Jump to ratings and reviews
Rate this book

باهو

Rate this book
B.Forsi
عنوان: با هو - مجموعه قطعه های ادبی؛ شاعر: بهمن فرسی؛ تهران، نامه های سیاه، 1341، در ؟ ص؛ موضوع: قطعه های ادبی از نویسندگان و شاعران ایرانی قرن 20 م

Unknown Binding

First published January 1, 1962

1 person is currently reading
34 people want to read

About the author

بهمن فرسی

30 books158 followers
بهمن فُرسى به سال ۱۳۱۲ در تبریز به دنیا آمده است. او پس از رها کردن تحصیل و تجربه مشاغل مختلف به استخدام دولت درآمد. فرسى داستان نویسى را در کنار نمایشنامه و نقد در همان دوران جوانى آغاز کرد و به آن‌ها پرداخت. نخستین کتاب او «نبیره‌هاى بابا آدم» نام دارد که مجموعه‌اى از نثر آهنگین است پیش از انقلاب مجموعه داستانی با نام «زیر دندان سگ» و یک رمان به نام «شب یک، شب دو» به قلم او به انتشار رسیده بود.
فرسى بعد از این کتاب باز به نمایشنامه نویسی و کارگردانى باز مى‌گردد و آثاری را در این زمینه خلق مى‌کند تا سال ۱۳۵۳، که رمان معروف او یعنى «شب یک، شب دو» منتشر می‌شود. او اولین مجموعه داستان خود را در سال ۱۳۳۹ به چاپ رساند اما قبل از آن در نشریات مختلفی قلم‌فرسایی کرد که از آن جمله‌‌اند: «ایران آباد» «نگین»، «آشنا»، «چلنگر»، «اندیشه و هنر» و در روزنامه‌هایی مثل: «آژنگ» و «کیهان» داستان‌هایی از او منتشر شد
بهمن فرسی نمایش‌های «چوب زیر بغل»، «صدای شکستن»، «بهار و عروسک»، «گلدان» و «آرامسایشگاه» را در تهران روی صحنه برد.
فرسی در آغاز دههٔ چهل کتاب‌های خود مانند «گلدان»، «با هو»، «چوب زیر بغل»، و «زیر دندان سگ» را منتشر کرد. مجموعه داستان «زیر دندان سگ» در سال ۱۳۳۹ خورشیدی به کوشش شمیم بهار انتشار یافت و دربر گیرندهٔ داستان‌هایی مانند «استخوان سوخته‌ها»، «آِین عزب» و «در سوگ بستری که چیده شد» از اولین نشانه‌هایی است که آشکار می‌سازد فرسی نویسنده‌‌ای است.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
8 (21%)
4 stars
8 (21%)
3 stars
12 (32%)
2 stars
6 (16%)
1 star
3 (8%)
Displaying 1 - 11 of 11 reviews
Profile Image for Arman.
360 reviews351 followers
February 27, 2020
به گواه لیست کتب فرسی، کتاب "باهو" جزو اولین آثار چاپ شده ی وی به شمار می رود (تاریخ انتشار آن، ۱۲ سال پیش از انتشار "شب یک شب دو است).

این کتاب مانند بسیاری از دیگر نویسندگان مرتبط با انتشارات ۵۱ (که سالها بعد شکل می گيرد و فرسي یکی از آن هاست) نشان از تلاش های آقای نویسنده به دنبال فرم و بیانی جدید دارد.

گویا فرسی، ژانر این کتاب را "مقامه نویسی" عنوان کرده است؛ چه این حرف را بپذیریم چه نه، نشان از علاقه ی فرسی جوان به ادبیات عرفانی دارد. همچنین ادبیات و نگارش "باهوی فرسی" بشدت ملهم از همین ادبیات عرفانی و مقامات نویسی هاست (بعدها الهی و نعلبنديان، از دیگر نویسندگان مرتبط با انتشارات ۵۱ نیز به این ادبیات توجه نشان دادند).

در پایان، به نظرم جستجوی فکری و قلمی "باهو" را باید مقدمه و مشقی برای اثر سترگ تر و بالغ تری چون "شب یک شب دو" ديد.




