Adolphe is a privileged and refined young man, bored by the stupidity he perceives in the world around him. After a number of meaningless conquests, he at last encounters Ellenore, a beautiful and passionate older woman. Adolphe is enraptured and gradually wears down her resistance to his declarations of love. But as they embark on an intense and tortured affair, Ellenore gives way to a flood of emotion that only serves to repel her younger lover - yet he cannot bring himself to leave her and his procrastination can only bring tragedy. Partly inspired by Constant's own stormy affair with Madame de Staël, Adolphe (1816) is a penetrating psychological depiction of love that plumbs the depths of the passions, motives and inconsistencies of the human character.
Henri-Benjamin Constant de Rebecque was a Swiss-born, nobleman, thinker, writer and French politician.
Constant was born in Lausanne, Switzerland, to descendants of noble Huguenots who fled France during the Huguenot wars in the early 16th century to settle in Lausanne. He was educated by private tutors and at the University of Erlangen, Bavaria, and the University of Edinburgh, Scotland. In the course of his life, he spent many years in France, Switzerland, Germany, and Great Britain.
He was intimate with Anne Louise Germaine de Staël and their intellectual collaboration made them one of the most important intellectual pairs of their time. He was a fervent liberal, fought against the Restauration and was active in French politics as a publicist and politician during the latter half of the French Revolution and between 1815 and 1830. During part of this latter period, he sat in the Chamber of Deputies, the lower legislative house of the Restoration-era government. He was one of its most eloquent orators and a leader of the parliamentary block first known as the Independants and then as "liberals."
i give a resounding five stars to the first part of this book, and three to the end.
overall, it is a perfect encapsulation of a love experience, from its initial obsessive beginnings to the eventual resentment and tender suffering for the sake of another's feelings. and then - silly silly melodrama.
it is unfair of me to judge the ending of this book. it is a product of its time and i can't hate on it for giving its audience what they wanted; what they expected. and i can't be a hypocrite and love wuthering heights and be unmoved by this. (although w.h. earned its ending, and this, being so short, has less character-imprinting to assist it)
but as far as a perfect rendition of the arc of a love affair, i have to applaud this. it manages to slow down the hyper-emotive feelings of personal experiences into universal and relatable ones in a way that is breathtaking...at first.
then it gets a little batshit, into overcalculating proust-territory. but for a while, i was alongside of him yelling "yes! yes! yes!"
and no one believes your preface, constant... everyone knows exactly what and whom this is about. nice backpedal, though.
i read this because it tied in with The Late Lord Byron, and knowing the full story, this is kind of an interesting piece of literary history, and madame de stael comes across way better in this than byron ever did in Glenarvon (Everyman's Library, which was his own lunatic ex's take on their relationship. but if any of my former lovers decide to write a book about me, i am stopping that bitch at the press.
لوزان خیابانی دارد بنام بنژامن کنستان؛ نویسنده و فیلسوف سوئیسی که معروفترین اثرش همین داستان کوتاه عاشقانه است. راوی داستان جمله بینظیری دارد که بارها در توصیف یکی از شخصیتها بهکار میبرد با این مضمون که "جامعه او را به جایگاهی که ارزش و شایستگیاش را داشت نرسانیده بود". بهنظرم این نگاه تلفیقی دوستداشتنی است از احترام، نقد جامعه و درک زیباییها در یک انسان ادیب بویژه زمانی که محیط را خوب فهمیده و ترسیم کرده باشد.
داستان روایتی ساده از درونیاتی است که برای انسان معاصر بیگانه نیستند که در لابلای تاملات آدلف گاه تبدیل به نکاتی شگرف می شوند. اما به نظرم جذابیت اصلی کتاب زمانی آشکار می شود که روایت بی وقفه و تا پایان دنبال شود؛ در این صورت آدمی خودش را می تواند به سادگی در جایگاه آدلف تصور کند تا خودخواهی ها و امکان کسالت آور و خشن بودن منطقش را به یاد آورد. اوج نبوغ نویسنده همین جاست که هم آدلف و هم خواننده را در موقعیتی قرار می دهد که باورپذیر است و تلخی این باورپذیری را نتیجه مواجه شدن انسان با اراده و نیت خودش معرفی می کند، بدون اینکه به صراحت به این موضوع بپردازد
انسان ها از بی تفاوتی رنجیده خاطر می شوند؛ آن را بدخواهی یا تفرعن می پندارند، سخت باور می کنند که معاشرت با آن ها کسالت بار است
راستش وقتی کتاب را آغاز کردم اصلا فک نمی کردم که در اواخر قرن 18 نوشته شده باشد.با اینکه بعدش در مورد زندگی نویسنده چیزایی خوندم ولی باز حین خواندن کتاب این احساس بمن دست نداد که دارم رمانی قدیمی می خوانم و این بخاطر سبک متمایزی است که "بنژامن کنستان" نسبت به نوشته های معاصر و پیش از خود بکار برده است
برای اولین بار با کتاب های استاد داستایوفسکی با سبک رمان های روانشناسانه آشنا شدم ولی نمیدانستم بنژامن کنستان پیش از او مبدع این سبک بوده است.جالب است وی این کتاب را بدین خاطر نوشته که به دوستانش ثابت کند رمانی با شخصیت های محدود به دو نفر و بدون تغییر دادن زیاد مکان های داستان، هم می تواند تا اندازه ای درخورد توجه باشد
و نکته دیگر اینکه نویسنده چنان احساسات آدلف و النور را نزدیک به واقعیت تحلیل کرده که خیلی ها در آن زمان می گفتند این داستان براساس واقعیت و آدلف همان کنستان است و ... نویسنده هم بارها از خود دفاع کرده است که این شخصیت ها واقعی نیستند
:شباهت های آدولف و آناکارنینا
بنده کمی جسارت به خرج می دهم و میگویم که به احتمال زیاد لئو تولستوی یکی از شاهکارهای جاویدانش یعنی آناکارنینا را تحت تاثیر این کتاب نوشته است البته برای این حرفم دلایلی دارم ؛) شخصیت آدولف و ورونسکی تا حدود زیادی شبیه هم هستند.هردو از خانواده ای بزرگ هستند که از آنها انتظار می رود جزو افراد سرشناس و موفق جامعه باشند اما هردو درگیر عشقی می شوند که برای جامعه غیرقابل قبول است و همین باعث می شود از جامعه تا حدودی طرد شوند و سرکوب دیگران و جامعه بالاخره هنگامی تاثیرش را می گذارد که از شدت عشق آتشین این دو جوان به معشوقه هایشان کمی کاسته شده است.آنگاه آنها هم به این نتیجه می رسند که معشوقشان سدراهی در برابر اهداف زندگی شان است
اما درمورد شخصیت آنا و النور، هردو تا وقتی ورونسکی و آدولف را ندیده اند هیچ عشقی در زندگی شان تجربه نکرده اند و تا آخر هنوز قلبشان سرشار از عشق است و در راه عشق هزار خفت و ... را متحمل می شوند اما تحمل بی توجهی محبوب شان را ندارند
:نتیجه
با اینکه داستان عاشقانه است ولی در همین داستان به نقد جامعه می پردازد نویسنده برای جامعه آن روز تاسف می خورد چون اخلاقیات را بصورت مقررات در آورده اند
ابلهان از اخلاق ،جسمی سخت و فشرده و تقسیم ناپذیر می سازند تا در اعمالشان دخالت نکند و در جزئیات آزادشان بگذارد
این قوانین مسخره براساس عقل اند ولی همینکه آدولف نیمتواند راحت به النور بگوید که دیگر دوستش ندارد خود نشان چیز دیگری است
:قسمتی از نقد خود نویسنده بر کتابش
:جملاتی از کتاب
گفت و شنودهای بی پایان: دقیقا به این دلیل آن قدر طول می کشیدند که اصلا نمی باید آغاز شوند
ما انسان ها موجودات بی ثباتی هستیم؛ احساساتی را که تظاهر به آن می کنیم دست آخر به راستی احساس می کنیم
لازمه عادت کردن به نوع بشر، و تمام ظاهر سازی اش، خویشتن پرستی اش، و منافع شخصی اش، زمان است شگفتی دوران جوانی ما از چنین جامعه تصنعی حاکی از قلبی بی شائبه است و نه روحی بدذات. جامعه به هر حال به هراسیدن نیازی ندارد.سایه اش چنان سنگین و نفوذش چنان بی رحمانه و قَدَر است که خیلی زود ما را به قالب بقیه در می آورد. و ما دیگر حیرت نمی کنیم، مگر از شگفتی سابقی که داشتیم در این هیبت جدید احساس راحتی داریم، همان گونه که در پایان نمایشی پرجمعیت سرانجام نفس راحتی می کشیم، حال آن که در بدو ورود به آن جا نفسمان به زحمت در می آمد
دوستانِ گرانقدر، داستانِ <آدلف>، از آن دسته از عشق هایی را روایت میکند که همچون آتشِ تند، زود به خاکستر تبدیل میشوند و بدونِ تردید یکی از دو طرفِ عشق، در آتش جانگدازِ این رابطه، میسوزد عزیزانم، <آدلف> جوانی اشراف زاده است که در مهمانی هایِ درباریان و شاهزادگان نیز شرکت کرده و با یکی از شاهزادگان آلمانی رابطهٔ خوبی دارد و به دربارِ او رفت و آمد میکند.. روزی از همین روزها، آدلف زنی به نامِ <اِلِنور> را میبیند و یک دل نه صد دل، عاشق و دلباختهٔ او میشود.... ولی النور، معشوقهٔ <کنت دُوپ> است و از کنت، دو فرزند نیز دارد و البته باید بگویم که النور، 10سال از آدلف بزرگتر میباشد... آدلف آنقدر پافشاری میکند و در برابر خانواده و پدرش و مخالفت ها ایستادگی میکند تا النور را در دامِ عشقِ خویش، گرفتار میکند.... النور دست از زندگی خود میکشد و با تمامِ وجود خویش را در اختیارِ آدلف و عشقِ او قرار میدهد و روز به روز این دو بیشتر به یکدیگر وابسته میشوند... ولی همانطور که گفتم، هرچه این عشق زود شعله ور میشود، همانطور زود نیز به خاموشی میرسد و پس از مدتی النور دیگر برایِ آدلف تکراری شده و آدلف، النور و عشقِ او را رها میکند.... بهتر است خودتان این داستان را بخوانید و ببینید چه به روزگارِ این زنِ بیچاره می آید و برایِ این عشقِ پوشالی، چه بهائی پرداخت کرده و میکند... و سرانجامِ داستانِ آدلف که خیال میکند با جدا شدن از النور، به آزادی دست یافته، به کجا میرسد ------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ شناختِ این کتاب، کافی و مفید بوده باشه <پیروز باشید و ایرانی>
"عواطف آدمی آشفته و مغشوشند. ترکیبی از تودهای حسهای گوناگون که قابل توجیه نیستند. واژهها همواره زمخت و عامیانهاند؛ میتوانند نامی به آنها بدهند ولی هرگز نمیتوانند آنها را توصیف کنند."
چیزی که به نظرم کُنستان میخواست بگه این بود که غلبهی احساس بر منطق، دیر یا زود عواقبش دامن آدما رو میگیره. فقط دوستداشتن و علاقمند بودن به همدیگه، برای تشکیل رابطه کافی نیست و در کنارش یکسری دلایل منطقی و عقلانی هم باید وجود داشته باشه که رابطه رو در درازمدت حفظ بکنه. النور صرفا به خاطر دوست داشتنِ آدلف زندگیش رو ول کرد و خب تاوانش رو هم پس داد. تاوان آدلف هم از دست دادن بهترین سالهای زندگیش و از بین بردن فرصتهای ترقی و پیشرفتش بود. به مرور درون هردوتاشون پر از شک و تناقض شد و تو بلاتکلیفی دست و پا زدن که به نظرم یکی از اَشکال جهنم همینه.
منو نِگا! هیچوقت نذار عشق و دوست داشتن، جلوی دیدِ عقلت رو بگیره. هیچوقت فکر نکن سبک سنگین کردن شرایط و ویژگیهای خوب و بد طرف مقابلت، به معنی خیانت و خالص نبودن احساسته! به همهی جوانب فکر کن! خلاصه اگه دیدی به جز عشق و علاقه، دلیل خوب و قویای نداری، خیلی رو اون رابطه حساب باز نکن.
چقدر تکان دهنده بود... اول از نثر روون و گیرایی و ایجاز و احاطه نویسنده به روان و درونیات شخصیت ها به شگفت اومدم که چطور تسخیرم کرده و نمی ذاره از پاش بلند شم و بعد از نیمه های داستان به بعد، رنج، جایگزین شور اولیه ام شد.. رنج از شاهد بودن حقایقی تلخ و ناگزیر، که به تکرر در خودمون و اطرافیانمون بازیافته و بازشناخته می شن.. تردیدها، تغییرها، بی قراری ها...
. چه کسی می تواند جذبه ی عشق را توصیف کند؟ این احساس یقین را که موجودی پیدا کرده ایم که طبیعت برایمان تعیین کرده، این روزی را که ناگاه زندگیمان را فروزان ساخته و رمز و رازش را عیان نموده، این بهایی را که به کوچک ترین رویدادها می دهیم، این ساعات زودگذر را که جزئیاتش را به سبب شیرینی در یاد باقی می ماند و طولانی مدت بر روحمان اثر می گذارد، همانا خوشبختی است، این سرخوشی دیوانه وار را که گاه بدون دلیل با تأثر آمیخته می شود، اینهمه لذت را که از حضور یار می بریم و این همه امید را که در دوری اش در دل می پروریم، این رهایی از کارهای عامیانه را، این احساس بزرگی را در میان آنچه پیرامون ماست؛ این اطمینان را که روزگار دیگر نمی تواند در جایی که زندگی می کنیم لطمه ای به ما وارد آورد؛ این نزدیکی را که قادر است فکر دیگری را بخواند و به هر احساسش پاسخ دهد. #آدلف #بنژامن_کنستان #ترجمه #مینو_مشیری
و عجیب این که قلب پستِ ما برای ترکِ کسی که در کنارش دیگر هیچ لذتی نمی بریم هم پاره پاره می شود.
(۱) قصه ی آدلف – النور ، گرچه در برخورد اول یک کلیشه ی رمانتیک جلوه میدهد ولی اگر فراتر و تیزبینانه تر بنگریم و بخوانیم ؛ نویسنده از خلال داستان چند مقصود مهم را دنبال میکند. نخست اینکه عشق را نه به آن شکل سوبژکتیو و انتزاعی که اغلبِ مردم در ذهن خود می پرورانند ؛ به عبارتی دیگر همچون شاخه ای را که ریشه در خیالی بایر و غریب نسبت به واقعیت های جامعه دارد می کارند ، بلکه آن را به نحوی کاملا ابژکتیو ، از پرتو کنکاش در رشته های روانشناسانه عاشق و معشوقی نمایش میدهد و ثابت می کند که چقدر فعل و انفعلات ذهنی متاثر از باید و نبایدهای جامعه است و به دنبالِ آن رفتار ها و تصمیم ها.
(۲) دوم اینکه نویسنده نمونه ی آدلف – النور را همچون متغیری در فرمولِ سنتیِ جامعه قرار می دهد ؛ در تجمیع ، تفریق و تضریب مولفه های ثابت ، از پیش تعیین و پذیرفته شده ی جامعه. جامعه ای که در آن شهامتِ دوست داشتن کسی خارج از چارچوب هایش به نوعی رذالت و بی بندوباری تلقی میگردد. جامعه ای با اخلاقیاتِ صلب که همیشه آماده است بر جبینِ هر کنشی ورای خود داغِ دیگری بزند. تمامی این تاثیرات ، بر خروجیِ ناب ترینِ عشق ها نقشی تعیین کننده خواهد داشت.کانونِ قصه ی آدلف-النور ، تقابلِ ذهن و واقعیت است. تقابل شالوده شکنی و سنت است. بدون هیچ داوری از سوی نویسنده و گرچه خواننده سعی میکند دست به داوری خطرناکی بزند اما با پایان قصه ، خود را در مقابل پرونده ای مختومه بازمیابد.
(۳) ضعف و سستی. قدم نهادن در مسیری خطرناک ؛ مسیری که می خواهد جامعه ، اخلاقیاتش و هنجارهای آن را دور بزند. قدم نهادن بر مسیری که بر شالوده ای دیگر بنا شده است. سستی های فردی در برخورد با بینش های جامعه – آن چیزی که ما حرفِ مردم مینامیم_ شدیدتر میشود و آنگاه مصائبِ عشقی که از آغاز دیگرگونه بوده است رخ مینماید ؛ دلهره ها و مکافات در پیرامون قلب طرفین چنبره خواهد زد. قلبی که تنها موطن و مامن عشقی پرشور بوده است حالا مورد هجوم قرار میگیرد و سبب شوربختی میگردد. به مسیری که انتخاب کرده ایم تردید میکنیم ، خود را بیش از پیش در رویارویی با این اژدهای هزارچشم و هزارگوش _ سنت های متحجر _ تک و تنها می یابیم. احساساتی نظیر عذاب وجدان ، ترحم و وظیفه جای آن عشق جانسوز را میگرد. عشقی که روزی با نزدیکی و هم آغوشی و هم کلام بودن سیراب میشد ، اینک با بودن همه آنها حتی جرقه ای هم از آن برنخواهد خواست. بیان یک دوستت دارمِ ساده چنان پیچیده خواهد شد و آنقدر بار اخلاقی سنگینی بروی دوش ما تلمبار خواهد کرد و از سویی نگفتن آن و دریغ نمودن آن _ درحالی که اصلا و اصولا مردد و مشکوکیم که هرگز عشقی وجود داشته است؟ _ به خودی خود بار سنگین تر و دلهره ی مخوف تری بر روح ما سایه میگستراند. عشق در ورطه ی شک و یقین ، در گرداب جامعه ، ناخوشی و نبردی هولناک است.
دوست داشتن زمانی که دیگر دوستتان ندارند بدبختی بزرگی است ؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی کنید با عشقی شورانگیز دوستتان داشته باشند. حاضر بودم زندگی ام را هزار بار فدا کنم تا النور به جای زندگی حقارت باری که داشت و باعث و بانی اش من بودم ، بدون من خوشبخت باشد.
وعده دونان چون پرِ طاووس است ، کبکِ من ، بیندیش گر پری رنگین نمایش میدهد ، پایی ندارد. (م.اُمید)
اگر بخوام به داستان ِ کتاب امتیاز بدم، امتیاز بالایی نمیگیره، اما آدلف کتابی ورای داستانش بود.
این کتاب در حدود ۲۰۰ و اندی سال پیش نوشته شده، و جالبه که بدونین، زمانی که این کتاب در فرانسه چاپ میشه، در ایران زندیه و قاجاریه در حال دعوا بر سر حکومت بودن، و برای هیچکس در ایران، ضربههای رابطهی عاشقانه به زنان مهم نبوده؛ احتمالا افراد کمی جز مادر و همسر خودشون، زنی رو از نزدیک دیده بودن: در اون زمان عادت داشتیم نیمی از جامعه رو در خونههاشون نگه داریم.
بنابراین میخوام بگم این کتاب بسیار بسیار جلوداره. چیزی که بنژامن کنستان در سال ۱۸۱۶ مینویسه، قبل از ظهور روانشناسی مدرنه، و جوری که پستیها و بلندیهای یک رابطه رو نشون داده، بسیار بسیار واقعیه.
نکتهی مهم دیگه اینهکه، کتاب فوقالعاده متن سادهای داره. جوری که واقعا سخت میشه باور کرد چهقدر قدیمیه. دوباره در قیاس با ایران باید بگم، در اون زمان ما داستان منثور (رمان) اصلا نداشتیم و احتمالا اگر حتی دستنوشتههای معمولی افراد رو بخوایم بخونیم، با توجه به تغییرات ِ شدید ِ زبان فارسی، کار سادهای نخواهد بود.
تنها ایراد من به کتاب، نتیجهگیری مولف از کتابه. مولف بارها تاکید میکنه که آدلف "واقعا" عاشق نشده بوده. اما به نظر من، فرای احساس خفقانی که ممکنه هر رابطهی عاشقانهای رو به ورطهی جدایی بکشونه، چیزی که آدلف تجربه کرد عشق بود. چون معانی عرفانی عشق (ماندگاری تا مرگ، فدا شدن در راه معشوق و...) وجود زمینی ندارن، و در چنین کتاب ِ "واقعی" ای، ای کاش به مفهومی مثل "عشق" هم واقعیتر پرداخته میشد.
در نهایت، کتابی مثل آدلف، قطعا شایستهی خونده شدن هست. مهمتر از همه، برای اینکه بدونیم چطور اروپای امروزی از تمدن برخورداره و ما نه؛ فرانسه در ۲۰۰ و اندی سال پیش، چنین کتابهایی رو منتشر میکرده و چنین ذهنیتهایی داشته. ایران در اون سالها، واقعا هیچگونه مدرنیتهای نداشته و مدرنیته بعدها در ایران، اون هم به زور، وارد کشور میشه.
در ابتدا لازم میدونم تشکر کنم از خانوم مینو مشیری به خاطر ترجمه خوبشون از این اثر. زمانی که اثری را از نویسنده ای میخوانیم و یا به نوعی با تفکرات و عقاید نویسنده آشنا میشویم؛ گویی از آن پس آن نویسنده در ذهن ماست. هر زمان در تلاش برای تصمیم گیری در مورد موضوعی هستیم، نویسنده به ما کمک میکند و نظر خود را میدهد. آدلف کتابی است که در آن بنژامین کنستان روی دیگر سکه عشق را به ما نشان میدهد. دوست داشتن از روی ناچاری را. به ما نشان میدهد هر فداکاری، هر چقدر بزرگ، نشانه عشق حقیقی نیست. در دنیای امروز خیلی از ما آدم ها تجربه روابط نافرجام که با شور و شوقی پر حرارت شروع و به سردی خاکستری به پایان میرسد را داشتهایم. افسوس بزرگم این است که ای کاش این کتاب را در دوره نوجوانی و دبیرستان میخواندم؛ اما هیچگاه برای خواندن و معرفی یه کتاب به دیگران دیر نیست. از نظر من تنها ایراد و بزرگترین ایراد داستان این بود که نویسنده داستانی عاشقانه را به شکل نزدیکی به دنیای حقیقی اطرافمان روایت میکند اما در انتها به علت پیدا نکردن پایان بندی بهتر یا هر چیز دیگر چارهای جز دست یازیدن به افسانههای عاشقانه پیدا نمیکند. اما به یقین میتوانم بگویم آدلف یکی از کتابهایی خواهد بود که به تمامی دختران و پسران توصیه به خواندنش خواهم کرد. و در پایان بخشی از کتاب: "عشق انچنان با فردی که دوست داریم یکی میشود که حتی در ناکامی لطف خاص خود را دارد" ممنون از شما که وقت گذاشتید ❤
|\| | |_ @ ® > M0127324: یک شاهکار به تمام معنا.. به هیچ وجه نمیشه باور کرد این کتاب 200سال پیش نوشته شده باشه! دقیقا انگار که همین دیروز نوشته شده!!
فضای کلی کتاب، حس فوقالعاده ای که توش موج میزنه، و تعابیر خیره کننده و توصیفات درخشان حالات و مقامات عشق و عاشقی ش منو خیلی خیلی زیاد یاد شب های روشن داسایوسکی میندازه.. و عجیب این که این کتاب حتا پنجاه سال قبل اثر ماندگار داسایوسکی نوشته شده..
هرگز تصور نمی کردم کتابی که متعلق به دو قرن پیشه، و البته موضوعش داستانیه و در ژانر رمان محسوب میشه، بتونه با گذشت این مدت طولانی تراز اول و از هرنظر کامل باقی بگونه..
خلاصه.. از من به شما پیشنهاد.. این کتاب استثنایی رو بخوانید و از خواندن سطرسطرش، به همان اندازه که لذت میبرید مبهوت شوید.
خوانش صوتی/باید خودشم بگیرم تو کتابخونم داشته باشم. قلبم. به قفسهی"قلبم را لابلای صفحاتشان گذاشتم" اضافه شد. عشق و وابستگی و زمان و مکان و زن و مرد لعنتی.
از تمام زوایا کتاب مهم، قوی، به یادموندنی و روانشناختی، عمیق و نزدیک به عصرِ الان بود. درحالیکه اواخر قرن ۱۸ نوشته شده.
ریویو های دیگه خیلی کامل و قشنگ تحلیلش کردن و نیازی به کار اضافه ی من نیست، اما میدونم چیزهای زیادی از توش درآوردم. بعضی جاهاش از دردِ گوش دادن به کتاب به خودم میپیچیدم. مثل سیلی ای از حقیقت به صورت.
“Sahip olunan şartların bir önemi yoktur. Önemli olan karakterdir.”
Her zamanki gibi karmakarışık, yarı inceleme yarı çemkirmeli ⚠SPOILER⚠ dolu bi yorum yazdım, ona göre.
İnsanı delirten, psikolojik bi kitap Adolphe. Bunun temel nedeni, kitaba adını veren ve yazarın kendi hayatından doğrudan izler taşıyan erkek karakter Adolphe'in bir bencil, pislik, adi, riyakâr, şerefsiz olmasından kaynaklanıyor.
