Jump to ratings and reviews
Rate this book

سُلوک

Rate this book
Wer ist dieser alte Mann im grauen Regenmantel, der durch die Straßen einer europäischen Großstadt irrt? Er setzt sich in ein Kaffeehaus, zieht ein zerknittertes Notizbuch aus der Tasche, liest und schreibt. Er versucht, seiner Erinnerungen an Nilofar Herr zu werden. Eines Tages war sie ihm wie eine Taube zugeflogen und hatte sich ganz einfach neben ihm auf die Parkbank gesetzt. Ein rätselhaftes Gefühl uralter Liebe, Freundschaft und Einheit verband die beiden. Im Glanz ihrer lebenssprühenden Augen fand er sein Leben wieder. Sie, und nur sie, konnte sein Schweigen brechen. Warum hat er sie wieder verloren?
Mahmud Doulatabadi erzählt von der Macht einer Liebe, die an noch größeren Mächten scheitert: an den Zwängen einer traditionellen Familie, der politischen Starre und am eigenen Unvermögen.

212 pages, Hardcover

First published January 1, 2003

160 people are currently reading
1921 people want to read

About the author

محمود دولت‌آبادی

79 books1,384 followers
Mahmoud Dowlatabadi is an Iranian writer and actor, known for his promotion of social and artistic freedom in contemporary Iran and his realist depictions of rural life, drawn from personal experience.

برنده لوح زرین بیست سال داستان‌نویسی بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری ۱۳۷۶
دریافت جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی، بدر نخستین دوره جایزه ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان ۱۳۸۲
برنده جایزه ادبی واو ۱۳۹۰
Award for International Literature at the House of Cultures in Berlin 2009
Nominated Asian Literary Award for the novel Collon Collin 2011
Nominated for Man Booker International prize 2011
برنده جایزه ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت ۲۰۱۲
English translation of Colonel's novel, translated by Tom Petrodill, nominee for the best translation book in America 2013
Winner of the Literary Prize Ian Millski Switzerland 2013
Knight of the Art and Literature of France 2014

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
481 (24%)
4 stars
566 (29%)
3 stars
566 (29%)
2 stars
244 (12%)
1 star
85 (4%)
Displaying 1 - 30 of 257 reviews
Profile Image for Gypsy.
433 reviews711 followers
October 9, 2017
حقیقتش سلوک رو شروع کردم و تا صفحه پنجاه اینا، چیز زیادی ازش نفهمیده بودم. هرچی می‌گذشت، بهتر می‌شد. ولی همواره توی داستان دست و پا می‌زدم. از طرفی آقای دولت‌آبادی به‌قدری در لفظ و نثر استادانه و شاعرانه قلم‌ورزی کرده بودن که حواس آدمو از بطن و بافت پرت می‌کردن. :)) این نکته هم مثبته، هم منفی. مثبتشو گفتم، نثر روان و خوش‌خوانه و اصلاً خسته‌ت نمی‌کنه. می‌تونی فقط به‌خاطر نثر، داستانو بخونی. یه بار دو بار ده بار! یه نمونه‌ی عالی در نثرپردازیه. هرچند خالی از عیب نیست اما عیب‌هاشو از چشم ویراستار می‌بینم تا نویسنده.

اما حالا منفیش. همین نثر محشر، باعث می‌شه نتونی داستانو پیدا کنی. به‌نظرم آقای دولت‌آبادی چنان به دامِ نثر افتاده که داستانو قربانیش کرده. یه جاهایی واگویه‌ها و حدیث‌نفس‌های راوی زیاد می‌شه. یه جاهایی خوبه ولی یه جاهایی می‌گی باشه بسه دیگه! چقد حرف می‌زنی! راوی‌ها متفاوتن اما همه‌شون تو غرزدن و غصه‌خوردن وجه مشترک دارن، برای همین از نظر لحن خیلی با هم فرق ندارن! راوی‌های پُرحرفی داریم که اینقد نوحه می‌خونن بخوای سینه بزنی. اینا ویژگی داستان‌های کلاسیکه. تو داستان‌های کلاسیک یارو دو صفحه فقط حرف می‌زنه. داستان پیش نمی‌ره، فقط باهاش همدردی می‌کنی. ولی داستان‌های مدرن و خاصه پست‌مدرن، راوی کمتر حرف می‌زنه. سعی می‌کنه بیشتر نشونت بده، سعی می‌کنه بیارتت تو داستان و خودت ببینی و با خودت سینه بزنی.

من به‌شخصه بیشتر از اینکه جذب داستان بشم، جذب نثر شده بودم. داستان برام چیز خاصی نداشت، حتی زیادی تلخ و گزنده بود و به مذاق من خوش نمی‌اومد. هرچند این جابه‌جایی راوی رو دوست داشتم، حرکت جالبی بود و کمتر جایی دیده بودم. علاقه‌ی خاصی به کارهای سیال ذهن دارم و شجاعتِ آقای دولت‌آبادی رو می‌رسونه که برای سلوک انتخابش کرده. اما در خودِ داستان‌گویی، چندان موفق نبودن. نمی‌دونم، من اصلاً با پایان کتاب ارتباط نگرفتم و داستان برام بازه.

در نهایت ممنون از محمد فائزی عزیز برای پیشنهاد سلوک.
Profile Image for Mahsa.
313 reviews391 followers
January 31, 2017
و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.

سلوک روایت شکست بود، روایت غم، غم و غم. روایتِ اینکه حواسمون نیست، ولی پیش میاد که خیلی روزا چندین‌ بار بمیریم؛ از درد، از خستگی، از غم.
به‌همراه سلوک احساس یه عاشق رو می‌خونیم، و شاهد چرخش این عشق به سمت نفرت میشیم. با سلوک، اون جعبه‌ای که سال‌هاست توی ذهن‌مون دربسته‌ست و هیچ اثری از حضورش نیست، که حرفای نگفته‌مونو فرو کردیم داخلش، بیدار میشه و گوشاشو تیز میکنه. چون حس می‌کنه داریم می‌خونیمش، داریم می‌شنویمش.
آری... انسان در ذهنش زندگی می کند، انسان در ذهنش می‌میرد.

از سلوک نباید انتظار عادی بودن داشت، نمیشه ازش انتظار داشته باشیم که همون بیست یا سی صفحه ی اول بهمون بگه که چی به چیه، که کی به کیه. نمی‌تونیم ازش بخوایم رک و راست بهمون بگه الان راوی کیه و داره از چی حرف می‌زنه. چون سلوک فرصت میخواد، خواننده فرصت می‌خواد.
چشم‌هایم را می‌بندم تا جهان را از یاد ببرم.

اشتباه یک سال پیش من این بود که وقتی یک‌بار به صفحه ی بیست رسیدم و نفهمیدم جریان از چه قراره، برگشتم و از اول شروع کردم به این امید که چیزی رو‌ جا انداختم، و نهایت اینکه بازم تا اون صفحه ابهامم برطرف نشد و کلافه شدم و رهاش کردم. اشتباهم همینجا بود چون سلوک فرق داره؛ و من باید براش آماده‌ می‌بودم، که نبودم.
و دردمندانه‌تر اینکه نمی‌توانم خود را برای خودم توضیح بدهم.

اما این‌بار که سراغ سلوک رفتم آماده ی این غول بزرگ توی ذهنم بودم. و حالا باید بگم که برخلاف تصورم، سلوک اصلا یه غول نبود. که بیشتر شبیه به یه هدیه بود برای من، برای ذهنی که هیچوقت نتونسته خیلی از حرف‌هاش رو به کلمه تبدیل کنه و اون‌ها رو روی کاغذ بیاره.
پس چگونه خواهم توانست خود را در کلمات بگنجانم، مهار کنم، بیان دارم؟

سلوک محمود دولت‌آبادی برای من یه‌جور پالایش بود؛ شبیه به یه هم‌زن که تمام ناخودآگاه ذهنت رو هم میزنه و زیر و رو می‌کنه. و در عین‌حال، اون‌قدر آروم هم میزنه که لذت می‌بری و لذت می‌بری و لذت‌ می‌بری. که یه‌جور خلسه رو تجربه می‌کنی.
من تو را تصرف نکرده‌ام؛ من خود را در تو جسته‌ام از آن دمی که تو را باز یافته‌ام.

سلوک سرشار از غم بود، و پر از دلشکستگی‌های مرد میانسالی به اسم قیس. مرد عاشقی که تمام دنیاش عشقش بود؛ اما اون عشق در عین ناباوری قیس، دیگه خودش نبود. و حالا قیس، با اون‌همه ایمان و یقین به عشق، احساس میکنه چهل تکه شده، و سردرگمه.
چه می‌دانم؟ حرف‌ها چرا باید در یاد بمانند، حرف‌ها... و برای چه گفته می‌شوند؟ نمی‌دانم.

سلوک پر بود از ابهام‌های یه ذهن که بعد از سال‌ها وابستگی، زنجیرش پاره شده... و حالا پر شده از سوال... از چرا؟ از چطور؟ از مگه ممکنه؟
واقعا چطور؟ چطور؟ آخر... آخر این تعویض پیراهن که نیست؟

سلوک رو نمیشه یک شبِ خوند. و اگه بخوایم کلمه به کلمه‌ش رو مزه‌مزه کنیم نمیشه دو روزه خوند. خوندن سلوک، درست مثل رفع تشنگی می‌مونه. تشنه که باشی، اولین جرعه ی آب حس بهشتو داره برات. اما سیر که بشی، با اینکه آب همیشه گواراس، اما ازش سیر میشی. درست مثل سلوک... خوندنش دلچسب بود، واقعا بود... اما نه بیشتر از روزی دو سه بار، و با جرعه‌های کوچیک...
من تو را لمس نمی‌کنم، من تو را زیارت می‌کنم. تو بوی بهشت با خود داری.

دارم با خودم فکر می‌کنم... شاید باید بعنوان دستور مصرف سلوک براش بنویسن؛ آرام بخونید. طعم تک‌تک احساسات رو مزه مزه کنید. پایانش چندان اهمیت نداره؛ از منظره ی تک‌تک صفحات لذت ببرید که روایتیه چشم‌گیر از گوشه گوشه ی ذهنی سردرگم. سلوک رو یک‌باره سر نکشید؛ تشنگی‌تون رو جرعه جرعه باهاش برطرف کنید.
و من همیشه اینجا هستم، خود همین درخت هستم که مانده است، که مبهوت مانده است خیره بر این زندگانی.

پ.ن: نمره ی واقعی ۴.۵ ستاره. و باید دوباره بخونمش.‌
Profile Image for Leila.
116 reviews207 followers
July 18, 2018
سیاه سیاه... فکر نمیکردم کسی بتونه داستانی به این سیاهی و تاریکی بنویسه ،کلمه کلمه و سطر به سطر کتاب سخت و پیچیده و نا امیدانه نوشته شده،
داستان یک راوی نداره و سبک نویسنده و داستان و متن سنگینش کتاب رو پیچیده کرده بود.با توجه به اشاره هایی که از مرد خنزرپنزر فروش شده بود نزدیکی کتاب به "بوف کور" کامل حس می شد.تمام شخصیت های کتاب درون گرایی خیلی عمیقی داشتن، خیلی جاها باهم یکی میشدن. برخلاف اسم کتاب داستان داستانِ ُمردن آدم هاست نه با جسم بلکه با روحشون.مردن از عشق، از یک سیلی، ترس، ترک شدن، از رفتن...نسبت به کتاب های دیگش فضای مدرن تری داشت ولی چارچوب اصلی خودش را از دست
نداده بود. من خیلی سخت این کتاب رو خوندم و تموم کردم.فضای داستان خیلی خواننده رو تو خودش غرق میکنه.

"شاید لازم نباشد انسان همه چیز را در عمل آزموده باشد تا آنچه می گوید نزدیک به واقع باشد. خاصه در واقعه ی مرگ انسان نمی تواند آنچه را می گوید مبتنی بر تجربه باشد اما من به یک حقیقت مهم در امر مرگ اطمینان دارم و آن این است که انسان تا به زندگی پشت نکرده باشد، مرگ بر او چیره نمی شود"
Profile Image for Mohsen.
183 reviews108 followers
March 21, 2018
كتاب رو الان تموم كردم و تنها چيزي كه مي تونم درباره ش بگم اينه كه عالي بود...
واقعا لذت بخش بود خوندنش
خيلي سخته يه قسمت خوب جدا كردن از اين كتاب، چون واقعا هر صفحه ش پر بار بود...

اين قسمت از كتابو خيلي دوست داشتم،
فقط بُق مي كند و خاموش مي ماند.اما در نهان مي گويد دوستم بدار! دوستش مي داري، مي گويد نه ؛ دوستم بدار! دوستش مي داري. مي گويد نه ؛ خيلي دوستم بدار! خيلي دوستش مي داري. اما اين كافي نيست. مي گويد خيلي ، خيلي ، خيلي دوستم بدار! خيلي خيلي خيلي دوستش مي داري. اما نه ! ناگفته مي گويد جانت را مي خواهم؛ برايم بمير! سر مي گذاري و برايش مي ميري.



براي او فقط نمردم من ، زيرا اگر برايش مرده بودم ، خود را از حس وعاطفه و ديدارش محروم ميكردم و اين قابل تحمل نبود برايم....
Profile Image for Peiman.
652 reviews201 followers
December 23, 2023
سلوک رو میتونم به دو نیمه تقسیم کنم، نیمه‌ی اول کتاب اونقدری در سبک سیال ذهن غرق شده که روایت توش گم شده و میشه گفت خیلی سخته که چیزی از این قسمت بفهمی قبل از اینکه نیمه‌ی دوم رو بخونی و حتی برای بار دوم برگردی به نیمه‌ی اول. نیمه‌ی دوم کتاب روایت کم‌کم خودش رو نشون میده اما اینجا دیگه سبک نوشته خیلی کم‌رنگ میشه. کتاب در مورد عشق قیس به دختری بیش از ۱۵ سال از خودش کوچکتره که سالها بوده، دو طرفه هم بوده اما به وصال نرسیده و دختر به فکر این افتاده که زندگیش داره حروم میشه و به ازدواج با شخص دیگه نزدیک شده و این موضوع عشق قیس رو به نفرت تبدیل کرده. داستان از سه دید و تو در تو روایت میشه. از نظر ادبی میتونم بگم کتاب قدرتمندی بود اما از نظر داستانی و تفکر موجود در داستان مورد علاقه‌ی من نبود.ه
Profile Image for Mahnoosh.
142 reviews39 followers
March 14, 2023
دوست داشته شدن از سوى کسى که دوستش مى دارى ، آن حس و حالتى است که در واژه ى عام و عادىِ خوشبختى نمى گنجد…
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
February 1, 2010
اوج تکنیک داستان‌نویسی و در عین حال جهان‌بینی آقای (محمود دولت‌آبادی) را می‌توان در این رمان کمی سخت‌خوان و در عین حال بسیار پخته و خوب مشاهده نمود

سلوک جزو آثاری‌ست که از زمانه‌ی فعلی این کشور جلوتر است و زمان می‌برد تا مردم به سطحی برسند که بتوانند لذت خواندن چنین رمان زیبایی را بچشند

Profile Image for Mahboob.
86 reviews3 followers
January 6, 2021
من از ٢ جنبه سبک و محتوی در مورد کتاب اظهار نظر میکنم.

الف - سبک :
از نظر سبک,من از کتاب بدم نیومد. این سبک ادبی با روایات های موازی وحرکت مداوم درزمان و مکا ن به تنهایی بد که نه ,گاه خیلی هم جذاب میشود ,مثل کتاب هایی که در همین گروه خواندیم مثل گفتگو در کاتدرال,و پوست انداختن. سبک معمول دولت آبادی یک سبک کلاسیک و قصه گوی خطی است آنهم بیشتر در فضاهایی روستایی, یک رئالیسم روستایی که دولت آبادی در ترسیم آن استاد است. در این کتاب کاملا وارد تجربه جدیدی شده است,شاید در فرم تجربه نتیجه پر بیراه هم نشده ,اما خوب مقایسه نا خود آگاه آن با نمونه های برجسته این سبک که چند تاشو اسم بردم ,نشان میدهد که دولت آبادی در این سبک تبحر کافی ندارد. (من هنوز در میان نویسنده های ایرانی نمونه موفقی از این سبک را ندیده ام, کسی میشناسد؟).به نظر من هر نویسنده حق تجربه های جدید دارد و انتظار اینکه در همه تجربه ها وسبک ها به یک اندازه خوب باشد غیر منطقی است.
البته من تخصص ادبیاتی ندارم ,اما به عنوان یک خواننده غیر حرفه ی به نظرم آمد یک اشکال فرمی کتاب این بود که یکدست نبود و نتوانسته بود از وابستگی به سبک رئالیسم خودش یکسر جدا بشود. . در جاهایی در وسط این فرم , یکهو نزدیک میشود به فرم رئالیسم و شروع به داستان سرایی و بیان و توصیف سابقه افراد میکند . این حالت در نیمه دوم کتاب جایی که به جریانات داخل خانه "مها "میپردازد بیشتر است. اگر به همان سبکی که ما خیلی مبهم با خود قیس یا دوست پاریس نشینش آشنا شده ایم, با افراد خانه مها هم همینطو مبهم و از خلال فلاش بک های حسی نه توضیحی آشنا میشدیم ,یکدستی و جذابیت بیشتری پید ا میکرد .
رابطه قیس و سایه / پیرمردی که در پارک میبیند به نظرم خوب از کار در آمده و ما از لابلای گفته ها و در طول کتاب میفهمیم که این سایه و یا خود قیس است. و آن نوشته ها هم نوشته های خود قیس است.جایی که در کافه پشت همان میز مینشیند و روی کاغذی را که یک بار همانجا نوشته, اینبار همانجا میخواند ,جالب و جذاب ازکاردر آمده بود.یا گفتگوهای درونی قیس و حرکت مدا م مابین قیس درونی و قیس بیرونی جذاب بود.
ایده قتل "مها "در ذهن به عنوان انتقام گیری از یک عشق هم در همین قالب جالب بودو تضاد و کشمکش آن تمنای درونی و آن تنفرذهنی زیبا بیان شده بود.

زبان ادبی دولت آبادی هم که خوب ویژه خودش است,شاعرانه , زیبا باترکیبات باز زیبای دست ساز خودش ,اما تا حدی هم کشدار و پر از توصیفاتی که گاه به جز "حظ  ادبیاتی خالص" ,کاربرد چندانی در روشن کردن و مفهومی کردن متن ندارد.

ب -محتوی :
بیشترین مشکل من با کتاب در این قسمت بود.
١-داستان حقیقتا نپخته بود ,ایده تکراری عشق یک مرد میانسال به یک دختر جوان(نوجوان؟!) چیز جدیدی نیست و در ادبیا ت ما خیلی زیاد دیده میشود, اما اینکه بخواهیم از توی این همچین کلیشه ای ,یک رابطه عمیق فکری و روحی در بیاریم خیلی نچسب بود !
قیس را ما به عنوان فردی درون گرا و صاحب فکر میشناسیم در کتاب, ولی هیچ مبنای قابل هضمی برای یک عشق آتشین به دختر ١٧ ساله نمی یابیم. اینکه در فرم رئال این جوانی و زیبایی جسمی و ظاهری دختر است که مرد را جذب کرده, قابل فهم می آید, اما کتاب به کرات تاکید میکند که ,نه این نیست, چیزی فراتر است.اما ما نمیفهمیم چطور و چرا چیزی فراتر است؟ این خو یشا وندی روحی از کجا می آید ؟مبنای آن چیست؟ چه چیز این دختر به جز زیبایی ظاهرش با دو خواهر سطحی و برادر لمپن این خانه متفاوت است؟
آیا ارتباط عاطفی دختر با پدرش که سیا سی سابق است, میخواهد نشان بدهد که دختر به گرایش فکری پدر هم نزدیک است؟ هیچ علامتی نمیبینیم از این, حتی کوچکترین کلام !
عشق قیس و مها برای من بسیار سطحی و خام آمد و سرنو شت نهایی این عشق هم اصلا برایم عجیب نبود. همان کلیشه همیشگی :,دختر جوان است, زیبا است واطرافیان به او فشار می آورند که از این سرمایه جوانی و زیبایی برای معامله بهتر ودیر پا تری استفاده کند. کلیشه خیلی پیش پا افتاده و تکراری است, نیاز به اسم قیس و کنایه زدن به قیس های تاریخ که مجنون و لیلی را آفریدند ندارد.

٣-ربط اسم کتاب را به داستان نفهمیدم.سلوک عشق بود ؟ که با آخر آن نمیخورد .سلوک رهایی از عشق بود ؟ سلوکی در نوستالژی های قیس در قالب تداعی های ذهنیش بود؟
همینطور اسم قیس را برای زمان داستان نامناسب دیدم . اشارات متعدد به دو قیس تاریخی (توضیحی در پا نوشت ها دادم),میگوید که منظورنماد گونگی قیس از یک عشق شرقی در طول تاریخ است .قیس نماینده مردان عاشق این سرزمین در همه تاریخ است,اما این با نحوه پرداخت و زمان داستان (سال ٧٧) نمیخورد,میشد اسم قهرمان اسم باور پذیر تری باشد و مها او را قیس بنامد ,نه اینکه اسم واقعیش قیس باشد.

٤-توصیفات داستانی و رئال کتاب بافت قدیمی دارد,با زمان داستان تناسبی ندارد,یک جوری انگار به سن و سال خود دولت آبادی بیشتر میخورد تا زمان بیرونی داستان. من حتی وقتی که صحنه های داخل ماشین را میخواندم ,نمیدانم چرا نا خود آگاه ذهنم تصویر ماشین های قدمی دهه ٤٠ را میساخت, مثل فیلمها ی دهه ٤٠ و ٥٠. همین حالت در بازسازی ذهنی خانه مها داشتم و حتی کافه و گورستان پاریس با آن بارانی بلند وچمدان کهنه .اصلا نمیتونستم از توصیف های کتاب یک تصویر ذهنی متناسب سالهای ٧٧ بسازم .کتاب بی تردید نوشته مردی کهنسال با سلیقه ای مانده در زمان است. متاسفانه بوی کهنسالی , قدیمی بودن ( و نه قدمت ) , کهنگی ,خستگی ,نا امیدی و یاس از لابلای داستان استشمام میشود .چیزی که اصلا دوست نداشتم.

من یاد فیلم های کیمیایی افتادم,فیلمسازی که بی توجه به زمان , المان های مورد علاقه خودش را دارد و آنها را مدام به کار میبرد.مهم هم نیست که این المان ها کاربرد عملی خودشا ن را از دست داده اند ودرکنار المان های امروزی نچسب میشوند . وقتی سالها پیش ,قهرمان کیمیایی درفضای سال ٧٠ , زخمی چاقو ,سوار بر اسب وسط خیابان طالقانی تهران, روبروی تابلوی سینما عصر جدید(فیلم رد پای گرگ ) ظاهرشد,من نشسته در سالن همان سینماکه بر پرده تصویر می شد ,نمیدانستم بخندم یا گریه کنم .اما اینرا حس میکردم که کیمیایی برایش مهم نیست که این خنده دا ر بیاد,او از المان انتقام, عشق قدیمی, ناروی رفیق,مردانگی در قالب زخم خورده نارفیق .. لذت میبرد, بالاتر از لذت ,این اصلا هویتش است .
در مورد دولت آبادی هم به نظر من همینجور است. المان مرد عاشق ,پدر مقتدر ولی مظلوم واقع شده ,توده ایی سابق و مانده در دهه ٢٠ با اخبا ر صدای مسکو,گله خاله زنک های دل به هم زن , معشوق بالابلند و خوش خلق و نرم رفتار در کنتراست با دخترهای زشت ,ترشیده و عقده ای , صحنه حمام عمومی با فضای بخار آلود و پچ پچ های فتنه ساز ,...اینها المانهای مورد علاقه و هویت ساز دولت آبادی هستند .کاری هم ندارد که در سال ٧٧ دیگر دخترها دسته جمعی نمیروند حمام , خون حیض شان را نمی ریزند قاطی موی و چرک کف حمام , رادیو مسکو بردش را از دست داده ,عشاق دیگر ده سال فقط با تماس سر انگشت هاشان احساسشان را زنده نگاه نمیدارند, وخیلی از چیز های دیگر. اینها را دوست دارد و به کار میبرد ,حال چه در دهی در جنوب خراسان در ده ٢٠, چه در تهران و پاریس سال ٧٧. ما هم نمیدانیم بخندیم یا گریه کنیم از این نوستالژی پیرمرد ادبیاتمان !
خودش در مصاحبه ای گفته که سنمار را بیشتر از همه دوست دارد!!من کاملا اینرا میتوانم باور کنم, چون به جز همین دوست داشتن خود نویسنده ,من هیچ منطق کاربردی دیگری برای وجود این آدم پیدا نمیکنم در کتاب.نبودن و نبودن این آدم- و همینطور شاید کل خانواده مها - به نظر من هیچ لطمه ای به داستان نمیزند و همین بیخودی بودن خیلی آزار دهنده است .من آن را فقط در قالب همان نکته که توضیح دادم ,درک میکنم, چیز هایی که دولت آبادی " دوست دارد", توی چمدان نوستالژی هایش هست و هر جایی اطراق کند ,در هرفضای زمانی و مکانی ,آن ها را در می آورد و میچیند روی تاقچه,اگر تاقچه نبود ,روی میز کنسول یا حتی میز فانتزی دهه ٩٠!!!

٥-جای فریبا را خیلی خالی دیدم که ببیند زن ستیزی در قلم نویسنده ایرانی چه میکند!!!!!!
صحنه های توصیف حمام واقعا چندش آور بود .آن تاکید تحقیر کننده به "خون و کهنه حیض "جدا هم چندش آور بود و هم بسیار بسیار تاسف آور که نویسنده- مثلا زمانی روشنفکر این فرهنگ, این پدیده فیزیولوژی بدن زن را به شکل یک امر کثیف, نماد حقارت وبه شکل این چنینی برای توصیف حقارت و سطحی بودن زن های دا ستانش به کار ببرد. واقعا متاسف شدم .

,تاکید چندین باره بر کلیشه "زشتی و ترشیدگی" در قالب خواهران مها هم بشدت زننده بود برای من .من کلیدر را تمام نکردم ,اما یادم است که همین نگاه را در رابطه با مقایسه مارال و زیور هم همان زمان خیلی زد توی ذوقم. زنهای دولت آبادی دو دسته اند یا زیبا و بلند بالا که مرد میتواند عاشقشان بشود یا ترشیده, زشت, و عقده ای.از این فراتر هم نمیرود. نویسنده شاخص یک مملکت ,با خروار خروار ادعا این نگاه سخیف را به زن در همه داستان هایش دارد و من هیچ کجا هم ندیدیم که کسی به این نگاه بتازد و انتقاد کند.

٥-قیس داستان ,شخصیت دوست داشتنی نداشت برای من ,درونگرا و بیشتر بافنده ذهن .فکرش را نمی فهمیم که چه هست, چگونگی عشقش را نمیفهمیم که چه هست,منفعل در عشق است ,مصرف کننده در عشق است ,و در نهایت هم که شکست میخورد ,این عشق تنفر عمیقی را در او بیدار میکند که به شکل بسیار خشنی در ذهن قیس بروز میکند.این که قتل معشوق بیوفا فقط در ذهن بود, به نظرم مزیتی نیست, در نظر من قیس قاتل است چون در ذهن قادر به قتل است.عشق مجنون آور در چنین آدمی باور پذیر نیست برای من. من کینه و نفرت را عمیق تراز عشق میبینم در این آدم. ده سال عشق مجنون وارهم نتوانسته به روح و قلب این آدم لطافت و بخششی بدهد .