پ ن۱: امتیاز 3.5 ستاره
پ ن۲: از دوست عزیزی که نسخه الکترونیک کتاب را در اختیارم گذاشت، و موجب تشویق من برای خواندن آن شد، تشکر می کنم
Profile Image for Ehsan.
234 reviews80 followers
May 8, 2021
«به دیدن می‌آیم، نه پریشان و نه پرخاشجوی. و می‌دانم رنگ از رخسارش خواهد گریخت.»
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
January 22, 2020
و می‌آفرید: یزدان را و اهریمن را زمان را راندن می‌آموخت و گیاه را رستن، و انسان را گرویدن
و جان بود، و ستوه
____________________________________________________________
و روزگار نازا بود
و نارواتر، آن بود، تا افروختن آتشی، یا سوختن خیمه‌یی را، به قندیل‌های یخ، که در دهلیز همه، قلب‌ها شکفته بود، نسبت ئهند
و هر راه به چاهی، و هر ریسمان به گرهی فرجام می‌یافت؛ و هر آرمان به بندی. و در بندها خون می‌جوشید و هراس پی‌ می‌دواند
و رهایی می‌افسرد
____________________________________________________________
و زیستن، دوران بر افراختن گیاهی بود، و دوران دمی بود. آن گیاه نامش مرگ بود. و من دو کس را در برج چوبین تنِ آن گیاه در بند می‌داشتم. نخست آن: که می‌چشید و می‌رویید و در دم جان می‌باخت، و دیگر آن: که مهربان و وفادار می‌زیست، و بی‌سوگندی، به وصایای آن جان باخته کردار می‌داشت
و آن جان‌باخته من بودم، و آن زنده‌ی وفادار نیز من
____________________________________________________________
برابر نشستیم. در من بیاکند، به پراکند، و با من راهی شد. در جا بودیم و پنداشتیم روانیم. بفرسودیم و پنداشتیم رویانیم. پنداشتیم: گسسته‌ایم و رسته‌ایم و پیوسته‌ایم. و پنداشتیم باغ آرزو بشکفت و پنداشتیم زمان بازایستاد و بخفت

و پندار پندار پندار ...
و نوید نوید نوید ...
و این، خود، خواب شهدماکی بود، و شهوتِ بیدارِ روان. و راه بر بینایی بست

هم آن‌گاه، خویشتن را برگزیده یافتم و سروش از تو بود، بی‌آنکه رد وزشی بر نگاهت، یا گذران دمایی بر گونه‌ات، به چشمان دیگر ـ که بودند ـ آشکار افتد
____________________________________________________________
و بذر یاد پراکنده بود. و ننام‌ها و رخسارها بود؛ از جمله پیدایان و پدیدآمدگان زمین

و آشنایی بود، و کارایی، و نشاط اختیار، و پندار گوارای وفا، و بی‌هودگی، تسخیر

و سروش برآمد
و نخستین روانی که در تب سروش من بیاشفت از تو بود، و نخستین اندامی که نگروید هم از تو

در خواب‌هامان وحشت رخنه یافت و گوش بیداری‌مان جز هیاهوی زنجیر نشنید؛؛ زنجیری که ما را ـ همزمان ـ می‌پیوست و دور میداشت

و اگر از آرام یافتن دستی سیاه بر سینه‌یی سپید و گذران دمی سوزان بر بناگوشی شیرگون، و لغزش دهانی تلخ بر لبی ناسیراب، اخگری فراجهید، بی‌امان به بوته، پرهیز فروشد و خاکستر شد و دود و نابود

