در این كتاب، هفت داستان كوتاه با دست مایهای از طنز برای نوجوانان به رشته تحریر درآمده است .در داستان "من و اسب آغا محمدخان قاجار "راوی ـ نویسنده داستان ـ كه برای اصلاح موی سرش به آرایشگاه رفته، پس از خواندن داستانی از آغا محمدخان قاجار در یكی از مجلههای روی میز سلمانی، نیز با مشاهده تابلوی روی دیوار كه اسبی را در یك چمنزار نشان میدهد، در عالم رویا خود را سوار بر اسب میبیند كه ناگهان توسط گروهی سوار كار دستگیر میشود .ماموران او را به نزد آغا محمدخان میبرند .راوی در آغاز آغا محمدخان را نمیشناسد، اما در پی مجادلات طنزآمیز به تدریج به هویت آغا محمدخان پی میبرد .كشتار مردم كرمان به دستور آغا محمدخان و مطالب مختلف اغراقآمیز و درست یا غلط كتابهای درس تاریخ درباره آغا محمدخان و بالاخره رفتارهای پادشاه بی رحم قاجار از مضامین گفت و گوهای راوی با آغا محمدخان است .
کتاب طنز هست ولی قسمت زیر را که من از کتاب برداشته ام خیلی جدی است: --------------- پدرم بغلم کرد. چشمهایم را بوسید و من احساس کردم که بیش از پیش او را دوست دارم. در نظر من، او بهترین پدر دنیا بود؛ با همه فقرش و با همه بداخلاقیهایش مهربانترین پدر دنیا بود. من اصلا پشیمان نبودم که پسر چنین پدری بودم. اصلا افسوس نمیخوردم که چرا پدرم پولدار نیست. چرا زیاد باسواد نیست و فقط یک کلاس درس خوانده است، آن هم در کلاسهای پیکار با بیسوادی . بارها با خودم فکر کرده بودم که اگر قرار بشود که دوباره به دنیا بیایم و اگر انتخاب پدر و مادر، آزاد باشد، من باز هم همین پدر و همین مادر و همین زندگی را انتخاب میکنم. میدانم که این فکر من احمقانه است. ولی این را هم میدانم که بسیاری از مردم با من هم عقیدهاند. به آرامی در گوش پدرم خواندم: