی دوست دارم داشته باشمش و بخونمش رو ازم ربود...
شامل پنج جستار درباره عشق ، خلوت وداستان نویسی است . دوجستاراول کاربردی تر وملموس ترند . برای درک واقعی جستاراول باید سنی ازتوگذشته وتجربه هایی راپشت سرگذاشته باشی .درغیراین صورت مثل تئوری است که یادمی گیری ولی تازمان مواجهه واقعی درک دقیقی از آن نخواهی داشت . عشق ، تعهد ، مواجهه با خودِ حقیقی دیگران وخودت ..جستاردوم هم به زیبایی نقش فضای مجازی ، تلفنهای همراه ، دنیای خصوصی وبلایا و محاسن آن را شماره میکند و تغییرات فرهنگی که خیلی وقتها خودمان هم متوجه اش نیستیم. درجستارهای بعدی درباره داستان نویسی ، افسردگی ، دیویدفاستردالاس وخودکشی اش و..صحبت میکند که میتوانی نسبت به نظراتش دیدمثبت یامنفی داشته باشی ویااینکه تنها ببینی که دنیارامیشود ازآن جنبه هم نگاه کرد . صدالبته که محیط زیسته ایشان با ما تفاوت بسیاردارد. ودرمورد ترجمه ، به تصورمن ، چنین متن هایی که ادبی نیستند بایستی هرچه ساده ترودورازپیچیدگیهای انشایی و..ترجمه شود. People without hope not only don’t write novels, but what is more to the point, they don’t read them. They don’t take long looks at anything, because they lack the courage. The way to despair is to refuse to have any kind of experience, and the novel, of course, is a way to have experience.” مردمی که امیدی ندارند نه تنها رمان نمی نویسند بلکه نکته ی اصلی در اینجاست که اهل رمان خواندن هم نیستدند. به هیچ چیزی طولانی خیره نمی شوند. چون فاقد جسارت اند. کسی که در پی درماندگی است از هرگونه تجربه ای سرباز می زند. رمان، صدالبته راهی برای تجربه کردن است" و سلیقه من درترجمه پاراگراف فوق : مردم نا امید ،نه تنها رمان نمی نویسند بلکه مهم تراینکه رمان نمی خوانند . آنها بدلیل عدم جسارت وشجاعت ، نگاه های طولانی به هیچ چیزندارند . تنها راه برای ناامیدی مطلق، خودداری از هرنوع تجربه است والبته که رمان ، راهی برای داشتن نوعی ازتجربه است .
حتما" خواندن این جستارها به زبان اصلی لذت بخش ترخواهدبود.
هرچند بسیاری (به ویژه تیم سردبیری نشر اطراف) مصراند که آنچه در این کتاب با آن روبروییم «جستار»هایی ادبی است، آنچه این کتاب را تشکیل داده در حقیقت مجموعهای است از یادداشتها که دو یادداشت پایانی، یکی درباره والاس و دیگری درباره کتاب فرار آلیس مونرو، بیشتر به متن مکتوب سخنرانی شباهت دارند و آن سه دیگر از جمله طویلترین آنها (اصلن به زحمتاش میارزه) و دو یادداشت ابتدایی تکیه بر ستوننویسی ژورنالیستی دارند که کمترین قرابت را میتوان میان آنها با صورت شناخته شده جستارنویسی (نظیر آنچه بارت یا بنیامین درباره ادبیات و یا برجر درباره هنرهای تجسمی نوشتهاند) یافت. منظور اکیدن آن نیست که این یادداشت خواندنی و گاهی جذاب نیستند، در تمام آنها چیزی خواندنی برای هرآنکس که علقهای به ادبیات دارد یافت میشود و بعید است بعد از خواندن دو یادداشت پایانی وسوسهای برای خواندن یا بازخوانی آثار والاس و مونرو را در خود نیابید. -به ویژه ارجاعات نویسنده به پژوهش شرلی هیث درباره مخاطبان ادبیات جدی در یادداشت «اصلن به زحمتاش میارزه؟» میتواند نقطه آغاز گفتوگو در باب ادبیات امروز ایران باشد- اما در نهایت به عنوان خواننده بیش از آنچه از خواندن در یک ستون متوسطالحال ادبی دستگیرتان خواهد شد، نصیبی نخواهید برد: جایی که این یادداشتها درست به آن تعلق داشتهاند. پ.ن: ترجمه نیز از گافهای گاه و بیگاه مترجم پاکیزه نمانده. مثلن آنجا که پدر نویسنده به داروخانه میرود تا برای مادرش کارتپستال ولنتاین بخرد. (به خواننده حق بدهید به عقل پدر نویسنده شک وارد دارد) داروخانه البته برابر واژه دراگاستور در انگلیسی آمده که در کنار فروش غذا و کتاب و فیلم و امثالهم بخش نسخهپیچی هم دارد. در فارسی اما داروخانه برای ما برابری است برای فارمسی و نه دراگاستور.