٦-فضای داستان در کل تلخ و سیاه است, آرمان های" سنمار" توهم از کار در آمده , مردم ناسپاس قهرمان هاشان هستند , پسر ناسپاس پدر است و حرمتی نگاه نمیدارد , پدر روزه سکوت گرفته است در خانه , مادر شبح بیفایده ای است ,دختر ها ترشیده و عقده ای ا ند, عشق مها و قیس توهم از ��ار در می آید, قیس راه خانه دوست اش را گم کرده , میزبان قیس دیر کرده ,هیچ چیز نوید بخشی نیست.هیچ رنگی و امیدی و نشاطی نیست, مبارزان خسته اند ,آنچه مانده قیسی خسته "به اندازه ١١ هزار سال خسته!" با چمدان کهنه نوستالژی هایش است در کنارخیابانی در غربت ,جایی که کسی زبان او را و گفتگوی ذهنی او را نمیفهمد و برایش اهمیتی ندارد ,آیا این دنیایی است که نویسنده کهنسال ما به آن رسیده است ؟؟؟؟؟؟ چنین حس میکنم که این تلخی ,تلخی بر جان نشسته دولت آبادی است که بر قلمش میریزد ,و این خودبسیار تلخ است,تلخ ,تلخ ...
Profile Image for Sanaz.
25 reviews51 followers
May 17, 2018
خیلی‌ها سلوک رو شبیه به بوف کور هدایت می‌دونن. برای همین چون خیلی‌ها ممکنه بوف کور رو خونده باشن و هنوز سراغ سلوک نرفته باشن، این دو کتاب رو کنار هم قرار می‌دم:

مدت‌ها پیش بوف کور رو خونده بودم و بعد خوندنش حال عجیبی داشتم و احساس سنگینی شدید! و البته یکی از دلایل این تأثيرگذاری، قوی بودن کتاب بود.

بعدها سلوک رو خوندم! تا حدودی یاد بوف کور افتادم اما سلوک رو بیشتر دوست داشتم، به چند دلیل.

خط به خط سلوک در نظرم زیبا بود و این به خاطر قلم فوق‌العاده جناب دولت‌آبادی هستش. اما بوف کور از این نظر، ساده‌تر و روان‌تر بود.

جدای از نوشتار، عشق سلوك در ديد من واقعی‌تر بود و در كل، سلوك رو به سياهى بوف كور ندیدم.

بوف كور در نظر من سقوط فرد بود و سلوك، سلوك فرد!! پایان سلوک، زندگی جریان داشت، امید بود، ولی در پایان بوف کور زندگی متوقف شد!
Profile Image for Vahid.
357 reviews29 followers
December 7, 2019
درباره سلوک محمود دولت‌آبادی بسیار گفته و نوشته‌اند از پیچیدگی‌های متن، نثر، مضمون و از تلخی‌های داستان و سختی‌های آدم‌های قصه‌اش گفته‌اند.
اما داستان، ماجرای عشق است و نفرت، و اسم‌هایی هم آشنا و هم غریب.
آه که کفر و ایمان چقدر به هم نزدیک‌اند!
اما در زیر پوست کتاب غمی جانکاه لانه کرده دردی که آقای دولت‌آبادی به آن اشاره کرده است.
رنجی که در قصه شاهدش هستیم و در خواندن کتاب هم از آن بی‌نصیب نیستیم.
آری رنج نوشتن!
رنج چگونه آغاز کردن کتاب و چگونه به پایان بردن آن!
Profile Image for Mehrshad Zarei.
147 reviews33 followers
February 9, 2019
به این کتاب پنج می‌دهم چون در بهترین زمان و موقعیت خواندمش.
سلوک پلات معمولی و کلیشه‌ای داشت که با قلم خوب تبدیل به یک کتاب تحسین‌برانگیز شده بود؛ اینطور بگویم که از قلم آهنگینش بیشتر لذت بردم تا داستان.
داستانِ هزارتوی ذهن انسانی را خواهید خواند که همه چیزش را از دست داده و دائماً به آن می‌اندیشد. داستان مردی که در ذهنش زندگی می‌کند، در میان افسوس‌هایش.
"آری....انسان در ذهنش زندگی می‌کند، انسان در ذهنش می‌میرد."

 و در لحظه‌ای کوتاه تمام خاطرات تلخت از جلوی چشمانت می‌گذرند و چقدر سخت است مرور خاطره‌هایت با این سرعت. عذاب آور نیست؟
کل این کتاب در لحظه‌ای می‌گذرد. لحظه‌ای از ذهن آدمی.
"مغزم...آه مغزم باید بنشینم. باید بنشینم. مغزم در تمام وجودم جاریست، و تمام وجودم بی‌اندازه خسته است.
خستگی مرگ. چقدر مرگ انباشته شده است در این شیارهای مغز؛ چقدر! و من چگونه بتوانم همه‌شان جزء به جزءشان را توضیح بدهم؟
تداعی....تداعی به ستوه می‌آوردم و دیوانه‌ام می‌کند. کدام دست می‌تواند با سرعت کیهانی مغز هماهنگ باشد. من خسته‌ام...خسته!"


هزارتویی که از آن راه فراری نیست. به قول ریک یانسی: به بعضی از قلمروهای ذهنمان که پا می‌گذاریم
دیگر راه برگشتی وجود ندارد. آن خاطرات باید به پایان تلخ خود برسند.
"انسان چگونه حسی‌ است؟! من چگونه حسی هستم وقتی خودم را، بارانی‌ام، شال‌گردنم و چمدانم را با خود حمل می‌کنم از جایی که نمی‌شناسم به جایی که فقط یک احتمال است برای آسودن؟ من چگونه حسی هستم وقتی ذهنم شاخه، شاخه، شاخه است که من در هر شاخه‌اش اسیر و اسیر و اسیرم به جستجوی نیافتن و نبود آنچه جستجویش می‌کردم."
"آری....انسان در ذهنش زندگی می‌کند، انسان در ذهنش می‌میرد."


و وقتی ذهنت آرام می‌گیرد نوبت سکوت است که تو را فرا بگیرد.
"بگو...بگو...بگو برایم حرف بزن! خواهش می‌کنم برایم حرف بزن! خاموش مباش اینجوری؛چیزی بگو تو را به خدا چیزی بگو من از سکوت تو بیشتر می‌ترسم؛قلبم تکان می‌خورد. خوف، خوف می‌کنم. حرفی بزن خواهش می‌کنم"

و سپس تاریکی شب
"چه سخت و چه تلخ است کابوس‌های شبانه، کابوس‌های بیداری در خانه‌ای که احساس می‌کنی دیگر خانه‌ی تو نیست، درجایی که دیوارهایش به تو می‌گویند این جا دیگر جای تو نیست. جایی که با صراحت به تو گفته می‌شود تو شب و روزت را گم کرده‌ای و تو.... خاموشی، خاموش می‌مانی چون کابوس بیداری رهایت نمی‌کند."

و حالا نوبت مرگ است. اما آیا یکبار مردن کافی‌ست؟
"یکبار مردن جواب لحظه لحظه نابود شدن‌های تو را نمی‌دهد و تو در آخرین دقایق و ثانیه‌ها نمی‌توانی در چشم‌های او بنگری و بمانی تا از یاد بردن ِ خود، تا غرق شدن در آن مردمک‌هایی ک روزگارانی دراز برایت زلال‌تریت چشمه‌های زیبایی بوده‌اند."

و چه می‌دانند از درونت.
"تا چه مایه اندوهناک و دشوار می تواند باشد عالم وقتی تو هیچ بهانه‌ای برای حضور در آن نداشته باشی؛ و دشوارتر و ناممکن‌تر وقتی در چنین حالتی دیگران در تو نظر می‌کنند که در گمان ایشان موهبت یافته می‌نمایی و بسا که رشک می‌برند و هیچ نمی‌دانند از تو، از درون تو ک غرق است در واژگانی مثل استفراغ، شناعت و کینه."


پنج می‌دهم چون در بهترین زمان و موقعیت خواندمش و بیشترین تأثیر را رویم گذاشت.

و بر این قلم زیبا سر تعظیم‌ فرومی‌آورم.
Profile Image for Shima Mahmoudi.
105 reviews58 followers
May 13, 2017
یک تجربه آن جهانی - یک کابوس شیرین

"در همه حال و در هر وضعیتی که باشی میبینمت، ذهن...، ذهن...، ذهن..."

کتاب را قبل از عید خریدم اما زمانی که نظرات دوستان را درباره لغات ثقیل و متن دشوار کتاب خواندم ناامید شدم چون ادبیات خوبی ندارم. امروز که کتاب را شروع کردم فهمیدم که این کتاب نیازی به دانش ادبی و دانستن منطق لغات ندارد. این کتاب از جنس احساس است.

"خدای من، در قرنی که بر من گذشته است در نیمروز امروز، ناخودآگاهم چند بار آن مسیر خوشبختی آسودن را پیموده باشد خوب است؟"

کتاب درباره تلاشی دردناک در اوج بحران روحی (به زیبایی و تلخی بحران میانسالی) برای دست یابی به ذغال یا الماس ناخودآگاه و جنجال ذهن در این مسیر است. جنجالی که خاطرات شیرینی را به همراه دارد که یادآوری آنها کشنده است.

"آمده بودم برایت حرف بزنم اما...

اما حرف نمیزنی! هیچوقت آن کلام روشن را برای من باز نمی گویی. چون از خوف آن زبان بند می شوی، در حالیکه خوب مرا میشناسی، بیشتر و دقیق تر از خودم و می دانی تاب شنیدن هر حقیقتی را دارم."


مسیر زندگی انسان ها را مجبور به سرکوب خواسته هایی می کند که روزی قد علم کرده و در اوج سکوت با فریادشان فرد را نسبت به دنیا ناشنوا می کنند.

چقدر نام سلوک برای این کتاب نام زیبایی است. من با این کتاب اوج صعود و نهایت هبوط را تجربه کردم.

"می توانم بگویم آن انسان تکیده در پی و استخوان، جاری است در لحظه لحظه بودگاری من که می توان نام زیستن بر آن نهاد و نه لزوما زندگانی کردن"


خوشحالم که توانستم تجربه ای از این نوع داشته باشم. گاهی یک کتاب بهتر از هزاران نفر از درون انسان خبر دارد و امروز فهمیدم که درون من در این کتاب هک شده است.