تپش‌ها و آشوب‌ها، و هرچه بود؛ در چشم بود. و چشم آیینهف درون نبود و دل‌بندی آسانی و پروا بود. و بی‌عنان‌ترین سرودِ تشنه‌ترین نهاد و سوخته‌ترین نگاه را پذیره شدن، در توان جسم نازک تو نبود؛ و در توانِ روانی خرد و نازگرای که در کالبد بیرنگ تو ـ ترسان _ می‌خفت و همچنان رنگ، بی‌رنگی نیز، ای بسا پیکی ز دوده، فریب بود
____________________________________________________________
و ما بندی ناگزیر خویشتن‌‌هامان بودیم؛ و پروازده‌ی آیین ناروای دیگران روزگارمان
و ما را سوختن خواهد بود، به فراخور ستبری و نازکی روان‌مان: روزی بیش، روزی کم
____________________________________________________________
و هر شام که بستر بر تو چیره شود، روانت برخیزد و خروش جسم را به‌پراکند: جسم ویران و نامراد
و این خروش، برای از کژی‌ها و دونی‌های سیاهپوچ زمینی، در کهکشان‌ها، بی‌لگام، هراسان خواهد تاخت
و راه خواهد بود، و گریختن مدام، و بی‌تعقیبی سرشار
و پیوستنی ـ حتی با دیواری به گرمسردی انسان ـ در کار نخواهد بود
____________________________________________________________
بی‌هودگی روی آورد: بی‌هودگی دست، بی‌هودگی پا و بی‌هودگی چشم؛ و بی‌هودگی قلب، و بی‌هودگی همه، منشورها که عقل فرارند
و روز خوابی و شب پایی و تن آزاری برافراخت
____________________________________________________________
و میرندگی بود؛ و گذرایی و سودا
و در من تصویرها بیاکند. تویر دست‌های مردمان به کارشان: به نشان توانایی. و یا به زانوانشان: به نشانه‌ی درماندگی
و تصویر نگاه‌ها و سخن‌ها: تمام و ناتمام، رنگین
____________________________________________________________
رفتن‌ها، دیدن‌ها و آشنایی‌ها به تاوان پرداختم؛ بی‌مهاری بر لب، بی‌آنکه سخنی در دهانم باشد
بی‌باوری به بودن بانگی اسیر در پس دروازه‌ها که نکوفتم، بی‌امید گرما در آغوش‌ها که در آنان نخلیدم، و بی‌آنکه خود آغوش بگشایم
____________________________________________________________یاد دیرین را با خود بیدار یافتم. و این بیداری، رونده، گذرنده یا راندنی نبود. بندها ورسن‌ها بودش. و مرا گرفتار می‌داشت، و پندارم یا بازوانم را توان چیرگی بر وی نبود

و این تنها من‌ام:
به دیدن می‌آیم نه پریشان و نه پرخاشجوی. و می‌دانم رنگ از رخسارش خواهد گریخت؛ و زبانش در کام ـ چون خرده چوبی اقیانوس نوردیده پریشان خواهد گشت، و چشمانش تلاش بی‌پروای پرنده‌یی زرد بر شاخساری سپید را به تماشا خواهد گذاشت
به دیدن و بس!
و پندار را عنان در کش تا بر آن نامی دیگر مگذارد: نه پیروزی نه شکست، نه قهر و نه آشتی. زیرا آن من نیستم: نه سرداری که مستی ویرانگری، و چیرگی بر تو به پسندد، و نه خام گمانی تا خویشتن گریزی را به قهر برابر و همسنگ، و هماورد بیانگارد
دیدن و نه نامی دیگر!
____________________________________________________________
پرستش را دوست نمی‌دارم
خواستاری را شناسا، و مهر را به قهر بارور شده‌ام. پرستنده‌یی نداشتم و نیایشی بر گوش آویخته ندارم. نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم، به سان شیرخواره‌یی که آموزش
Profile Image for Dina.
111 reviews54 followers
August 25, 2023
«پرستنده‌یی نداشتم و نیایشی بر گوش آویخته ندارم. نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم، به سان شیرخواره‌یی که آموزش مکیدن پستان را ناگزیر است
و می‌انگارم، تا به جاودان، شیرخواره خواهم ماند.»
Profile Image for Pan.
63 reviews3 followers
June 4, 2025
با‌‌ شام‌ها كه به روزهاشان دريغ کشتی و درد برداشتی، و چيزها و كسان كه گورستان سخن‌ها و كردارشان بودى، و پيوندها كه بستی و نه پيوست، و دورى‌هاى تب‌خيز و هياهوگر، و نزديكى‌هاى خاموش و بوران‌زا، و پيكان‌هاى تفتان از نگاه جهانده، و بانگ‌هاى در كام سوخته، و نافرمانى‌هاى لب به گذار ِمهر، و بى‌هنگامى خوش‌آيند و تلخ گذر ِ داشتن، و انجماد زهرآگین نداشتن.

و سخن بگذاشتم، و برستم، و راه از پی خويش برچیدم، و رد بياشفتم، و از تصوير به طرح، از طرح به شماى، از شماى به سواد، از سواد به خط، از خط به نقطه، و از نقطه به ناديدنى راه بردم.
و ‌پرندهء دور پرواز كوچ‌گر يادها گرديدم...

و زيستن، دوران بر افراختن گیاهی بود. و دوران دمى بود. آن گیاه نامش مرگ بود. و من دو كس را در برج چوبين تن آن گیاه در بند مى‌داشتم. نخست آن: كه مى‌چشيد و مى‌روييد و در دم جان مى‌باخت، و دیگر آن: كه مهربان و وفادار مى‌زيست، و بى‌سوگندى، به وصاياى آن جان‌باخته كردار مى‌داشت.
و آن‌ جان‌باخته من بودم، و آن زنده وفادار نيز من.
Profile Image for Tirdad.
101 reviews47 followers
July 9, 2023
پرطمطراق، ولی نه بی‌مایه.

«نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم: به‌سان شیرخواره‌ای که مکیدن پستان را ناگزیر است.
و می‌انگارم: تا به جاودان شیرخواره خواهم ماند.»
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
January 22, 2020
و می‌آفرید: یزدان را و اهریمن را زمان را راندن می‌آموخت و گیاه را رستن، و انسان را گرویدن
و جان بود، و ستوه
____________________________________________________________
و روزگار نازا بود
و نارواتر، آن بود، تا افروختن آتشی، یا سوختن خیمه‌یی را، به قندیل‌های یخ، که در دهلیز همه، قلب‌ها شکفته بود، نسبت ئهند
و هر راه به چاهی، و هر ریسمان به گرهی فرجام می‌یافت؛ و هر آرمان به بندی. و در بندها خون می‌جوشید و هراس پی‌ می‌دواند
و رهایی می‌افسرد
____________________________________________________________
و زیستن، دوران بر افراختن گیاهی بود، و دوران دمی بود. آن گیاه نامش مرگ بود. و من دو کس را در برج چوبین تنِ آن گیاه در بند می‌داشتم. نخست آن: که می‌چشید و می‌رویید و در دم جان می‌باخت، و دیگر آن: که مهربان و وفادار می‌زیست، و بی��سوگندی، به وصایای آن جان باخته کردار می‌داشت
و آن جان‌باخته من بودم، و آن زنده‌ی وفادار نیز من
____________________________________________________________
برابر نشستیم. در من بیاکند، به پراکند، و با من راهی شد. در جا بودیم و پنداشتیم روانیم. بفرسودیم و پنداشتیم رویانیم. پنداشتیم: گسسته‌ایم و رسته‌ایم و پیوسته‌ایم. و پنداشتیم باغ آرزو بشکفت و پنداشتیم زمان بازایستاد و بخفت

و پندار پندار پندار ...
و نوید نوید نوید ...
و این، خود، خواب شهدماکی بود، و شهوتِ بیدارِ روان. و راه بر بینایی بست

هم آن‌گاه، خویشتن را برگزیده یافتم و سروش از تو بود، بی‌آنکه رد وزشی بر نگاهت، یا گذران دمایی بر گونه‌ات، به چشمان دیگر ـ که بودند ـ آشکار افتد
____________________________________________________________
و بذر یاد پراکنده بود. و ننام‌ها و رخسارها بود؛ از جمله پیدایان و پدیدآمدگان زمین

و آشنایی بود، و کارایی، و نشاط اختیار، و پندار گوارای وفا، و بی‌هودگی، تسخیر

و سروش برآمد
و نخستین روانی که در تب سروش من بیاشفت از تو بود، و نخستین اندامی که نگروید هم از تو

در خواب‌هامان وحشت رخنه یافت و گوش بیداری‌مان جز هیاهوی زنجیر نشنید؛؛ زنجیری که ما را ـ همزمان ـ می‌پیوست و دور میداشت

و اگر از آرام یافتن دستی سیاه بر سینه‌یی سپید و گذران دمی سوزان بر بناگوشی شیرگون، و لغزش دهانی تلخ بر لبی ناسیراب، اخگری فراجهید، بی‌امان به بوته، پرهیز فروشد و خاکستر شد و دود و نابود