دیدی یکی داره کنار دستت حرف میزنه، گوش میدی بهش که بفهمی چی داره میگه تا با حرفهاش ارتباط برقرار کنی یا دست کم درکش کنی؟ من هرچی از این مجموعه جستارها خوندم مضمونهاش رو درک نکردم و به نظرم این خیلی مهمه که توی هر قالب نوشتاری:
۱. انسجام داشته باشی و به بیراهه نری، ۲. خواننده بفهمه چی میگی، یا با دنیا و ذهنیت ِخودش با نوشتهت ارتباط بگیره.
خیلی از جستارها ارتباط برقرار نکردم. فقط یه پاراگرافهایی رو ازش پسندیدم، مثلا از جستارهای: "درد که کسی را نمیکشد" و "از کجا معلوم تو خود شیطان نباشی" و "دیوید فاستر والاس." طبق معمول زیرعنوان انتخاب شده هیچ ارتباطی با محتوای جستارها نداشت.
فِرَنزِن استاد جستار نویسیاست. سبک او در نوشتن جستار آن چنان مورد علاقهام بود که بخش زیادی از کتاب را خطکشی کردم و با ولعی بسیار دنبال جملاتی میگشتم که باعث تبسم هرچه بیشترم شوند. عللخصوص جستار "آیا به زحمتش میارزد"که یک پرفورمنس بینظیر ِجستار نویسیست. سبک نوشتن فرنزن در هر جستار آنچنان بدیع است که باعث میشود از خواندن هر جستار با موضوعی متفاوت، احساسی از این دست داشته باشید که با دوست صمیمیتان درباره مسائل مختلف حرف میزنید و او برای شما استدلال های فرنزنیاش و طنز خاصی که دارد را ارائه میدهد. در این کتاب دو سخنرانی وجود دارد که به عنوان جستار در کتاب جمعآوری شدهاند. که هر دو کیفیتی در حد جستار را دارند اما با توجه به ظرافت و دقیق بودنشان، شدیدا مرا به این فکر انداختند که شاید فرنزن در هنگام نوشتنِ هر جستار به این فکر میکند که در سخنرانیای حاضر است و بعد شروع به نوشتن میکند. چرا که سخنرانی ها از فرم جستاریای پیروی میکنند که در سایر آثارش دیده میشود. در این مجموعه جستار هایی که نشر اطراف چاپ کرده فرنزن به همه چیز میپردازد و در نهایت بر روی هیچکدام از مباحث مطرح شده نقطهی پایان مشخصی نمیگذارد. انگار که ادامهی جستار های فرنزن در ذهن ما ادامه دار میشود و انسجام و نتیجهی کلی یا مشارکت ما رقم میخورد؛ که این نقطه شدیدا ارزش کار های فرنزن را برایم بالا برد. از طرفی فرنزن یک کتابخوان قهار است و در سراسر جستار هایش مشغول معرفی آثار بینظیر و در خور توجهیست که چندی از آنها به لیست خواندنی هایم اضافه شد. اگر دوست دارید کمی در رد و ثنای تکنولوژی بخوانید یا بدانید که پدیده نوشتن یا کتابخوان بودن در عصر حاضر به زحمتش میارزد یا خیر و اینکه عشق و عاشقی در دنیای مدرن مفید است یا مضر این جستار های برای شماست. از ترجمه راضی بودم. پی نوشتهای کتاب هم رضایتبخش عمل ک��دند.