"من کمی دیر به دنیا آمده ام، نه؟"


اردیبهشت نود و شش
شیما محمودی

"بخش های داخل علائم بخشهایی از کتاب هستند"
Profile Image for Livewithbooks.
235 reviews37 followers
January 17, 2019
دو سال پیش بود که این کتاب را گرفتم دستم و چند صفحه ای خواندم و منصرف شدم از ادامه اش، حتی منصرف از خواندن آثار محمود خان دولت آبادی...
قصد تعریف از خود ندارم اما امروز که ذهنم بارورتر شده از گذشته و معنای جریان سیال ذهن را میفهمم دیدم اکنون میتوانم این کتاب را بگیرم دستم و شروع کنم به خواندنش و بفهمم قصد نویسنده را...
قطعا برای شروع به خواندن آثار جناب دولت آبادی به هیچ وجه مناسب نیست، قبول دارم کتاب سخت خوانیست و جاهایی معنای حرفایش به فهم نمی آمد...
داستان نمونه ای است از جریان سیال ذهن و با راوی های گوناگون،در کل این گونه کتاب ها سخت خوان اند و بدون آشنایی با این موارد نمی توان از خواندنش لذت برد.
یکی از راوی ها قیس بود، مردی میانسال و عاشق که بعد از مرگ مادرش دنبال معجزه ای می گشت کسی که بیاید تا او بتواند آن گونه که هست باشد. عریان. مردی تنها بی همدم و رفیق که عاشق می شود بر دختری که 17سال کوچکتر از خود اوست...
راوی دیگر سایه قیس است، نیمه دیگر قیس، آن "من" دیگرش که سرخورده شده از شکستی که یار برایش رقم زد.
راوی دیگری داریم از نوع دست نوشته. دست نوشته های قیس... دست نوشته هایی به قلم سایه اش!
راوی دیگر، مها، مهتاب،نیلوفر و هر نام زیبایی که در عالم هست که قیس معشوقه اش را به آن نام میخواند.

شخصیت های داستان: قیس. مهتاب. فزه خاتون(خواهر بزرگ مهتاب 40ساله).فخیمه(خواهر دیگر مهتاب) ادری(برادر بزرگ مهتاب).عز جان باجی(مادر مهتاب) سنمار(پدر مهتاب). پدر مهتاب سالیان سال بود که لب از لب باز نکرده بود و با مادر مهتاب سخنی نگفته بود... در گوشه دنج اتاقش می نشست به کسی کاری نداشت و مهتاب دختر کوچکش عزیز کرده اش بود و اگر چیزی میخواست ازاو بود و لاغیر. زمانی که پسر بزرگ خانواده می ایستد روبروی پدر و پدر کشیده ای میخواباند زیر گوشش بابت خونی که بپا کرده بود و پسر جواب این کشیده را می دهد!!! مرد به یکباره محو میشود در داستان...کمرنگ...نیست.... و مرگ!!!

و مهتاب از قیس شری می سازد که در پی انتقامی ست که خشمش را فرو نشاند.... جنایتی که هنوز ابداع نشده است!

و قیس تبدیل می شود به سایه ای که خانه اش گورستان است.

*آه...چرا خداوند قدرت تخیل مرا نابود نمی کند؟ حالا چه کنم با تخیلی که افسون و مسخر انسانی شده است که تو هستی؟!
*آی آدم...زیبایی یک وصفت است،یک صفت،تو وصف و صفت نبودی، تو معنا....نه! تو خود حیات بودی. نفس تو،نفس تو، نفس های تو....
*حیف از من که حرام شوم...من که در گیجی و گولی و ولگردی و بیکارگی و هرزگی و تباهی عمر نگذرانده بودم تا آنچه بدان دچار آمده نتیجه بدیهی چنان عمری باشد.
*چگونه از پس این نفرت ناشناخته برآید این جان که در همه حال جز با عشق و مهر دستادست نبوده است؟
*عجیب ترین خوی آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است اما آن را انجام می دهد و به کرات هم. هر ��دمی دانسته و ندانسته به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.
*نه! می مانم، می مانم. یعنی عذاب را تاب می آورم، یعنی در حدفاصل یک سگ و یک آدم که می شناختم باقی می مانم.
*آن جنایتی که بتواند خشم مرا فرو نشاند هنوز ابداع نشده است.
Profile Image for E8RaH!M.
243 reviews63 followers
December 9, 2019
آقای دولت آبادی شما برنده شدی، مغز کاهو مالِ شما
.
.
من اهل نیمه کاره رها کردن کتاب نیستم، هشتاد صفحه هم خواندم. به پایان رساندن کتاب تقریبا شبیه یک فریضه‌ی مذهبی برایم شده و نیمه کاره رها کردن گناه. اما انگار یک نوع لجبازی بین من دولت‌آبادی شکل گرفته بود.
او سعی می‌کرد با حرف‌های بی سر و ته و اطناب بی اندازه‌اش من را از خود براند و من مصرانه -بی اعتنا به این قصد- سعی می‌کردم او را بر زمینش بزنم.
اعتراف می‌کنم دیگه طاقت این عذاب رو ندارم.
۸۰ صفحه خواندم و تقریبا هیچی نفهمیدم.
Profile Image for Raheleh Abbasinejad.
117 reviews118 followers
July 20, 2021
از اینکه به دولت آبادی دو امتیاز بدم، خودم بیشتز از نویسنده ناراحت میشم ولی واقعا امتیازش بیشتر از این نبود. کتاب مخاطب نداشت. مانیفست گونه ای شدیدا زن‌ستیزانه بود در باب عشق و عاشقی و معشوق. انگار که میخواست نظرش رو راجع به زن ها و مرد ها در یک رابطه عاشقانه یک بار برای همیشه بنویسه. فضای کتاب مه آلود بود. قرار بود سیال ذهنی باشه که به نظرم بیش از حد غیر قابل دنبال کردن و غیر جذاب شده بود. معمولا وقتی کتاب به صورت سیال ذهن نوشته شده آدم دوست داره توی متن عقب و جلو کنه تا بفهمه کجا زمان و راوی تغییر میکنه، اما برای این متن من انگیزه ای نداشتم که دقیقا بفهمم کی و کجا راوی و موضوع بحث عوض شد. نمیگم ضعیف بود، چون به نظرم ضعیف نبود. بیشتر دلیلی برای خوندنش پیدا نمیکنم. نه ذهنم درگیر شد، نه چیزی بهم اضافه شد. نه قصه ی درست و درمونی داشت و ... بیشتر یه سری حباب فکری بود که هی توی هوا ایجاد میشد و میترکید و دوباره حباب بعدی و ... به نظرم اولویت بالایی برای خوندنش در نظر نگیرید.
Profile Image for sAmAnE.
1,368 reviews153 followers
August 6, 2024
بلی...رفته است. اما آنچه از او بجا مانده نه کلمات است و نه آن دفتر، بل آنچه از او بجا مانده فضایی ست پر از حضورش و خالی از بودنش.
#سلوک
#محمود_دولت_آبادی ⬅️کتاب خوبی بود اما به نظرم بعضی جملاتش خیلی سنگین بود،فصل بندی نداشت، یکم خسته کننده بود
Profile Image for Bita.
24 reviews4 followers
April 1, 2024
در سلوك اشاره به حلول، استحاله، بدبيني كافكائي، ذهنيت صادق هدايتي، عقايد آلبر كاموئي، عرفان شرقي و سلوك‌ذهني شاملو ـ فروغ، دوگانگي و متناقض‌نمائي در وجود قيس و خواهران نيلوفر... همه و همه‌ در زبان متن عرفاني فلسفي رمز گشائي مي‌شوند.

رقصِ قلمِ آقایِ دولت آبادی عجیب به دل میشینه!
به طوری که برخی جملات و حتی برخی صفحاتو چندین و چند دفعه میخوندم و به شگفت میومدم از این همه طنازی در گفتار و ورود به اعماق ذهن.

و چه شیرین و گیرا بود وصف عشقِ قیس به نیلوفر:
چه بسیار آدمیانی که می‌آیند و میروند بی آنکه از خیالشان بگذرد که چنین موهبتی نیز وجود دارد که انسان بخواهد و احساس وجد کند از اینکه خودی ترین و محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند اما قیس اذعان می داشت که
«نگاه او به من کفایت میکرد برای سرمستی وصف ناپذیرم اگر چشمان عالمی حتی نسبت به من کور می‌شد»
Profile Image for Sara tz.
26 reviews
July 9, 2015
ميتونم بگم به سلوك رسيدم تا اين كتاب رو تموم كردم:)، از بس سخت و زيبا، پيچيده و ادبي بود
و خيلي جاها ردپاي بوف كور رو ديدم
Profile Image for Markus.
276 reviews95 followers
July 27, 2023
Mal in poetischen Bildern, mal in hartem Realismus lässt Doulatabadi, der vielleicht wichtigste iranische Autor, seinen Protagonisten zwischen Tradition und Moderne, Heimat und Exil nach seinem Selbst suchen. Hinter politischen, religiösen und familiären Zwängen wird die Zerrissenheit der iranischen Gesellschaft sichtbar.
Beeindruckend geschrieben, und trotzdem ist es als Europäer immer wieder schwierig, in das orientalische Denken und Empfinden einzudringen.
Profile Image for S. Hm.
60 reviews2 followers
July 11, 2013
سلوک روایت مردی را بیان میکند که دچار سردرگمی و پریشانی است. مردی که گرفتار یک شکست عشقی شده،عشقی پیوند خورده با حکایت و عشق تاریخی قیس عامر،" چیز ها به گذر تقویم عوض نمی شوند و جان ها در یکدیگر حلول می کنند و باقی می مانند" و این سردرگمی به خواننده هم منتقل میشود. راوی لحظه ای در حال، ثانیه ای در گذشته و گاهی به آینده گریز می زند و همین طور از قیس به مهتاب و از مهتاب به قیس تغییر می کند و این باعث میشود سرخط داستان بارها، خصوصا در نیمه اول کتاب، از دست خارج شود. کل داستان تمی غمگین دارد اما با ادبیاتی بسیار شکیل و زیبا
...
"حافطه تاریخی ام بسته شده, مسدود. از من دوری می کنند غزل ها ، مرثیه ها، رباعی ها و قصیده ها و آیه ها و گات ها! چیزی ... کلامی ... نه. من بیگانه ام، بیگانه شده ام از زبان، گنگ و مبهوت. کجا بودیم؟ آری به زنی می اندیشم که چون از درون من می رفت، یک چاه بی کبوتر در من به جا گذاشت از خود، یک چاه سرد و تاریک. ....