تپش‌ها و آشوب‌ها، و هرچه بود؛ در چشم بود. و چشم آیینهف درون نبود و دل‌بندی آسانی و پروا بود. و بی‌عنان‌ترین سرودِ تشنه‌ترین نهاد و سوخته‌ترین نگاه را پذیره شدن، در توان جسم نازک تو نبود؛ و در توانِ روانی خرد و نازگرای که در کالبد بیرنگ تو ـ ترسان _ می‌خفت و همچنان رنگ، بی‌رنگی نیز، ای بسا پیکی ز دوده، فریب بود
____________________________________________________________
و ما بندی ناگزیر خویشتن‌‌هامان بودیم؛ و پروازده‌ی آیین ناروای دیگران روزگارمان
و ما را سوختن خواهد بود، به فراخور ستبری و نازکی روان‌مان: روزی بیش، روزی کم
____________________________________________________________
و هر شام که بستر بر تو چیره شود، روانت برخیزد و خروش جسم را به‌پراکند: جسم ویران و نامراد
و این خروش، برای از کژی‌ها و دونی‌های سیاهپوچ زمینی، در کهکشان‌ها، بی‌لگام، هراسان خواهد تاخت
و راه خواهد بود، و گریختن مدام، و بی‌تعقیبی سرشار
و پیوستنی ـ حتی با دیواری به گرمسردی انسان ـ در کار نخواهد بود
____________________________________________________________
بی‌هودگی روی آورد: بی‌هودگی دست، بی‌هودگی پا و بی‌هودگی چشم؛ و بی‌هودگی قلب، و بی‌هودگی همه، منشورها که عقل فرارند
و روز خوابی و شب پایی و تن آزاری برافراخت
____________________________________________________________
و میرندگی بود؛ و گذرایی و سودا
و در من تصویرها بیاکند. تویر دست‌های مردمان به کارشان: به نشان توانایی. و یا به زانوانشان: به نشانه‌ی درماندگی
و تصویر نگاه‌ها و سخن‌ها: تمام و ناتمام، رنگین
____________________________________________________________
رفتن‌ها، دیدن‌ها و آشنایی‌ها به تاوان پرداختم؛ بی‌مهاری بر لب، بی‌آنکه سخنی در دهانم باشد
بی‌باوری به بودن بانگی اسیر در پس دروازه‌ها که نکوفتم، بی‌امید گرما در آغوش‌ها که در آنان نخلیدم، و بی‌آنکه خود آغوش بگشایم
____________________________________________________________یاد دیرین را با خود بیدار یافتم. و این بیداری، رونده، گذرنده یا راندنی نبود. بندها ورسن‌ها بودش. و مرا گرفتار می‌داشت، و پندارم یا بازوانم را توان چیرگی بر وی نبود

و این تنها من‌ام:
به دیدن می‌آیم نه پریشان و نه پرخاشجوی. و می‌دانم رنگ از رخسارش خواهد گریخت؛ و زبانش در کام ـ چون خرده چوبی اقیانوس نوردیده پریشان خواهد گشت، و چشمانش تلاش بی‌پروای پرنده‌یی زرد بر شاخساری سپید را به تماشا خواهد گذاشت
به دیدن و بس!
و پندار را عنان در کش تا بر آن نامی دیگر مگذارد: نه پیروزی نه شکست، نه قهر و نه آشتی. زیرا آن من نیستم: نه سرداری که مستی ویرانگری، و چیرگی بر تو به پسندد، و نه خام گمانی تا خویشتن گریزی را به قهر برابر و همسنگ، و هماورد بیانگارد
دیدن و نه نامی دیگر!
____________________________________________________________
پرستش را دوست نمی‌دارم
خواستاری را شناسا، و مهر را به قهر بارور شده‌ام. پرستنده‌یی نداشتم و نیایشی بر گوش آویخته ندارم. نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم، به سان شیرخواره‌یی که آموزش
Profile Image for Parnian.
14 reviews7 followers
December 1, 2022
از تمام کتاب، فقط همین تیکه رو دوست داشتم:

«و روزگار نازا بود. و نارواتر، آن بود، تا افروختن آتشی، یا سوختن خیمه‌یی را، به قندیل‌های یخ، که در دهلیز همه‌ء قلب‌ها شکفته بود، نسبت دهند.
و هر راهی به چاهی، و هر ریسمان به گرهی فرجام می‌یافت؛ و هر آرمان به بندی. و در بندها خون می‌جوشید و هراس پی‌ می‌دواند.
و رهایی می‌افسرد.

و دیر پایید تا زمان بگشاد، و رویا بزاد.»
Profile Image for سارینا.
97 reviews34 followers
August 20, 2020
پرستنده‌ای نداشتم و نیایشی بر گوش آویخته ندارم. نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم.
Profile Image for Anne.
131 reviews3 followers
July 1, 2022
و مرغان پندار به تخم نشستند، و هر تخم که بگشاد، ریگی آبستن بود.
3 reviews
February 2, 2022
نویسنده انگار علاقه زیادی به ویرگول داشته؛ هر یک سانت یدونه ویرگول گذاشته.
به نظرم ادبیات جایی نیست که توش بیش از اندازه به فرم (اگه اصلا بشه اسم اینو فرم گذاشت) پرداخته بشه نتیجه‌ش چیزی جز خزعبل نمیشه.
در ضمن ریش آقای فرسی هم خیلی عجیبه.
Displaying 1 - 11 of 11 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.