Adolphe, 22 yaşında, babasıyla yakınlık barındırmayan bir ilişkisi olan, yaşıtlarından ve çevresinden pek hazetmeyen ve hatta içten içe hor gören bir genç. Bir gün sevme ve sevilme ihtiyacına düşünce, yeni tanıştığı P. Kontu'nun 10 yıllık metresi olup ona 2 çocuk vermiş, toplumdaki yerini bilen ancak bunu kırmak ve sadık biri olduğunu insanların gözlerine sokmak zorunda olduğu için davranışlarında son derece titiz, tedbir ve sabırla davranan, ve gerçekten ahlaklı olan 33 yaşındaki Ellenore ile tanıştığında onu elde etme kararı verir. İşin içindeki erkeklik gururu, sevilmenin verdiği o kibre duyulan ihtiyaç da var. Çok kısa bir süre içinde ilginin tutku ve hırsa dönüşü ile Ellenore, başta reddetse de görüşmeyi, 'arkadaş olalım, benden bunu esirgemeyin' lafını kabul edip oğlanın ilgisi, aşk sözleri, ona olan ilgili tavırları nedeniyle Adolphe'e aşık olur. Meşk oyunları ile de ona teslim olur. Öyle ki toplumda korumak için didindiği yerinden, konttan ve çocuklarından vazgeçer.
Adolphe ise, önce zihni, sonra kalbi ve en sonunda bedenini elde ettiği kadından, artık ona sahip olduğu için, ufaktan vazgeçişler yaşamaya başlar. Samimi olmama, yalan edilmiş laflar, sahte aşk sözleri eder, bütün kitap boyunca. 3-4 yıl sürer ilişkileri, sonunda Ellenore kederden ölümü ile biter.
İzninizle yardırıyorum. Psikolojik bir roman olduğu için, olaydan çok karakterin iç konuşması var kitapta. Zaten Adolphe'in ağzından anlatılıyor kitap. Bütün o çelişkili laflara, aşk sanılan tutku ve hırsa, sevgi sanılan acıma duygusuna satır satır şahit oluyor ve çileden çıkıyorsunuz. Kitabın içine girip öldürmek istiyorsunuz. Yetmiyor diriltip diriltip öldürmek hatta.
Kişi olduğu kadar toplum tahlilleri de öyle. Doğru değil demiyorum. Ya bir insan, toplumun ne diyeceğini bile bile 'seviyorum' dediği kişiye nasıl böyle davranabilir! Hadi siktir edin el neder olayını, bir insan bir zamanlar ayaklarına kapandığı bir insanı nasıl böyle bedbaht bir hale sürükleyebilir!
Şöyle bir şey var; bu gibi hisler olamaz değil. Ancak Adolphe öyle biri ki, işler sarpa sardığı zaman, o bir erkek olduğu için, yerini kadına göre yeniden çok daha rahat kazanabileceğini bilmenin de verdiği bilinçaltı güvenle, hiçbir şey yapmayan biri kadını kurtarmak için. Kadının fedakarlığını ve daha fazlasını da vereceğini bilip ona yapma demediği gibi, yapılınca da reddetmeyen ama sonra tüm hıncını kadından çıkaran bir bencil pislik. Hatta öyle ki Ellenore’un sözde haksız olduğu yerleri sıralayıp KENDİ REZİLLİĞİNİ HAKLI ÇIKARAN BİRİ. Tüm o yalan tüm o sahtelik ve tüm geçiştirmeler adamı çileden çıkıyor. Hele sonlara doğru bir zamanlar kesinlikle ilgilenmediği o arkadaşları, evlilikler, iş hayatı ona gayet cazip gelmeye başlıyor.
Ellenore'a biri laf ettiği zaman imkansız aşkların yüce sevgilisi gibi kadını korumaktan çekinmeyen oğlan, ev yolunda sarf edilen düşüncelere katılmakla kalmayıp daha beterini ediyor. Ancak hiçbir şey yapmıyor. Çünkü böyle bi durumda, ilk tanışmalarındaki gibi o aradaki engeli aşmak istiyor, amaç o. Yasak ve reddedilenin dayanılmaz çekiciliği. Günü kurtarmak adına yaptığı her davranış kadını daha kötü duruma sürüklüyor. Mesela yazdığı kötücül bir mektubun amacı belli, ancak kadın öğrenince inkara gidiyor, ikiyüzlü ve bencil olmadığını iddia ettikçe bunu ispatlıyor.
Bu bi tek kadına değil yani adamın bütün ilişkileri riyakâr. Ta en başından, kadını elde etme kararı aldığından itibaren düşündüğüm cinayet biçimleri 3 setlik polisiye romanı olur. Delirdim, çünkü oğlan, atıyorum 'baronu kandırmıştım' diyor ama ikiyüzlü ve yalancı bir şerefsiz, bencil bir oç olduğunu reddediyor.
Bütün bu saydıklarımın hepsini Adolphe size o dakika dürüstlükle söylüyor; bencil, pislik, adi, riyakar, şerefsiz oldukları hariç tabi. Bu haklı ve az bile olan tahliller bana ait.
Toplum desen ayrı bok. Bütün suç Ellenore'da, çünkü gelişinden öyle (!). Biri de demiyor ki, ne oğlanın ne babası, ne yakın dostları olan baron, ne kadının ailesi, ne metresi olduğu kont, ne o çevre de demiyor ki ULAN GÖRMÜŞ OLDUĞUNUZ ŞU PİÇ BU HALE GETİRDİ BU KADINI, DEMİYOR KİMSE! Ve batı doğu kuzey güney zengin fakir soğuk sıcak diye ayırmıyorum, hala değişmedi bu. Değişmediğini görmek, ĞAĞAĞA! Anaerkil yaşam süren bir iki çöl kabilesi dışında (bildiğim kadarıyla) alayımız böyle. Feminist değilim, erkekleri bu hale getiren toplumsal evrilemeyişimizden nefret ediyorum. Kitapta diğerlerine göre daha aklı başında olan ve 1o yıllık fedakarlık dolu ilişkilerini yabana atmayıp Ellenore'a yıllar sonra bile şartlı da olsa iyi bir teklif içeren mektubu yazan P. Kontu sadece.
Kitabın sonunda, 'yayımcıya mektup' diye bir bölüm var; okuduğumuz bu kitabı, Adolphe'u tanıyan biri yazmış-mış. Peşi sıra 'cevap' adında son bölüm var. Bu son bölüm benim yapamadığımı yapıp iyi gömüyor oğlana. Adolphe'un onca laf ebeliği ve kalabalığı yaptığı iç hesaplaşmada fark edemediği karaktersizliğini özetliyor. Bir de Ellenore'un ölmeden önce 'okumadan yak bunu' dediği, muhtemel bir kriz anında yazdığı, kendi de dahil olmak üzere gerçekleri çarptırmadan yazdığı kırgın ve kızgın mektup var.
