بیتابانه در انتظار تواَم غریقی خاموش در کولاک زمستان. فانوسهای دور سوسو میزنند بیآن که مرا ببینند آوازهای دور به گوش میرسند بیآن که مرا بشنوند. من نه غزالی زخم خوردهام نه ماهی تُنگی گم کرده راه نهنگی توفان زادم که ساحل بر من تنگ است. – آنجا که تو خفتهای شنزاری داغ که قلب من است.
(Shams Langeroody) محمد شمس لنگرودی (زاده ۲۶ آبان ۱۳۲۹) شاعر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران است. او فرزند آیت الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت ۲۵ سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. وی استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس میدهد.
فرو شو در آب دریاچه فرو شو و آب را بشوی در شعله زار تشنه فرو شو و آتش را گرم کن دهان بر دهان زمین بگذار و جان تازه به این مرده بخش بخند. خنده های تو ترکیدن شاهوار کوهستانهای انار است و چشمه های خون دلم که روح مرا خیس می کند بخند و کشتی سرگشته را به جزیره ای رهنمون شو که جز برای تو کالایی ندارد در آب دریاچه فرو شو و مرا در آتش خاموشت شستشو ده
آسان است برای من که خیابان ها را تا کنم و در چمدانی بگذارم که صدای باران را به جز تو کسی نشنود آسان است به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه ی من آورد آسان است آفتاب را سه شبانه روز، بی آب و دانه رها کنم و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود آسان است که چهچه ی گنجشک را ببافم و پیراهن خوابت کنم آسان است برای من به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش بر گردد برای من آسان است به نرمی آب ها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم آسان است ناممکن ها را ممکن شوم ((و زمین در گوشم بگوید ((بس کن رفیق اما آسان نیست معنی مرگ را بدانم وقتی تو به زندگی آری گفته ای
خیلی حسن تعلیل های قشنگی داشت. بعد مدت ها دوری از شعر، شروع کردم و با شعراش فکر کردم و لذت بردم. قدیما اصلن رو شعر فکر زیادی نمیکردم ولی الان انگار دری تازه به شعر به روم باز شده.
تصویر های قشنگی داشت
برم شعر بخونم بازم :) شعر های لنگرودی مث بقیه شعرا نیست. کاملن متفاوته و خیلی تصویری هست. یک روحیه طنز شاعرانه جالبی هم داره.
سراسر نامها را گشتهام و نام تو را پنهان کردهام میدانم شبی تاریک در پی است و من به چراغ نامت محتاجم توفانهایی سر چهارراهها ایستادهاند و انتظار مرا میکشند و من به زورق نامت محتاجم
بی تابانه در انتظار توام غریقی خاموش در کولاک زمستان فانوس های دور سوسو می زنند بی آن که مرا ببینند آوازهای دور به گوش می رسند بی آن که مرا بشنوند. من نه غزالی زخم خورده ام نه ماهی تنگی گم کرده راه نهنگی توفان زادم که ساحل بر من تنگ است. – آن جا که تو خفته یی شنزاری داغ که قلب من است.
"ماجرای مرا پایانی نبود اگر عطر تو از صندلی بر نمی خاست دستم را نمی گرفت و به خیابانم نمی برد."
"سراسر نام ها را گشته ام و نام تو را پنهان کرده ام می دانم شبی تاریک در پی است و من به چراغ نامت محتاجم"
"ای شکوفه ی خاموش در برف آخر اسفند در پیراهن نازکت گرمم کن."
"زیبا نبود زندگی تو زیبا کردی"
برای ستایش تو" همین کلمات رومزه کافی است همین که کجا می روی، دلتنگم.
برای ستایش تو همین گل و سنگریزه کافی است تا از تو بتی بسازم."
"پروردگارا سپاس می گزارم کشتی هایم را شکستی قطب نمایم را گم کردی و کاشف سرگردان را به قاره ی بی پایانش رساندی."
"می خواستم ترانه یی باشم که بچه های دبستانی از بر کنند دریا که می شنود توفانش را پشتش پنهان کند و برگ های علف نت های به هم خوردنشان را از روی صدای من بنویسند.
می خواستم ترانه یی باشم که چشمه زمزمه ام کند آبشار با سنج و دهل بخواند
اما ترانه یی غمگینم و دریا، غروب بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند.
نت هایم را تمام نکرده چرا رهایم کردی."
برای بار دوم که خواندم: صبح سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از ره رسید تو نیامدی، گنجشکهای منتظر دور خانهٔ من نشستند و به هر سایه به خود لرزیدند تو نیامدی، شعر از دلم به دهانم از لبهایم به دلم پرکشید تو نیامدی، آفتاب از سروها به انتهای خیابان سر کشید تو نیامدی.
مه میداند که باید برخیزد و به خانهٔ خود بیاید در سینهٔ من.
مرغهای دریایی بیشمارند تو یگانهای اما ای دریا ستارههای جهان بیشمارند تو یگانهیی اما ای جهان زخمهای زمان بیشمارند تو یگانهای اما ای ایوب! نقشهی راههای صبــر!
اگر برگردد عیسا و به خانهی من بیاید عریان میشوم سراپا عریان تا زخمهای تو را ببیند
پیامبر من! ایوب ستمگر! تو که مُنجی خود نیز هم نبودی از چه مرا برگزیدی
حکایت شعر سر درونی ست که اهنگ لطیف کلمات در صدا هر دم آن را فاش می کند..شعر را نمی توان خواند و به محبوبی نیندیشید که الهه وار از جایگاه آسمانی اش بدان گوش فرا می دهد..شعر را می خوانیم در اندوه دیداری و در امید وصالی..در غروب یک روز تیره..تا اوای دردمندش مرهمی بر قلب فشرده مان باشد..در روزگاری تاریک که مرگ و درد از هر سو احاطه مان ساخته است.
الفبا براي سخن گفتن نيست براي نوشتن نام توست اعداد پيش از تولد تو به صف ايستادند تا راز زادروز تو را بدانند ... دست هاي من براي جست و جوي تو پيدا شدند دهانم كشف دهان توست. اي كاشف آتش در آسمان دلم توده برفي است كه به خنده هاي تو دل بسته است.
دوستت دارم/ و پنهان کردن آسمان پشت میله های قفس آسان نیست/دوستت دارم و نقشه ای از بهشت را می بینم /دورادور/با دو نهر عسل/که کشان کشان خود را به خانه ی من می رسانند
ماجرای مرا پایانی نبود در تمام اتاقها خیالهای تو پر��ر زنان می رفتند و می آمدند و پرندگانی بال های تو را می چیدند و به خود می بستند که فریبم دهند موسی در آتش تکه های عصایش می سوخت بع بع گوسفندانی گریان در فراق شبان گمشده، در اتاقم می پیچید و من تکه تکه فراموش می شدم بوی پیرهنت چون برف بهاری تمام اتاق ها را سفید کرده بود عقربه ها مثل دو تیغه الماس بر مچ دستم برق می زنند و زمین به قطره اشک درشت معلق می مانست ماجرای مرا پایانی نبود اگر عطر تو از صندلی بر نمی خاست دستم را نمی گرفت و به خیابانم نمی برد
صبح سوار بر قطار ستارگان سحرگاهي از ره رسيد تو نيامدي گنجشك هاي منتظر دور خانه ي من نشستند و به هر سايه به خود لرزيدند تو نيامدي شعر از دلم به دهانم از لب هايم به دلم پر كشيد تو نيامدي آفتاب از سر سروها به انتهاي خيابان سر كشيد تو نيامدي مه مي داند كه بايد برخيزد و به خانه ي خود بيايد در سينه ي من
«هنر بازتاب زندگی ناتمام است. هیچ آدمی زندگی اش آن نیست که دقیقاً می خواهد. برای همین در ذهنش آن چیزی که نیست را بازسازی می کند. این زمینه پیدایش هنر است. در این ناتمامی زندگی، تنها چیزی که منجی آدمی است، عشق است. عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه، با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات. عشق پدیده بسیار پیچیده ای است که بسیار به ندرت اتفاق می افتد. عشق تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات و هستی. خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می آید، چون عشق، آمدنی است، جستنی نیست.»
لنگرودی این جملات را درباره چگونگی شکل گرفتن «53 ترانه عاشقانه»، که آن را حاصل یک عمر فعالیت شعری خود می داند، به زبان می آورد.
امروز یکی باید برام شعر میخوند تا بتونم از این حا و هوا در بیام، از کتابخونه شمس و برداشتم خوانشش رو با صدای خودش پخش کردم اما این یکی به حال هوای این روزام نزدیک تر بود : . می دانم شبی تاریک در پی است و من به چراغ نامت محتاجم توفان هایی سر چهار راه ها ایستاده اند و انتظار مرا می کشند و من به زورق نامت محتاجم
باران عصر های بهشت برف تند نیمروز جهنم شبنم آب شده در دهان سیب خنک تقطیر موسیقی موتزارت افسانه نیما... نه تو هیچ کدام از این ها نیستی حوّایی حیات بخشی که به یاری من میشتابی شیطان - فرشته کوچکی خندان که قفل بهشت را دزدیدی و مخفیانه برای من کلید میسازی.
بنویس بنویس و هراس مدار از آن که غلط میافتد بنویس و پاک کن همچون خدا که هزاران سال است مینویسد و پاک میکند و ما هنوز ماندهایم در انتظار پاک شدن و بر خود میلرزیم...
انگشتان تو تفسیرهای ده گانه یک کتابند انگشت های تو ده فرمان موسی
---
آسان است برای من که خیابان ها را تا کنم و در چمدانی بگذارم که صدای باران را به جز تو کسی نشنود آسان است به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه ی من آورد آسان است آفتاب را سه شبانه روز ، بی آب و دانه رها کنم و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود آسان است که چهچه ی گنجشک را ببافم و پیراهن خوابت کنم آسان است برای من به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش بر گردد برای من آسان است به نرمی آب ها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم آسان است نا ممکن ها را ممکن شوم و زمین در گوشم بگوید (( بس کن رفیق ))ا اما آسان نیست معنی مرگ را بدانم وقتی تو به زندگی آری گفته ای