Profile Image for M&A Ed.
407 reviews62 followers
August 30, 2023
"سلوک" سومین کتابی بود که از محمود دولت‌آبادی می‌خواندم."کلیدر" و "جای خالی سلوچ" زیبا بود. اما دولت‌آبادی در این اثر سبکی متفاوت را پیش می‌گیرد. از روایات موازی گرفته تا جابه‌جایی زمان و مکان. قلم دولت‌آبادی و فخامت کلامش را دوست دارم. آنقدر کلمات را خوب انتخاب می‌کند که از خواندن جملاتش‌ خواننده وجد زده می‌شود. سلوک روایتی عاشقانه است. قیس عاشق دختری به نام مهتاب می‌شود. قیس نماد مردی شرقی است با افکار سنتی که زن را جز مایملک خود می‌داند. اما مهتاب کم کم چشم می‌گشاید و خامی قبل خود را کنار می‌گذارد و دید گسترده‌تری نسبت به ازدواجش پیدا می‌کند و خواهان استقلال می‌شود و مجنون داستان را رها می‌کند...
Profile Image for Tandis Toofanian.
91 reviews193 followers
January 17, 2012
آدم ها دیگر مثل پیش از این شعف مرا بر نمی انگیزند
! و من – شگفتا! – چه بی کس هستم
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
May 6, 2015
احساس ترس و ناامنی از نگاه و زبان دیگران، واگویه‌های حتمی و گمان این‌که دیگران با اندازه‌ها و معیارهای خودشان انسان را مورد داوری قرار می‌دهند، بسیار مهم‌تر بود از هر انگیزه آزارنده‌ی دیگر.
__________________________________________
خسته ام ، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟
دقیق می شوم ، دقیق و متمرکز می شوم بلکه بشنوم ، بلکه صدایش را بشنوم ، اما نه ، فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند.
مغزم ، مغزم درد می کند از حرف زدن ، چقدر حرف زده ام، چقدر در ذهنم حرف زده ام . خروار ، خروار حرف با لحن و حالت های مختلف ، مغایر ، متضاد و .............
گفته ام و شنیده ام ، خاموش شده و باز بر افروخته ام ، پرخاش کرده و باز خود دار شده ام ، خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند ، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند . اشک هرگز!
دت های زیادی است که نتوانسته ام بگریم - این را بارها به او گفته بودم - فقط چشم هایم داغ می شوند، انگار گر می گیرند و لحظاتی بعد احساس می کنم فقط مرطوب شده اند. اندکی مرطوب. نمی دانم، اما نمی دانم ذهن انسان چه ظرفیت عجیب و غریبی دارد که می تواند در کوتاه ترین لحظات تا بی نهایت تصویر و کلمه و یاد را در خود وابیند و بشنود، و هرگاه این لحظات به نسبت سکوت آدمی پیوسته و بی گسست باشند، دیگر به واقع حد و اندازه ای برای شان متصور نیست. پس من چه میزان حرف زده ام و می زنم بی انکه دیگر یا حتی خودم صدای نفس هایم را بشنود یا بشنوم؟
حالا باز هم سکوت و سکوت و سکوت. کاج ها، ابرها و گذر بال یک کلاغ در متن جاودنه ی خاکستری.. او را خواسته‌ام تا بیاید کنارم بنشیند. آمده و نشسته است مثل ده‌ها و صد‌ها بار که خواسته‌ام و آمده است با اشتیاق تمام،با تمام اشتیاق. اما این‌بار نه او صورت دارد و نه من صدا،و سکوت عمیقاً خاکستری ست
__________________________________________
چه بسا هم نابود شده بود پیش از این. چه می‌دانست؟ مگر انسان می‌تواند نابود شدن خودش را از بیرون بنگرد و فروریختن‌های نامرئی روح خود را تشخیص بدهد؟
__________________________________________
اندک اندک این بیماری کشیدن سیگار را در او قبول خواهد کرد. فقط علت این خودفرسایی آگاهانه را هرگز درک نخواهد کرد
__________________________________________
پس چرا من نتوانستم، چرا من نتوانستم جایگزین کنم ، چرا ؟ چرا من از تصور آن حتی دچار تهوع میشدم ؟

سهل است که تصورش را هم نداشته و ندارم .

آدمها ...، زن ها را نمیبینم ، یا اگر میبینم ، فقط "جسم " میبینم ، جسم هایی که در چشم من و از نگاه من فاقد روح ، فاقد آن روحی هستند که من شناخته ام از ان پس زن در نگاه من ، یک جسم سخنگوست که من قادر به صحبت با او ، با ایشان نیستم...

بهترین را او در ذهنم قرار داد تا تبدیل بشود به یک پرنده که مدام نوک بزند توی شیارهای مغزم ، مغزم ، مغزم.
دیگر حوصله گفتگو با آن پرند را ندارم ، حوصله ی گفتگو با هیچکس را ندارم ، مغزم خسته و خودم کلافه میشوم و دقایقی اگر بگذرد واکنش تند نشان میدهم که طبیعی است غیر طبیعی جلوه میکند ، چه بسا دیگران نشانه هایی از جنون و عصبانیت در واکنش من بیابند . به هر جال احساس دقیقم از خودم این است که نسبت به همه کس و اصولا نسبت به کم و کیف زندگیم بیگانه شده ام
احساس میکنم دیگر چیز جالبی برایم وجود ندارد جز سیاه کردن همین صفحات ، صفحات ، صفحات..
آدم ها را..، آدم ها را موجوداتی میبینم که میخورند و میخورند و میخورند تا فردای روز با خرسندی تمام بروند خود را.. تا باز بتوانند بخورند و بیاشامند و حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند درباره ی خوردن و آشامیدن و جمعشدن یا امکان جمعشدن و درباره ی همه راه هایی که به این امکان منجر میشود و از خود میپرسم پس قدر این سکوت چه میشود ؟
__________________________________________
شنیع، شنیع، شنیع. یک تصویر شنیع: خواب ندیده ام و کابوس نیست‌. این تصور من است ک نابودم می کنذ. می توانم تصور خوذم، آن تصویر و انگاره‌ی شنیع را روی کاغذ با کلمات نقش کنم، اما این احتمال وجود دارد ک ضمن ترسیم آن قلبم وابایستد و این یادداشت ها ک برایم حکم نیشتری بر یک غده چرکین را دارد، ناتمام بماند و از انصاف دور خواهد بود ک انباشته از چرم و عفونت ب دَرَک بپیوندم‌. با وجود این بارها و ب کرات ب او گفتم، پیش لز پایانذچندین سال، طرح آن تصویر شنیع را پیش کشیدم و از او خواستم با چشمان باز ب آن بنگرذ! اما... او فقط چشم‌هایش را فرو بست و روی از من برگردانید
«خاکستر!»
__________________________________________
عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُن درخت ، اول بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآورد و خود را در درخت میپیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فراگیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که بواسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود ...
__________________________________________
من! من! برف بر سر و رویم حس برف بر سر و رویم و جای پای گذر سالهایی که ... که به عبورشان نیندیشیده بوده ام؛ زیرا که هرگز به جد در آیینه به خود ننگریسته بوده ام الا به نگاه چشمانی که هنوز شعله سرگردانی و مردمک هایش دودو می زد و سپس یک بار به اندیشه آینه نگریستن در آینه و فرو ریختن در تصویر آینه اندیشیدم و نشستم برابر آینه؛ و در آینه فرو ریختم مثل مردی که خود را نمی شناسد مثل انسانی که گم شده باشد مثل آدمی که ... آدمی که... آدمی که....
__________________________________________
ﻧﺴﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟ ! ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ، ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺍﻡ، ﺷﺎﻝ ﮔﺮﺩﻥ ﻭ ﭼﻤﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺣﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﻮﺩﻥ؟ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺫﻫﻨﻢ ﺷﺎﺧﻪ، ﺷﺎﺧﻪ، ﺷﺎﺧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﺵ ﺍﺳﯿﺮ ﻭ ﺍﺳﯿﺮ ﻭ ﺍﺳﯿﺮ ﻡ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﻧﯿﺎﻓﺘﻦ ﻭ ﻧﺒﻮﺩِ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮﯾﺶ ﻫﺴﺘﻢ؟
__________________________________________