درد که کسی را نمیکشد شامل پنج جستار دربارهی گمشدههای خلوت و شلوغی از جاناتان فرنزن است؛ رماننویس و نویسندهای که توانسته جایزهی بهترین رمان روزنامهی نیویورک تایمز را برای رمان اصلاحات از آن خود کند؛ البته این جایزه تنها بخشی از افتخارات و موفقیتهای فرنزن در جهان نویسندگی است و او یکی از ��عدود نویسندگان معاصر است که تصویرش بر روی جلد مجلهی تایم به چاپ رسیده است.
جستارهای گردآوری شده در این کتاب، پیش از این در نشریات معتبری چون نیویورکر و مجله هارپر به چاپ رسیدهاند؛ فرنزن در این جستارها به زندگی انسانها پس از ظهور تکنولوژی و توضیح نقش کلیدی نویسندگان در دنیای مدرن میپردازد البته در این میان جستاری وجود دارد که در سوگ مرگ ناگهانی دوست صمیمیش، دیوید فاستر والاس نوشته شده است.
فرنزن در جستار اول دست روی مسالهی مهمی میگذارد و سعی در پیدا کردن پاسخی مناسب برای این پرسش است: «چگونه در عصر اینترنت عشق بورزیم؟». او به خوبی توضیح میدهد که جنون تلفنهای همراه چگونه در طی سالهای اخیر فرهنگ عامیانه را در سراسر جهان درنوردیده و مصرفگرایی درون همهی ما رخنه کرده است. فرنزن به این نکته اشاره میکند که در این فرهنگ پر سر و صدا و پیچیدگیهای زندگی اجتماعی، به جای جا زدن و افسردگی بهتر است که مشکل را کتمان نکنیم و آن را بپذیریم؛ تنها پس از پذیرفتن این واقعیت دردناک و خشونتبار است که میشود به زندگی کردن ادامه داد.کمی درد تا به حال کسی را نکشته و از حالا به بعد هم نخواهد کشت. *** بخشی از مرور کتاب «درد که کسی را نمیکشد» در سایت آوانگارد که به قلم «الناز کاظمی» منتشر شده است. برای خواندن کامل مطلب به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://avangard.ir/article/442
از بین تمامی جستارهایی که از این مجموعه خوندم، «درد که کسی را نمیکشد» رو بیش از همه دوست داشتم؛ شاید چون قلم نویسنده برام گیراتر و منطقیتر بود و از طرفی موضوعاتی رو انتخاب کرده بود که باهاش همنظر بودم. در آخر هم که جستار «دیوید فاستر والاس» اشکم رو در آورد.
کتاب جالبی بود. مجموعه ای از 5 جستار از جاناتان فرنزن درباره دنیای مدرن امروز و تکنولوژی و رمان و داستان و نویسندگی. من دو تا جستار اول رو بیشتر دوست داشتم. جستار سوم هم خیلی برام جذاب نبود.
دوباره آمدم خونهی ف. و موفق شدم این رو تموم کنم. کتاب شامل پنج جستاره در مورد ادبیات و احساسات و سیاست و وضع بشر که در آغاز دیجیتال شدن دنیا نوشته شدهن، و با وجود قدیمی بودنشون از نظر حس و حال و و سوالاتی که ارائه میکنن و جواب میدن یا نمیدن به موقعیت امروز ما با هوش مصنوعی و ارز دیجیتال و اینترنت اشیا تعمیمپذیرن. دو جستار آخر نامههای عاشقانهاین به دو نویسنده، دیوید فاستر والاس و آلیس مونرو، و به اندازهی کافی خوب نوشته شدهن که تصمیم بگیری یه روزی حتماً هردوشون رو بخونی.
کتاب «درد که کسی را نمیکشد» نوشتهی جاناتان فرنزن، یکی از برجستهترین نویسندگان معاصر آمریکایی، مجموعهای از پنج جستار روایی است که با قلمی صمیمی، دقیق و عمیق، تجربههای شخصی، فرهنگی و فلسفی نویسنده را در قالب مقالههایی جذاب و تأملبرانگیز به تصویر میکشد. فرنزن در این مجموعه نشان میدهد که نویسندگی تنها هنر خلق داستان نیست؛ بلکه فرایندی است برای مواجهه با واقعیتهای پیچیدهی زندگی، بررسی دغدغههای انسانی و تأمل بر مفاهیم اخلاقی، اجتماعی و روانی که همه ما در تجربه روزمره با آنها روبهرو میشویم.
در جستارهای این کتاب، فرنزن با بیانی واضح و شخصی، مخاطب را به دنیایی دعوت میکند که در آن خطوط میان زندگی شخصی، فرهنگی و ادبی به شکل ماهرانهای درهم تنیده شدهاند. او با نگاهی دقیق و تیزبین، زندگی شهری و فشارهای مدرن، تجربههای تراژیک و لحظات شگفتانگیز انسانی، و همچنین تأملات فلسفی و روانشناختی خود را در معرض دید خواننده قرار میدهد. فرنزن در اینجا نه صرفاً یک مقالهنویس، بلکه یک شاهد زنده و تحلیلگر شرایط انسانی است، کسی که جرأت دارد به پرسشهای دشوار زندگی نزدیک شود و بدون هیچگونه پردهپوشی از حقیقت سخن بگوید.
یکی از ویژگیهای بارز این کتاب، تلفیق تجربه شخصی و تحلیل گسترده اجتماعی است. فرنزن در جستار نخست کتاب، با عنوانی همنام با اثر، به تأملاتی دربارهی درد و مواجهه با مرگ و فقدان میپردازد. او با نگاهی حساس و در عین حال تحلیلگر، نه تنها درد و رنج شخصی را شرح میدهد، بلکه آن را در بستر زندگی اجتماعی و فرهنگی بزرگتر مورد بررسی قرار میدهد. این نوع نگاه، که به وضوح حاصل ذهنی متفکر و دقیق است، مخاطب را از سطح تجربه فردی فراتر میبرد و او را به تفکر دربارهی معنای زندگی و جایگاه انسان در جهان دعوت میکند.
فرنزن در یکی از جستارهای کتاب، با صراحت و بدون پردهپوشی، تجربههای خود را از حوادث تاریخی و شخصی بازگو میکند. از جمله، روایت او از یازده سپتامبر ۲۰۰۱، نمونهای برجسته از توانایی فرنزن در پیوند دادن تجربههای شخصی با وقایع تاریخی است. او نه تنها حادثهی فروپاشی برجهای دو قلو را از منظر فردی خود مشاهده میکند، بلکه احساسات جمعی و واکنشهای مردم عادی و رسانهها را نیز در نظر میگیرد. فرنزن با شرح دقیق جزئیات، از جمله واکنشهای مردم در خیابانها و ارتباطات زنده با دوستان و همکاران، تصویری زنده و ملموس از آن روزهای پراضطراب ارائه میدهد. در این روایت، خواننده نه تنها با وقایع تاریخی آشنا میشود، بلکه به نوعی در تجربهی عاطفی و روانی افراد حاضر در صحنه شریک میگردد.
جستارهای دیگر کتاب نیز از همین قدرت تحلیلی و روایی برخوردارند. فرنزن در مقالهای دیگر، به موضوع خودکشی دوست و رقیب ادبی خود، دیوید فاستر والاس، میپردازد. او در این بخش، نه تنها به بازتاب عاطفی و روانشناختی چنین فقدانی توجه دارد، بلکه شرایط اجتماعی و فرهنگی و فشارهایی که میتوانند به چنین انتخابهای هولناکی منجر شوند را نیز مورد تحلیل قرار میدهد. این نوع نگاه چندلایه، که همواره میان تجربه فردی و مسائل اجتماعی و فرهنگی در نوسان است، یکی از ویژگیهای بارز فرنزن به عنوان نویسندهای تأملورز و حساس است.
ساختار جستارهای کتاب نیز خود از نقاط قوت آن به شمار میرود. فرنزن با انتخاب فرم جستار، به آزادی بیسابقهای در بیان افکار و احساسات خود دست یافته است. جستار، به عنوان گونهای روایی میان مقاله و داستان، به نویسنده امکان میدهد تا همزمان به تحلیلهای علمی و فلسفی بپردازد و هم تجربههای شخصی و احساسی خود را با زبانی شاعرانه و گاه طنزآلود روایت کند. این فرم باعث میشود که مخاطب، هر چند با متنی غیرخطی و پراکنده روبهروست، اما به دلیل انسجام فکری و زبانی فرنزن، به راحتی در جریان اندیشهها و روایتها قرار گیرد.
فرنزن در کتاب «درد که کسی را نمیکشد»، توانایی منحصر به فرد خود در تلفیق طنز و جدیت را نیز به نمایش میگذارد. طنز او غالباً تلخ و گاه کنایهآمیز است، اما هیچگاه از عمق و حساسیت موضوعات نمیکاهد. برعکس، این طنز به مخاطب کمک میکند تا پیچیدگیها و سختیهای زندگی مدرن را بهتر درک کند و با دیدی نقادانه و در عین حال انسانی به مسائل نگاه نماید. این ویژگی، کتاب را از دیگر مجموعههای مشابه متمایز میکند و آن را به اثری فراتر از یک مقاله یا خاطرهنویسی ساده تبدیل میسازد.
یکی دیگر از وجوه مهم این کتاب، پرداخت فرنزن به زندگی شهری و فشارهای ناشی از مدرنیته است. او با دقت به جزییات زندگی در شهرهای پرجمعیت، روابط انسانی در محیطهای پیچیده و تأثیر رسانهها و فناوری بر ادراک و تجربه روزمره میپردازد. از این طریق، کتاب به نوعی مطالعه اجتماعی و فرهنگی نیز بدل میشود؛ مطالعهای که در عین حال شخصی، روانشناختی و فلسفی است و خواننده را به تأمل در نحوه زیستن در جهان معاصر وا میدارد.
از نظر زبانی، فرنزن استادانه با واژهها و جملات بازی میکند. جملههای او گاه طولانی و پیچیدهاند، اما همیشه در خدمت انتقال دقیق احساسات، افکار و تجربهها قرار دارند. انتخاب واژگان، ریتم جملات و نحوهی چینش روایتها، همگی نشاندهندهی مهارت بالای نویسنده در خلق زبانی است که همزمان صمیمی، شاعرانه و تحلیلی باشد. این زبان خاص، به خواننده امکان میدهد که نه تنها محتوا، بلکه فرم نوشتاری کتاب را نیز تجربه و تحسین کند.
فرنزن در این کتاب، همچنین به مسائلی اخلاقی و فلسفی میپردازد که غالباً در زندگی روزمره نادیده گرفته میشوند. او از خواننده میخواهد که به پرسشهای دشواری دربارهی مسئولیت فردی، ارتباط با دیگران، معنای زندگی و تعامل با جامعه فکر کند. این نگاه فلسفی، در کنار روایتهای شخصی و تحلیلهای اجتماعی، کتاب را به اثری چندلایه و عمیق تبدیل کرده است که همزمان سرگرمکننده و تأملبرانگیز است.
نکتهی دیگر دربارهی «درد که کسی را نمیکشد»، اهمیت آن در درک ذهن و فرایند خلاقانهی جاناتان فرنزن است. این مجموعه، تصویری از نویسندهای ارائه میدهد که با خودش، با ادبیات و با جهان پیرامونش در پیوندی دائم و چالشبرانگیز است. فرنزن در این جستارها نشان میدهد که نویسندگی برای او تنها وسیلهای برای خلق داستان نیست؛ بلکه روشی برای فهم جهان، تحلیل روابط انسانی و مواجهه با چالشهای شخصی و اجتماعی است.