Gözlerinin içine baka baka boğazlayarak yavaşça öldürmektense, sırtından da olsa kalbine bıçak saplayarak çabucak öldürmek daha şerefli geliyor bana.
Yabana atılmayacak kadar harika tahliller ancak psikolojik metin söz konusu olduğunda çok daha iyilerini okudum. Belki çeviridendir bilmiyorum ancak yavan ve eksik geldi.
Her kadının hayatına az veya çok benzer böyle bi erkek girmiştir, şükür ölmedik. xoxo iko
کتاب - به نظر من - حمله ای است به عشق های خارج از اخلاقیات اجتماعی-اشرافی. البته ظاهر اینه که نویسنده داره قربانی شدن زن و هوس ورزی مرد رو تقبیح می کنه اما به حرف مؤلف اگه دقت کنیم عملا حرفش به معنای دستوری چنین است: ازدواجی در همان چارچوب معمول و پذیرفته ی اجتماع بکنید تا بعدا به دلیل از دست دادن آزادی از یک طرف و خوابیدن شور هوس هایتان از طرف دیگر پشیمان نشوید
من با این نکته ی اخلاقی داستان که کلیتش به طور مستقیم هم در مقدمه و هم در مؤخره ها آمده، همدلی ندارم
از طرف دیگر نویسنده دائم طوری حرف می زند که این دل سپردن ها غیر از عشق است و صرفا ذیل هوس می گنجد ( اغراق در حرف های عاشقانه هم نوعی طعنه است به این عشق های دروغین که بیشتر حرفند ). نویسنده احتمالا عشق را به همان ازدواج معقول از نظر اجتماع فرو می کاهد. این کاستن هم در تأکیدهای موجود در کتاب روشن است و هم در شخصیت سازی ابتدایی آدلف - همچون کسی که ناگهان به دنبال زنی می افتد بدون آنکه عشقی در میان باشد
اما من نمی دانم اگر همه ی این چیزهای انسانی را برداریم - مثل خسته شدن ها، تردیدها، افت و خیزها و ... - آیا چیز باقی می ماند که هم انسانی باشد و هم بتوان عشقش نامید؟ آن چیز نابی که نویسنده عشق می خواند و داستان همه حول فقدان آن در این رابطه می چرخد، در دکان هیچ بقالی پیدا نمی شود
--------------------------------------
اما این کتاب رو طور دیگه ای هم می شه خوند. این کتاب به استثنای بعضی جاها توصیف خوبی است از وضعیت روابط بلند مدت. اگر توصیفات ابتدای کتاب از ادلف را کنار بگذاریم و مرگ النور ( عاشق آدلف ) در پایان کتاب را نیز که به شدت اخلاق زده و متکلف است نادیده بگیریم، توصیفات جالب و به نظر من صادقی می بینیم از تردیدها و فشارهای یک رابطه؛ البته این بار نه همچون یک رابطه ی سرتاسر اشتباه - به گمان مؤلف - بلکه همچون رابطه ای طبیعی و عجین با محبت میان دو طرف
با چنین نظری می توانیم در پی آن باشیم که چه باید می شد که این رابطه به سطح رابطه ای سالم می رسید
دوست داشتن زمانی که دوستتان ندارند بدبختب بزرگی ست،اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی کنید با عشقی شورانگیزدوستتان داشته باشند. صفحه 74
"No hay una de estas mujeres apasionadas de la cual el mundo está lleno que no haya protestado que morirá abandonándola; y no hay una de ellas que esté aún viva y que esté consolada" No me ha gustado mucho la verdad esta obra de Constant y sólo el final y algunas particularidades hacen que eleve mi calificación a tres estrellas. La novela cuenta la historia narrada por Adolphe sobre su tormentosa relación con una mujer mayor que él, Ellénore, cuando el tipo de final de la obra me hizo pensar más en la pareja ficticia de Adolphe y Ellénore es cuando más gusté de la misma. Pues es bien sabido que en verdad Constant habla de sí mismo y de su relación con la única mujer que aterraba a Napoleón: Madame de Stael. Me dio curiosidad pues luego de leer el prólogo (que siempre leo después de acabar una obra) de esta edición en francés que leí, descubrí allí que todo lo que me había disgustado era en parte alabado por el editor. La historia se cuenta sola por el mismo Adolfo, en el cual no hay descripciones casi, pero no a la manera realista de minimizar detalles innecesarios sino prescindiendo de toda descripción, prácticamente la obra nos habla sólo de lo que piensa Adolfo de él y de ella. No hay un desarrollo de trama muy importante más que todo al final. Se menciona por ejemplo el talento que tiene Adolfo que es reconocido por todos, pero jamás yo lo percibí en la novela, ni en sus frases ni en sus pensamientos. Es una novela de introspección como dicen, pero si es tal creo que hubiese podido analizar o formular perspectivas más interesantes de los propios sentimientos. Más bien me parecía estar sentado al lado de un joven que se quejaba constantemente de la relación que tuvo y que me aburría contándome sus problemas, indecisiones y haciendo notar lo mucho que interesó a la dama en cuestión, al tiempo que se justificaba de sus decisiones en lo referente a su destino y de lo importante que era. La misma relación en sí no me atrajo de una manera amigable, pues pienso que el actuar de ambos fue errado, aunque la actitud de Adolfo me pareció soberbia e insufrible. Sinceramente no es que le tenga antipatía al personaje sino también pienso que lo que se quiso contar careció de trascendencia. Tiene algo de "María" pero sin la pureza del amor entre los protagonistas, algo de "La Nueva Eloísa" pero sin las disertaciones filosóficas, algo de "Werther" pero sin los detalles de devoción verdadera. Menos mal que me compré una edición con sus demás obras, porque dudo si hubiese comprado más de Constant, espero que luego de leerlas me gusten más.