انسان در ذهنش زندگی می کند، انسان در ذهنش می‌میرد
__________________________________________
مغزم. . . آه، مغزم. بايد بنشينم. بايد بنشينم. مغزم در تمام وجودم جاري است، و تمام وجودم بي اندازه خسته است. خستگي مرگ. چقدر مرگ اثبات شده است در اين شيارهاي مغز ؛ چقدر! و من چگونه بتوانم همه شان ، جز به جزءشان را توضيح بدهم؟ تداعي . . . تداعي به ستوه مي آوردم و ديوانه ام مي کند. کدام دست مي تواند با سرعتِ کيهاني مغز هماهنگ باشد؟ من خسته ام، خسته . . . !!
______________________________________________
عادت و بیماریِ عادت کردن ب عادت
______________________________________________
پک زدن ب سیگار هیچ معنایی ندارد الا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم نوعی عادت
______________________________________________
عجیب ترین خوی آدمی این است ک می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و ب کرات هم. هر آدمی، دانسته و ندانسته، ب نوعی در لجاجت و تعارض با خود ب سر می‌برد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت ب خودش نیست.
______________________________________________
ذرات وجود من، تمام ذرات وجود من پُرند از تو؛ پس چطور می‌توانم بدون تو... صدای گریه‌های مرا نمی‌شنوی؟ اشک‌هایم، اشک‌هایم را نمی‌بینی؟
______________________________________________
و اکنون مرگ، مرگ و نفرت آن پاداشی است ک او با فراخدستی ب من پیشکش کرده است؛ پیشکش و نه پیشنهاد! چ بی‌رحمانه نابود شدم!
______________________________________________
پیر شدن خود را فقط من دیده‌ام. ناگهانی. دقیق چون فر‌وافتادن از یک ارتفاع ناشناخته. این اتفاقی است ک در ذهن و زندگی کم اشخاصی رخ می‌دهد. یک وقفه‌ی ناگهانی، یک ورطه ناگهانی. وقتی ک از همه کس گسسته بودم و اکنون... هم من، - مردی ک گم شد- شعری آورده است در پاره شعری از قیس عامر ک:
«روزم چون روز دیگران می‌گذرد؛ اما شب ک در می‌رسد یادها پریشانم می‌کنند، چ اضطرابی!
روز را ب سر می‌برم اما... شبانگاه من و غم یکجا می‌شویم
همانا عشق در قلب ما جا یافته و ثابت است؛ چنان چون پیوستن انگشتان با دست!»
______________________________________________
می‌بینندم و نگاهم می‌کنند، همه‌جور مردمانی ک من نمی‌بینم‌شان؛ ریشخند... تحقیر، بل احساس همدردی! چ بد و چ زشت!
______________________________________________
روحم بازی خورده است و این دیگر هیچ درمان‌پذیر نیست. فقط می‌خواهم ب خود واگذاشته شوم؛ ب خود‌...
______________________________________________
اما شب، شبانگاه من غم می شوم و غم من
______________________________________________
تنها، تنها، تنها می مانیم. تنها می مانیم، تنها ماندم، مانده بودم. جاهای خالی در مغزم، در قلبم و در زبانم ک سخن نمی گفت. با ک بگوید چ شد و برای چ بگوید؟ انسان مادامی ک در بطن فاجعه گرفتار است، گمان می برد ک نزدیکان او را می بینند، و همه چیز پیرامون او را می شناسند. پس تصور من هم این بود ک نیست کسی ک نداند چ بر من گذشته است، ک چگونه وجین شده ام، هَرَس شده ام. عریان و برهنه در زمستان.
_______________________________________________
اما زبان عشق همیشه گنگ است، چون برهان نمی شناسد. پس خاموش و آرام می ماند با امید همزبان دیرینه خود
______________________________________________
آه... من حرام شده‌ام؛ دریغا چ دیر... چ دیر بیافتم خود را چنین پوک و خشک و عبوس؛ زمینِ خشک، روح قحطی زده و عمر ب یغما رفته- بی نم اشکی حتی و دریغ از نم اشک. منم این ک عبوس و غم‌زده و خشک، بی‌توان سلام و والسلام
______________________________________________
چه سخت و چه تلخ است کابوس های شبانه، کابوس های بیداری در خانه ای که دیگر احساس می کنی خانه ی تو نیست، در جایی که دیوارهایش به تو می گویند این جا دیگر جای تو نیست. جایی ک با صراحت ب تو گفته می شود تو شب و روزت را گم کرده‌ای! و تو... خاموشی، خاموش می‌مانی، چون کابوس بیداری رهایت نمی کند
______________________________________________
نه، نمی‌شود دیگری را کشت و مطمئن بود ک گلوله‌ی دوم، یعنی سهم خودت هم ب همان راحتی شلیک بشود
______________________________________________
یک بار کشتن او کفایت نمی‌کند برای من و کفایت نمی‌کند برای او. ک قدر او، ک منزلت او بیش است از یک تن، بیش است از یک آدم. نه؛ او را ب تعداد و تعدد تمام لحظاتی ک می‌گذرانم، ک گذرانیده‌ام باید بکشم و باز زنده‌اش کنم و باز...
______________________________________________
یک بار مردن جوابِ نابود شدن‌های لحظه لحظه‌ی تو را نمی‌دهد و تو در آخرین دقایق و ثانیه‌ها نمی‌توانی در چشم‌های او بنگری و بمانی تا از یاد بردن ِ خود، تا غرق شدن در آن مردمک‌هایی ک روزگارانی دراز برایت زلال‌تریت چشمه‌های زیبایی بوده‌اند.
______________________________________________
چشم‌هایم را می‌بندم تا جهان را از یاد ببرم
______________________________________________
بگو.. بگو.. بگو! برایم حرف بزن! خواهش می‌کنم برایم حرف بزن! خاموش مباش این‌جوری؛ چیزی بگو! تو را ب خدا چیزی بگو. من از سکوت تو بیشتر می‌ترسم؛ قلبم تکان می‌خورد. خوف، خوف می‌کنم. حرفی بزن خواهش می‌کنم!
______________________________________________
آرام باش، آرام. حالا غزلی بخوان، غزلی بخوان برایم. دلم برای صدایت تنگ شده است. چ دراز زمانی است ک تو را ندیده‌ام و صدایت را نشنیده‌ام.
______________________________________________
این اشک خشک...آری...مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاهه ـ زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام. از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان .هی...و نمی دانم خود که چشمانم به چه رنگ و حال در آمده اند.برمیخیزم یا می نشینم نمی دانم! راه می روم یا ایستاده ام مبهوت یا خود نمی دانم در کدام کوی ـ برزن ـ خیابان یا پیاده رو هستم.دیگر نمی دانم هیچ نمی دانم می خواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم. خود نمیدانم! نمی دانم نمی دانم نمی دانم. آیا هیچ کس نیست؟ چرا، هست،

مگر می تواند نباشد؟ احساس می کنم عصایی به دست دارم. این همان عصای پایانه ی زندگانی پدر است که آخرین بار در اتوبوس خط ولایت جا مانده بود، همان آخرین سفرش به زادگاه. اما این جا چه می کند آن عصا؟ ساییدگی روی دسته اش و سر حلقه ی سیاه جیر نوک آن که چون برزمین می گیرد، صدا ایجاد نکند. این عصا را خود من برای پدر خریده بودم. همچنین آن کلاه دور فرنگی را، باشد، باشد که نشانه های پایان دوره ی زندگی پدر به سراغم آمده. کسی، کسان نمی دانند که همواره، چون درمی مانم از اندیشیدن به بهترین یا بدترین یادها، خود به خود در اندیشه ی او، آن حکیم امی فرو می روم و غرق می شوم در او. من نیست می شوم در او، یا او هست می شود در من، هیچ نمی دانم. پس بدیهی است که ندانند کسان که من و پیرمرد هرگز یکدیگر را تنها نمی گذاریم. گفت: مادرت چه؟ مادر؟
______________________________________________
مادرم؟ به او، به رنج های او مدیونم. به بی تای های او که نتوانستم تاب بیاورم شان مدیونم. بیش از دین به شصت سال، به پنج ساله ی پایان عمر او مدیونم که در نوسان حد فاصل جنون و حسرت سپری شد؛ به این که نشد یگانه شود یک لحظه با این زندگانی غمبار ... مدیونم. او در تنهایی و بی پناهی مرد در خانه ی سالمندان! چشمانم دو تکه ابر شده اند؛ دو تکه ابر در آسمانی به فراخی کویرهای سرزمینم. گلایه می داشت که نخواهم رفت به زیارت خاکش. می دانست، پیشاپیش می دانست. اما من رفتم.