در نهایت، کتاب «درد که کسی را نمیکشد» به مخاطب این امکان را میدهد که با جنبهای کمتر دیدهشده از فرنزن آشنا شود؛ نویسندهای که همزمان رماننویس برجسته و متفکری دقیق است. این اثر، با ترکیب مهارت روایی، تحلیلهای اجتماعی و فرهنگی، طنز و زبان شاعرانه، تجربهای منحصر به فرد از خواندن فراهم میکند و برای هر علاقهمند به ادبیات معاصر و تفکر عمیق، خوانشی ارزشمند و الهامبخش به شمار میرود.
در جمعبندی، «درد که کسی را نمیکشد» کتابی است که نه تنها پنجرهای به دنیای ذهن فرنزن میگشاید، بلکه خواننده را به تفکر دربارهی زندگی، جامعه، اخلاق و معنا دعوت میکند. این اثر با توانایی نویسنده در ترکیب تجربه شخصی، تحلیل اجتماعی، طنز و زبان شاعرانه، نمونهای برجسته از جستارهای روایی مدرن محسوب میشود و بدون شک جایگاه خود را در میان آثار تأملبرانگیز ادبیات معاصر تثبیت کرده است.
این کتاب برایم عزیز بود، با شروع از صفحهی دومش و با پایان تمامش. انگار نشستهام و عصر جمعهای را با دوستی گذرانده باشم. نویسنده ۳۲ سال از من بزرگتر است اما حرف مشترکمان آنقدر بود که تمام عصر جمعه به طول کشید. این کتاب برای من عزیز بود، نه تنها به خاطر نویسندهاش که با شروع از صفحهی دومش.
من از جستار اخر می خوام شروع کنم . با این که نوشته جستار قدیمی بود و من خواننده می دونستم بر عکس ادعای نویسنده مقاله ، آلیس مونرو جایزه نوبل ادبیات رو در سال 2013 برده ، با این حال خیلی متن جالبی داشت و تحلیل جالب تری از کار های مونرو داشت و از اون جایی که منم فکر می کنم مونرو یکی از بهترین داستان کوتاه نویس های زنده حال دنیاس ! از این مقاله لذت برم جستار بعدی که درباره دیوید فاستر والاس بود شاید برای من بهترین جستار این کتاب بود . نه صرفا به علت نوع نگارش تا خلاقیت خاصی در مثل ، صرفا چون چیزی بود که درباره والاس نوشته شده بود و من چند سالی میشه که ارادت خاصی به این نویسنده فقید دارم . هر چند صداقتی که در این متن بود ن رو یاد خاطرات م.فرزانه از صادق هدایت انداخت . جستار سوم برای من عنوان جالبی داشت و سوالی بود که بار ها طی این سال ها از خودم پرسیدم !حتی به صورت کامل تر که ایا کتاب خوندن به درد من می خوره ؟ من همذات پنداری خوبی تونستن با این متن و خالقش برقرار کنم و واقعا روایتی بود که به نظرم تا هفته ها روش فکر خواهم کرد جستار بعدی یعنی « فقط زنگ زده ام که بگویم دوست دارم » من رو عصبی کرد . من صداقت کافی رو از نویسنده متن در یافت نکردم و یا بهتر بگم اگه نویسنده واقعی کسی هست که تو متن خودش رو نشون داده از شخصیتش متنفر شدم! ولی مگه متن درست و حسابی همین نیست که در ما احساسی رو برانگیزه ؟ از اون جایی که از 4 جستار دیگه خیلی راضی بودم به نظرم این جستار هم قابل دفاع هستش . و جستار اول یعنی درد که کسی رو نمی کشه ! به نظر یکی از بهترین جستار هایی بود که خونده بودم و کاملا میشد حسش کرد و لمسش کرد . حتی برای منی که تا حالا نیویورک رو ندیدم و بعید هم می دونم با این وضع اقتصادی هرگز هم بتونم ببینمش .