Terribile non essere amati quando si ama; ancora peggio essere amati con passione, quando non si ama più
Mi piacerebbe capire il motivo per il quale ho fatto fatica a leggere un romanzo di un centinaio di pagine, dai capitoli ben rifilati e la prosa fluida. Non erano certo le elucubrazioni e i tentennamenti del protagonista a disturbarmi, lui ricopriva il ruolo di pusillanime che l’autore gli aveva affidato. Non era la passione cieca che aveva ispirato nella sua amante, in principio riottosa, poi coinvolta al punto di abbandonare la propria famiglia; non erano i consigli paterni che lo invitavano a ravvedersi, che lo invitavano a cercare una relazione con una donna più giovane e meno chiacchierata, a prendere in mano la propria vita invece di lasciarla scorrere. Il motivo di tanta fatica potrebbe essere il fatto che Constant trasformi il romanzo in un teorema dove la società dell’epoca (e non solo) condanna il vizio solo quando si scontra con le convenienze, lo condanna quando genera scandalo e lo tollera altrimenti. Il rapporto fra Adolphe e la più matura Ellénore (di padre polacco) non è mai del tutto personale è sempre mediato dall’opinione che hanno di loro i membri del circolo borghese di cui fanno parte. Se la volontà di Constant era mostrare i danni che può provocare un uomo incapace di prendere decisioni nette, essa è stata in parte annacquata dalla società in cui lo ha collocato. Adolphe ama Ellénore, allo stesso tempo la detesta perché si frappone fra lui e la sua determinazione di uomo adulto con un ruolo di prestigio nella società del suo tempo. Ma lui vuole davvero quel ruolo? Ellénore non potrebbe forse rappresentare la scusa grazie a cui evita di mettersi alla prova? È l’ottocento francese non manca il finale tragico e non mancano neppure due prefazioni dell’autore alle ristampe del suo libro, in cui piccato ribadisce di aver scritto un’opera di fantasia senza riferirsi a nessuna delle persone di sua conoscenza. Si malignava che Ellénore fosse la maschera di una sua amante.
چرا اینگونه با خشونت با من رفتار میکنید؟ مگر گناه من چیست؟ اینکه دوستان دارم و بدون شما نمیتوانم زنده بمانم؟ این چه ترحم غریبی است که به شما شهامت لازم را نمیدهد تا رشتهای را که بر لیان آنقدر سنگین است قطع کنید و قلب موجود سیهروزی را که از روی ترحم کنارش ماندهاید پارهپاره کنید؟ چرا لذت این توهم غمانگیز را از من دریغ میکنید که لااقل فکر کنم بزرگوارید؟ چرا همزمان خشکیگی و مردد جلوه میکنید؟ فکر رنج و درد من شما را پریشان میکند اما مانع قساوت شما نمیگردد. از من چه میخواهید؟ که ترکتان کنم؟ مگر نمیبینید قدرتش را ندارم؟ وای! شمایی که دوست ندارید این شمایید که باید این قدرت را در قلبی پیدا کنید که از من خسته شده و در مقابل اینهمه عشق من خلع سلاح نمیشود. میدانم این کار را نمیکنید، مرا در اشک و آه نگه میدارید تا زیر پایتان جان دهم.
Είναι τρομαχτική δυστυχία να μη σ’ αγαπούν όταν αγαπάς, αλλά είναι ακόμη μεγαλύτερη όταν σ’ αγαπούν με πάθος κι εσύ έχεις πάψει να αγαπάς. Τα παραπάνω λόγια γίνονται πιο σκληρά όταν εσύ ήσουν αυτός που κυνηγούσες και συνεχίζεις να διεκδικείς την παραπάνω αγάπη!
Βιβλίο όπου εγώ εντάσσω στην κατηγορία "συναισθηματικός οδηγός". Μέσα από τις σελίδες του μαθαίνεις να διαχειρίζεσαι -ή έστω γίνεσαι πιο οικείος- με τα διάφορα συναισθήματα που κρύβεις μέσα σου. Και όταν το βιβλίο είναι καλό δεν χρειάζονται πολλές σελίδες (παρά μόνο 140) για να καταλάβεις την διαφορά ανάμεσα στο όνειρο της αγάπης και την ίδια την αγάπη...
اول)كتاب انقدر امروزي به نظر ميرسه كه سخت ميشه باور كرد چقدر قدمت داره! دوم)اشتباه نكنين!اين كتاب صرفاً يك داستان عاشقانه نيست،صبور باشين. سوم)بسيار خوندن كتاب برام دردناك بود از اين جهت كه چندين بار ماجراهاي مشابه رو از خيلي نزديك ديدم. چهارم)اي كاش ميشد هر فردي با خوندن اين كتاب ،متوجه بشه با هر احساسي كه روشن ميكنه ،هر بي ثباتي و هر ضعفي كه ميدونه وجود داره اما نميخواد تغيير بده ميتونه مسير زندگي انساني ديگه رو به سمتي جبران ناپذير هدايت كنه.
Neupadljv klasik o fatalnoj ljubavi između 10 godina mlađeg muškaca i zrele žene, ujedno i na temu da se zaljubljenost pa ljubav (posebno ona koja u očima drugih apriori ogleda kao neodrživa, ukratko loša ideja) odigravaju, ne samo između već dve osobe, već uvek i u sadejstvu javne (okolina, porodica, karijera - potencijalni položaj u društvu) i privatne sfere života (emocije, sloboda od svih stega); i kako te dve isprepletane sile utiču na ličnosti protagonista i rasplet veze. Istovremeno Adolf je i pouka o tome da ljubav, od jakih spoljnih, a posledično i unutrašnjih pritisaka, ni begom (egzilom, dobrovoljnim samoizmeštanjem iz zadate sredine) ne može biti spašena. Dapače, beg survava bliskost u zahlađenje i još veći užas. "Adolf" je dobrim delom autobiografsko štivo i smatra se za preteču modernog psihološkog romana. Sažeti narativ je nabijen lucidnim i istančanim (samo)uvidom. Prevod, sad već davnašnji, postoji u izdanju Novog pokolenja, i docnije Rada: edicija Reč i misao. Ovo bi bilo zanimljivo da neko od izdavača revitalizuje.
انقد اين كتاب جمله هاى خوب داشت كه خواهرم ميگفت من هرموقع نگات ميكنم دارى يادداشت برميدارى . كتاب ميخونى يا مينويسى ؟ فك ميكنم ملموس ترين كتابى بود كه خونده بودم ، هيچ جمله و حرف و رفتارى نبود كه آشنا نباشه ..
Creo que el 'Adolphe' me ha encontrado en el momento adecuado. Probablemente en cualquier otro momento diría lo mismo, porque es uno de esos libros que parece que han sido escritos para mí y sólo para mí. Me podrá encantar 'Lolita' y 'Eugene Oneguin', pero son libros como el 'Adolphe' que definen lo que yo soy. Y lo más bonito de todo es que llegué a él por casualidad. Desde hace tres años tengo el propósito de leerme una obra de Balzac al año porque así cuando tenga 123 años las habré leído todas. Ésta vez cogí 'Las ilusiones perdidas' de la biblioteca con toda la ilusión del mundo, pero no pasé de la página 10 por culpa de una agenda demasiado apretada. Recordé que en casa tenía 'El lirio en el valle' y creía recordar que era cortita y pensé que me podía leer ésta en su lugar y ya quedaría cubierto el cupo anual. Resultó que era más larga de lo que recordaba, pero en la misma colección vi el 'Adolphe' de Benjamin Constant y, como éste sí que era cortito, me animé, porque lo que me apetecía entonces era algo cortito y más o menos decimonónico. Y me gustó tanto que al acabar de lo único que tenía ganas era de volver a empezarlo ya mismo, de releérmelo en aquel mismo momento.
