Jump to ratings and reviews
Rate this book

عزیز من

Rate this book

245 pages, Paperback

First published January 1, 2003

44 people want to read

About the author

احمدرضا احمدی

149 books324 followers
احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
17 (26%)
4 stars
11 (17%)
3 stars
21 (33%)
2 stars
9 (14%)
1 star
5 (7%)
Displaying 1 - 4 of 4 reviews
Profile Image for Nafiseh.
117 reviews9 followers
July 4, 2025
من انتظار
به: ماهور

«من‌ انتظار نداشتم‌با این‌ برف‌ محض‌روبرو شوم
‌من انتظار نداشتم با این عشق محض‌روبرو شوم
این‌ مرغان‌ خفته‌ در لعاب‌ کاشی‌ها
به‌ ما اعلام‌ می‌کننداین‌ عشق‌ محض‌
در آن‌برف‌ محض‌
آب‌ می‌شود
اگر بدانید
که‌ من‌ چگونه‌تاک‌ را سوختم‌
‌حتی‌ فرصت‌ نبودآن‌ عشق‌ محض‌ را انکار کنم
‌از بس‌ در عمرخرابه‌ها دیدم‌
گریه‌ کودک‌ در روز آدینه‌دیدم
‌از بس‌ در عمرجاسیگاری‌های‌ انبوه
‌از سیگارهای‌ سوخته‌ دیدم‌
که‌ صاحبان‌ آن‌ها مرده‌ بود
از بس‌ در عمر روز ویرانی‌ دیدم‌
که‌ محتاج‌ شهادت‌کسی‌ نبود
گاهی‌دیده‌ بودم‌
عمر یک‌ شعله‌ی‌ کبریت‌از عمر یاران‌ من‌بیشتر بود
گاهی‌ دیده‌ بودم‌ کسی‌ در باران‌ به دنبال‌ نشانی‌ خانه‌ای ‌بود
پس‌ از آنکه‌ من‌ نشانی‌ را گفتم‌
ناگهان‌ آتش‌گرفت‌ و خاکستر شد
من‌ در عمرم‌
کسانی‌ را تسلی‌ دادم‌ که‌ سرانجام‌ این‌ خیابان‌ به‌ پایان ‌می‌رسد
و آن‌ کسان‌ مرا تسلی‌ دادند که‌ در انتهای‌ این‌خیابان‌ یک‌ سبد انگور در انتظار من‌ است.
این‌ عشق‌ محض‌
این‌ برف‌ محض‌ رادر میان‌ دیوان‌ حافظ‌به‌ امانت‌ می‌گذارم‌
که‌ بماند
تا کی‌ بماند نمی‌دانم‌
تا چند ساعت‌ نمیدانم.»



به نئاندرتال عزیزم

انگار كه سالهاست از تعدي چيزهاي دردآوري به آسمان شب ،به ته مانده ی رويا ها میگذرد و من با سرعت هزاران پروانه در ساعت تو را مي جويم، باد نا به هنگامي ميوزيد و هزاران پروانه هايم را با خودش مي برد به دور دست ها .ايستاده ام ويلان ميان باد انبرك هاي قيرگون. مرا به ميدانگاهي وسيع و بي استراحت مرا به حبوط انبار هاي خواب سوق مي دهند.مرا به سايه هاي خيال و جاده هاي تنگي كه گاو هاي لاغرش سرخوشانه ميچرند ،ما همچنان طاقت آورده بودیم تا نیمه های شب هايي که گذشت و از مرگ هراس نداشتيم و داشتیم.طاقت آورده بودیم و فكر ميكردیم تنها جواب ممكن همين بود. اما نبود.
همين روزها كه ميگذرد براي رستگاري انسان كافي نیست اگر به تنهایی راه تنهايي معتقد باشيم و به راه های دیگر بی اعتنا شویم و به هیچ کجا هم نرسیم دیگر رستگار نخواهیم شد؟دوستتان دارم به آن خدايي كه بدان ايمان داريد.دوستتان دارم که دارید بي درک ادراک دردناک و گریه آور و تاب آورانه ما از زندگی، جایی دیگر را زندگی مبکنید.زندگي كنيد،گواراي وجود پنبه اي تان.قامت سترگ درخت شما دیگر در کالبد لاغر من جا نمیشود و من هم بر روي قطعات پاره پاره ي اين زمين ، میشود فراموشمان نکنید؟من خود روزی سبز خواهم شد. راه را طولانی مکنید. زمان را فرسوده نکنید. دوستمان‌ داشته باشید.میشود انقدر در تصدیق موجودیت انسان رنج دیده از ما نپرسید : چه بر سرتان آمده؟
من دوستتان دارم . چه بر سرمان آمده؟ من دوستتان دارم، الی الابد.. براي قرن ها بار میبوسمتان.

پ ن : یک‌ باغبان نئاندرتال بی سخن،میلیونها سال پیش گیاهی میلیونها ساله را در من به امانت گذاشته و در دور دست ها به انتظار سبز شدن نشسته است همانطور بدوی و بکر و روشن،بی هیچ لیبیدو به چشم های من نگاه میکند.گاهي به سراغم می آید و در رگان پاره ی من،حروف راز آلودی را نجوا میکند.
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
June 20, 2009
چرا دستان تو از آسمان آویخته است
نه مرا تسلی است
نه مرا
آن درختی است
که در آتش می‌سوزد
شاید
دل‌بسته‌ی ابر بودم
که از تو پرسیدم

مرا ببخش
چون من تو را در سال قحط یافتم
با من بمان
روزی خورشید میوه‌ی ارغوانی
خواهد داد
Profile Image for ZaRi.
2,316 reviews876 followers
Read
September 17, 2015
از روزنه‌ی این اوراق مرطوب که به دریا آغشته است شمع افروخته‌ای را می‌بینیم
که باید تا صبح در کنار اجساد ما بسوزد- دود نکند – کسی را متوجه نکند. فقط
نور محدود – فقط نور محدود. ما می‌دانستیم از تفنن و آشفته حالی به این عمر
ادامه می‌دهیم. ما که از همان روز تولد در تاکستان دانسته بودیم عمر پوچ ما بر
انگورها هم سرایت می‌کند. این خانم‌ها که غرق در آرایش بودند و در تاکستان در
جوار انگورهای کال به پیری رسیده بودند ما را دشنام می‌دادند. سه بار شمع را
خاموش کردیم اما هر بار شمع ناگهان روشن شد. دیگر پیر بودیم که باری دیگر
شمع را خاموش کنیم. ما در کنار شمع روشن خاموش شدیم. در کنار این شمع
روز را شناختیم انگورها را باختیم – مرگ هر بار باختن‌های ما را با امید و وعده‌ای
جبران می‌کرد. بگذریم: شمع بود، تاکستان بود، زنان باوقار در تاکستان بودند.
زنان چتر سفید تابستانی داشتند، در همه‌ی عمر حتی برای لحظه‌ای این چترهای
سفید تابستانی را به ما نسپردند.
Profile Image for Ayda.
5 reviews
February 28, 2024
پس بیایید قصه‌ی ما را گوش کنید: ما دو تن بودیم، یکی تنها و دیگری تنها. آرام دستان هم‌دیگر را گرفتیم و به اعماق سرما رفتیم.
Displaying 1 - 4 of 4 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.