اینم لازم می دونم بگم که من معمولا مقدمه ناشر یا مترجم و حتی نویسنده رو نمی خونم . اعتقاد دارم خود متن هست که باید با مخاطب رو به رو بشه ! دلیلی برای پانه زنی ناشر و نویسنده و مترجم نیست ! هر توضیحی لازمه ، اصل متن اون رو منتقل خواهد کرد ولی اعتراف می کنم مقدمه مترجم که خودش مقدمه ای برای کتاب دیگه ای به قلم نویسنده بودم ، خیلی خواندنی بود وبه من انرژی داد که تو یه تایم خیلی کوتاه یک نفس کل کتاب رو بخونم . من واقعا پیشنهاد می دم نشر اطراف رو بیشتر از این دوستان کتابخوان پیگیری کنن چون واقعا کار هاش از یک سطح استاندارد خوبی برخورداره
جستار «اصلا به زحمتش میارزه؟» رو بیش از بقیه دوست داشتم. چون دربارهی ادبیات، مطالعه و جایگاه متزلزلش در دنیای پر سرعت امروز بود و ممنون از مرضیه دوست نازنینی که این کتاب رو بهم هدیه داد و تبدیل به سریعترین کتابی شد که این اواخر خواندمش.
«اعتقادی که در این میانه پدیدار میشود و ما را متحد میکند آن نیست که رمان میتواند چیزی را تغییر دهد بلکه این است که رمان میتواند از چیزی محافظت کند. مردمی که امیدی ندارند نه تنها رمان نمینویسند، بلکه نکتهی اصلی در اینجاست که اهل رمان خواندن هم نیستند. به هیچ چیزی طولانی خیره نمیشوند، چون فاقد جسارتاند. کسی که در پی درماندگی است از هرگونه تجربه ای سر باز میزند و رمان، صدالبته، راهی برای تجربه کردن است. –فلانری اوکانر»
«البته اینجا با خطر پذیرفته نشدن مواجه میشویم. همهی ما میتوانیم با این که اینجا و آن جا کسی دوستمان نداشته باشد کنار بیاییم، چون همیشه دریای بالقوه بیکرانی از دوستداران وجود دارد. ولی این که خودت را تمام قد در معرض دید بگذاری، نه فقط رویهی دوست داشتنیات را، و ببینی که پذیرفته نمیشود، میتواند به شکل فاجعهباری دردناک باشد. همین چشم انداز درد است که باعث میشود آدمها این قدر وسوسه شوند عطای عشق را به لقایش ببخشند و به همان دنیای دوست داشتن بسنده کنند؛ درد به طور کلی، درد از دست دادن، جدا شدن، مرگ... بله، درد اذیت میکند ولی نمیکشد. وقتی جایگزینش را در نظر بیاوری – رویای مدهوشکنندهی خودبسندگی، فراهم شده به مدد فناوری – آن وقت است که درد در قامت ثمرهی طبیعی و نشانهی طبیعی زنده بودن در دنیایی که سر مقاومت دارد ظاهر میشود. سپری کردن زندگی بدون درد فرقی با زندگی نکردن ندارد.»
«هدف نهایی فناوری، غایت آمال فن، این است که دنیایی طبیعی را که نسبت به خواستههای ما بیتفاوت است – دنیای طوفانها و مشقات و دلهایی که میشکنند؛ دنیایی که سر مقاومت دارد – با دنیایی جایگزین کند که چنان سراپا در خدمت دستورات ماست که گویی، به واقع، نه جهانی خارج از ما بلکه امتداد محض وجود خود ماست.»
«کمکم از درون به این درک رسیدم که وضعیت من نه یک بیماری بلکه کاملاً طبیعی است. ناگهان متوجه شدم چقدر عطش این را دارم که دنیای خیالیای بسازم و در آن ساکن شوم. این عطش از جنس همان تنهاییای بود که داشت مرا از پا در میآورد. چرا فکر کرده بودم باید خودم را درمان کنم تا با دنیای «واقعی» جور در بیایم؟ من نیازی به درمان نداشتم، دنیا هم نیاز نداشت؛ تنها چیزی که به درمان نیاز داشت فهم من از جایگاهم در دنیا بود. بدون این فهم – بدون داشتن نوعی حس تعلق به دنیای واقعی – امکان کامیابی در دنیایی خیالی میسر نبود.»