El 'Adolphe' puede que sea la obra más introspectiva (e introvertida) que he leído nunca. Prácticamente no hay acción externa. Ciertamente no se describe con detalle ni una escena externa. Las escenas externas sólo son mencionadas porque afectan al desarrollo psicológico del personaje. Sólo tenemos lo que piensa el personaje. Sólo conocemos la acción externa a través de los pensamientos del personaje principal. Y esto que en muchas obras podría ser un lastre, en el 'Adolphe' es su mayor acierto, su razón de ser. Porque si no fuera tan introspectiva sería sólo otra historia de amor adúltero. Pero como es tan introspectiva acaba siendo una descripción perfecta de lo que es ser una persona tímida, introvertida, cobarde y débil de carácter.
Adolphe es un jovencito tímido, solitario e introvertido que un buen día decide que quizá estaría bien enamorarse, porque es lo que todo el mundo hace, especialmente en los libros. Escoge una mujer que no se distingue por nada especial, sólo porque su vida tiene detrás una historia bastante novelesca. Y aunque él no es un seductor sin escrúpulos tampoco es un Romeo y por esto nunca podrán ser felices y comer perdices. Aparece el mal rollo en la relación que según los libros tenía que ser idílica. Y Adolphe se ve atrapado en una relación que no soporta, pero que no se atreve a romper. Y el libro acaba hablando de sentimiento de culpa y de sentido del deber, de lo que es ser una persona cobarde e incapaz de tomar decisiones. El 'Adolphe' es definitivamente el libro que describe a la perfección lo que es ser débil de carácter. Se nota que sólo podría haberlo escrito un tímido, un introvertido, un indeciso y un débil de carácter. Es tan sincero que duele. Es tan verdadero que duele. Es tan fácil reconocerse en él que duele. Y es por esto que sé que será siempre de mis favoritos, porque habla de mí, porque me habla a mí, porque me hace sentir menos sola.
آدلف را بلافاصله پس از رنجهای ورتر جوان خواندم. پس هرقدر هم سعی کن�� نمیتوانم مقایسهی بین این دو را کنار بگذارم و فقط از آدلف بگویم. حتی ناچارم اضافه کنم چیزی که بیش از هرچیز باعث شد رنجهای ورتر جوان و بعد از آن هم آدلف را بخوانم امکان همین مقایسه بود. در هر دو داستان مرد جوانی دلباختهی زنی میشود و داستان این عشق و ارتباط را برایمان(یا برای خودش؟)بازگو میکند، البته ورتر و آدلف هم سرانجام داستانشان متفاوت است و هم شیوهی بازگو کردن و روایتشان. داستان ورتر با نامههایی که به دوستش مینویسد روایت میشود و اواخر کتاب هم راوی دیگری وارد داستان میشود که با پرس و جو از افراد مختلف و به کمک یادداشتها و نامههای دیگر ورتر ادامهی داستان را برایمان روایت میکند، اما آدلف خودش داستانش را برایمان(یا بیشتر از ما، برای خودش؟)روایت میکند،البته در آدلف هم رد پای راوی دیگری هست،ناشر،که با سخن ناشر شروع میشود و در انتها با دو نامه(یکی به ناشر و دیگری از طرف ناشر)ادامه پیدا میکند و شرحی خلاصه و مبهم از آیندهی آدلف به ما میدهد. تفاوت آن جایی بیشتر به چشم میآید که میبینیم اگر ورتر خودش این نامهها را نمینوشت و یکی از دوستانش، یکی از معاشرینش، کسی که ناظر زندگی او بود داستان ورتر و حال و روز ورتر و احساساتش را برایمان میگفت، تفاوت چندانی نداشت، تقریبا هرچه ورتر توسط نامههایش از خودش به ما نشان میدهد را یک ناظر بیرونی هم میتواند نشانمان دهد اما در مورد آدلف اینطور نیست، آدلف احساسات و افکاری را مینویسد که هیچکدام از افراد زندگیاش، حتی النور، نمیتوانند برایمان بازگو کنند چون آنها هم بیخبراند و فقط خود آدلف است که از عهدهی این کار برمیآید. آدلف بیشتر از ورتر خودش را و ذهنش را برایمان آشکار میکند.
۳۳۸ من از ذهنیت متکبری که می پندارد با توضیح دادن می تواند چیزی را موجه سازد متنفرم؛ من از این خودپسندی که با روایت صدمه ای که وارد آورده در واقع به خودش می پردازد و مدعی با این توصیف ترحم برانگیز می شود، متنفرم، و از فرد تغییر ناپذیری که از بالا به خرابه های زیر گایش می نگرد و به جای اظهار ندامت به تجزیه و تحلیل خود می پردازد، متنفرم
وای خدای من :) چرا باید اینطوری میشد؟ چرا قصهی عشق النور و آدلف هم مثل همهی داستانهای عاشقانه و کلاسیک دیگه خوشحال و رویایی نبود؟ چقدر واقعی و دردناک بود، یه جاهایی کاملا آدلف رو درک میکردم که از عشق و محبت زیاد النور آزار میدید؛ و یه جاهایی کاملا برعکس خودمو جای النور میدیدم که چطور با همهی وجودش عاشق آدلف شده بود. هرچند وسطای کتاب برام خستهکننده شده بود ولی آخراش واقعا تحت تاثیر قرارم داد و غمگینم کرد. چیه این آدمیزاد که در اوج تنهایی، حسرت یه تجربهی رمانتیک فراموشنشدنی رو داره و بعد که بهش میرسه، خوشیش میزنه زیر دلش. حالا مدام میترسم و از خودم میپرسم نکنه منم مثل آدلف (یا النور) بشم؟
«این جماعتی را که امروز به خاطر بیتفاوتیشان از آنها ممنونید، خواهید شناخت؛ و شاید روزی دلزده از قلبهای خشک آنها، دلتان برای قلبی تنگ شود که بهخاطر شما میتپید، که برای دفاع از شما حاضر بود با هزار خطر بجنگد و شما حتی حاضر نبودید با نگاهی به آن پاداش دهید.»