شبی، شبانه ای رفتم، و به تمامی یک کتاب داستان در گورستان ماندم، او هم بیرون آمده بود از قبر و رفته بود به زیارت خاک آن فرزندش که جوانمرگ شده بود. دیدمش که می آمد، پیاده و غبار آلود در کفن کرباس با قرآنی که به دست داشت همیشه و لبانش که به ذکر و دعا می جنبید؛ حالتی که بسیار ایام دیده بودم و دو زانو بر سر سجاده ای که برایش خریده بودم از بازار پیوسته به حرم در مشهد. بگذار به خود بباورانم که آن سجاده را من خریده بودم. اما او ... یقین دارم که آرزو داشت برایش گریه کنم. حالا هم من این آرزو را دارم، اما چه کنم ... چه کنم که نمی توانم! که سیلاب خشک شده اند، نمی بارم، هم نمی توانم، هم نمی توا��م که ببارم، این اشک خشک مجالم نمی دهد. آیا آن کودک همیشه ی درون من نابود شده است در من؟ آیا من فلج شده است؟ گنگ و فلج؟ چرا؟! نمی دانم!
وصل نمی‌شوم، ب هیچ چیز و کس و کجا وصل نمی‌شوم. باید مثل طرح یک مرد بروم سه کنج یک دیوار، آن‌جا ک سطل‌های آبی و بزرگ زباله ها را می‌گذارند گیر بیاورم و تمام قهوه‌هایی را ک فنجان- فنجان ب خود نوشانیده‌ام در آن رستوران ایتالیایی سرنبش، یک جا بالا بیاورم.
______________________________________________
ای همه‌ی شعرهای هزارساله ص۱۵۷
ص ۱۵۹
۱۶۰
1۶۱تا ۱۶۳
۱۶۵
۱۶۶
۱۶۷

۱۶۹
۱۷۳
۷۴
۱۷۸
______________________________________________
رفته است. آنچه از او ب جا مانده نه کلمات است نه ان دفتر، بل انچه از او ب جا مانده فضایی‌ست پر از حضورش پ خالی از بودنش
______________________________________________
ر نهان می گوید دوستم بدار! دوستش می داری٬ می گوید نه٬ دوستم بدار! دوستش می داری. می گوید نه٬ خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش می داری. امّا این کافی نیست. می گوید خیلی٬ خیلی٬ خیلی دوستم بدار! خیلی خیلی خیلی دوستش می داری. اما نه! ناگفته می گوید جانت را می خواهم٬ برایم بمیر! سر می گذاری و برایش می میری. جخ شیون می کند و به فغان در می آید٬ کنارِ افتاده ی تو زانو می زند٬ سرت را میان دست ها بر زانو می گیرد و نعره می زند که نمی خواستم بمیری٬ نمی خواستم. برخیز٬ برخیز و برایم بمیر! دم که بر می آوری و ضربانِ نبضت را زیر انگشتانش احساس می کند٬ بارقه ی امید در چشمانش می درخشد که باز هم٬ بار دیگر تو هستی٬ تو زنده ای تا برایش بمیری
______________________________________________
برای او فقط نمردم من، زیرا اگر برایش مرده بودم، خود را از حس و عاطفه و دیدارش محروم می‌کردم و این قابل تحمل نبود برایم
______________________________________________
تا چه مایه اندوهناک و دشوار می تواند باشد عالم وقتی تو هیچ بهانه ای برای حضور در آن نداشته باشی؛ و دشوارتر و ناممکن‌تر وقتی در چنین حالتی دیگران در تو نظر می‌کنند ک در گمان ایشان موهبت یافته می‌نمایی و بسا ک رشک می‌برند و هیچ نمی‌دانند از تو، از درون تو ک غرق است در واژگانی مثل استفراغ، شناعت و کینه
______________________________________________
انسان تا ب زندگی پشت نکرده باشد، مرگ بر او چیره نمی‌شود.
______________________________________________
انسان در تار عنکبوت تجربه‌هایش دچار و گرفتار می‌ماند
______________________________________________
Profile Image for Somayeh.
228 reviews40 followers
October 9, 2017
سلوک از جمله کتاب هاییه که وقتی‌ دست میگیری تا تمومش نکنی‌ نمیتونی کنار بگذاریش، زبان فاخر و بلیغ استاد دولت آبادی در این کتاب قابل ستایشه، درست مثل یک شعر بلند

"تا چه مایه اندوهناک و دشوار میتواند باشد عالم وقتی‌ تو هیچ بهانه‌ای برای حضور در آن نداشته باشی‌؛ و دشوارتر و ناممکن تر وقتی‌ در چنین حالتی دیگران در تو نظر میکنند که در گمان ایشان موهبت یافته مینمایی و بسا که رشک میبرند و هیچ نمی‌دانند از تو، از درون تو که غرق است در واژگانی مثل استفراغ، شناعت و کینه؛حس و عاطفه‌ای که تو درهمه عمر از آن بیزار بوده ای. "
Profile Image for Sadaf.
20 reviews
March 12, 2016
...انسان را قربانی می کنند و می گریزند.نه!قلوه گاه زندگی انسان را بر می کنند و می گریزند.نه،این عبارت هم آنچه را می خواهم بیان کنم،منتقل نمی کند.

عالی بود نثرسختی داشت اما خودمم دوست داشتم آهسته بخونم که تموم نشه.به بوف کور شباهت داشت. شک دارم پایان کتاب و نقش سنمار رو درست فهمیده باشم،یکبار دیگه حتما باید بخونم.اگه حس مهتاب بیشتر توصیف میشد دیگه هیچی کم نداشت.
Profile Image for Zahra.
84 reviews43 followers
November 20, 2016
من قلم اين مرد بزرگ رو تحسين ميكنم و واقعا باعث افتخارمه كه دوتا از بهترين كتابهاشو تابه حال تونستم بخونم.اما حين خوندن اين اثر احساس ميكردم نويسنده يك جاهايي بيش از حد با قلم شگفت انگيزش و سبك ادبي خاصش در فهم روند داستان تاثير داشته....ميتونم بگم با خوندن اين كتاب من از جمله بندي ها و يك متن ادبي زيبا لذت بردم اما خيلي نتونستم متوجه اتفاقي كه در داستان افتاد و هدفش بشم.
Profile Image for Mehrsa.
122 reviews22 followers
March 27, 2023
میتونم بگم فوق‌العاااااده بود. فوق‌العاااااده😍
Profile Image for Ebi.
151 reviews73 followers
April 17, 2021
در اصل دو ستاره بیشتر حق این کتاب نبود و آن ستاره‌ی دیگر را به پاس تمام شب‌هایی دادم که با کلیدر و جای خالی سلوچ و كارنامه سپنج گذارندم.
کتابی به شدت سخت‌خوان و مغلق با فضاهایی به شدت ذهنی و بی‌ربط به هم و توصیفاتی نامربوط و کلماتی با ترکیبات بعید در کنار روایتی که بین مدرنیته و سنت مانده و معجونی ساخته شده بس دشوار.
برای کسی که تقریبا تمام آثار استاد را خوانده، هم خواندن این رمان سخت بود و هم نوشتن این نظر و دادن آن ستاره. برای من کمتر پیش آمده که آرزو کنم کتابی زودتر تمام بشود چراکه در انتخاب کتاب برای خواندن بسیار جستجو می‌کنم، این گزینش اما یک استثنا دارد و آن کتاب‌های آقای دولت‌آبادی است، در مورد ایشان بنا به تجربه کتاب را چشم بسته انتخاب می‌کنم و همین دلیل عذاب کشیدن من شد، عذاب اینکه می‌بینم نویسنده‌ی محبوبم رمانی نوشته است که پس از پنجاه صفحه خواندن آرزوی تمام شدن هرچه زودتر آن را می‌کنم.
در وبسایت خوابگرد همین اواخر خواندم که خواننده‌ای که می‌خواهد به همه‌ی ریزه‌کاری‌ها، رمز و رازها، ابهام‌ها و ایهام‌های جهانِ یولسیز اثر جیمز جویس پی ببرد، باید درباره‌ی ادبیات جهان و آثار ادبی‌ای همچون اودیسه هومر، شاخه زرین جیمز فریزر، آثار شکسپیر، آثار شاعرانی چون ویلیام باتلر ییتس، ویلیام بلیک، و دیگر شاعران باستان و معاصر، تاریخ ادبیات انگلیسی، رنسانس در زبان و فرهنگ گیلیک، تاریخ سیاسی ایرلند، فرهنگ، افسانه‌ها، فولکلور و زبان مردم ایرلند، جغرافیای ایرلند به‌ویژه دابلن و حومه، آیین و تاریخ مذهب کاتولیک، فرهنگ شرق و نیز زندگی جیمز جویس آگاهی و دانش گسترده‌ای داشته باشد.
به نظر می‌رسد آقای دولت‌آبادی هم خواسته یا ناخواسته، رمانی نوشته است که برای فهم و ارتباط درست با اثر خواننده‌ای آگاه و باتجربه می‌طلبد، خواننده‌ای که داستان لیلی و مجنون نظامی را خوانده باشد و از سرگذشت قیس که هم‌نام با یکی از شخصیت‌های اصلی رمان است آگاه باشد، پیرمرد خنزر پنزری بوف کور رو بشناسد، سرگذشت اِمرالقیس را که یکی از شعرای معروف عرب جاهلیت بوده بداند، بداند که چرا مکبث آن زنان جادوگر را نکشت، نام قدیم آنکارا را و محل کوه عسیب را بلد باشد و با اسطوره‌ی دوره‌های سه‌هزار ساله‌ی خیر و شر در جهان اسطوره‌ای ایران باستان آشنا باشد. در کنار این بگذارید آشنایی با شخصیت مرد تیپیکال شرقی که زن را چیزی از آن خود می‌داند و دیالوگ‌هایی که بدون آشنایی با آن دیدگاه برایتان عجیب خواهد بود. اینها اشارتی بود که من با دانش اندک خود متوجه آن شدم و قطعا مقدار آنها بیشتر از این است و احتمالا به همین دلیل نتوانستم آنچنان که باید با رمان ارتباط برقرار کنم، پس منتظر می‌مانم تا ترجمه‌ای! درخور این حقیر از این کتاب فراهم آید یا دانش ادبیات‌ام به آن حدی برسد که بتوانم از کتاب لذت ببرم.
به همین دلایل این کتاب را برای آغاز خواندن آثار آقای دولت‌آبادی توصیه نمی‌کنم.
پ.ن: آن ستاره‌ی اضافی به توصیه یکی از دوستان حذف شد.
Displaying 1 - 30 of 257 reviews

Join the discussion

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.